eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
تا جایی که میشه احترام بذارید؛ حتی اگر احترام نبینید. فراموش نکنید دعوا لحظه‌ایه و بزودی تموم میشه پس تا می‌تونید سعی کنید از گفتن حرفای نامربوط پرهیز کنید...! این رو مطمئن باشید که تمام حرف‌ها از رو خصومت نیست و بعضی حرف‌ها رو بی‌منظور خواهید شنید. آرامش خودتون رو حفظ کنید و قبل از زدن هر حرفی تکنیک ٣ ثانیه مکث رو اجرا کنید تا کلمات اشتباهتون تا جای ممکن کمتر بشه. @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💟 امام على عليه السلام: «أجمِلُوا في الخِطابِ تَسمَعُوا جَميلَ الجَوابِ.»؛ «زيبا سخن بگوييد تا پاسخ زيبا بشنويد.» 📕غررالحكم، حدیث 2568 @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ شیوا با دیدن آسیه مقابل خود یکه می‌خورد. او همیشه از قیافه‌ی آسیه که با خالکوبی‌های متعدد، خشن‌تر به نظر می‌رسد، می‌ترسد. حق هم دارد او دختری ترک تبار است. شاید اگر به خاطر شغل پدرش نبود هیچ وقت به اهواز مهاجرت نمی‌آمد و ماندگار نمی‌شد...آسیه که انتظار دیدن هر کسی به جزء شیوا را داشت، متعجب می‌گوید: «چه عجب از این ورا شیوا جون...» شیوا آب دهانش را فرو می‌دهد، سیبک گلویش چند بار بالا و پایین می‌شود: «س...سلام خاله، امروز امتحان داشتیم، مبینا نبود گفتم شاید مریض شده باشه، این پارچه مشکیا برای کیه؟ کی فوت شده؟» صدایش به ظرافت انگشتان کشیده‌اش و به معصومیت چشمان خاکستری‌‌اش است. آسیه مکثی می‌کند تا جواب مناسبی به سوال‌هایش بدهد اما قبل از اینکه دهانش را بازکند، مبینا در آغوش شیوا جای می‌گیرد: «شیوا...چه خوب شد اومدی، قلبم داشت می‌ترکید.» گریه امانش را می‌برد. شیوا از حالت عجیب مبینا شوکه می‌شود: «چی شده مبینا؟» آسیه نیشگونی از کمرش می‌گیرد. چهره‌ی مبینا از درد جمع می‌شود اما از ترس آسیه تحمل می‌کند... آسیه با غمی ظاهری، رو به شیوا می‌گوید: «دامادم فوت شده، شوهر مریم، مبینا خیلی دوستش داشت...» چشمان شیوا پر از اشک می‌شود. بینی کک مکی‌اش قرمز می‌شود: «من نمی‌دونستم، تسلیت می‌گم، اون که خیلی جوون بود چطوری مرد؟» صدای مبینا بالاتر می‌رود زار می‌زند: «کشتنش...» چشمان شیوا گرد می‌شود. دستش را بر گونه می‌زند :«کشتنش! چه طوری؟» آسیه از ترس اینکه مبینا حرفی بزند، به شیوا می‌گوید: «عزیزم دلم می‌خواد دعوتت کنم بیای تو، اما حال مریم مساعد نیست، به مامان سلام برسون...» چنگی به لباس مبینا می‌زند، از میان دندان‌هایش می‌غرد:« بسه دیگه، حال شیوا هم بد شد، بیا تو بذار دختر مردم بره خونه‌شون.» مبینا را می‌کشد و در را می‌بندد. شیوا شوکه از رفتار آسیه سرجایش میخکوب می‌شود... مردی بلند قد با ریش مشکی نسبتا بلندی به شیوا نزدیک می‌شود: « چخانم توکلی؟» شیوا از شنیدن نام خانوادگی‌‌اش از زبان مردی غریبه به خود می‌لرزد، دسته‌ی کیفش را محکم دردست می‌فشارد: «شما؟» 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) منبع: آوینا AaVINAa
بالاخره یکی از همین فرداها دیروزهای سخت رو جبران خواهد کرد صبور باش...🌱 عصرتون پراز لبخند❤️ @Parvanege ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‎‎‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از دل نوشت
8.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این روستا در ارتفاع ۱۰۳۴ متر و در استان برن قرار ‏دارد‎. ‌‏ این منطقه به عنوان یکی از زیباترین مناطق شناخته می شود. گریندلوالد به دلیل مجاورت با کوه های آلپ، داشتن طبیعتی بکر، آبشارهای زیبا ، تله کابینی فوق ‏العاده هیجان انگیز و لذت بخش، از پرترافیک ترین مقاصد گردشگری می باشد. https://eitaa.com/cafePrvaz
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ آسیه طول و عرض خانه را طی می‌کند: «دختره‌ی چش‌سفید، کم مونده بود بند به آب بده» مریم از شدت ضعف رنگ به رخ ندارد، با حلقه‌ی سیاهی که دور چشمانش افتاده به مرده‌ی متحرکی می‌ماند. به خاطر قدم زدن‌های مداوم آسیه، حالت تهوع به سراغش می‌آید؛ به سمت حمام می‌دود. آسیه به طرف حمام می‌رود. شاخه‌های پیچکی که از گلدان سفیدرنگ سرامیکی آویزان هستند، را با خشونت کنار می‌زند: « هزاربار گفتم این آینه‌ی دق رو بکن بندازش، حرف گوش نکردی، حالا هی بالا بیار تا جونت دراد.» حرف‌های آسیه مانند مته‌ای به جان مغز مریم افتاده‌ان. مریم چشم‌های به گود افتاده‌ش را می‌بندد. نفس عمیقی می‌کشد. مشتی آب به صورت می‌زند. قطرات آب از چانه‌اش به درون سینک می‌چکد... مبینا باز به اتاقش پناه‌ برده. دلش می‌خواهد باز شیوا را ببیند. شیوا یک سالیست که همکلاسی و دوست قابل اعتماد اوست. از جا بلند می‌شود. پاورچین پاورچین به طرف در می‌رود. آهسته دستگیره‌ی در را پایین می‌کشد. صدای جیغ در که شیهه‌ی اسبی پیر می‌ماند، تپش قلب اورا بیشتر می‌کند. آسیه شربت را هم می‌زند. کمی می‌چشد. لیوان شربت را رو به مریم می‌گیرد با تحکم می‌گوید: «بگیر بخور، باید تقویت بشی، سقط نصف جونتو می‌گیره! » مریم دستش را پس می‌زند. با باقیمانده توانش می‌غرد: «می‌خوام نگهش دارم.» آسیه لیوان شربت را محکم روی میز می‌کوبد: « نگهش داری؟! می‌خوای یه بچه‌ی یتیمِ نحس رو نگه داری؟» مریم با چشمان گردشده‌ای به او نگاه می‌کند:«نحس؟ چرا؟ حامد آدم کشته، بچه‌ی من نحسه؟ اونی که نحسه حامده؛ که سعید رو کشته نه بچه‌ی معصوم من » آسیه به طرف مریم هجوم می‌برد: « ببند دهنتو، اونی که سعید رو کشت تویی نه حامد، تو همه‌ی مارو بدبخت کردی. الانم می‌خوای با این بچه تیر خلاص رو به سرمون بزنی.» یقه‌ی مریم را چنگ می‌زند. مبینا به طرف آسیه می‌دود به دستانش قلاب می‌شود: « ولش کن کشتیش...ولش کن مامان» آسیه مریم را رها می‌کند موهای مبینا را می‌گیرد:د« به من نگو مامان، مامانت اون حنانه‌ی گوربه‌گور شده‌ست. اصلا هرچی می‌کشم از تو و مادرت و اون ام‌سعیده، گند زدید به زندگیم» مبینا بیشتر از دردی که در سر دارد، قلبش از حرف‌های آسیه به‌ درد می‌آید. کلید در قفل می‌چرخد کسی وارد می‌شود:« ولش کن عفریته...» 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) منبع: آوینا AaVINAa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا