eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁رمـان خـواب هـــای آشــفــتــه🍁 قسمت7 نمی دانستم چه حادثه ای درحال وقوع است. احساس می کردم دست و پایم را به چند اسب جنگی بستند و آنها را پی کرده اند. نمیدانم چرا اما تصمیم گوگو عوض شده بود. آن دردهای وحشتناک که به خیال سردسته گروه، عذابی بود که سزاوارش بودم، برایم نوید رهایی از دیو اعتیاد بود. بیتا پوزخندی زد و لباس را از روی تخت برداشت و رو به پری گفت: حاضر شو باس بری سر کار... پری با نگرانی به من نگاه کرد و پرسید: اسی پاکوتاه رفت؟ پس فیلم... بیتا دست پری را کشید و با تندی گفت: میگم پاشو برو گمشو پی کثافت کاریت. پری درحالی که به اجبار از کنارم رانده می شد پرسید: مگه امشب نمیرید؟ پس... بیتا پشت پلکی نازک کرد و بعد از نیم نگاه تحقیرآمیزی که به من انداخت گفت: اون اینجا می مونه. یک لیوان آب و یک کنسرو سرد لوبیا کنارم گذاشتند و پنج روز دیگر در همان اتاق حبسم کردند.هیچ صدایی نمی آمد. از هیچکدامشان خبری نبود. به خودم که آمدم تخت و شیشه اتاق را شکسته بودم و فریادهایم گوش خودم را کر کرده بود. روز ششم از گرسنگی به خودم می پیچیدم که اعظم در را باز کرد. بلافاصله جلو بینی اش را گرفت و با حالت تحقیر آمیزی گفت: گورتو گم کن سریع! با عجله از اتاق زدم بیرون گوگو ته مانده ساندویچش را مثل سگ جلویم پرت کرد و گفت: برش دار. با تنفر نگاهش کردم. پرسیدم: پری کجاس؟ یکدفعه اعظم از پشت سر لباسم را کشید و درِ حمام را باز کرد. هلم داد داخل و یک بلوز شلوار پرت کرد به طرفم در را بست و گفت: ده دقیقه وقت داری. داد زدم: مگه پادگانه! از همان پشت در صدا زد: تاحالا اردوگاه نظامی نبودی بدبخت....صدای آب بشنوم، حالا! دوش گرفتم و لباس نو پوشیدم. وقتی بیرون آمدم کسی در سالن نبود. رفتم آشپزخانه ، از قصد یخچال و کابینت ها را خالی کرده بودند. رفتم در حیاط کمی نان خشک پیدا کردم و با ولع خوردم. که صدای ناله ای مرا دوباره داخل ساختمان کشاند. رفتم طرف اتاقی که پنج روز در آن حبس بودم. باورم نمی شد. کنار شیشه های شکسته روی زمین پری افتاده بود. کف زمین پر از خون بود. جیغ کشیدم و گفتم: چت شده پری؟ این زنیکه باهات چیکار کرده؟ پری سرش را کمی بلند کرد کلاه گیس قرمزش از سرش جدا شد. دستش را بالاآورد. دویدم دستش را بگیرم که اعظم از پشت سر مرا سمت خودش کشید و گفت: کسی تو اون اتاق نمیره تا فیلمشو بگیرم. با حیرتی آمیخته به نفرت پرسیدم: فیلم چی؟ اعظم دوربین دیجیتال را روشن کرد و با اشاره دستور داد کنار بایستم. اول از شیشه هایی که شکسته بودم فیلم گرفت. بعد از خون هایی که روی زمین بود. وقتی به جسم ضعیف پری رسید، صدایش را با تاسف بیرون راند: برخورد گشت ارشاد با دختری که زیربار حرف زور نمی رفت. بعد فیلم را قطع کرد و با پوزخند رو به من گفت: با رفیقت خداحافظی کن! نیشش را زد و رفت. دویدم بالای سر پری پرسیدم: کجا بودی؟ صدای نحیفش از لای لب های رنگ کرده اش بیرون ریخت: پیش گروه راک سیاه... با عصبانیت گفتم: گوگوی بیشرف انداختت پیش اون وحشیا؟ گریه اش گرفت گفت: کراک کشیده بودن همه شون مست بودن... دستش را محکم در دستانم گرفتم و گریه کردم. صدای گوگو را که شنیدم دویدم بیرون اشک هایم را با پشت دست پاک کردم و گفتم: باید ببریمش دکتر! گوگو بی توجه به من رو به اعظم پرسید: چند دلار؟ داد زدم: پری تب داره اگه همینجوری خون ریزی داشته باشه سر شب نشده می میره! اعظم رو به گوگو گفت: به ازای هر دختر یه میلیون دلار! گوگو خندید و درحالی که به شانه اعظم میزد، گفت: عاشقتم مجاهد! رفتم جلو اعظم را هل دادم و مقابل گوگو داد زدم: اگه ما رو گاو و گوسفندای طویله اتم حساب میکردی مردن یکی مون به ضررت بود...بذار ببرمش دکت... گوگو لبخندش را جمع کرد و گفت: پری دیگه سوخته، آدم عاقل با مهر سوخته بازی نمیکنه.*
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁رمـان خــواب هـای آشــفــتــه🍁 قسمت8 سرش فریاد زدم و با او گلاویز شدم که اسلحه ای روی شقیقه ام قرار گرفت. سرم را چرخاندم. اعظم ضامن اسلحه کمری اش را کشید و با نگاه از گوگو کسب تکلیف کرد. همان موقع صدای آیفون بلند شد. گوگو رو به اعظم گفت: فعلا غلافش کن اومدن جنازه پری رو گم و گور کنن. اعظم دوباره مرا برد در آن اتاق آهنی لعنتی ته باغ و زندانی ام کرد. روی زمین نشستم و با خودم فکر کردم: چرا سهمم از زندگی این نکبت شده! من باید فرار میکردم. هرجور شده از آن قمارخانه ای که پری در آن جانش را و همگی شرفشان را به هیچ باخته بودند، باید فرار میکردم. روی زمین دراز کشیدم. بین خواب و بیداری بودم که یک خاطره گنگ مثل ماه در تاریکی سیاه چال زندگی ام درخشید: هوا تاریک بود، مادرم ایستاده بود به نماز، سر که به سجده گذاشت چادرش را در دستهای کوچکم گرفتم و سرم را به سرش تکیه دادم. آهسته سر از سجده برداشت. نمازش که تمام شد. خودم را در بغلش انداختم و او فقط مرا بو کرد. چشم که باز کردم در همان زندان آهنی بودم. آهی کشیدم و زیرلب گفتم: خدایا به بنده های بدتم کمک میکنی؟...خدایا من...تو دیدی از اون گناه فرار کردم... گریه ام گرفت. زانوهایم را بغل کردم و سرم را روی دستانم تکیه دادم. یکدفعه صدای آژیر ماشین پلیس بلند شد. با خوشحالی بلند شدم. چند ضربه به در باغ کوبیده شد. یک نفر آمد جلوی در اتاق یک موسیقی بلند روشن کرد و بعد درِ باغ را باز کرد. دستم را خوانده بودند. هرچه داد زدم و کمک خواستم صدایم به مامورهای پلیس نرسید. داشتند میرفتند که فکری به سرم زد. تا انتهای اتاقک عقب رفتم و بعد به شدت خودم را با شانه به در کوبیدم. دو سه بار این کار را تکرار کردم. پس از چند دقیقه در بازشد. اعظم بود. صدای آهنگ را خفه کرد و گفت: سر و صدامون همسایه ای رو که سالی یه بار میاد به باغش سر بزنه، ناراحت کرده...البته من به مامورای وظیفه شناس پلیس قول دادم که دفعه بعد تولدمو تو یه سالن بگیرم. و در مقابل چشمان غمگین و حیرت زده ام ادامه داد: و اما تو...مجبور شدم به پلیسا بگم که سگی که تازه گرفتم هار شده بستمش... بعد درحالی که دندان هایش را به هم میفشرد اسلحه اش را بیرون آورد و همانطور که یک صداخفه کن روی لوله اش نصب میکرد گفت: میخوام از این زندگی نکبتی خلاصت کنم. بعد مثل شکارچی که بخواهد با شکارش بازی کند سرش را کج کرد و پرسید: تاحالا کسی رو که تیرخورده از نزدیک دیدی؟... من زیاد دیدم. میدونی زندگی جز یه مبارزه بزرگ نیست. مبارزه ای که باید ضعیفا له بشن تا قویا قوی تر بشن... دهن باز کردم و گفتم: لعنت به تو و ارباب عوضیت. سگ تویی و اون رجوی روانی... میدانستم نقطه ضعفش آن ارباب هوس باز جنایتکارش است که او را روانی کرده. فکر کردم خدا رهایم کرده میخواستم همه چیز همانجا تمام شود. ظاهرا موفق بودم. اسلحه اش را سمتم گرفت که یک نفر از بالا سرش پایین پرید. باورم نمی شد. اما آنچه می دیدم حقیقت داشت. یک مامور پلیس اسلحه اش را سمت او گرفته بود و دوباره تکرار کرد: اسلحه اتو بنداز. ناگاه صدای تیراندازی و درگیری بلند شد. اعظم در یک لحظه با شوکری که از جیبش بیرون آورد، به پهلوی مامور پلیس ضربه ای زد و فرار کرد. دویدم دنبالش نمی توانستم بگذارم قاتل کثیفی مثل او به این راحتی فرار کند. از پشت سر لگدی به کمرش زدم که باعث شد زمین بخورد. پیروزمندانه بالای سرش رفتم که...*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 امام علي عليه السلام: «منْ أَيْقَنَ أَنَّهُ يُفَارِقُ اَلْأَحْبَابَ وَ يَسْكُنُ اَلتُّرَابَ وَ يُوَاجِهُ اَلْحِسَابَ وَ يَسْتَغْنِي عَمَّا خَلَفَ وَ يَفْتَقِرُ إِلَى مَا قَدَّمَ كَانَ حَرِيّاً بِقَصْرِ اَلْأَمَلِ وَ طُولِ اَلْعَمَلِ»؛ «كسى كه يقين دارد از دوستان جدا مى‌شود و در خاك جاى مى‌گيرد و با حساب رو به رو مى‌شود و آنچه از خود بر جاى مى‌گذارد به كارش نمی‌آيد و به آنچه پيش مى‌فرستد نيازمند است، سزاوار است كه آرزو را كوتاه كند و در كار و عمل بكوشد.» 📗بحارالأنوار، ج73، ص 167 @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
# موفقیت اگر از همین حالا شروع کنی، می‌دانی چه اتفاقی می‌افتد؟ - بعد از یک روز: ✨ احساس انگیزه و انرژی بیشتری خواهی داشت. - بعد از یک هفته: ☘ تغییرات کوچک اما معناداری را در خودت حس می‌کنی. - بعد از یک ماه: 🌸 سبک زندگی‌ات به طرز چشمگیری تغییر می‌کند و به سمت بهتر شدن پیش می‌روی. - بعد از شش ماه: 👌 همه از تو می‌پرسند: «چطور این کار را انجام دادی؟» @Parvaneg
🌀 چگونه به بچه‌ها در انجام تکالیف مدرسه کمک کنیم؟ 📌 قسمت اول: 👈🏻 وقتی والدین با علاقه و به‌طور فعال به بررسی تکالیف بچه‌ها می‌پردازند، این امر به آن‌ها کمک می‌کند تا در مدرسه موفق‌تر باشند. این شیوه به بچه‌ها نشان می‌دهد که کارهایی که انجام می‌دهند اهمیت دارد. البته، کمک به انجام تکالیف نباید به معنای صرف ساعت‌ها وقت روی میز باشد؛ والدین می‌توانند با نشان دادن مهارت‌های مطالعه و سازماندهی، توضیح یک مشکل پیچیده، یا حتی تشویق کودکان به استراحت، از آن‌ها حمایت کنند. و چه بسا والدین نیز با این تکالیف، یک یا دو نکته جدید یاد بگیرند! ادامه دارد... @Parvanege