eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بینید چی آوردم... یه‌ خرده دلتون وا بشه... 😍 .‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @Parvanege
10.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیتزا با کالری کم🍕 مواد لازم : زردچوبه پودر سیر نمک، فلفل گوشت چرخ کرده روغن زیتون ۱ ق غ رب گوجه ۱ ق غ پنیر پیتزا فلفل دلمه نان پیتا پاپریکا آویشن سس قارچ پیاز @Parvanege
هدایت شده از دنیای شبنم
✨امروز رو با گفتن یه دوستت دارم از ته دل به همسرت شروع کن، به خودت و شریک زندگیت یه لبخند روشن و زیبا هدیه بده💟 @gifParvanege
قسمت دوم ☀️غَضُّوا أَبْصَارَهُمْ عَمَّا حَرَّمَ اللّهُ عَلَيْهِمْ، وَ وَقَفَوا أَسْمَاعَهُمْ عَلَى الْعِلْمِ النَّافِعِ لَهُمْ»؛ «آن‌ها چشمان خويش را از آن‌چه خداوند بر آنان حرام کرده فرو نهاده‌اند و گوش‌هاى خود را وقف شنيدن علم و دانشى که براى آنان سودمند است، ساخته‌اند.» 🔸مفهوم: آن‌ها نگاه به صحنه‌هاى حرام نمى کنند و پيوسته گوش به علم نافع مى‌دهند. «علم نافع» در درجه اوّل، علومى که براى دين و ارزش‌هاى معنوى سودمند است و در درجه بعد، همه علومی که براى عزت و سربلندى انسان‌ها در اين دنيا لازم است؛ اعم از علوم مربوط به سلامت انسان يا صنايع و کشاورزى يا علوم سياسى و مانند آن. 📗 نهج‌البلاغه، خطبه ۱۹۳ @Parvanege
هدایت شده از دنیای شبنم
💙به لحاظ روانشناسی چطوری انگیزه‌مون رو بیشتر کنیم؟ 🍁از خودت بپرس هر وقت ناامید شدی از خودت بپرس برای چه هدفی داری ادامه میدی؟ چرا داری درس میخونی؟ چرا داری زبان میخونی؟ چرا داری کار میکنی و.. 🍂تمرکز روی امروز تموم تمرکزت رو فقط برای امروز باشه. نذار فکر آینده مضطربت‌ کنه، چون آینده چیزی جز همین روزات نیست. 🍁اهدافت رو خورد کن اهدافت رو خیلی بزرگ و سخت ننویس، خوردشون کن، بین بلند مدت و کوتاه مدت، این باعث میشه که ذهن آمادگی پذیرشش رو داشته باشه و از پسش بر بیاد. @gifParvanege
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃 🌺🍃 خودش را به در کوبید. در باز نمیشد. زورش به در نمی‌رسید. خودش را از در آویزان کرد و به سمت خودش کشید. صدای نفس‌هایش در گوشش می‌پیچید. هیچ چیز دیگر نمی‌شنید. سعید فاصله‌ای تا در نداشت. در باز شد. سیاهپوش فرار کرد. سعید با فاصله کم به دنبالش دوید. نگهبان‌ها آماده باش بودند و منتظر فرمان. به نفس‌‌نفس افتاده بود. سعید صدای نفس‌هایش را می‌شنید. با این که هنوز گیر نیفتاده بود، احساس می‌کرد در اتاقکی میدود که هیچ راهی برای خروج در آن نیست. احساس می‌کرد هر چه می‌دود جلوتر نمی‌رود، بغضی در گلویش گیر کرده بود. بن‌بست و زندان در کار نبود. او در ذهن خودش گیر افتاده بود که امیدی به رهایی در آن نمانده بود. دلیل دویدنش امید به نجات نبود؛ فقط نمی‌خواست تا آخرین لحظه تسلیم شده باشد. از لحظه‌ای که به نیت قتل از خانه خارج شده بود، احساس خفگی می‌کرد. انگار فضای سینه‌اش برای قلبش کافی نبود که در آن بتپد. پیش از این که بخواهد خان را بکشد خودش را کشته بود! نمی‌خواست تسلیم شود، می‌دانست تاوان این خطا سنگین است؛ اما مگر راهی برای فرار داشت؟ حواسش پرت شد. رمق از پاهایش رفت. سرعتش کم شد و بغضش ترکید. پایش به سنگی گیر کرد و سکندری خورد. به زمین افتاد. سعید خودش را به او رساند محکم دست هایش را گرفت و از پشت به هم بست. _دیگه همه‌چی تموم شد، راهی برای فرار نیست. در یک آن احساس رهایی کرد. تنش به رعشه افتاد. نه از ترس خان، بلکه از ترس خودش! خوشحال بود که مرتکب قتل نشده بود. راه نفسش باز شد _قربان. قربان. خان با عجله برگشت. نگهبان‌ها از جا پریدند و از دنیای خیالات‌شان بیرون افتادند. چیزی نمانده بود فانوس‌ها از دستشان بیفتد. خان بی‌توجه به اطرافش به نگهبان قاصد چشم دوخته بود. اندکی منتظر ماند. نگهبان از کمر خم شده بود و نفس‌نفس میزد. خان کلافه شد. ابروهایش را در هم کشید. جلو رفت یقه نگهبان را گرفت. صورتش را روبروی خودش گرفت و دندان فشرد _بنال دیگه. نگهبان به حرف افتاد _قرب...ان. گرفتیمش! گرفتیمش! چشمان خان برق زد. لبخندی آهسته‌آهسته روی لبش شکل گرفت. _دیگه تو مشتمی عوضی! امشب آخرین شب زندگیته... نگهبان از دیدن چهره خان وحشت کرد. خودش را تکانی داد تا رهایش کند. وقتی که ولش کرد روی زمین افتاد. خان شلاق را دور دستش پیچاند و به راه افتاد... نویسنده: الهه رمان باستان منبع: آوینا AaVINAa @Parvanege
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃 🌺🍃 عذاب وجدان، روح سعید را مثل خوره می‌جوید. دستان سیاهپوش را بسته بود. پشت سرش ایستاده بود و او را به سمت زیرزمین می‌برد. قد و قامت این خرابکار جار میزد که نوجوانی بیش نیست. احساس خوبی نسبت به کاری که کرده بود نداشت. از وقتی او را گرفته بود تردید در سراسر وجودش رخنه کرده بود. از همان اول هم با فرضیه قتل توسط سیاهپوش موافق نبود. به شک افتاده بود. چه میشد اگر او را دستگیر نمی‌کرد؟ کشته میشد... یا که زندانی، شاید هم اخراج میشد...؟ به سرش زد فراریش دهد؛ اما از خان می‌ترسید! از طرفی مطمئن نبود احساسش درست باشد. بغض گلوی سیاه‌پوش را می‌فشرد و او به زحمت آن را کنترل می‌کرد. از دستگیریش خوشحال بود. بار بزرگی از دوشش برداشته شده بود. کاش قبل از این که از این بغض خفه شود، تنها میشد. سعید درب زیر زمین را باز کرد. _برو تو... سیاهپوش برگشت و نگاهی به سعید انداخت. سعید تاب نیاورد و سرش به زیر افتاد. _تنها کاری که می‌تونم برات بکنم اینه که دستاتو باز کنم! سیاهپوش دست‌هایش را آهسته جلو آورد. سعید دست‌هایش را باز کرد. در همان حین که در را می‌بست گفت: -متأسفم! وارد زیرزمین که شد بغضش ترکید. دستش را جلوی دهانش گرفت تا کسی صدایش را نشنود. کمی جلوتر از شدت گریه روی زانو افتاد و بی پروا گریه کرد. خان با خوشحالی خودش را به سعید رساند. _آفرین کارت عالی بود! یادم میمونه! خنده‌های سرمستانه خان، روح سعید را بیشتر و بیشتر تحت فشار می‌گذاشت. از عاقبت شکارش واهمه داشت. صدای خنده‌ی خان، گریه سیاهپوش را بند آورد. سرش به سمت در چرخید. لبخندی روی صورتش شکل گرفت. خنده‌ای کرد. _زنده‌ست! زنده... من نکشتمش! آب دهانش را با قدرت قورت داد و صاف روی دو زانو نشست. با آستین لباسش آب چشم و دماغش را گرفت‌. آروم باش دلارام نجات پیدا کردی. دوباره با خودش می‌گفت اگه می‌کشتمش؟ سعید فانوس را از نگهبان گرفت و جلوتر از خان وارد زیر زمین شد. طاقت دیدن نداشت. خدا صدایش را شنید _بیرون باش! نگهبان‌هارم از اینجا دور کن؛ ولی خودت دور نشو! سعید از خدا خواسته چشمی گفت و از زیرزمین خارج شد. خان شلاقش را دور دستش می‌پیچاند و می‌تکاند. سیاهپوش توجهی به خان نمی‌کرد. _فکر کرده بودی خیلی زرنگی؟ من نمی‌تونم بگیرمت؟ که این شب هرگز نمیرسه؟ دندان هایش را به هم سابید _فکر کردی میتونی خان رو مسخره کنی و در بری؟ صدایش را پایین آورد و خبیثانه با لحنی سرد و پر تحقیر گفت: نمی‌خوای برای جونت بهم التماس کنی؟ وعده کردم وسط روستا آتیشت بزنما! سکوت و بی‌اعتنایی سیاهپوش، خان را عصبی‌تر کرد. دیگر سعی نکرد خودش را خونسرد نشان بدهد. جلوتر رفت و روی زانو روبریش نشست. از بالا به اسیرش نگاه کرد. به چشم‌هایش که از زیر نقاب پیدا بود. چیزی درونش شکست. تشتی از ارتفاع درونش پایین افتاد. لبخند مضحکش آهسته آهسته محو شد! ... یک دفعه از جا برخاست. چند قدم رفت و دوباره نزدیک آمد. به سمت اسیرش خم شد. وارفته پرسید: -تو کی هستی؟ چشم‌هات! برام آشناست. تا الان دیدمت؟ احساس قدرتمندی در خان به او می‌گفت که می‌داند با چه کسی حرف میزند؛ اما خان انکار می‌کرد چون نمی‌خواست بپذیرد! این چشم‌های وحشی را فقط یک نفر در این روستا داشت... نویسنده: الهه رمان باستان منبع: آوینا AaVINAa @Parvanege
هدایت شده از دنیای شبنم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫الهے در این 🍂شب زیبای پاییـزی 💫زندگے دوستانم را سبز 🍁تنور دلشان را گرم 💫فانوس دلشان را روشن 🍂 و لحظه‌هایشان بدون غم رقم بخوره 🤲 🌙شب‌تون زیبـا فرداتون با دعای پر از خیر و برکت✨ @gifParvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا