مولای من!
ای ناگهان تر از همهی اتفاقها
پایان خوبِ قصهی تلخِ فراقها
ای وارثِ شکوه اساطیر، جلوه کن!
تا گم شود ابهت این ادعاها…
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
#ماه_رمضان
@Parvanege
.
🌸سـلام عزیزان
صبحتون بخیر
گلهای گروه پروانگی 🦋
امروزتان پر از خیر و برکت
به اندازه نعمتهای خدای مهربان
برایتان شادمانی
زندگے پراز صفا و صمیمیت
و قلبی خالی از ابرهای
غم و ناراحتی و عمرے با عزت آرزومندم🤲
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
@Parvanege
💝توافق
یکی از عواملی که باعث میشود مشاجرات بین زوجین اتفاق نیفتد؛ توافق بر سر مسائلی است که مورد اختلاف بین زوجین میباشد.
اگر کار خاصی از همسرتان باعث ناراحتی یا عصبانی شدن شماست، میتوانید با همسرتان در این باره صحبت کنید و برای انجام ندادن آن کار توسط همسرتان،
با وی به توافق دو نفره برسید...💞
#سیاستهای_همسرداری
#مهارت_زندگی
#حجاب
@Parvanege
لبخند😊
یکی دیگر از اسرار جذابیت همسران، لبخند زدن است.
♥️شما به همسرتان علاقهمند هستید و به طور طبیعی وقتی او را میبینید، لبخند میزنید. از لبخند زدن دیگران شاد میشوند؛ همانگونه که انسان از دیدن گل، سبزهزار، طبیعت و... با نشاط میشود، شما با لبخندی که بر لب دارید، عشق را در قاب محبت به همسرتان هدیه میکنید.💕
#سیاستهای_همسرداری
#مهارت_زندگی #حجاب
@Parvanege
رمان #جدید
#چشم_آبی
🔥خلاصه رمان:
شهرزاد، پزشکی که برای طی دوره پایانی به روستایی در اطراف طالقان اعزام میشه، اتفاقات عجیبی براش میفته، مردم روستا نمیتونن قبول کنن که یه زن پزشک بشه، در این بین شهرزاد عاشق پسری میشه که...
ژانر: #عاشقانه #اجتماعی ♨️
https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
🔹🔸🔹🔸
#قسمت۴۹
#چشم_آبی
مهرداد دست به سینه ایستاد و گفت:
-اول اگه میشه این نوچههاتو بیرون کن .
با حرکت دست به ذوالفقار و خدمتکارش اشاره کرد که برن بیرون درو با شدت بستم و گفتم:
-به شهرزاد چی گفتی؟
آروم کتابش رو بست و گفت:
-چیزی که لازم بود .
بی اختیار داد زدم .
-خاان بابااا فکر نمی کنم ترسوندن یه دختر تنها و دور ازخانوادش جزو رسم و رسوم های یه خان روستاباشه .
-مهداد، اون باید بفهمه که نباید تو قوانین این جا دخالتی بکنه
مهرداد پوزخندی زد و گفت:
-قوانینی که شما وخانوادتون برای قرن های متوالی تو ذهن این مردم فرو کردید ؟ که چی که گناه نکنند ...
-مهرداد، این وظیفه ماست که گناه نکنیم .
داشتم با کله میرفتم تو دیواار .
-خاان بابا ترسوندن یه دختر تا پای مرگ گناه نیست؟...
-مهداااد...
-نه ساکت نمیشم این بار دیگه ساکت نمیشم وقتشه که قوانین این روستا تغییر کنه .
-تو حق نداری این کارو کنی .
-حق دارم و میبینید که انجام هم میدم .
خواست مهرداد رو بندازه جلو که من رو ساکت کنه؛ ولی مهرداد سرش رو تکون داد و گفت:
-متاسفم خان بابا ولی با تمام احترامی که براتون قائلم این بار با مهداد موافقم .
خان ازجایش بلند شد و گفت:
-مراقب باش مهداد؛ چون هرکاری که تو بکنی بدتر شهرزاد رو تو دردسر میندازی.
یه قدم گذاشتم جلو و گفتم
-یازده سال پیش سرمرگ مامان سکوت کردم و چیزی نگفتم سکوت کردم و
تا الان این نفرت رو تو دلم نگه داشتم؛ اما این سری دیگه اجازه نمیدم بااین عقاید باطل کسی رو به کشتن بدی .
:ماجرای مادرتو باشهرزاد قاطی نکن .
دیگه رسما داشتم فریاد میزدم
-قاطی می کنم چون دقیقا ماجراشون یکیه یازده سال پیش به خاطر عقاید مزخرفتون نذاشتید که مامان منتقل بشه به بیمارستان و الان هم نمیذارم شهرزاد رو تو دردسر بندازید .
-خودتون میدونید که سرپیچی ازقوانین من چه مجازاتی داره .
مهرداد با پوزخند گفت:
مجازات چی؟ شلاق؟.... اونم پسرهای خودتون؟
اولین بار بود که مهرداد هم بااین لحن با بابا حرف میزد .
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-اتمام حجتم رو دارم می کنم خان بابا، با شهرزاد دربیفتی من و مهرداد رو برای همیشه ازدست میدید. شده باشه کل این روستا رو خراب می کنم؛ اما نمیذارم این قوانین مزخرف ادامه پیدا کنه .
منتظر نشدم که حرفش رو ادامه بده و از اتاق دراومدم و رفتم طبقه بالا
عصبانیتم رو سر در اتاقم خالی کردم و افتادم روی تخت...
#ادامه_دارد...
🔹🔸🔹🔸
#قسمت۵۰
#چشم_آبی
دوباره عصبانیت و دوباره تپش قلب
دستم رو گذاشتم رو سینه ام از کشوی پاتختی جعبه پرانول رو برداشتم و بدون آب یکیش رو انداختم بالا
جعبه قرص تو دستم بود که مهرداد وارد شد .
با نگرانی گفت:
-خوبی؟
- آره ولی کم مونده که قلبمم مثل مغزم ازدست کارهای خان بابا منفجر بشه .
-الان چی ؟؟؟رسما اعلام جنگ کردیم یعنی؟؟؟
-مهرداد منم دوست ندارم که بجنگم ولی چاره ای برام نذاشته کوچکترین کاری که انجام بده دیگه در مقابلش سکوت نمی کنم .
دراز کشیدم روتخت و چشمامو بستم . مهرداد رو تخت نشست و گفت:
-از شرکتت خبرگرفتی؟؟
-پوووف شرکت به کل یادم رفته بود...
چشمامو باز کردم و دستم رو گذاشتم زیرسرم و گفتم :
-نه فردا با یاشا حرف میزنم تو چی؟؟؟چه جوری هنوز اخراجت نکردند وقتی یه پات این جاست یه پات اون جا؟
خندید و گفت:
-خوب دیگه به قدری باعث پیشرفت شرکتشون شدم که نخوان اخراجم کنن .
-الان داری هندونه میذاری زیربغل خودت؟
بالش کنارم رو برداشت و پرت کرد تو صورتم و باحرص گفت:
-مهداااد توچه لذتی میبری ازحرص دادن من؟
بالش رو گرفتم و سرجام نشستم بالبخند پیروزمندانه ای گفتم:
-انقد اتفاقا حرص خوردنت برام جذابه.
-مگههه من زنم مرد مومن که حرص خوردنم برات جذابه.
-دیگه سی وپنج سالت داره میشه، هنوز زن نگرفتی.
-مهداد به خدا خیلی پرروییییی.
-اختیار دارین .
-زن گرفتن بااین پدر ما یعنی اصلا امکان پذیر هست ٫؟
خندیدم و گفتم:
-مگه این که با دخترای روستا ازدواج کنیم.
-تو ازدواج می کنی بااینا؟؟
-نووچ
-پس برای منم نقشه نکش .
-آخه دلم برات میسوووزه پیر شدی رفت تنها میمیری هااا .
خیز برداشت طرفم و موهامو بهم ریخت تعادلم رو ازدست دادم و افتادم رو تخت و اونم باهام پرت شد .
باخنده گفتم :
-من کلی آرزو دارمممم .
دستش رو گذاشت رو دهنم و گفت:
-وااای مهداد لال شوووو... الان یکی بشنوه... فکر میکنه من قاتل هستم.
دستشو پس زدم و گفتم:
- وای... قاتل منو نکش...!
یهو درباز شد و زرین اومد داخل و مارو توی همون حالت دید بدبخت خشکش زده بود.
مهرداد از جاش پرید منم با خنده از جام بلند شدم.
-زرین خانوم، چی شده؟
باقیافهی وحشت زدهایی گفت:
-آقا ... کل مردم جمع شدن جلوی در و از خان میخوان تا خانم دکتر رو از روستا بیرون کنه...
#ادامه_دارد...
شَبَجُمعهِشُدهِوَبازدِلَمرَفتحَرَم
دلِآشفتهِمَنصَحنتُوراکَمدارَد
#صـلیاللهعلیـكیااباعبدالله
#امام_حسین
#شب_جمعه
#ماه_رمضان
@Parvanege
🔸خالی نماندن زمین از حجت
💠امام مهدی عج:
«إنَّ الأرضَ لا تَخلُو مِن حُجَّةٍ إمّا ظاهِرا و إمّا مَغمُورا.»؛
«زمین از حجّتی آشکار یا نهان خالی نیست.»
📚کمال الدّین، ج ۲، ص ۵۱۱
#السلام_علیک_یا_بقیة_الله
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان #ماه_رمضان
@Parvanege
باز کن!
پنجره را صبح آمده
آغاز زیستن است...
سلام دوستان خوبم 🌺
آدینهتون عـالی، دلتـون شـاد
و روزتون پر از معجزات خداوند متعال
انشاءالله همگی در صحت و سلامتی
وکامروایی روزگارنون سپری بشه🤲
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
@Parvanege