eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ 🔸عدالت امام مهدی عج: «أنَا الَّذی أملأُها عَدلاً کما مُلِئَت جَورا.»؛ «منم که زمین را از عدالت لبریز می کنم، چنان که از ستم آکنده است.» 📚بحارالأنوار، ج۵۲، ص۲ @Parvanege
13.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽ «گاه باید رویید از پس آن باران گاه باید خندید برغمی بی پایان» *سهراب سپهری ســــلام سلام دوستان خوبم ♥️ صبح‌تون پُر از عطر خدا روزتـون معطر به مهربانی دلتون شاد، لبتون خندان قلبتون مملو از آرامش ان‌شاءالله 🤲 @Parvanege
🍁فرزندانم بازی‌های خشنی با هم می‌کنند. تحمل چنین رفتاری را ندارم و معمولا سرشان داد می‌زنم. 😊خیلی خوب است که فرزندانتان این قدر پر انرژی هستند؛ اما مشکل اصلی، محل بازی است. وقتی می‌بینید بچه‌ها فعالیت فیزیکی دارند، آن‌ها را بیرون ببرید و یا اتاقی أمن برای فعالیت‌های پرجنب‌وجوش آن‌ها در نظر بگیرید. @Parvanege
628.8K
🔹راهکار برای بازی‌های خشن کودکان @Parvanege
🌹 هر گاه اندوه می‌خواهد مرا بشکند یاد تو می‌افتم و قلبم لبخند می‌زند @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿 💫اگر می‌خواهیدحال خوب پایدار باشد: آن چه را که تمام شده است؛ رها کنید. براے آن‌چه مانده است؛ شکرگزار باشید. و براے آن‌چه قرار است بیاید؛ اشتیاق داشته باشید. @Parvanege
هدایت شده از پـــروانـگـــــی
رمان 🔥خلاصه رمان: شهرزاد، پزشکی که برای طی دوره پایانی به روستایی در اطراف طالقان اعزام میشه، اتفاقات عجیبی براش میفته، مردم روستا نمیتونن قبول کنن که یه زن پزشک بشه، در این بین شهرزاد عاشق پسری میشه که... ژانر: ♨️ .
🔹🔸🔹🔸 مهداد: وسط حرف زدن‌های مهرداد چشمم خورد به اول ورودی جاده‌ی عمارت و شهرزاد رو دیدم که اون جا ایستاده باشرایط الان اگه اهالی میدیدنش نمیدونستم چه عکس‌العملی نشون میدادند دم گوش مهرداد گفتم: شهرزاد این جاست. سرش رو تکون داد و گفت : برو حواسم هست . برگشتم داخل عمارت یه درورودی دیگه هم بود که مخصوص خدمه بود و به اول جاده میخورد از اون در اومدم بیرون و خودم رو پشت سر شهرزاد. دیدم جمعیت یواش یواش داشت متفرق میشد و میاومدن به سمت ورودی. دستم رو گذاشتم روی دهنش وکشیدمش داخل عمارت . شهرزاد: به قدری شوکه شده بودم که پاهام قفل شده بود وتوانایی حرکت نداشتم. فاصله زیاد بود وصدای حرف زدن‌های مهرداد رو نمیشنیدم، بعداز چند دقیقه جمعیت یواش یواش راه افتادن که برگردند که ناگهان دستی به روی شانه‌ام گذاشته شد از ترس جیغ خفیفی کشیدم که صدای آشنایی دم گوشم زمزمه کرد :هیششش مهدادم . آروم‌تر شدم و سرم رو تکون دادم. دستش رو که برداشت، سریع چرخیدم طرفش باحیرت گفتم: -این جا چه خبره؟ چرا مردم روستا جمع شده بودند؟ تکیه کرد به دیوار و گفت: به خاطر این که بعد ماجرای امروز مدرسه و شلاق خوردن اسفندیار به خاطرتو حسابی شاکی ان و میخوان که از روستا بری :هاااان؟ :فعلا قانعشون کردیم؛ ولی خیلی عصبانین نمیدونم اگه دوباره بزنه به سرشون چه کاری ممکنه انجام بدن . خداااایا من بگم غلط کردم اومدم این جا دست ازسرم بر میداری ؟ با گیجی و منگی گفتم: -من... من باید برگردم خونه. شایان و مریم نگران میشن . با جدیت گفت: نه چنددقیقه صبرکن فعلا همشون تو کوچه‌ان... ببیننت برات بد میشه . به دیوار تکیه کردم و نشستم زمین مهداد هم کنارم نشست . مستاصل گفتم: --من حالا چی کار کنم تازه یک ماه ونیم از اومدنم میگذره . :اگه واقعا میخوای طرحت رو این جا بگذرونی باید تلاش کنی چون اینا به همین راحتی راه نمیان . نفسم رو دادم بیرون و گفتم: وارد راهی شدم که هیچ راه پسی ندارم اگربخوام برگردم تهران طرحم عقب میفته و من این رو نمی خوام . :نگام کن سرم رو چرخوندم طرفش. :از پسش برمیایم باشه؟؟ :یه چیزی بپرسم؟ :چی؟ : چرا میخوای به من کمک کنی؟ :همین الان باید بهت بگم ؟ سرم رو تکون دادم و گفتم: -اگه نمی تونی باشه نگو... : یه روز بهت میگم فقط صبرداشته باش!... ...
🔹🔸🔹🔸 یک ساعتی همون جاموندیم. ساعت نزدیک سه بود که ازجام بلند شدم و خاک لباسم رو تکوندم . من باید برم خیلی دیر کردم :میخوای باهات بیام؟ سرم رو تکون دادم و گفتم: -نه، فکر نکنم نیازی باشه باهام تا دم در اومد موقعی که خواستم جداشم گفت: -شهرزاد :بله؟ :فعلا تا یه مدت شب ها سعی کن بیرون نری سری تکون دادم و گفتم: -باشه حواسم هست :مراقب خودت باش . لبخندی زدم و گفتم: -باشه... هستم . ازش خداحافظی کردم و از عمارت اومدم بیرون تاخود خونه رو دوییدم. درو که باز کردم شاخ به شاخ شایان شدم با اخم های درهم گفت: -چرا اینقد دیر کردی؟ نفسی کشیدم و بامکثی کوتاه گفتم: -یه مریض داشتم دیر شد تا برگردم . نگاهی به صورتم کرد و گفت: مطمئن باشم :اوهوم .حالا اگه میشه برو کنار میخوام برم داخل . سرش رو تکون داد و ازجلوم رفت کنار به طرف در که رفتم، چرخیدم طرفش داشت میرفت بیرون با تعجب گفتم: کجا میری؟ :میرم یه دوری بزنم . هیییی شایان بمیری الانم آخه وقت دور زدنهه . با عجله گفتم: -نهه ... نرو بیرون . چشماش گرد شد. :چرا؟ مثل برق از ذهنم گذشت که(چرااا؟؟ بگم چون مردم روستا میخوان سربه تن خواهرت نباشه؟؟؟؟که میخوان بکشنش و با تهدید پسرهای خان فعلا آروم شدن؟؟؟) آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: -خوب چون بلد نیستی این جاها رو میری گم و گور میشی و اون وقت من بدبخت میشم تا پیدات کنم حالا هم برگرد داخل. :شهرزاد خوبی؟ :اوهوم چطور؟ :پریشونی . :هیچی نیست . :شهرززاااد! :هاان دارم می گم چیزی نیست دیگه . برگشتیم داخل... مریم تا پامو گذاشتم داخل پرید بهم و گفت: -کجایی تو؟؟؟ از ساعت یک، رفتی کتاب بیاری؟؟؟ شالمو که داشت خفم می کرد باز کردم و باهاش خودم رو باد زدم همون طور که داشتم خودم رو باد میزدم با لحنی که سعی کردم بی تفاوت باشه گفتم: -مریض برام اومد . چشماش شش تا شد :مریضضض!... برای تو؟؟ چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: -چشم نداری ببینی یه مریض برام اومده ؟؟؟ ...