eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹🔸🔹🔸 صدای ماشین که اومد باعث شد تا مثل فشنگ به طرف در بدوم. مریم بود که از ماشین پیاده شد به طرفم اومد باعجله گفتم: چی شد رسیده؟ : آره اومد رفت گل فروشی. :خیله خب به طرف خان بابا چرخیدم و گفتم: وقتشه باید بریم . سرش رو تکون داد اسبش رو همون جا تو حیاط درمانگاه گذاشت و پیاده به سمت قبرستون راه افتادیم. از درمانگاه تا قبرستون اونقد راه نبود و دو سه دقیقه ای ادم میرسید. راه باریک پشت مسجد رو بهش نشون دادم اول تعجب کرد اما بعدش دنبالم اومد؛ همون جایی که چند شب پیش من ایستاده بودم و داشتم خان بابا رو نگاه می کردم ایستادیم. دید خوبی به قبر داشت و کسی هم مارو نمیدید. از استرس یخ کرده بودم. بیست دقیقه گذشت اما هنوز خبری نشده بود از مهداد. دیگه قیافه خان بابا داشت کفری میشد که صدای ماشینی اومد دستم رو به نشونه سکوت گذاشتم رو بینیم و به طرف ماشین اشاره کردم مهداد بود که از ماشین پیاده شد. دسته گل یاس بزرگی دستش بود کت شلوار مشکی پوشیده بود و عینک دودی زده بود. اما عینکشم نمی تونست اخم رو صورتش رو پنهان کنه به طرف قبر رفت و دسته گل رو گذاشت روش. زانو زد کنار قبر مهداد: عینکم رو برداشتم و کنارقبر زانو زدم :میدونم چندوقته گذشته اصلا بهت سر نزدم و هرچی که الان بهم میگی حق داری پسر بدی بودم مامان ... پسرخیلی بد دل کسی رو شکوندم که خیلی برام عزیز بود و حالا هر کاری کنم اون من رو نمیبخشه، مثل من که هنوز نتونستم بابا رو ببخشم . :حتی اگر الان جلو روت زانو بزنم و ازت درخواست بخشش کنم من رو نمیبخشی؟ باتعجب به سمت صدا چرخیدم بابا بود قیافه اش ناراحت بود و دیگه از اون خان بابای مغرور خبری نبود . :میدونم من بعد مرگ مادرت به جای صحبت کردن با تو بدتر تو رو از خودم روندم و با فرستادنت به تهران باعث شدم تا کینه ات از من بیشتر بشه اما تک تک روزهایی که تو تهران بودی خودم رو لعنت می کردم . هرشب مادرت به خوابم میاومد و باالتماس ازم میخواست که کاری کنم برگردی اما دیگه دیر شده بود. تو تبدیل شده بودی به یه مرد سرد و خشن که مسببش فقط خودم بودم. بعد از چندین سال وقتی برای اولین بار به روستا برگشتی ازخوشحالی نمیدونستم چی کار کنم اما وقتی دیدمت پشتم لرزید اون موقع بود که فهمیدم باهات چی کار کردم. از اون روز به بعد دور خودت یه حصار فولادی کشیدی و اجازه نزدیک شدن هیچ کس رو به خودت ندادی . نگرانت بودم میدونم که این نگرانی رو نشون ندادم و حق داری که الان بگی تو چه طور پدری هستی دیگه ولی پسرم منم پابه پای تو عذاب کشیدم تو فقط مادرت رو از دست دادی اما من علاوه بر مادرت تو ومهرداد رو هم از دست دادم ...
🔹🔸🔹🔸 مهرداد برخلاف تو آروم‌تر بود ولی میدونستم که اونم ته دلش من رو مقصر میدونه .... نگاهی بهش کردم چشمهای رنگیش خیس بود اخرین بار این نگاه غمگین رو سر مراسم خاکسپاری مامان دیدم شونه هاش لرزید و گفت: به خاطر تک تک زجرهایی که کشیدی متاسفم مهداد میدونم درحقت بدی کردم تنها خواستم اینه که تو این اخر عمری من رو ببخشی ...اشاره ای به قبر کرد وگفت: مادرت هنوز آرامش نداره مهداد چند شب پیش اومد به خوابم قیافه اش نگران بود ترسیده بود هرچی بهش گفتم:« سیما چی شده فقط گریه می کرد و اسم تو رو به زبون میاورد...» صورتم خیس شد و به مردی نگاه کردم که چندین سال از خودم روندمش به چشمام زل زد و گفت: برای آرامش مادرت هم که شده من رو ببخش مهداد . زانوهاش لرزید داشت میخورد زمین که رو هوا گرفتمش هق هق مردونش قلبم رو چنگ میزد. دستی به صورتش کشیدم با ناباوری نگاهم کرد جفتمون زانو زدیم رو زمین دستش رو به روی صورتم گذاشت و با گریه گفت: پسرم بگو که میتونی این پیرمرد درحال مرگ رو ببخشی ... اشک هاش رو پا ک کردم و بغلش کردم دستش رو اورد بالا و به کتم چنگ زد برای اولین بارتو چند سال گذشته زمزمه کردم :من رو ببخش بابا ...من روببخش... گریه اش شدیدتر شد سرم رو با دستاش گرفت و بوسه ای به پیشونیم زد. :مطمئنم که روح مادرت امشب به آرامش میرسه پسرم . آغوشش رو برام باز کرد و بدون هیچ کینه ای به اغوشش رفتم . شهرزاد: صدای صحبت هاشوون رو نمیشنیدم اما میتونستم ببینم خان بابا داره گریه میکنه. بغض کرده بودم میترسیدم مهداد تند برخورد کنه صورتش رو نمیدیدم نمیدونستم چه حالی داره . زانوهای خان بابا شل شد درست تو لحظه ای که امید نداشتم مهداد بین زمین و آسمون گرفتتش از شدت ذوق زدم زیر گریه جفتشون نشستن رو زمین. دستم رو گذاشته بودم جلوی دهنم تا صدام درنیاد و به گوششون نرسه . خان بابا بوسه ای به پیشونی مهداد زد. ازلرزش شونه هاش فهمیدم که مهداد هم داره گریه می‌کنه مثل بچه های بی پناه به آغوش خان بابا پناه برد. نگاهی به آسمون کردم و زمزمه کردم :خدا جون شکرت. بدون این که سروصدا کنم ازراه باریکه برگشتم به طرف خونه . مهسا و نفس هم باشنیدن داستان کلی خوشحال شدند. ...
🔹🔸🔹🔸 مهداد: اون شب تو عمارت خوابیدم یه خواب راحت و آروم بعد از چندین سال . صبح با برخورد یه شیء نرم به صورتم از خواب پریدم چشمهامو که باز کردم مهرداد رو جلو روم دیدم نشستم سرجام باحرص گفتم: اول صبحی چی میخوای تو؟؟ :بگووو که بابا راست میگه؟ یکم طول کشید تا به خودم بیاد و یادم بیاد چی میگه از رو تخت پایین اومدم وگفتم: اره راست میگه . نگاهش طوری بود که انگار باور نداشت منم که دارم این حرف رو میزنم از ایینه نگاهش کردم وگفتم: مهرداد خوبی توو؟؟؟ :نههه به طرفش برگشتم که یهو کشیده شدم تو بغلش :وای مهداد بالاخرهههه این جنگ و دعوا تموم شد واقعااا خوشحالم کردی . خندیدم وگفتم: خوبه که خوشحاالی، اما اگر همین طوری به فشار دادنت ادامه بدی صددرصد له میشم . به خودش اومد و ازم جدا شد نگاهی به ساعتم کردم. نه و ربع بود شاخ درآوردم که اینقد خوابیده بودم باضربه ای که مهرداد به پشتم زد از جام پریدم :بزن بریم که خان بابای محترم امروز دستور یه صبحانه مفصل رو به افتخار جنابعالی دادن خندم گرفت و سری تکون دادم ازاتاق اومدیم بیرون که مهرداد گفت: راستی شهرزاد رو دیدی جدیدا؟ :نه ....از بعد بیمارستان ندیدمش چطور؟ :به این فکر کردی که این تغییر رفتار ناگهانی بابا برای چیه؟؟ پام رو پله خشک شد سرم رو چرخوندم طرف مهرداد و باحیرت گفتم: شهرزاد؟ :اوهوم ....مهداد تو دل بد کسی رو شکوندی .... خدایا شهرزاد تو بامن چی کار کردی اخه .... به حیاط رسیدیم. بابا با شوق درحاال دستور دادن به زرین خاتون بود با دیدن ما دوتا لبخندی زد وگفت: خیله خب زرین چایی هارو بیار که این دوتا شازده پسرم اومدن . رو تخت نشستم لقمه ای از کره و مربا برای خودم گرفتم و بااون مشغوول شدم سنگینی نگاهی رو حس کردم. سرم رو بالا اوردم و دیدم که باباست باتعجب گفتم: چیزی شده؟ :باورم نمیشه که دوباره دوتاتون رو به دست اوردم . سکوت کردم که ادامه داد :میخوام ازاون فرشته ای که شما دوتا رو به من برگردوند تشکر کنم . نظرت درمورد دعوت شهرزاد چیه مهداد؟؟ باتعجب گفتم: ...
🔹🔸🔹🔸 چرا از من میپرسید؟؟ :چون میدونم که باهاش صمیمی هستی .....و میخوام که تو به این مهمونی دعوتش کنی :امااا.... :رو حرفم حرف نزن مهداد بعد صبحانه میری دعوتش می کنی .. سکوت کردم بقیه صبحانه در سکوت سپری شد لیوان چاییم رو که اوردم پایین بابا گفت: خیله خب دیگه پاشو برو ... سرم رو تکون دادم خداحافظی زیر لبی کردم و اومدم بیرون . نمیدونستم شهرزاد چه عکس‌العملی ممکنه نشون بده. اول رفتم درمانگاه به امید این که اون جا باشه و حدسم درست از اب دراومد. در درمانگاه باز بود، حیاط رو رد کردم و به در ورودی رسیدم سرش پایین بود و در حال خوندن کتابی بود ضربه ای به در زدم وگفتم : اجازه هست ؟ سرش رو از رو کتاب بلند کرد با دیدن من کتاب رو بست و بالحن آرومی گفت : بیا داخل . وارد شدم و رو یکی از صندلی های مقابلش نشستم به صندلیش تکیه دادوگفت: خیله خب موضوع چیه که این همه راه اومدی تا درمانگاه؟ :یه دعوت ...البته از طرف بابا . شهرزاد: چییی؟ اما برای چی؟ :برای تشکر از کسی که زندگیش رو دوباره به روال سابقش برگردونده شهرزاد: باتعجب نگاهش کردم که گفت: فکر نکن که نمیدونم این نقشه ی تو بوده شهرزاد ...بااین کارت من رو زیر دینی بردی که تااخر عمر نمیتونم جبرانش کنم .... برای چند ثانیه بهم خیره شد و گفت: شهرزاد حرف اون روزت تو بیمارستان. آب دهنم رو قورت دادم و نگاهش کردم :کدوم ؟ این که عاشق شدم ؟ : آره .. :اون حرفم .... اما یهو پرید وسط حرفمو وگفت: میدونی چیه؟ مهم نیست... نمیخواد بگی. مقابل نگاه متعجب من، خداحافظی کرد و رفت بیرون حالا این وسط دعوت خان بابا رو چی کار می کردم؟ نمیدونم دنیام کجاست؟ اطرافیانم به چی مشغول شده اند؟ ولی دلم براش تنگ شده روی لبه هستم و مثل یک دیوانه اسمم رو با تمام نفسم فریاد میزنم بعضی وقتا که چشامو میبندم وانمود میکنم که حالم خوبه، اما کافی نیست (نمیتونم) ...
🔹🔸🔹🔸 سرم پر از افکار گوناگون بود و داشت از درد منفجر میشد. بعدازرفتن مهداد هزار علامت سوال دیگه تو ذهنم به وجود اومد نتونستم طاقت بیارم و برگشتم خونه اما کسی خونه نبود. مهسا یادداشتی گذاشته بود که برای انجام چندتا کار بانفس به شهر میرن . کاغذو کناری انداختم و رو تخت دراز کشیدم به عادت بچگیام بالشم رو بغل کردم نگاهم رو در ورودی خشک شده بود یاد شبی افتادم که با اومدنش سوپرایز کرد "اه مهداد چی کار می کنی؟؟؟ حوصله ام سررفته خب ...الان دقیقا من باید چی کار کنم؟؟؟ بازی کنیم .... :مطمئنی سی سالته نه سه سال؟!...بله ." اشک هام روی بالش میریخت ثانیه به ثانیه حضور من تو این روستا پر خاطراتی بود که یاداوریش هم برام شیرین بود و هم عذاب اور چشمای دردناکم رو باز کردم نفهمیدم کی خوابم برده بود اتاق نیمه تاریک شده بود سرجام نشستم و نگاهی به ساعتم کردم نزدیک شش عصربود یاد مهمونی افتادم نگاهی به قیافه داغونم کردم چشمام پف کرده بود، به حیاط رفتم و ابی به صورتم زدم و برگشتم داخل کرمی به صورتم زدم تا ازاون رنگ پریدگی دربیام. یه شلوار جین برفی با مانتوی سرمه ای که گل های رنگی توزمینه اش داشت پوشیدم و شال ابی رو سرم انداختم آخرین لحظه به صورتم نگاهی کردم رنگ پریدگیم هنوز هم مشخص بود. درو بستم و از خونه اومدم بیرون قدم زنان به سمت عمارت راه افتادم نزدیک های هفت بود که به عمارت رسیدم نگهبان با دیدن من درو باز کرد و داخل شد دوست داشتم چیزی باخودم داشتم تا دست خاالی نباشم ....ولی نشد از پله ها بالا رفتم و در سالن رو باز کردم وارد شدم دستام رو تو هم حلقه کرده بودم و داشتم اطراف رو نگاه می کردم که صدای خان بابا اومد :ممنونم که دعوتم رو قبول کردی. به طرفش برگشتم وگفتم: منم بابت این دعوت ازتون ممنونم . :بیا بشین ....زرین ...زریین . زرین به سرعت از آشپزخونه اومد بیرون :بله اقاا؟ ...
🔹🔸🔹🔸 :پسرها رو صدا کن ....بگو مهمونمون اومده. :چشم اقا . رو یکی از مبل ها نشستم بنا به عادتم که وقتی استرس داشتم یا ناراحت بودم پام رو تکون میدادم رو زمین ضرب گرفتم . :بهت تبریک میگم .. بابهت بهش نگاه کردم وگفتم: بابت؟ :بالاخره موفق شدی تا مدرسه رو بسازی . لبخند زوری زدم وگفتم: ممنونم هرچند که اگر کمک دوستام نبود ممکن نبود بتونم موفق بشم. خواست چیزی بگه، اما یهو گفت: عه پسرها بیاید بیاید بشینید . سرم رو بالا آوردم و مهداد و مهرداد رو دیدم که ایستادند مهداد کمی عقب تر بود و با ناراحتی و عصبانیت دستاش رو درجیبش فرو کرده بود به دستور خان بابا خیلی زود زرین روی میز رو پر از تنقلات کرد اما هیچ میلی به خوردنشون نداشتم :چرا نمیخوری؟ خان بابا بود بالبخندی گفتم: چرا میخورم ممنون . یه شیرینی برداشتم و به زور خوردمش :تو چندوقته گذشته تعریف کارهای شما سه نفر رو خیلی شنیدم و بااین که باخیلیاش موافق نبودم اما بهتون افتخار میکنم . لبم رو با نوک زبونم خیس کردم وگفتم: ممنونم.. :پسرها شما حرفی ندارید؟ مهرداد: خوب مسلما وجود شهرزاد به ماهم خیلی کمک کرد مگه نه مهداد . اما مهداد حواسش نبود :مهداااد . :هاا؟ :میگم وجود شهرزاد به ماهم خیلی کمک کرد مگه نه ؟ تو چشمام زل زد وگفت: آره خیلی.. عصبانی بود دلیل عصبانیتش رو نمیفهمیدم .معذرت خواهی کرد و به بهانه انجام دادن کاری جمع رو ترک کرد. خان بابا با لبخندی گفت: این پسر مارو ببخش هنوز آدم گریزه . خنده زورکی کردم زرین برای شام صدامون کرد اما مهداد هنوز نیومده بود خان بابا رو به من گفت: زحمت صدا کردن مهداد رو میکشی؟ :مننن؟ : آره ...
🔹🔸🔹🔸 :باشه . از جام بلند شدم اولین جایی که به ذهنم رسید اتاقش بود اما اون جا نبود. از پله ها اومدم پایین تازه دقت کردم که سالن خونه دو تیکه است و تیکه دوم با دیواری جدا میشه. روبه روی شومینه ایستاده بود و داشت به سوختن چوب ها نگاه می کرد. تعجب کردم که چرا تو این گرما آتیش روشن کرده. آروم صداش کردم :مهداد... به طرفم برگشت وگفت: این جا چی کار می کنی ؟؟؟ اومدی تا دوباره بابت رفتارم سرزنشم کنی؟؟ جاخوردم فکر نمی کردم که این طوری بحث رو شروع کنه سکوت کرده بودم :میدونی من بابت رفتار اون روزم متاسف نیستم، چون من آدم مزخرفیم که تصمیمات بد میگیرم و اطرافیانم رو میرنجونم... اما تمام رفتارم برای این حس لعنتی بود؛ حسی که خیلی وقته تو دلمه و نتونستم بهت ابرازش کنم ... الانم درکت می کنم که ازم متنفر بشی و از آشنایی با من متاسف باشی .. سکوت کرد با عصبانیت گفتم: خیله خب من اومده بودم برای شام صدات کنم اما دست رو موضوعی گذاشتی که دو ماهه داره عذابم میده. دو ماهه دارم ازخودم میپرسم کجا رو اشتباه رفتم که جوابم این بود. چی کار کردم که اون پسر مهربونی که تحت هر شرایطی پیشم بود و پابه پام اومد اون حرف رو زد .. توی سکوت نگاهم کرد "آره آدم مزخرفی هستی که استعداد خاصی تو زجر دادن اطرافت داری، اما من احمق عاشق شدم... عاشق اون پسر مهربون شدم... متاسف نیستم که ملاقاتت کردم متاسف نیستم که شناختنت باعث شد پا رو تمام عقایدم بذارم، متاسف نیستم چون دوست دارم.... بین تصمیم های اشتباه تو و تصمیم هایی که خودم گرفتم این یکی قطعا بدترینشون خواهد شد اما من متاسف نیستم که دوست دارم مهداد ....من عاشقتم..." سکوت کردم برای چند لحظه با بهت و حیرت نگاهم کرد. دستام از شدت عصبانیت مشت شده بود به طرفم اومد. اومدم دهن باز کنم که دیدم داره گریه میکنه. آروم و قرار نداشت یکی دو دقیقه بعد اشک منم جاری شد. تو چشمام با شیطنت نگاه کرد :حالا حالا ها باید تاوان پس بدی ابروهام رو دادم بالا و گفتم: خودتم کم نباید تاوان پس بدیااا. ...
🔹🔸🔹🔸 شام کباب بود باسالاد و دوغ و مخلفات. سرم پایین بود و داشتم غذامو میخوردم که باضربه ای که مهسا به پهلوم زد ازجام پریدم نگاهش کردم و زیرلبی گفتم: چیهه؟ :شما دوتا داشتید درمورد چی حرف میزدید؟ :مهمههه؟؟؟ :بله که مهمه ....خوده مهدادم گفت موضوعه مهم؛ حالا زود تند سریع مثل ادم میگی درمورد چی حرف میزدید؟ وگرنه همین الان پتت رو میریزم رو آب و به خان میگم عاشق پسرش شدی...اونم الان که همه هم هستن عالی میشه :خیلههه خب میگم... میگم فقط بذار رفتیم خونه این جا نمیشه. نفس یهو خم شد طرفمون و گفت: شما دارید چی پچ پچ میکنید؟ :هیچی عزیزم قربون شکل ماهت برم بعدا میفهمی . :اتفاقی افتاده؟ خان بابا بود. نفس بی اختیار سیخ شد سرجاش نشست و مهسا هم خیلی ریلکس به خوردنش ادامه داد. ای بمیری خودش حرف زد الان من رو انداخت جلو نگاهم به مهداد و مهرداد افتاد که قرمز شده بودند چشم غره ای به مهداد رفتم و گفتم: نه خان بابا چیزی نیست... مهداد زد زیر خنده قاشق رو تو دستم محکم نگه داشته بودم آخ من تو رو بیچاره می کنم شام با تمام بدبختیاش تموم شد بعد از شام همه پایین سالن نشسته بودیم خان بابا گفت: چقد از طرحت باقی مونده؟؟ :یک سال . :چقد زود یک سال از اولین باری که اومده بودی این جا گذشت ... سری تکون دادم . مهسا: بعله خیلی زود گذشت بعد یواش طوری که فقط خودمون بشنویم گفت: دهنه هممون سرویس شد... واسه شما زود گذشت. منو مهداد مهرداد جلو خودمونو گرفتیم ولی نفس پقی زد زیره خنده نفس:ببخشید یاده یه جوک افتادم آخخخخخخ تو روحتون... ساعت نزدیک یازده بود نفس و مهسا رسما نشسته بودن داشتن چرت میزدند که گفتم: ما دیگه رفع زحمت کنیم . خواست ازجاش بلند شه که گفتم: نه خواهش می کنم راحت باشید . :مهداد دخترا رو برسون... مهرداد هم گفت: منم میام... ...
🔹🔸🔹🔸 نگاهی به مهداد کردم. میدونست که الان تلافی سفره رو سرش درمیارم. پسرها بعد از برداشتن کت‌شون اومدن پایین و راه افتادیم سرعتم رو تنظیم کردم که پابه پای مهداد بیام دستاش تو جیبش بود و چیزی نمی‌گفت اما احساس می کردم آماده خندیدنه . زمزمه وار گفتم: بخند عزیزم الان میترکی... حدسم درست بود یه دفعه زد زیر خنده باحرص گفتم: رو آب بخندی ضایع شدن من اینقد لذت داره؟ :راستش رو بگم؟ :نه پس دروغ بگو... :ارههه. :مهداد خونت حلاله به خدا . یه دفعه مهسا و نفس که جلوتر داشتن میرفتن چرخیدن طرفمون که باعث شد ماهم متوقف بشیم . نفس: چی میبینمممم؟... مهسا:همین الان اعتراف می کنید وگرنه برمی گردم عمارت به خان بابا می گم . مهرداد: راستش موضوع برای منم جالب شده . مهداد با حیرت گفت: تو هم؟؟؟ شونه ای باالا انداخت و گفت: آخه تا چند ساعت پیش جفتتون رو نمیشد با یک من عسل قورت داد الان چی شده؟ ِ مهسا:همینو بگو... حالا همچین میگن و میخندن. مهداد دست به سینه ایستاد و گفت: آشتی کردیم. مهسا جیغی زد که باعث شد گوشامو بگیرم و باحرص بگم: مامانت تو بچگیت چی داده بهت که اینقده جیغ میزنی. بلند گو خوردی دختر؟ مهسا:خاک تو سرت برا تو ذوق کردم مسخرههههه مهرداد ضربه ای به شونه مهداد زد وگفت: خدارو شکر که آشتی کردید چون دیگه نمیتونستم اخلاق گنده دماغت رو تحمل کنم . :خیلی ممنونم از لطفت برادرم :خواهش میکنم عزیزم نفس دست هاشو بهم زد و گفت: ...
🔹🔸🔹🔸 اگه اینارو میذاشتی تا آخرش همینطور میموندن ولی خوبه آخرش صلح برقرار شد وگرنه ماها الان اینجا نبودیم یه جشن افتادیم آره؟؟ هممون خندیدیم . به چشمهای مهداد نگاه کردم و با دیدن اون نگاه آشنا و مهربون لبخندی زدم آره این اون کسی بود که من عاشقش شدم . دم در خونه ازشون خداحافظی کردیم و رفتیم داخل به محض این که پامو گذاشتم داخل خونه مهسا دستمو کشید وگفت: صبر کن ببینم . شالم رو انداختم رو شونه ام و گفتم: باز چی شده؟ مهسا:خوووووب حالا زود تند سریع با تمامه جزییات تعریف کن. من: نفس بگیر خفه نشی... چیو؟؟!! نفس: چیکاره من داری دیگه؟ منه مظلوووووم... مهسا:جزییاته اعترافو میگم... باید تمااااامه جزییاتو بگیاااا ...
🔹🔸🔹🔸 صبح روز بعد شوکه کننده ترین خبر ممکن بهم رسید. تازه از خواب بیدارشده بودیم داشتم صبحونه رو باکمک نفس درست می کردم و مهسا رفته بود شهر تا برای صبحونه نون بگیره ساعت نه بود که صدای دراومد . :نفس میری درو باز کنی؟ داد زد: من دستم بنده. اه بمیری دختر... لیوان رو گذاشتم کنار کتری و دوییدم حیاط درو باز کردم : آخ بگیر این نون هارو که سوختممم . :خب مجبوری مگه میذاشتیشون تو یه کیسه . پام رفت روی چیزی و باعث شد که ساکت بشم به زمین نگاه کردم یه پاکت بود . مهسا:اوهووو از کی تاحالا برات نامه میفرستن؟ :نمیدونم. خم شدم و از رو زمین برش داشتم وارد اتاق شدیم نون هارو گذاشتم داخل سفره و پاکت نامه رو باز کردم نفس هم باکنجکاوی کنارمون زانو زده بود . "سرکار خانم مشایخ باسلام و درود فراوان به شما ازتون درخواست داریم که درمراسم روز یک شنبه مورخ که به خاطر اقدامات شما درروستای ایستا تدارک دیده شده با همراهانتون شرکت کنید باتشکر استانداری طالقان" نفس:جاااااانم؟ مهسا:چی شد الان؟ با حیرت نامه رو جمع کردم وگفتم: استانداری دعوتمون کرده .. نفس:او مای گاد . آنقدر بامزه گفت که ناخودآگاه زدیم زیر خنده بعدازخوردن صبحونه از بچه ها خداحافظی کردم و به سمت درمانگاه راه افتادم . تو حال وهوای خودم بودم که یهو کسی ناگهانی پرید جلوی چشمام قلبم از تو حلقم داشت درمیاومد :کجا دارید تشریف میبرید؟؟ به سمتش چرخیدم و باحرص گفتم: مهدااااااد. غش غش میخندید دست به سینه ایستادم وگفتم: خیلییی دیونه ای به خدا اگر سکته می کردم چی؟ لبخند کجی زد وگفت: باشناختی که من ازتو دارم حالا حالاها طوریت نمیشه . :ظاهرا از خداتم هست طوریم بشه نه؟؟ :شما تا آخر عمرت بیخ ریش خودمی خانم خانمااا... باخنده ای گفتم: ...
🔹🔸🔹🔸 از کجا مطمینی که منم میخوام تا آخر عمر پیشت باشم؟ آخ آخ چنان قیافه اش مثل پسر بچه های پنج ساله مظلوم شد که دلم براش کباب شد پقی زدم زیرخنده وگفتم: اینم به تلافی دیشب که به من خندیدی... وقتی فهمید سر به سرش گذاشتم اخماش ازهم باز شد لبخندی زدم وگفتم: آفرین حالا بگو بامن چی کار داشتی چون اگه دو دقیقه دیگه این جا بمونی مطمئنم که می کشمت قیافه متفکری به خودش گرفت و بعد پاکتی از جیبش درآورد و دراز کرد طرفم باتعجب ازش گرفتم باخوندن خط به خطش احساس می کردم چشمام بیشتر گرد میشد دعوت نامه برای مهداد هم اومده بود . :اگر اشتباه نکرده باشم تو هم دعوت شدی آره؟ :وااای چه عالی هممون باهم میریم . خندید و نامه رو از دستم گرفت :دیگه داریم به پایان این حکایت نزدیک میشیم . :حکایتی که با مرگ صبا شروع شد . : آره ولی... امیدوارم اونم خوشحال باشه سکوت کردم یاد درمانگاه افتادم و باعجله گفتم: من دیگه برم درمانگاه کار دارم . :باشه خداحافظ . خوشبختانه اون روز مریضی نداشتم و بابت این موضوع خداروشکر می کردم چون بقدری حواسم پرت بود که اصلا تمرکزی رو کارام نداشتم داشتم به اون مهمونی فکر می کردم که یهو ضربه ای به در خورد سرم رو اوردم بالا و پسربچه ای ده یازده ساله رو دیدم از اهالی این روستا نبود. تو این یک سال به اندازه کافی این اطراف چرخیده بودم که تمام مردمش رو بشناسم از جام بلند شدم و گفتم: کاری داری پسر کوچولو؟ ...