eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤سلام امام زمان عج در تمناے نڪَاهت بي‌قرارم تا بیایی مڹ ظهور لحظہ‌ها را مي‌شمارم تا بیایی... خاڪ لایق نیست تا بہ رویش پا ڪَذارے در مسیرت جاڹ فشانم گل بڪارم تا بیایی... @Parvanege ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام دوستان عزیز پروانگی🦋 😊شنبه‌ای زیبا 🧡و دلی پر از عشق و امید داشته باشید. 🌸شروع هفته‌تون عالی @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبور باشید، گــــــاهــــی باید از میـان ِ بدترین روزهای زندگی عبور کنید تا به بهترین‌هایش برسید. @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹🔸🔹🔸 :اوکی باشه. گوشی رو قطع کردم میدونستم اگرم خودم به مامان بابا ماجرارو میگفتم به قدری خوب بودن که بخوان به تصمیمم احترام بذارن، اما بودن شایان کنارم باعث میشد که اعتماد به نفس بیشتری داشته باشم پشت ماشین مهداد درحال رانندگی بودم باتمام خوشحالی که داشتم یه ترس بدی هم ته دلم بود ترسی که نکنه امیر بزنه به سرش . سرم رو تکون دادم و زمزمه کردم :نه اون همچین کاری نمی کنه حق نداره . دم تهران خوردیم به یه ترافیک خیلی سنگین که به خاطر تصادف دوتا ماشین باهم بود و یه نیم ساعت چهل دقیقه ای اون جا علاف شدیم. داشتم حالت تهوع می گرفتم که پلیس راهنمایی رانندگی بالاخره موفق شد راه رو باز کنه و باسرعت راه افتادیم . ازاین جا به بعد من جلو افتاده بودم و مهداد پشت سرم بود. جلوی کافه پارک کردم و پیاده شدم هنوز یک ربع به شش مونده بود پشت ماشین من پارک کرد و پیاده شد باتعجب گفت: برای چی اومدیم این جا؟ : با شایان این جا قرار گذاشتم . :میخوای همه چیز رو بهش بگی؟ :اوهوم . تکیه دادیم به ماشین پنج دقیقه به شش مونده بود که پرادوی شایان رو از دور تشخیص دادم و گفتم: اومد. بوقی زد و سمت مخالف ما پارک کرد پیاده که شد حس کردم که ازدیدن مهداد درکنار من تعجب کرد اما سریع به خودش اومد از خیابون رد شد و اومد پیشمون. باهم دیگه دست دادیم و سلام علیک کردیم باخنده گفت :نگفتی تنها نیستی؟ :بریم داخل حرف بزنیم؟ :خیله خب وارد کافه شدیم و یه میز سمت پنجره رو انتخاب کردیم سفارش سه تاقهوه دادم و نشستم شایان دستاش رو بهم قالب کرد وگفت: خیله خب من سرا پا گوشم . :راستش خواستم بیای این جا تا بگم من هیچ علاقه ای برای ازدواج باامیر ندارم و تو چند ماه گذشته هم تمام تلاشم برای راضی کردن مامان اینا بی نتیجه مونده آخرین امیدم اینه که تو بتونی راضیشون کنی. :اما چراا؟ امیر که تمام چیزایی که تو میخوای رو داره . : آره، اما شایان ... کاری‌های امیر رو براش تعریف کردم دهنش از تعجب باز مونده بود باحیرت گفت: چرابه مامان اینا نگفتی؟ :چمیدونم اونا این چندوقته هر حرف من رو به عنوان بهونه تلقی می کنن اما اگر تو هم مهر تایید ی باشی روی حرف هام دیگه اعتراضی نمی کنن ...
🔹🔸🔹🔸 قهوه هارو آوردند. دستام رو حلقه کرده بودم دور فنجون قهوه و به بخاری که ازش بلند میشد نگاه می کردم که شایان گفت: شهرزاد پای شخص دیگه ای درمیونه آره ؟ ناخودآگاه سرم رو آوردم بالا و به مهداد نگاه کردم. این جا دیگه نوبت اون بود که حرف بزنه :شایان جان، راستش این موضوعیه که من خیلی وقت پیش میخواستم بهت بگم اما یه سری اتفاق هایی افتاد که مانع شد من میخوام که تا آخرهفته بعد به خواستگاری خواهرت بیام . شایان جاخورد اما بعد از چند ثانیه خنده ای کرد وگفت: پس حدسم درست از آب دراومد بالاخره دل خواهرم رو دزدیدی اره؟ خندم گرفته بود مهداد سری تکون دادوگفت: البته اون اول، دل منو دزدید . شایان: باشه پس من امشب با مامان اینا صحبت می کنم که فردا تکلیف امیر روشن بشه . نفس آسوده ای کشیدم وگفتم: واقعا ممنونم شایان . روبه مهداد گفت :توهم بهتره که به فکر خواستگاری باشی. :باشه . در آرامش قهوه امون رو خوردیم و داشتم فکر می کردم یعنی پایان قصه من نزدیکه ؟ یا دوباره قرار بود یه اتفاق دیگه بیافته از کافی شاپ اومدیم بیرون مهداد گفت: من یه سر میرم دفتر ببینم اوضاع درچه حاله :باشه مراقب باش خداحافظی کردیم مهداد که رفت شایان چرخید طرفمو گفت: پس بالاخره بند رو آب دادی آره . :شاااایان . :خیله خب بابا چرا جیغ میزنی؟ : آخه همچین میگی بند رو آب دادی انگار چی کار کردم من . لپم رو کشید و گفت: ای قربون اون دل نازک خواهرم برم من، فعلا بجنب که باید بریم خونه بابا امشب شیفت نیست زودتر برمی گرده خونه . هی وای من، خداخودت رحمی به من بکن . جدا شدیم و هرکدوم به سمت ماشین خودمون به راه افتادیم. توراه همش به کافی شاپ فکر می کردم یادآوری جمله مهداد که گفت: اون اول دلم رو دزدید. لبخندی زدم این بار تهران در نظرم متفاوت بود حتی شلوغیشم برا شیرین شده بود از افکارم خندم گرفته بود خیلی دیگه قاطی کرده بودم . شایان جلوی در مکثی کرد تا در باز بشه نگاهی به خونه انداختم حتی خونه هم درنظرم متفاوت به نظر میرسید . ماشین رو بردم داخل حیاط و پشت ماشین شایان پارک کردم ماشین باباهم داخل بود باتعجب گفتم: بابا خونه است که. :لابد جاشو با کسی عوض کرده زود برگشته . ازپله هابالا رفتیم شایان درسالن رو باز کرد وگفت: ...