عصرتون به خیر
قوری دلتون پراز چای خوشرنگ☕️
عطر نرگس شیراز دل آرای زندگیتون
ترنم باران برکت عمرتون
#عصرتون_سرشاراز_آرامش ☕️
@Parvanege
۴ علت اصلی پرخاشگری در بچهها
🚫اینکه انتظار داشته باشیم بچهها خشمشان را کنترل کنند، شاید دشوار باشد. در مقابل بهتر است که زمینههای ایجاد خشم در بچهها را از بین ببریم.
موارد زیر از جمله علل ایجاد خشم در بچههاست:
1⃣ برآورده نشدن نیازهایی زیستی بچهها. مثلا اختلال در خواب بچه ها. ساعت خواب در خانه باید نظم داشته باشد. این درست نیست که یک شب به خاطر سریال ساعت ۱۰ بخوابیم. یک شب زودتر بخوابیم. بعضی روزها تا ۱۱ صبح بچه خواب باشد و بعضی روزها ساعت ۷ صبح بیدار شود. این به هم ریختگی خواب و بیداری آسیب زاست.
2⃣ استفاده بیش از حد از رسانهها، آستانه تحمل بچهها را پایین میآورد. به همین دلیل توصیه میشود استفاده از رسانه منقطع باشد. مثلا ۳۰ -۴۰ دقیقه از رسانه استفاده کنند و ۱۵ -۲۰ دقیقه از رسانه بیرون بیایند.
3⃣ بیکاری و بیبرنامگی بچهها هم موجب پرخاشگری در آنها میشود.
4⃣ امر و نهی، توبیخ و سرزنش بیش از حد در ارتباط با بچهها آستانه تحمل را پایین میآورد.
#فرزند_پروری
#تربیت_فرزند
@Parvanege
🔹🔸🔹🔸
#قسمت۳۴۶
#چشم_آبی
پس کجایی تو پسر؟...
:داشتم با تلفن صحبت می کردم .
خنده آرومی کردم و گفتم:
من میشناسمش دیگه؟
از زیر میز پامو لگد کرد و اشاره کرد که چیزی نگو.
باخنده سری تکون دادم
شام در سکوت خورده شد. استرس گرفته بودم و اصلا نمیفهمیدم چی دارم میخورم .
غذا که تموم شد سریع به مامان تو جمع کردن و شستن ظرف ها کمک کردم
شایان و بابا تو پذیرایی بودند آخر سر دوتا چایی ریختم و رفتم تو پذیرایی .
بابا سرش به تلویزیون گرم بود و شایان هم داشت با گوشیش ور میرفت
زدم رو دستش و به بابا اشاره کردم زیرلبی گفت:
الان؟
حرصم گرفته بود فشاری به دستش دادم وگفتم:
پس کی؟
:خیله خب بابا جان .
گوشی رو گذاشت رو میز وگفت:
بابا میشه چند دقیقه باهاتون صحبت کنیم؟
نگاهش رو از تلویزیون گرفت و باتعجب گفت:
چیزی شده؟
شایان:درمورد خواستگاری فرداست
تلویزیون رو خاموش کرد و گفت:
من سرپا گوشم... بفرما.
:راستش من طی صحبت هایی که با شهرزاد کردم و تحقیق هایی که کردم به این نتیجه رسیدم که امیر مناسب شهرزاد نیستش .
:چطور؟
:خوب راستش امیر پسریه که تو زندگیش خیلی کارها کرده و برای همین مناسب شهرزاد نیستش .
:اما الان فردا برای خواستگاری دارن میان .
:مشکلی نیست... اتفاقا اگر شهرزاد جلوی شما این ازدواج رو قبول نکنه، خیلی بهتره .
نگاهی به من کرد. سرم رو به نشونه تایید حرف های شایان تکون دادم .
:خیله خب، فقط امیدوارم بدونید دارید چی کار می کنید .
خندیدم .
شایان ادامه داد :و یه موضوع دیگه .
:خدا بخیر کنه .
شایان باخنده گفت:
راستش یکی از دوستان مشترک من و شهرزاد امروز ازم اجازه گرفت که آخر این هفته برای خواستگاری بیاد... شهرزاد هم نظر مثبتی داره .
:من باید ببینمش اما اگر شما دوتا تاییدش می کنید پس منم باهاش مشکل نخواهم داشت .
باذوق کنارش نشستم و بغلش کردم
:مرسیی بابا.
#ادامه_دارد...
🔹🔸🔹🔸
#قسمت۳۴۷
#چشم_آبی
بوسه ای به سرم زد و گفت:
تنها چیزی که من میخوام خوشبختی شما دو نفره اگر این برادرت هم ازدواج می کرد دیگه غمی نداشتم .
چشمکی به شایان زدم وگفتم:
نگران شازده پسرتون نباشید که مورد مناسب براش زیر سر دارم به موقعش اعلام می کنم .
شایان: یا خدا... یکی از خودت دیوانه تر لابد .
کوسن مبل رو به سمتش پرت کردم وگفتم:
خیلی هم از خدات باشه .
مامان وارد بحث شد وگفت:
این جا چه خبره؟
بابا :دخترتون از قراره معلوم برای ازدواج کسی دیگه رو زیر سر دارن و قراره که فردا به امیر جواب نه بده .
مامان باتعجب گفت:
حالا کی هست اینی که دلتو برده؟
به سمتش رفتم وگفتم:
آخر هفته میبینینش .
بوسه ای به گونه اش زدم و بعد خداحافظی از همشون به سمت اتاق خوابم رفتم
برق رو روشن نکردم. کورمال کورمال به سمت تختم رفتم... پریدم روش، ترک عادت موجب مرض است از بچگیم این عادت پریدن رو تختم باعث شده بود که بابا مجبور بشه هر سال برام یه تخت جدید بگیره.
گوشیم رو از جیب شلوارم کشیدم بیرون و شماره مهداد رو گرفتم یکم طول کشید تابرداره
:الو سلام .
:سلام مژدگونی بده .
:چی شد ؟
:مامان اینا قبول کردن آخر هفته میتونی بیای.
باصدای شادی گفت:
واقعا؟
:بله.
:پس من فردا یک سر میرم روستا تا با بابا صحبت کنم.
وای وای که اون خان بابا رو به کل از یاد برده بودم .
:قبول می کنه؟
:اگر یک سال پیش بود میگفتم نه اما الان عوض شده ولی شک دارم راضی بشه از روستا بیاد بیرون اونم با ماشین .
خندیدم .
:باشه پس منتظر خبرت میمونم .
:شبت بخیر عزیزم .
من:شبت بخیر .
گوشی رو قطع کردم جلوی دهنم رو گرفته بودم تا جیغ نزنم از خوشحالی...
#ادامه_دارد...
🔹🔸🔹🔸
#قسمت۳۴۸
#چشم_آبی
روز بعد زمان به سرعت برق و باد گذشت و وقتی که به خودم اومدم ساعت نزدیک پنج و نیم عصر بود و چیزی به اومدنشون باقی نمونده بود.
یه سارافن با بلوز آستین بلند سفید مشکی پوشیده بودم با جین مشکی و شال سفید انقد تو خونه
راه رفتم که بالاخره صدای شایان دراومد
:بگیر بشین دیگه خوبه میخوای جواب رد بدی و انقد استرس داری .اون اصل کاری آخر هفته میاد .
رو یکی از دسته های مبل نشستم و گفتم:
تو میببینی حال من بده ... هی برو رو اعصابمااا .
زنگ در زده شد کبری خانم آیفون رو زد گفت:
مهمون ها اومدند
از جام پریدم. شایان و بابا برای استقبال دم در رفتند و منم پیش مامان موندم
چند دقیقه بعد وارد سالن شدن پدرش بود و خودش و برادرش.
مادرش خیلی وقت پیش به خاطر سکته قلبی مرده بود. کت شلوار قهوه ای پوشیده بود که
بااون موهای قهوه اییش دقیقا احساس می کردم دارم به نسکافه نگاه می کنم.
خودم رو کنترل کردم که نخندم به طرفم اومد و دسته گلی که دستش بود رو داد بهم .
نگاهی بهشون انداختم. دسته گل رز بود ترکیبی از تمام رنگ هاش
تشکری کردم و دسته گل رو دادم دست کبری خانم .
وقتی که همشون سرجاشون نشستن پدرش گفت:
دخترم چقد دیگه از طرحت مونده ؟
آخ یکی به این بگه که من اگر با پسرت هم دوره ای بودم پس الان مثل پسرت یک سال از طرحم مونده دیگه .
لبخندی زدم و گفتم :
یک سال...
: چرا انقد جای دور رفتی... میگفتی کاری می کردم همین جا تو تهران بیافتی .
:معذرت میخوام، اما از این پارتی بازی ها خوشم نمیاد
امیر یه لحظه بهم خیره شد که با پوزخندی جوابش رو دادم .
کبری خانم برای بردن چایی ها صدام کرد
وقتی که سینی رو گرفتم جلوی امیر
چنان بهم نگاه کرد که سریع ازش رد شدم و سینی رو برگردوندم آشپزخونه
وقتی دوباره به جمع برگشتم پدرش بحث رو پیش کشیده بود. داداششم که فکر کنم در نقش مجسمه فقط حضور داشت .
:راستش همون طورم که همتون میدونید ماامروز برای خواستگاری از شهرزاد جان این جااومدیم .
بابا لبخندی زد وگفت :
من دوست ندارم دخالت کنم تو این ماجرا و هر تصمیمی که شهرزاد بگیره من حمایتش می کنم
شهرزاد جان ؟
لبخند زورکی زدم و گفتم :
من قبلا به خود امیر آقا گفتم، نمیدونم چرا شمارو به زحمت انداخته... من خیلی وقت پیش نظرم رو گفتم.
#ادامه_دارد...