eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ آسیه جلوی آیینه اتاق مبینا، تمرین گریه می‌کند، درحال بیرون رفتن است، باد پنکه‌ی دفتر خاطرات مبینا را ورق می‌زند. جمله‌ای توجهش را جلب می‌کند: «من به همه خواهم گفت...» برای اولین بار، آسیه چهره‌ی وحشتناک خود را در آیینه می‌بیند... جیغ‌های ممتد سعیده، همسایه‌ها را خبردار می‌کند. زن‌ و مرد‌هایی که جز همسایگی نسبت دیگری با آن‌ها ندارند، برسر و سینه‌زنان وارد منزل‌شان می‌شوند. به رسم قوم عرب، زن‌ها روبه‌روی صاحب عزا می‌ایستند. جیغ می‌زنند و به صورت خنج می‌اندازند و برگونه می‌زنند، اما غیبت هانیه در جمع خانواده باعث تعجب همسایه‌ها می‌شود. ام‌عدنان همسایه‌ی دیوار به‌ دیوار هانیه، عصایش را بر زمین می‌کوبد. دندان‌های مصنوعی را که هنوز به آن‌ها عادت ندارد، روی هم فشار می‌دهد. دستهای لرزانش را در هوا می‌چرخاند: «ام سعید کجاست؟ بمیرم برای دلت ام سعید» صدای باریکش می‌لرزد و هق‌هقش که به سرفه کردن می‌ماند، در هیاهوی همسایه‌ها گم می‌شود...سعیده نگران مادر می‌شود، او طاقت داغ دیگری را ندارد، از جا بلند می‌شود. به طرف اتاق می‌دود. هانیه سر به سجده گذاشته: «مامان دعا دیگه فایده نداره، پاشو...پاشو...»؛ صدایی نمی‌شنود. سعیده به سوی مادر خیز برمی‌دارد: «مامان...مامان...» ام عدنان وارد اتاق می‌شود: «ام سعید...وَلِچ هانیه یما، سعیده آب قند بیار...» کنار هانیه می‌نشیند. پاهایش را دراز می‌کند. سر هانیه را در آغوش می‌گیرد. اشک‌هایش را با دامن پیراهن سیاهش که با خال‌خال‌های سفید به شب پرستاره می‌ماند، پاک می‌کند: «آخ ام سعید،این داغ دلم‌ رو آتیش زد.» سعیده با لیوان آب قند وارد اتاق می‌شود. ام عدنان آب قند را جرعه‌ جرعه به دهان هانیه می‌ریزد: «بخور...بخور مادر، می‌دونم امروز عسل‌ هم برات از هلاهله...» آسیه شیشه‌ی عطر مبینا را از روی میز برمی‌دارد... اتاق مبینا پر از خرده شیشه‌های معطر می‌شود، آسیه خنده هیستریکی به منشور تصویر خود در آینه می‌اندازد، به طرف خانه‌ی رسول می‌رود... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) منبع: آوینا AaVINAa
هدایت شده از دل نوشت
تو انتهای عشقی انتهای دوست داشتن و در لابلای این بی انتها چقدر خوشبختم که تو سهم قلب منی...♥️ https://eitaa.com/cafePrvaz
سلامت هميشه فقط از دارو بدست نمياد. بيشتر اوقات از آرامش خيال، آرامش قلبى، آرامش روحى بدست مياد. سلامت از خنده و از عشق مياد...♥️ لب‌تون پرخنده و عشق‌تون روز افزون @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️یه وقتایی می‌بینید شوهرتون دمقِ و اخماش تو همه، یا زیاد توجهی نداره و مثلا سرش تو گوشی و تلویزیونه؛ 👈اصلا گیر ندید بهش...👉 💯چون معمولا این جور وقتا آقایون حتی اگه به زبونم نیارن، ولی نیاز به تنهایی دارن... چی بهتر از این که شما درکشون کنید.👌 🔺اگر می‌خواهید توجه‌تون رو نشون بدید، یه خوراکی‌ای چیزی واسش ببرید، بعدشم برید به کارتون برسید و خودتون رو سرگرم کنید. @Parvanege
هدایت شده از دل نوشت
☕️ 🌺در آخرین عصر مرداد آرزومندم با به پایان رسیدن مرداد ماه تمام مشکلات، مریضی‌ها و سختی‌ها به پایان برسه و شهریور شروع بهترین‌ها باشه...🌸 ♥️دوستان شاد و شیرین کام باشید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎ https://eitaa.com/cafePrvaz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ آسیه در آینه به چهره‌ی برافروخته‌ی خود نگاه می‌کند. شیشه‌ی عطر مبینا را از روی میز برمی‌دارد...اتاق مبینا پر از خرده شیشه‌های معطر می‌شود، خنده هیستریکی به منشور تصویر خود در آینه می‌اندازد، به طرف خانه‌ی رسول می‌رود... ام عدنان با دستان چروکیده‌ی لرزانش، چادر نماز هانیه را از دور سرش باز می‌کند: «ام‌ سعید...پاشو عزیزم، پاشو که از امشب خواب بهت حرام شد...» صدای گریه‌های ام عدنان به سرفه‌های خشک می‌ماند، هانیه را متوجه مصیبتی که برسرش آمده می‌کند: «سعید یما...» زور ناله‌ی ضعیفش فقط به گوش‌های خودش می‌چربد... در خانه‌ی رسول محشری به پاست. مریم خود را مقابل رسول زمین می‌زند. شال مشکی‌اش را عقب می‌زند. موهای رنگ‌شده‌‌اش را می‌کِشد: «عمو...عمو، سعید از دستم رفت!» رسول دل پری از مریم دارد. او همه چیز را از چشم او و آسیه می‌بیند با این وجود، سکوت می‌کند... حامد به طرف مریم می‌رود، موهای او را زیر شال می‌فرستد. با چشمانی که مویرگهای قرمزشان نمایان‌تر شده، به او چشم غره می‌رود: «موهاتو بپوشون...» مریم دستش را پس می‌زند...آسیه جیغ بلندی می‌کشد: «وای سعیدم، پسرم!» به طرف مریم می‌رود، او را از گزند حامد دور می‌کند. آسیه به دنبال مبینا، چشمی در خانه می‌چرخاند. او را در گوشه‌ای شکارمی‌کند. او منتظر لحظه‌ای مناسب است تا زهرچشمی از او بگیرد... گیسو چسب آخر را به کاغذ کادویی یاسی رنگ می‌زند. روبان بنفش پهنی را دورش می‌پیچد. لبخندی به سلیقه‌ی خود می‌زند: «به نظرت خوشش میاد؟» حمیرا مشت سفید تپلش را از شکلات خوری بیرون می‌کشد. گوشه‌ی لبش را از زیر دندان آزاد می‌کند: «همشو یکدفعه نمی‌خورم، قول...» گیسو نگاه عاقل اندر سفیهی به او می‌کند: «حمیرا من کاریت ندارم اما به خودت رحم کن، در ضمن من منظورم کادو بود.» گونه‌های حمیرا گل می‌اندازد: «تو سلیقه‌ت قشنگه، من‌ هم از فردا رژیم می‌گیرم، بهت نگفته بودم؟» گیسو سری از تاسف تکان می‌دهد: «آره تو گفتی‌ و شنبه‌ای به نامت ثبت شد!» و از سالن غذاخوری خارج می‌شود... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) منبع: آوینا AaVINAa