سلام دوستان عزیزم ♥️
صبحتون بخیر و نیکی
🌺 اول هفتهتون پر از شادی و نشاط
#صبح_بخیر
@Parvanege
امام زمان!
روشنی دنیای تاریک!
چشم و چراغ زندگی!
ای دلیل عاشقی!
ای آرام جان!
چشم انتظار ظهوریم...☀️
#السلام_علیک_یا_بقیة_الله
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
@Parvanege
🌀همه چیز در مورد دعوای کودکان
📌قسمت ششم
♦️فایده دعوای کودکان
🔸این که شما به عنوان والدین عصبانی نشوید و به عنوان محرکی دیگر عمل نکنید، بسیار ارزشمند میباشد. شما میتوانید به عنوان راهنمایی کننده شیوه درست را به آنان یاد دهید. اما اجازه ندارید با داد و قیل و قال آنان را بازخواست نمایید.
🔹والدین میتوانند ناراحتی خود را ابراز کنند، حتی احساسات خود را نیز بیان کنند که از دعوای کودکان ناراحت هستند. یا این که دوست ندارند آرامش خانه بر هم بخورد، اما نباید نکات و حرف های خود را با خشم بیان نمایند و مانند پتکی بر سر فرزندان خود خراب شوند.
ادامه دارد...
#تربیت_فرزند
#دعوای_کودکان
@Parvanege
#فرزند_پروری
🌀به بچهها فرصت انتخاب و کشف در بازی را بدهید.
بچههایی که در دوران كودكی اجازه امتحان كردن بسیاری از بازیها و سرگرمیها را نداشته اند در دوره نوجوانی و جوانی شخصیتی کودکانه از خود نشان میدهند.
#بازی
#نوجوان
@Parvanege
🔻
"در دل هر طوفانی، آرامش را پیدا کن؛ زیرا همیشه بعد از باران، آسمان آبی میشود."
✍ سپیده
@Parvanege
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_سیوچهارم
سفیدی مطلق اتاق، روانِ خاکستریِ مریم را به چالش کشانده، کمی صورتی، کمی آبی! خندههای نوزادی در ذهنش پژواک میشود
لبهای ترک خوردهاش بیاختیار میشکفد...
مبینا جعبه را باز میکند، با دیدن چیزی که در جعبه هست، دستهایش سست میشود، کاغذ کادوی کرم رنگ، از دستش رها میشود. با به رقص درآمدن آن در هوا، خطوط طلایی یکی در میان چشمک میزنند. کادوی گیسو، تصویر پاییزی باغ و وزش نسیم خنک، به احساساتش جهت میدهند. اشک در چشمانش حلقه میزند: «تو بردی!»
گیسو او را در آغوش میگیرد. گونهاش را به گونهی مبینا میچسباند: «حالا این فقط یه کفش فسقلیه، خودشو ببینی عاشقش میشی!»
قطره اشکی که از گوشهی چشم مبینا روی گونهاش میغلتد، پشت تکه مویی که از روسریش بیرون زده استتار میشود. گیسو او را از خود جدا میکند با دست اشکهایش را پاک میکند: «حاضری؟ بریم لباس پلوخوریش رو تنش کنیم؟»
کیسهی دیگری در دست گیسو خودنمایی میکند.
مریم در پسِ اتفاقات مغزش خبر بارداریاش را سبک، سنگین میکند. مطمئن نیست. همهی این بلاهایی که برسرش آمده، زیر سر نازا بودنش است! مادر شدن آرزوی چند سالهاش است اما نه در این موقعیت، نه بدون سعید!
یکهو فکر سعید به مغزش میدود، آزارش میدهد. آخرین تصویر از سعید، تابوت و استخوانهای کفن پیچ شدهی اوست. جیغ میکشد: «نه...نه...دروغه...»
کیسهی کمپوت از دست حامد به زمین میافتد: «چی شده؟ چی دروغه؟»
آسیه جلو میآید. حامد را کنار میزند. دستهای مریم را در دست میگیرد: «آره جونم، معلومه، اینا بیسوادن، نمیفهمن نازایی یعنی چی؟»
دو پرستار دوان دوان وارد قاب پر از بهتِ حامد میشوند: «بیرون، دور بیمار رو خلوت کنید»
پردهی آبی رنگ بین حامد و آسیه و مریم را سد میکند...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
منبع: آوینا AaVINAa