eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
♨️بعد از دعوا با هم سرد رفتار نکنید 👌 پس از بحث و دعوا، معمولاً هر دو طرف حوصله‌ی صحبت کردن با یکدیگر را ندارند. اما اگر پس از گذشت زمان، هنگامی که هر دو آرام‌تر شدید، همسرتان نزد شما آمد و به هر بهانه‌ای خواست با شما صحبت کند، از پاسخ دادن به او امتناع نکنید. 👈 بدترین کار ممکن در این شرایط این است که سکوت اختیار کنید و به اصطلاح قیافه بگیرید. 👌 کارشناسان روابط زناشویی می‌گویند: با پاسخ ندادن به طرف مقابل، این حس را به او می‌دهید که در حال تنبیه کردن او هستید و این باعث می‌شود تا او نتواند حرف‌هایش را راحت‌تر با شما در میان بگذارد. 👈 تکرار این مسائل، فاصله‌ی بزرگی میان زن و شوهر ایجاد می‌کند که ممکن است خسارت‌های جبران‌ناپذیری نیز در پی داشته باشد. به جای این کار بچه‌گانه، به همسر خود بگویید: 👈 "من هنوز ناراحت هستم و نتوانسته‌ام مانند تو به این زودی همه چیز را فراموش کنم. به من چند ساعتی فرصت بده تا بتوانم آرام شوم. سپس در مورد آن با هم صحبت خواهیم کرد..." این روش نه تنها به بهبود ارتباط کمک می‌کند، بلکه نشان‌دهنده‌ی احترام و درک شما نسبت به احساسات یکدیگر است. ✍ سپیده https://eitaa.com/Parvanege
هدایت شده از دل نوشت
ترک عادت‌های بد: راهنمایی برای تغییر ترک عادت‌های بد می‌تواند چالش‌برانگیز باشد، اما با یک رویکرد منظم و هدفمند، می‌توانید به موفقیت دست یابید. در اینجا یک روش مؤثر برای شناسایی و ترک یک عادت بد آورده شده است: ۱. شناسایی عادت بد ابتدا یکی از عادت‌های بد خود را انتخاب کنید. به عنوان مثال، فرض کنید عادت بد شما "پرخوری" است. ۲. شناسایی محرک‌ها برای درک بهتر این عادت، از خودتان چهار سوال زیر را بپرسید: - چه کسی؟ آیا این عادت در حضور افراد خاصی بیشتر بروز می‌کند؟ مثلاً آیا در جمع دوستان یا خانواده بیشتر پرخوری می‌کنید؟ - چه وقتی؟ آیا زمان خاصی وجود دارد که این عادت بیشتر به سراغ شما بیاید؟ مثلاً بعد از یک روز کاری طولانی یا در شب‌های تلویزیون دیدن؟ - چه جایی؟ آیا مکان خاصی وجود دارد که در آن بیشتر به این عادت دچار می‌شوید؟ مثلاً در خانه، محل کار یا هنگام رفتن به مهمانی؟ - چه چیزی؟ آیا مواد غذایی خاصی وجود دارند که شما را به پرخوری تحریک کنند؟ مثلاً شکلات، چیپس یا غذاهای چرب؟ ۳. پاکسازی محیط پس از شناسایی محرک‌ها، محیط خود را پاکسازی کنید. برای مثال، اگر شکلات و شیرینی شما را به پرخوری تحریک می‌کند، آن‌ها را از خانه خود حذف کنید. این کار به شما کمک می‌کند تا از وسوسه دور بمانید. ۴. جایگزینی عادت مرحله بعدی، پیدا کردن یک عادت جایگزین است. به جای پرخوری، می‌توانید میوه‌های شیرین را به عنوان یک گزینه سالم انتخاب کنید. این کار به شما کمک می‌کند تا احساس سیری و رضایت را بدون آسیب به سلامتی خود تجربه کنید. ۵. تمرکز بر یک عادت به یاد داشته باشید که برای ترک عادت‌های بد، بهتر است فقط بر روی یک عادت تمرکز کنید. این کار به شما کمک می‌کند تا انرژی و توجه خود را به یک هدف معطوف کنید. ۶. زمان‌بندی حداقل ۲۱ روز برای ترک این عادت در نظر بگیرید. این زمان به شما کمک می‌کند تا عادت جدید را در زندگی خود نهادینه کنید. 🌿نتیجه‌گیری با پیروی از این مراحل و انجام روش‌های شناسایی، پاکسازی و جایگزینی، می‌توانید به تدریج عادت‌های بد خود را ترک کنید و به سمت یک سبک زندگی سالم‌تر حرکت کنید. به یاد داشته باشید که تغییر نیاز به زمان و تلاش دارد، اما با اراده و پشتکار، حتماً موفق خواهید شد. ✍ نرگس https://eitaa.com/cafePrvaz
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ طوفان به یک‌ باره شروع، وناگهان تمام شد. انگار روحی سرگردان، به جان درختان آرامستان افتاده باشد، در یک چشم به‌هم زدن، تارومارشان می‌کند. هنانه به خاطردر امان ماندن از شن‌ریزه‌هایی که طوفان، همراه با قطرات باران به سروصورتش می‌زند، چادرش را برسر می‌کشد و روی سنگ قبری می‌نشیند. باد که ابرسیاه را از آن‌جا می‌کوچاند، هانیه سربلند می‌کند. بی اختیار نگاهش را روانه‌ی مزار سعید می‌کند. خبری از شخصی که برمزار زار می‌زد نیست. هانیه به اطراف نگاه می‌اندازد. هرچه بیشتر می‌جوید، کمتر نسیبش می‌شود... زخم‌های متعدد نسترن بخیه وپانسمان شده‌اند. آخرین بخیه کنار ابروی چپش بسته می‌شود. افسر نیروی انتظامی ابرو بالا می‌اندازد، چشم ریز می‌کند:« یعنی ضارب رو نمی‌شناسی؟» نسترن چشم از او می‌گیرد، کوتاه جواب می‌دهد:«نه، گفتم که نشناختمش.» افسر جوان ادامه می‌دهد:« گفتین کجا بهتون حمله شد؟» نسترن نگاهی به مادرشوهرش می‌اندازد. چهره‌ی زردش را که می‌بیند، سکوت می‌کند. پرستار نخ بخیه را گره می‌زند. کنار بینی نسترن از درد چین می‌خورد:« آی، آخ‌آخ یواش» افسر جوان ادامه می‌دهد:« خب شکایت‌نامه رو که نوشتید، باید محل وقوع جرم رو هم بنویسید...» نسترن با تردید لب می‌زند:« شکایتی ندارم، ولم کنید.» پرستار دست از کار می‌کشد:« چطور نداری خانم؟ کل تنت سوراخ‌سوراخ شده» نسترن دست پرستار را کنار می‌زند. از جا بلند می‌شود:« تن خودمه جانم. حوصله کلانتری و برو بیا ندارم» پیرزن لبخند تلخی می‌زند که از چشم افسر دور نمی‌ماند... گیسو برای چندمین بار ذربین را روی کاغذ می‌گرداند:« حمیرا توی گوگل بزن معنی، صم بکم عمی...خودم می‌دونما فقط می‌خوام مطمئن بشم» حمیرا گوشی را به دست می‌گیرد:« نوشته کرو لال و کورند. ادامه‌هم داره، و از گمراهی باز نگردند» گیسو به صندلی تکیه می‌دهد:« می‌دونی چیه؟» سکوت حمیرا را که می‌بیند ادامه می‌دهد:« جادوه، حالا بگو اسم کی توشه؟» حمیرا نفس حبس شده‌ش را بیرون می‌دهد:« کی؟ » گیسو در چشمانش زل می‌زند:« مبینا...» حمیرا هینی می‌کشد. دستانش را بردهان می‌گذارد. گیسواز جا بلند می‌شود. قفس بادخورک را می‌آورد:«باید بفهمیم کی این‌کارو کرده، چطور این پرنده سراز این‌جا در آورده.» بعد بازوهای حمیرا را در دست می‌گیرد. در چشمانش زل می‌زند:« حمیرا به کسی چیزی نمی‌گی. احدی نباید از ماجرا بو ببره. » حمیرا ترسیده سرش را به تایید تکان می‌دهد... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) منبع: آوینا AaVINAa
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ پوشه‌ی کرم رنگ را باوسواس روی میز قرار می‌دهد. بیسکویتی از ظرف روی میز برمی‌دارد، به دهان می‌گذارد. کمربند سیاهش را زیر شکم بزرگش سفت می‌کند. نگاهی به دکمه‌های پیراهنش که به سختی دوام آورده‌اند می‌کند: «از فردا رژیم می‌گیرم، قول...» سری به تأسف تکان می‌دهد. دوباره پوشه‌ را کمی صاف می‌کند. لبخندی می‌زند: «اینم سابقه‌ی مجرم، جناب سرهنگ، هنوزم صبح نشده. این سرعتم چند تا لایک داره؟...» بیسکویتی دیگر برمی‌دارد. زیرلب می‌گوید: «از فردا، قول...» شاخ‌ و برگ‌هایی را که تندباد بر روی مزار ریخته، کنار می‌زند: «مادر به فدات...عزیزکم» اشک‌هایش ردی بر چهره‌ی خاکی‌اش ایجاد می‌کنند. مرثیه‌ای زمزمه می‌کند. می‌خواند و کم‌کم صدایش بلندتر می‌شود. صدای گریه‌ای سوزناک از اطراف به گوشش می‌رسد. سر می‌چرخاند. آشنایی نمی‌بیند. دوباره مرثیه خوانی می‌کند: «یِلْوَلَد یَبْنی رِدْتِک مارِدِت دِنیا وَلامال ردتک لِلْحِمِل لومال، یِما بَعْدِه الحِمِل مامال و عِفِتْنی...» صدای گریه این‌بار بلندتر به گوشش می‌رسد. از جا بلند می‌شود. اطراف را می‌جوید. از پشت شمشادها سیاهی به چشمش می‌خورد. جلوتر که می‌رود، زنی را می‌بیند که سر بر زانو گذاشته، ضجه می‌زند. هانیه خم می‌شود، از سر دلسوزی می‌گوید: «حالت خوبه دخترم؟» زن سرش را آرام بالا می‌آورد. چهره‌ی دلسوز هانیه به یک‌باره رنگ عوض می‌کند. خشم صورتش را به سرخی فرو می‌برد:« تو؟ چطور جرأت کردی بیای اینجا...» روی صندلی سیاه رنگ نشسته‌ است. آرام به نظر می‌رسد، اما درونش غوغایی به پاست. نگاهی به ساعت می‌اندازد. دست‌های ظریفش را بر زانو می‌گذارد. با خود تکرار می‌کند: «آروم باش...» این جمله‌ نسخه‌ای‌ست که همیشه برای مراجعین خود می‌پیچید، حالا خود به این نسخه نیاز دارد. سرباز از اتاق بیرون می‌آید. فریاد می‌زند: «خانم مجد!» گیسو سرش را بالا می‌آورد: «بله؟» با راهنمایی او وارد اتاق می‌شود... پیرزن همراه با عروس زخمی از اتاق خارج می‌شوند. شیوا از روی نیمکت بلند می‌شود. به سمت آن‌ها می‌رود: «چی‌شد؟» پیرزن سرش را بالا می‌آورد تا بتواند به چهره‌اش نگاه کند: «داریم می‌ریم خونه‌ی مادر» دو مامور از اتاق خارج می‌شوند. نگاهی گذرا به آن‌ها می‌کنند. هنوز چند قدم دور نشده‌اند که یکی از آن‌ها به طرف شیوا می‌آید: «خانم شیوا احمدی؟» شیوا چشمان گرد شده‌اش را به چهره‌ی مامور می‌سپارد: «بله؟» سرباز دست‌بند را نشانش می‌دهد: «شما بازداشتید، باید با ما به کلانتری بیایید.» نسترن و پیرزن مات و مبهوت به هم زل می‌زنند. شیوا به پشت سرخود نگاه می‌کند. نگاه ملتمس به مرد جوانی که به سوی آن‌ها پا‌ تند می‌کند... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) منبع: آوینا AaVINAa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 💠 وقتی به صحبت‌ها و گلایه‌های همسرتان گوش می‌دهید، به یاد داشته باشید که نشان دادن توجه شما به کلمات او بسیار مهم است. با استفاده از واژه‌هایی مانند "چه‌جالب"، "آها"، "خوب" و "اِ" می‌توانید نشان دهید که در حال شنیدن هستید و به احساسات او اهمیت می‌دهید. 💠 ارتباط چشمی نیز نقش بسزایی در ایجاد حس آرامش و اعتماد در همسرتان دارد. وقتی به چشمان او نگاه می‌کنید و با دقت به صحبت‌هایش گوش می‌دهید، او احساس می‌کند که در کنار شما یک پناهگاه امن دارد و می‌تواند به راحتی احساساتش را بیان کند. 💠 اگر به صحبت‌های همسرتان با دقت گوش ندهید، او ممکن است احساس کند که درک نشده است. این احساس می‌تواند منجر به بروز گلایه‌ها و تنش‌های جدید شود. بنابراین، با گوش دادن فعال و توجه به جزئیات، می‌توانید رابطه‌تان را تقویت کنید و از بروز مشکلات جلوگیری کنید. ✍ سپیده https://eitaa.com/Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ عکس‌ها را یکی‌یکی نگاه می‌کند:«اسمش بادخورکِ حمیرا، ببین چی نوشته» حمیرا دستمالی را که با آن در حال گردگیری است را کنار می‌گذارد. کنار او قرار می‌گیرد:«چی نوشته؟» گیسو لپ‌تاپ را به طرف او می‌چرخاند:« ببین، می‌گه کل زندگیش رو توی آسمون می‌گذرونه...»گیسو از قطار سریع‌السیر مغزش که در چند ساعت گذشته‌ سفر می‌کند، پیاده می‌شود. چشم به سرهنگی می‌دوزد، که ذره‌بین را با دقت روی کاغذ می‌گرداند، سربلند می‌کند. به گیسو زل می‌زند:« من از علوم غریبه سردر نمیارم، ببینید این کار به شرط اینکه رمال باشه، اما کلا یک تیکه کاغذ دلیل نیست، یا حداقل محکمه پسند نیست، که بشه در موردش اقدامی کنیم. اما اگر از توی دوربینا بتونیم بفهمیم کی این پرنده رو فرستاده توی باغ، شاید بتونیم یه کارایی بکنیم...» گیسو لیوان آب را روی میز قرار می‌دهد:« فیلم‌ها که دست خودتونه سرهنگ.» سرهنگ سری به تایید تکان می‌دهد:« خانم مجد شما بفرمایید، من باید این موضوع رو بررسی کنم...» نوزادی پیچیده‌شده در پارچه‌ی سفید گلدار، از درخت آویزان است. بندپوسیده‌ی قنداقه در حال پاره شدن است. صدای گریه‌ی نوزاد، کلاغ‌ها را به جنب‌وجوش می‌اندازد. آن‌ها در حلقه‌ای که بالای درخت ایجاد کرده‌اند، در چرخشند... «دکتر سامعی به آی‌سی‌یو...» پژواک صدای زنانه، فضای بیمارستان را پر می‌کند. مبینا با شنیدن صدایی که از بلندگو پخش می‌شود، چشم باز می‌کند. سینه‌اش به شدت بالا‌و پایین می‌شود. کابوسی که در رویا سراغش آمده، به جانش می‌افتد. نگاهی به اطراف می‌اندازد. بجز سایه‌ی پشت در، که صحنه‌‌ی آشنای این روزهای اوست، چیزی نمی‌بیند. دلش می‌خواهد، پرواز کند و خود را به نوزادی که در باغ جا گذاشته، برساند. از تخت پایین می‌آید. سرم مزاحم را از دستش جدا می‌کند... هانیه گوشه‌ی چادر مریم را می‌کشد:« چرا اینجا نشستی؟ بیا بیا ببین بچه‌مو کجا فرستادی...» گویی با دیدن مریم دیوانه می‌شود ، خون جلوی چشمانش را می‌گیرد. مریم را کشان‌کشان تا جلوی مزار سعید می‌کشد:« ببین، سعیدم اینجاست. همونی که عاشق تویِ وروره جادو شد، تویِ عفریته، اونوقت تو چکار کردی؟ بچه‌مو کشتی...» هانیه مشتی خاک برمی‌دارد:«پاشو سعید، زنت اومده...ماری که آب‌ودونش دادی. عشقت...» خاک را در هوا پخش می‌کند. دیوانه‌وار کل می‌کشد:«کلیلیلیش...کلیلیلیش...» خودرا روی مزار می‌اندازد. دردی در پهلوی مریم می‌پیچد. جیغ بلندی می‌کشد. هانیه از جا بلند می‌شود. بی اعتنا از کنار مریم می‌گذرد. صدای التماس‌های مریم در فضای آرامستان می‌پیچد... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) منبع: آوینا AaVINAa
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ سرهنگ وارد اتاق می‌شود. کنار میز می‌ایستد. به پوشه‌ی کرم رنگ نگاهی می‌اندازد. زیر لب زمزمه می‌کند:« عارف الف، فرزند منصور، معروف به عقرب‌سیاه» پرونده را ورق می‌زند:« سابقه‌ی ضرب‌وجرح، زورگیری...» پوشه را می‌بندد:« خب آقای عقرب گیرت میارم.» گوشی را برمی‌دارد:« اسکندری بیا کارت دارم» تقه‌ای به در می‌خورد، اسکندری وارد می‌شود. پا می‌کوبد:« قربان» سرهنگ چیزی یادداشت می‌کند:« اسکندری بیا ببین این عقرب با منصور نسبتی داره؟ یا تشابه اسمیه. » اسکندری نزدیک می‌شود:« آقا مشخصاتش رو چک کردم پدرشه» انگشتان سرهنگ روی میز ضرب می‌گیرد. از جا بلند می‌شود:« بریم» از در خارج می‌شود. اسکندری به دنبال او پا تند می‌کند... شیوا نگاه ملتمس‌ش را به رضا می‌سپارد. رضا جلو می‌آید:« به چه جرمی اونوقت؟» مامور نگاهی به رضا می‌اندازد:« شما؟» رضا سینه سپر می‌کند، کمی جلوتر می‌رود:« نامزدشم» اشک در چشمان شیوا جمع می‌شود:« رضا نذار ببرنم، من کاری نکردم، اصلا نمی‌دونم چرا بازداشتم» رضا مابین ماموران و شیوا قرار می‌گیرد:« نمی‌ذارم به نامزدم دستبند بزنید» مامور نفس کلافه‌ای بیرون می‌دهد، چشمان مشکی‌ش را در چشمان قهوه‌ای رضا قفل می‌کند:« پس با ما تشریف بیارید، اونجا که تفهیم اتهام شدن شما هم می‌فهمید چرا» رضا دستش را پشت بازوی شیوا می‌فرستد، او را مشایعت می‌کند. شیوا با او و ماموران هم قدم می‌شود... مریم خاکِ مزار سعید را چنگ می‌زند. زار می‌زند:« سعید حلالم کن، من برات زن خوبی نبودم، درست. تو آقایی کن‌و منو ببخش پسر عمو...» پاهای هانیه سست می‌شود. یاد روز عروسی سعید می‌افتد و آرزویی که با مادر درمیان گذاشته است... کت‌و شلوار مشکی و پیراهن سفید، کروات قرمز با راه‌های ظریف طلایی که به سختی دیده می‌شوند و لبخندی که از چهره‌ش پاک نمی‌شود:« مامان مادرشوهر بودن چه حسی داره؟ ها داره زیر دندونت مزه می‌کنه نه؟» هانیه با لباس زرباف مشکی وطلایی دور پسر می‌گردد و اسپند دود می‌کند:«اللهم صل علی محمد وآل محمد، خیلی شیرینه، انگار دنیا رو بهم دادن، سعید.» سعید دست مادر را می‌بوسد:« نوکرتم، خداروشکر دارمت، دلم می‌خواد پنج‌تا نوه برات بیاریم از سروکولت برن بالا» صدای خنده‌هایشان از خاطرات شیرین در گوش هانیه پژواک می‌شود. ناگهان یاد نوه، دل هانیه را می‌لرزاند. تازه به یاد می‌آورد، جگرگوشه‌ش در شکم مریم است. پشت سرش را نگاه می‌کند. مریم روی مزار سعید از درد در خود می‌پیچد. به طرف او می‌دود... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) منبع: آوینا AaVINAa
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ صدای گریه‌ی نوزاد در مغز مبینا، و همهمه‌ای که بیمارستان را فرا گرفته، همزمان مانند پتکی بر سرش فرود می‌آیند. او تلوتلو خوران از در اتاق خارج می‌شود. همه‌ی فکرش نوزادی‌ست که بعد از چندروز بستری، به یادش آمده. مامور مراقب دم در ایستاده و انتهای سالن بخش را نگاه می‌کند. مبینا از جلوی او می‌گذرد. رد خونی که از آستینش بر زمین می‌چکد. مامور جوان را به خود می‌آورد:« کجا میری خانم، ای بابا چکار کردی باخودت! پرستار...» پرستاران که گویی از چیزی به وحشت افتاده‌اند، صدایش را نمی‌شنوند. همه آن‌ها دور هم جمع شده‌اند، درمورد چیزی حرف می‌زنند. مامور فریاد می‌زند:« ای بابا باشماهام، گوشاتون سنگینه؟» یکی از آن‌ها تا چشمش به مبینا می‌افتد، به خود می‌آید:« ای وای تو چرا از تخت اومدی پایین؟ ببینمت...» با حرکت پرستار بقیه پرسنل متوجه او می‌شوند. یکی از آن‌ها که قد بلندی داشت گفت:« توی این اوضاع فقط تو رو کم داشتیم...» مامور که هنوز دلیل نگرانی‌شان را نمی‌دانست، گفت:« کدوم اوضاع، چی شده مگه؟» پرستاری که داشت روی دست مبینا چسب می‌زد، سرش را به سمت مامور برگرداند. چشم‌های نگرانش را به او سپرد. بالحن ناراحتی گفت:« سرکار، کرونا اومده، بهمون آماده‌باش دادن. من جای شما بودم، جونمو برمی‌داشتمو در می‌رفتم.» مامور جوان بر پیشانی خود می‌کوبد:« یا خدا... حالا چکار کنیم» پرستار قدبلند، ماسکی به دست سرباز می‌دهد:« فعلا اینو بزن، دستات رو هم باالکل هفتاد درصد باید بشوری...» مبینا که هیچ چیز از حرف‌هایشان متوجه نمی‌شود، لب می‌زند:« باید برم خونه...بذار برم...» هانیه نمی‌توان به تنهایی مریم را از روی زمین بلند کند. به طرف در خروجی آرامستان می‌دود:« کمک...کمک...کسی نیست؟» نگهبان آرامستان از دور فریاد می‌زند:« چی‌شده همشیره؟ اتفاقی افتاده؟» هانیه دستانش را در هوا تکان می‌دهد:« زنگ بزن اورژانس بیاد» پیرمرد مکثی می‌کند. زیر لب زمزمه می‌کند:« بسم‌الله نکنه جنی شده» فریاد می‌زند:« بگم چی شده؟» هانیه چنگی به صورت می‌زند:« بگو زائو داریم، عجله کن» پیرمرد بیل را کناری پرت می‌کند:« یاجده‌ی سادات...طاهره، طاهره...» کمی بعد، همسر پیرمرد، طاهره خانم که با پاهای پرانتزی‌ش به سختی، سعی در تند راه رفتن دارد، به سمت او می‌آید... گیسو از اتاق سرهنگ خارج می‌شود. هنوز قدمی برنداشته است که باشیوا رخ‌به‌رخ می‌شود. گیسو چشمان گردشده‌ش را به چهره‌ی غم‌زده‌ی شیوا می‌سپارد:« شیوا! تو اینجا چکار می‌کنی؟ هیچ معلومه از دیروز کجایی؟» مامور دستش را بین شیوا و گیسو سد می‌کند:« صحبت بامتهم ممنوعه خانم» گیسو و شیوا هردو به مامور کلانتری زل می‌زنند... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) منبع: آوینا AaVINAa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا