eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ عکس‌ها را یکی‌یکی نگاه می‌کند:«اسمش بادخورکِ حمیرا، ببین چی نوشته» حمیرا دستمالی را که با آن در حال گردگیری است را کنار می‌گذارد. کنار او قرار می‌گیرد:«چی نوشته؟» گیسو لپ‌تاپ را به طرف او می‌چرخاند:« ببین، می‌گه کل زندگیش رو توی آسمون می‌گذرونه...»گیسو از قطار سریع‌السیر مغزش که در چند ساعت گذشته‌ سفر می‌کند، پیاده می‌شود. چشم به سرهنگی می‌دوزد، که ذره‌بین را با دقت روی کاغذ می‌گرداند، سربلند می‌کند. به گیسو زل می‌زند:« من از علوم غریبه سردر نمیارم، ببینید این کار به شرط اینکه رمال باشه، اما کلا یک تیکه کاغذ دلیل نیست، یا حداقل محکمه پسند نیست، که بشه در موردش اقدامی کنیم. اما اگر از توی دوربینا بتونیم بفهمیم کی این پرنده رو فرستاده توی باغ، شاید بتونیم یه کارایی بکنیم...» گیسو لیوان آب را روی میز قرار می‌دهد:« فیلم‌ها که دست خودتونه سرهنگ.» سرهنگ سری به تایید تکان می‌دهد:« خانم مجد شما بفرمایید، من باید این موضوع رو بررسی کنم...» نوزادی پیچیده‌شده در پارچه‌ی سفید گلدار، از درخت آویزان است. بندپوسیده‌ی قنداقه در حال پاره شدن است. صدای گریه‌ی نوزاد، کلاغ‌ها را به جنب‌وجوش می‌اندازد. آن‌ها در حلقه‌ای که بالای درخت ایجاد کرده‌اند، در چرخشند... «دکتر سامعی به آی‌سی‌یو...» پژواک صدای زنانه، فضای بیمارستان را پر می‌کند. مبینا با شنیدن صدایی که از بلندگو پخش می‌شود، چشم باز می‌کند. سینه‌اش به شدت بالا‌و پایین می‌شود. کابوسی که در رویا سراغش آمده، به جانش می‌افتد. نگاهی به اطراف می‌اندازد. بجز سایه‌ی پشت در، که صحنه‌‌ی آشنای این روزهای اوست، چیزی نمی‌بیند. دلش می‌خواهد، پرواز کند و خود را به نوزادی که در باغ جا گذاشته، برساند. از تخت پایین می‌آید. سرم مزاحم را از دستش جدا می‌کند... هانیه گوشه‌ی چادر مریم را می‌کشد:« چرا اینجا نشستی؟ بیا بیا ببین بچه‌مو کجا فرستادی...» گویی با دیدن مریم دیوانه می‌شود ، خون جلوی چشمانش را می‌گیرد. مریم را کشان‌کشان تا جلوی مزار سعید می‌کشد:« ببین، سعیدم اینجاست. همونی که عاشق تویِ وروره جادو شد، تویِ عفریته، اونوقت تو چکار کردی؟ بچه‌مو کشتی...» هانیه مشتی خاک برمی‌دارد:«پاشو سعید، زنت اومده...ماری که آب‌ودونش دادی. عشقت...» خاک را در هوا پخش می‌کند. دیوانه‌وار کل می‌کشد:«کلیلیلیش...کلیلیلیش...» خودرا روی مزار می‌اندازد. دردی در پهلوی مریم می‌پیچد. جیغ بلندی می‌کشد. هانیه از جا بلند می‌شود. بی اعتنا از کنار مریم می‌گذرد. صدای التماس‌های مریم در فضای آرامستان می‌پیچد... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) منبع: آوینا AaVINAa
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ سرهنگ وارد اتاق می‌شود. کنار میز می‌ایستد. به پوشه‌ی کرم رنگ نگاهی می‌اندازد. زیر لب زمزمه می‌کند:« عارف الف، فرزند منصور، معروف به عقرب‌سیاه» پرونده را ورق می‌زند:« سابقه‌ی ضرب‌وجرح، زورگیری...» پوشه را می‌بندد:« خب آقای عقرب گیرت میارم.» گوشی را برمی‌دارد:« اسکندری بیا کارت دارم» تقه‌ای به در می‌خورد، اسکندری وارد می‌شود. پا می‌کوبد:« قربان» سرهنگ چیزی یادداشت می‌کند:« اسکندری بیا ببین این عقرب با منصور نسبتی داره؟ یا تشابه اسمیه. » اسکندری نزدیک می‌شود:« آقا مشخصاتش رو چک کردم پدرشه» انگشتان سرهنگ روی میز ضرب می‌گیرد. از جا بلند می‌شود:« بریم» از در خارج می‌شود. اسکندری به دنبال او پا تند می‌کند... شیوا نگاه ملتمس‌ش را به رضا می‌سپارد. رضا جلو می‌آید:« به چه جرمی اونوقت؟» مامور نگاهی به رضا می‌اندازد:« شما؟» رضا سینه سپر می‌کند، کمی جلوتر می‌رود:« نامزدشم» اشک در چشمان شیوا جمع می‌شود:« رضا نذار ببرنم، من کاری نکردم، اصلا نمی‌دونم چرا بازداشتم» رضا مابین ماموران و شیوا قرار می‌گیرد:« نمی‌ذارم به نامزدم دستبند بزنید» مامور نفس کلافه‌ای بیرون می‌دهد، چشمان مشکی‌ش را در چشمان قهوه‌ای رضا قفل می‌کند:« پس با ما تشریف بیارید، اونجا که تفهیم اتهام شدن شما هم می‌فهمید چرا» رضا دستش را پشت بازوی شیوا می‌فرستد، او را مشایعت می‌کند. شیوا با او و ماموران هم قدم می‌شود... مریم خاکِ مزار سعید را چنگ می‌زند. زار می‌زند:« سعید حلالم کن، من برات زن خوبی نبودم، درست. تو آقایی کن‌و منو ببخش پسر عمو...» پاهای هانیه سست می‌شود. یاد روز عروسی سعید می‌افتد و آرزویی که با مادر درمیان گذاشته است... کت‌و شلوار مشکی و پیراهن سفید، کروات قرمز با راه‌های ظریف طلایی که به سختی دیده می‌شوند و لبخندی که از چهره‌ش پاک نمی‌شود:« مامان مادرشوهر بودن چه حسی داره؟ ها داره زیر دندونت مزه می‌کنه نه؟» هانیه با لباس زرباف مشکی وطلایی دور پسر می‌گردد و اسپند دود می‌کند:«اللهم صل علی محمد وآل محمد، خیلی شیرینه، انگار دنیا رو بهم دادن، سعید.» سعید دست مادر را می‌بوسد:« نوکرتم، خداروشکر دارمت، دلم می‌خواد پنج‌تا نوه برات بیاریم از سروکولت برن بالا» صدای خنده‌هایشان از خاطرات شیرین در گوش هانیه پژواک می‌شود. ناگهان یاد نوه، دل هانیه را می‌لرزاند. تازه به یاد می‌آورد، جگرگوشه‌ش در شکم مریم است. پشت سرش را نگاه می‌کند. مریم روی مزار سعید از درد در خود می‌پیچد. به طرف او می‌دود... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) منبع: آوینا AaVINAa
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ صدای گریه‌ی نوزاد در مغز مبینا، و همهمه‌ای که بیمارستان را فرا گرفته، همزمان مانند پتکی بر سرش فرود می‌آیند. او تلوتلو خوران از در اتاق خارج می‌شود. همه‌ی فکرش نوزادی‌ست که بعد از چندروز بستری، به یادش آمده. مامور مراقب دم در ایستاده و انتهای سالن بخش را نگاه می‌کند. مبینا از جلوی او می‌گذرد. رد خونی که از آستینش بر زمین می‌چکد. مامور جوان را به خود می‌آورد:« کجا میری خانم، ای بابا چکار کردی باخودت! پرستار...» پرستاران که گویی از چیزی به وحشت افتاده‌اند، صدایش را نمی‌شنوند. همه آن‌ها دور هم جمع شده‌اند، درمورد چیزی حرف می‌زنند. مامور فریاد می‌زند:« ای بابا باشماهام، گوشاتون سنگینه؟» یکی از آن‌ها تا چشمش به مبینا می‌افتد، به خود می‌آید:« ای وای تو چرا از تخت اومدی پایین؟ ببینمت...» با حرکت پرستار بقیه پرسنل متوجه او می‌شوند. یکی از آن‌ها که قد بلندی داشت گفت:« توی این اوضاع فقط تو رو کم داشتیم...» مامور که هنوز دلیل نگرانی‌شان را نمی‌دانست، گفت:« کدوم اوضاع، چی شده مگه؟» پرستاری که داشت روی دست مبینا چسب می‌زد، سرش را به سمت مامور برگرداند. چشم‌های نگرانش را به او سپرد. بالحن ناراحتی گفت:« سرکار، کرونا اومده، بهمون آماده‌باش دادن. من جای شما بودم، جونمو برمی‌داشتمو در می‌رفتم.» مامور جوان بر پیشانی خود می‌کوبد:« یا خدا... حالا چکار کنیم» پرستار قدبلند، ماسکی به دست سرباز می‌دهد:« فعلا اینو بزن، دستات رو هم باالکل هفتاد درصد باید بشوری...» مبینا که هیچ چیز از حرف‌هایشان متوجه نمی‌شود، لب می‌زند:« باید برم خونه...بذار برم...» هانیه نمی‌توان به تنهایی مریم را از روی زمین بلند کند. به طرف در خروجی آرامستان می‌دود:« کمک...کمک...کسی نیست؟» نگهبان آرامستان از دور فریاد می‌زند:« چی‌شده همشیره؟ اتفاقی افتاده؟» هانیه دستانش را در هوا تکان می‌دهد:« زنگ بزن اورژانس بیاد» پیرمرد مکثی می‌کند. زیر لب زمزمه می‌کند:« بسم‌الله نکنه جنی شده» فریاد می‌زند:« بگم چی شده؟» هانیه چنگی به صورت می‌زند:« بگو زائو داریم، عجله کن» پیرمرد بیل را کناری پرت می‌کند:« یاجده‌ی سادات...طاهره، طاهره...» کمی بعد، همسر پیرمرد، طاهره خانم که با پاهای پرانتزی‌ش به سختی، سعی در تند راه رفتن دارد، به سمت او می‌آید... گیسو از اتاق سرهنگ خارج می‌شود. هنوز قدمی برنداشته است که باشیوا رخ‌به‌رخ می‌شود. گیسو چشمان گردشده‌ش را به چهره‌ی غم‌زده‌ی شیوا می‌سپارد:« شیوا! تو اینجا چکار می‌کنی؟ هیچ معلومه از دیروز کجایی؟» مامور دستش را بین شیوا و گیسو سد می‌کند:« صحبت بامتهم ممنوعه خانم» گیسو و شیوا هردو به مامور کلانتری زل می‌زنند... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) منبع: آوینا AaVINAa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله: بهتـــــــرين شـــــــــما كســــــــــانى هســـــــتند كه برخوردشــــــــان با مـــــــردم، از همــــــه بهتـــــر است. چهــــره‌اى گشــــــــاده دارنـــد كه مــــردم رغبـت مى‌كــنند با آنــان انـس و الفت بگيـــــرند. ✨تحف العقول، ص۴۵ @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5940667024295334820.mp3
2.61M
🔸حکایت غربت (۱) گفتاری پیرامون ابعاد غربت امام عصر علیه‌السلام 🎧قسمت اول: مسافر بیابان‌های تنهایی @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا