💞
سلام امام زمان
جهان در انتظار توست یا مهدی عج
بیا! زمین تشنهی محبت و سلام توست...
زمان در نقطهی انتظار ایستاده است...
#العجل_العجل_یامولانا_یاصاحب_الزمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#محرم
@Parvanege
♡••
دردلــــــــممھرِکسۍخانہنکردهاستبیا
خانہخالیستنگہداشتهامجاےتــُـــــورا...
*ڪمالخجندے
#امام_زمان
@Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام دوستان پروانگی ❤️
خدایا! بهترین درسها را
در زمان سختی میآموزیم
و دانستیم صبور بودن
یک نوعی ایمان است...
🌸و خویشتن داری یک نوعی عبادت...
ناکامی به معنای
تاخیر است، نه شکست
و خندیدن یک نیایش است.
جز به تو
نمیتوان امید داشت
و جز با #عشق به تو
نمیتوان زندگی کرد☘
عزیزان
در پناه حق باشید
الهی آمیـن🤲
#محرم
#امام_حسین
@Parvanege
الهی!
جز غم حسین علیهالسلام و اولیای خدا
هیچ غم دیگهای تو چشماتون نباشه...
#یاحسین
#محرم
@Parvanege
🍂🍁🍂
گذشته جای ماندن نیست...
خاطرات کهنه و دلآزار را رها کن!
🔸جلو جلو هم ندو
که از نفس میافتی
#حال را دریاب تا حالت خوب باشد🌿
#حس_خوب
#محرم
@Parvanege
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوستداشتنے داداش و خواهرم حرفهاشونو زدند و بعدم اتاق رو ترک کردند... من موندمو ی
🍁🍁🍁
مغــرورِدوستداشتنے
تنها به تکون دادن سرم اکتفا کردم.
لبخند محوی زدم و در سکوت به صحبت های آرامش دهندهاش گوش سپردم.
چهار شب از رفتن و برنگشتن هومن میگذره؛ اما امشب دیگه فرق داشت...
امشب دومین سالگرد ازدواجمون بود،
طبق حرفهایی که توی این مدت از مارال و شوهرش شنیدم، تصمیم داشتم با چنگ دندون زندگیمو حفظ کنم... برای همین از صبح که پاشدم اومدم خونه خودمون...
تمام خونه رو نظافت کردم به اضافهی اینکه غذای مورد علاقهی هومن (باقالی پلو با ماهیچه) درست کردم.
به گوشیه توی دستم خیره شدم. نمیدونستم کاری که انجام میدم درسته یا نه؟!
اما یقین داشتم این تنها راه ارتباط دوباره است
با استرس شمارهی هومن رو گرفتم. برخلاف همیشه که خاموش بود اینبار نه تنهاروشن بود؛ بلکه ارتباط وصل شد...
اما حرفی از جانب اون زده نشد با بغض گفتم: هومن!!
حتی باآوردن اسمشم قلبم تیر میکشید
دلم به معنای واقعی براش تنگ شده بود...
چشمامو بستم ادامه دادم:
_ هومن میدونم صدامو می شنوی... اینم میدونم که اشتباه کردم؛ ولی تو حتی نخواستی حرفهامو بشنوی...
بدون شنیدن حقیقت از زبون من، منو توبیخ کردی که البته حق میدم بهت ... شاید اگه من جای تو بودم منطق که نه همه چی رو کنارمیذاشتم... نه یعنی منظورم اینه که.... (هول شده بودم حسابی) چشمامو بستم یه نفس عمیق کشیدم.
با خالصانه ترین لحن ممکن گفتم:
_ تو میدونی هستی دیوونته...
هومن تو میدونی من دوست دارم...
بیا این فرصت رو به خودمون بدیم ...
بیا باهم صحبت کنیم... میدونم که بهتر از من میدونی امشب چه شبیه...
من خونه خودمونم... شده تا صبح منتظرت میمونم... بیا خونه تا حرفهامو بشنوی...
اشکهام ریخت: هومن!! بیا!... فقط بیا...
این روش درستی نیست با دوری کردن من رو تنبیه کنی.
زمزمه کردم: درست نیست...
#پارت_434
#ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁
🌺سلام بر شما
همراهان پروانگی
🤲🏻 خـداونـدا به نامت به یادت و به عشقت...
☀️ روزی دیگر از زندگیمان آغاز شده است.
🌸 مـهربانا!... بهترینها را برایمان قرار بـده!
در این #جمعهی زیبا براتون از خدا
یک روز پر از آرامش و شادی
در کنار عزیزانتون خواهانم☘
🌻 آدینه بخیر و نیکی
دوستان مهربان
بفرمایید چای تازه دم☕️
☘أللَّھُـم؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج
#امام_زمان
@Parvanege
🦋
دلمـ در سر تمناے وصالت
سرمـ در دل تماشاے تُو دارد..
*فیضڪاشانۍ
#امام_زمان
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
@Parvanege
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوستداشتنے داداش و خواهرم حرفهاشونو زدند و بعدم اتاق رو ترک کردند... من موندمو ی
🍁🍁🍁
مغــرورِدوستداشتنے
همون لحظه صدای بوق ممتد تلفن توی گوشم پیچید؛
اما این بار دیگه به خودم اجازهی گریه بیش از اندازه ندادم...
به گلهای رز قرمز، صورتی سفید روی میز خیره شدم (وقتی اومدم خریدمشون)
گوشی رو گذاشتم به سمتشون رفتم.
نیمی از گلها رو یه رنگ در میون سر ته روی اپن آشپزخونه چیدم بقیهشونم پرپرشون کردم برای تزئین میز شام.
ظرف شیرینی رو پر کردم از مدلهای مختلف شیرینیهای مورد علاقه جفتمون به همراه ظرف میوه که گذاشتم روی میز عسلی...
حالا فقط خودم مونده بودم.
حوله.ی دور موهامو باز کردم، بعد از خشک کردنشون به بهترین شکل پیچیدمشون...
گوشوارههای لوزیه استیلمو گوشم کردم انگشتر پرنگین مشکیمو به انگشت اشاره انداختم.
یه سایه دودی پشت چشم کشیدم. رژلبی کم رنگ صورتی زدم... تونیک حریر سفیدمو پوشیدم.
کمربند ظریف بافته شدهی طلایشو بستم دورکمرم...
کفشهای پاشنه بلند سفیدمو پام کردم
رفتم سمت آشپزخونه.
نگاهی به سالن انداختم. همه چی عالی بود جز گلبرگهای پرپر شده....
سِت سفید غذاخوری رو چیدم روی میز با دوتا ج اشمعی زیبا ...
دور تمام ظروف رو با گل و برگهای رنگی پرپرشده، پر کردم طوریکه چیزی از سطح میز دیده نمیشد.
نفسی عمیقی کشیدم، روی صندلی نشستم به ساعت خیره شدم.
با صدای پیچیده شدن کلید توی در سرم رو از روی میزبرداشتم.
قبل از این که بتونم عکس العملی از خودم نشون بدم، چهرهی سرد اخموش توی چارچوب در آشپزخونه ظاهر شد.
دستمو به گردنم گرفتم درحالی که داشتم به این فکر میکردم میکردم کی خوابم برده گفتم: سلام چقدر دیر اومدی؟
بی توجه به حرفم رفت سمت اتاق کارش، شونهای بالا انداختم...
برگشتم تا شمعها رو روشن کنم تازه اون جا متوجهی روشن بودن هوا شدم...
ب اتعجب به ساعت چشم دوختم ۶:۲۰ صبح بود .
با دیدن ساعت بغض کردم، چشمام پر از اشک شد؛ اما اجازه ریزش بهشون ندادم. (این یعنی این۶که اصلا شب خونه نیومده)
صندلی رو کنار زدم و از جام بلند شدم باعصبانیت رفتم سمت اتاق کارش(دیگه تحمل این اوضاع رو نداشتم)
بدون در زدن وارد شدم بادیدن صحنهی روبه رو ناباورانه گفتم: سیگارمیکشی؟!
برگشت سمتم قبل ازاین که بخواد تلخی کنه؛ نگاش خشک شد روی لباسی که پوشیده بودم...
#پارت_434
#ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁