♥️
هوای خوب یا بد، فرقی نداره...
ما با هوای کسانی که دوستشان داریم
نفس میکشیم.😍
#دوستانه
#ربیع_الاول
@Parvanege
احساس خوشبختی از انتخابِ شاد بودن در هر شرایطی شروع میشه.☕️
💚بهترین اتفاق خوب رو براتون آرزومندم.🌸
#صبحتون_بخیر
#ربیع_الاول
@Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘🍄☘
"روزے به دلبرے
نظرے ڪرد چشم من
زان یڪ نظر
مرا دو جهان از نظر فتاد!
عشق آمد آن چنان
به دلم در زد آتشی
ڪز وے
هزار سوز مرا در جگر فتاد..."
*سعدے
#حرف_دل
#ربیع_الاول
@Parvanege
تو برای من قشنگی، مثل دریا که با امواجش، ساحل رو نوازش میکنه...
آره... روز هم با خورشیدش قشنگه...
و شب وقتی ماه با ستارههاش بر پرده تاریک میدرخشه.
شب هم قشنگه... همونقدر که این دنیا با تو قشنگه...
همسرم تو همیشه برای من قشنگی❤️
#عاشقانه
#همسرانه
#ربیع_الاول
@Parvanege
این گلهای رز صورتی زیبا
تقدیم به شما عزیزان پروانگی 🦋
روز خوش💝
#ربیع_الاول
@Parvanege
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوستداشتنے چشم دوخت تو چشمام: هستی من شنیدم... عشق بها داره این بها رو هر دو نفر،
🍁🍁🍁
مغــرورِدوستداشتنے
اشکهایی که توی چشمام حبسشون کرده بودم روی صورتم فروریختند.
به سختی از جام بلند شدم یه دفعه سکندری خوردم، ولی دستمو به مبل گرفتم و تعادل.مو حفظ کردم.
بلافاصله خواست دستمو بگیره که خودمو عقب کشیدم.
با صدای گریهام که لحظه به لحظه بالاتر میرفت تا به هق هق تبدیل بشه
بهش گفتم: بهم نزدیک نشو.
شال سفید رنگی که روی سرم بود رو مرتب کردم.
توی اون لحظه مثل دختربچهی کوچیکی بودم که داشت برای آغوش مادر بیقراری میکرد، دلم می.خواست که مارال پیشم بود و همدیگه رو بغل میکردیم و ازش کمک میگرفتم.
سه سال تمام با حس نفرت از خودم زندگی کردم...
سه سال تمام هر روز و هر شب از خودم میپرسیدم من به عنوان یه زن اینقدر عرضه نداشتم که بتونم شوهرمو، کسی که عاشقش بودم ذو حفظ کنم.
سه ساله دارم هرشب خودم رو سرزنش میکغنم که خاک بر سرت هستی، وقتی نتونستی مردت رو حفظ کنی... میتونی بچتو تنهایی بزرگ کنی.
سه ساله که توی هیچ مهمونی شرکت نکردم از ترس ترحم...
به سمتش برگشتم:
_تو با من چیکارکردی هومن؟
میدونی شکستن یعنی چی؟
تو منو با تمام قدرتت شکستی... هیچی ازم باقی نمونده... میفهمی.
من گناهی نداشتم جز عاشقی...
تو به چه گناه نکرده، سه سال تمام اینقدر عذابم دادی؟
با شرمندگی گفت:
مجبور بودم هستی... مجبور بودم.
فریاد زدم:
_نبودی... داری دروغ میگی... خودتم میدونی اشتباه کردی.
میتونستی همه چیز رو بهم بگی تا یه ماه اصلا هرچقدر تو بخوای برم و گم و گور بشم؛ ولی این کارو نکردی.
هومن، تو هم خودتو و هم منو عذاب دادی...
سرش رو بلند کرد و نگاهی بهم انداخت از همون نگاهها که تا عمق وجودم نفوذ پیدا میکرد آروم آب زد:
_مقصر یا بیگناه؛ حاضرم تاوان این کارم رو پس بدم.
هرچند معتقدم با این سه سال دوری سختترین تاوان ممکن رو پس دادم ولی قبل از هر چیزی میخوام فقط بدونی...
مکث کوتاهی کرد و دستی به موهای مشکیاش کشید و با لحن دلنشینی گفت:
من اومدم که تمام هستیمو برگردونم
تو رو نمیدونم، ولی من هنوزم اینقدر دوست دارم که بتونه دوتامونو خوشبخت کنه...
#پارت_642
#ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوستداشتنے اشکهایی که توی چشمام حبسشون کرده بودم روی صورتم فروریختند. به سختی ا
🍁🍁🍁
مغــرورِدوستداشتنے
دست و دلم سست شد... شنیدن کلمهی دوست دارم بعداز سه سال از زبون هومن یعنی زندگی مجدد...
یعنی زنده شدن دوباره روح و احساسم.
دوست نداشتم اینقدر زود خودمو ببازم آخر این ماجرا از همین الان برای من روشن بود، ولی این که بخوام از همین الان لبخند بزنم و بگم باشه عزیزم میبخشمت... دیوونگی بود.
داشتم دنبال یه جمله میگشتم که از اون فضا فرار کنم که دقیقا همون لحظه در باز شد. مارال، آیدا و داداش طاها نگاهی به من و هومن انداختند.
مارال با نگرانی گفت:
_چی شده هستی، چرا اینقدر رنگ و روت پریده؟
باصدای ضعیفی گفتم:
شماها از کی میدونستین؟
داداش طاها مثل همیشه پاسخ دهنده به سوالم بود گفت: کمتر از یه هفته است..
متعجب گفتم:
یه هفته؟... داداش تو یه هفتهس همه چی رو میدونی و سکوت کردی؟
شماها مثلا خانوادهی منین؟... هرچی بیشتر میگذره بیشتر دارم به این نتیجه می.رسم که بی.پناه و تنهام.
برگشتم به سمت هومن و گفتم:
تو با خودخواهی تمام به تنهایی برای زندگیمون تصمیم گرفتی، میخوای به آروین چی بگی؟
بچهای که توی دنیای بچهگانهی خودش تو رو مثل عمو کامرانش میدونه... خراب کردی... همتون خراب کردین.
توانی برای ادامه دادن نداشتم، ازشون چشم گرفتم و با قدم.های لرزون به سمت پلهها رفتم تا به اتاقم برسم.
زیر لب با آخرین توانی که برام باقی مونده بود گفتم:
میخوام تنها باشم... مراقب آروینم باشین.
نگاهی به هومن انداختم:
خودتو جوری بهش معرفی کن که گیج و سردرگم نشه.
اگه از من پرسید بگین بیمارستانه و سرش شلوغه.
از این فرصت اسفاده کن و مهرتو توی دلش جا بده...
آروین بچهی خیلی حساسیه، مراقبش باش ... یه چیز دیگه به هیچ عنوان نباید خیلی زیاد تحویلش بگیری مبادا به خاطر این که بپذیرتت جلوی کارای اشتباهش سکوت کنی که لوس بشه و عادت کنه.
تصمیم من هرچیم که باشه این روزا به این نتیجه رسیدم که نباید بخاطرش بچهامو از وجود پدر محروم کنم.
یه مدتی باید تنها باشم با دل و جون ازش محافظت کن.
چشم ازش گرفتم و خواستم به مسیرم ادامه بدم.
آیدا وقتی ضعفمو دید
خواست به سمتم بیاد که گفتم:
میخوام تنها باشم... تنهای تنها... رفتین درم پشت سرتون ببندین... خدانگهدار.
خودمو به سختی به اتاقم رسوندم چنددقیقه بعد صدای بسته شدن در رو شنیدم.
همونجا کنار تخت روی زمین نشستم یا بهتره بگم افتادم.
یه دقیقه طول نکشید که صدای هق هقم... هق هقی که هیچ وقت بلند نمیشد مگر برای یک نفر توی کل اتاق پیچید.
گریه میکردم و هق میزدم؛ اما نمیدونستم چرا... اشک شادی بود؟...
اشک غم بود؟... یا شایدم فقط اشک بود.
صدای زنگ اس ام اس گوشیم بلند شد از روی میز کنار تخت برش داشتم.
از طرف آیدا بود بازش کردم:
_میدونم الان اصلا حال خوبی نداری... میدونم نمیدونی باید شاد باشی یا غمگین... میدونم دوست داری یکی کنارت باشه و نباشه... با تمام این دونستهها خواستم بهت بگم... زندگی قشنگه هستی... پر از باید و نبایدها... پر از نشد، شد و حتی خواهد شد...
این یعنی امید... یعنی باید همیشه سعی کنی نشدها رو به شد تبدیل کنی و کم نیاری.
#پارت_643
#ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوستداشتنے دست و دلم سست شد... شنیدن کلمهی دوست دارم بعداز سه سال از زبون هومن ی
🍁🍁🍁
مغــرورِدوستداشتنے
حرفاشو در چند اس پشت سرهم میزد:
سرنوشت تو خیلی تلخ بود ولی خوب فکر کن و ببین که کی تونستی توی همین تلخی شیرینی استخراج کنی.
تو با هومن خوشبختی و به معنای واقعی میتونی یه زن باشی.
یه زن سرشار از نیازهای مختلف که تنها هومن میتونه برات تامین کنه.
پنج سال پیش وقتی من رفتم و دیگه آیدایی نبود تو تونستی آرامش رو کنار هومن پیدا کنی
و الانم دقیقا همینطوره... الان من هستم ولی دیگه نمیتونم به وجود تو آرامش بدم
یعنی هیچ کس به جز یک نفر دیگه نمیتونه به آرامش دعوتت کنه.
اگه خوب فکر کنی خودت خواهی فهمید که توی این همه تلخی، تو تنها زمانی تونستی طعم شیرینی رو بچشی که کنار هومن بودی.
بنابراین ازت خواهش میکنم خوب فکر کن... به خودت فکر کن نه به آروین.
اینبار به خودت، فکر کن... به ندای قلبت گوش کن... مبادا تصمیم غلط بگیری و دو باره شکست بخوری.
هر جای دنیا... هر اتفاقی که بیوفته من تو رو بیشتر ازخودم، دوستت دارم خواهری... امیدوارم بهترین تصمیم رو بگیری... تنهات میذارم تا کمی با خودت خلوت کنی... خدانگهدارت.
گوشیمو کنار گذاشتم، میخواستم فقط گریه کنم... نمیدونم چرا ولی حس میکردم الان تنها چیزی که بهم آرامش میده تا بتونم تصمیم بگیرم همین اشک ریختنیه که دلیلشو نمیدونم.
سرم رو به تخت تکیه دادم و چشمامو بستم. میون گریه سعی کردم فکر کنم... پس تمام واقعیت این بود؟
من الان که واقعیت رو شنیدم خوشحال بودم یا ناراحت؟
اعتراف میکنم که دلم امروز خیلی زیاد برای هومن سوخت...
چقدر عذاب کشیده بود توی این چند سال، خیلی سخته که همه سه سال تمام به چشم یه گناه کار نگاه کنن... غیرقابل تحمله؛
اما حتی این دلسوزی هم نمیتونست باعث بشه فراموش کنم که چه عذابایی کشیدم.
واقعیت خیلی سادست... واقعیت اینه که زندگی من در دوسال پیش متوقف شده و من سه سال تمامه که دارم تظاهر به زندگی کردن، میکنم.
دستمو از لبهی تخت گرفتم و به سختی از جام بلند شدم.
خودمو به صندلی مقابل میز آرایش رسوندم و روش نشستم.
داخل آینه به خودم خیره شدم،
این نگاه سبز بی فروغ متعلق به من بود؟
نگاه بی فروغی که از زمانی که جملهی دوستت دارم رو از زبون هومن شنیدم برق شادی به خودش گرفته و داره از بیفروغی درمیاد.
دستی به پوستم کشیدم عجیبه که بعد از این همه عذاب هنوزم هیچ تغییری با اوایلی که هومن رو دیدم نکرده بودم.
چرا ظاهرم همیشه اینقدر با باطنم متفاوت بود.
ظاهرم همیشه طوری بوده که همه فکر میکنند خوشبختترین زن دنیام، ولی تنها خودم از درونم خبر دارم.
لبخند تلخی زدم، چقدر زود بزرگ شدی هستی.
کی باورش میشه منی که هنوزم مثل یه دختربچه دوست دارم با عروسکام بازی
کنم، الان مادر یه بچهام...
نفس عمیقی کشیدم زیر لب به آرومی
گفتم:
داستان زندگیت هستی آتشین دل سنگم به رحم میاره... تو چطور آدمی هستی که هنوزم با غرور به زندگی نگاه میکنی؟
پدرجون... مادرجون... منو میبینین؟
لبخندی زدم:
من دیگه بزرگ شدم؛ واقعا بزرگ شدم اینقدر که الان یه نفر توی این دنیا هست که بهم میگه مامان.
الان به این نتیجه رسیدم که من واقعا زنده موندم تا به رتبه های بالایی در زندگی دست پیدا کنم.
من الان یه دکتر موفقم... کسی که میتونه به بیمارها کمک کنه.. و با یاری خدا از درد کشیدن نجات بده.
من الان یه زن استوارم، کسیکه خودش به تنهایی تونست روی پای خودش بایسته و پسرش رو به سه سالگی برسونه.
من تونستم توی این دنیا با افرادی آشنا بشم که دوباره طعم داشتن پدر و مادر و بهم چشوندند... مامان من الان باید چیکارکنم؟
باید با درخواست مردی که تمام زندگیم بوده، هست و خواهد بود... چیکارکنم؟
خودم میدونم که حتی همون سه سال پیشم حاضر بودم با شنیدن توضیحاتش دوباره کنارش زندگی کنم ... کنارش بودن رو به این همه تنهایی ترجیح بدم.
ولی مامان من میترسم
هومن رضائی اولین مرد زندگیم بود که تونستم بی هیچ تردیدی بهش بگم دوستت دارم...
حالا اگه قرار باشه هر روز که این مرد ازخونه بیرون میره با ترس و دلهره نگران برگشتنش باشم ... نگران این که مبادا توی یکی از این عملیاتها صدمهای ببینه... من به معنای واقعی میمیرم.
#پارت_644
#ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
" آن درخت کهن منم كه زمان
بر سرم راند بس بهار و خزان
دست و دامن تهی و پا در بند
سر كشیدم به آسمانِ بلند..."
*هوشنگ ابتهاج
#حرف_دل
@Parvanege