فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فسقلی🤣😂
خیییلی زرنگه🍗🤭
این بزرگ بشه، چی میشه 😂😂
#خنده
@Parvanege
13.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امروز #شور_خونگی داریم که خیلی ترد عالیه با همه نکاتش براتون اماده کردم تا راحت عالی درست کنید😍
مواد لازم
گل کلم بزرگ یک عدد
هویج دو الی سه عدد
کرفس یک عدد
سیر دو تا بوته
خیار ۳ عدد
فلفل تند ۵ عدد
سبزی شور ،مرزه ترخون شوید کمی جعفری
اب نمک
۲۰ لیوان اب جوشیده خنک
سرکه یک لیوان سر پر
نمک ۲/۳ لیوان
✅نکاتش
✔️شیشه حتما خشک تمیز باشه
✔️مواد خوب بشورید روی پارچه نخی پهن کنید تا آب اضافیش گرفته بشه
✔️در شیشه حتما خوب بسته بشه تا هوا نکشه تا ترشی لزج نشه
✔️جای گرم نباشه چون کپک میزنه
1⃣
@Parvanege
13.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
امروز #شور_خونگی 🌶🧄
2⃣
@Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولین بستنی زندگیشو خورد😍
#خنده
@Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عجب پاییز دل انگیزی 🤕🤕
🍁🍂🍁___________
سلام دوست خوب پروانگی
ممنون🌺
#ارسالی_شما
@Parvanege
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃
🌺🍃
#دلارام_خان
#پارت_۳۸
سعید سه روز کامل، از تمامی اهالی روستا پرس و جو کرد. هیچ کس چیزی درباره گذشته آقا صالح نمیدانست.
تمام چیزی که مردم میدانستند، مربوط به بعد از آمدن او به روستا بود. دیگر ناامید شده بود. به نظر میرسید که هیچ راهی برای رسیدن به گذشته آنها وجود ندارد. جز خود آنها کسی از گذشتهشان خبر نداشت.
تصمیم گرفت نتیجه تحقیقاتش را به خان گزارش کند؛ اما کار راحتی نبود. خان بعد از ماجرای قتل آن نگهبان به شدت عصبانی بود و بی هدف درون روستا قدم میزد و با خودش فکر میکرد! چارهای برای سعید نمانده بود.
تندتند راه میرفت و روستا را دور میزد. هر چند دقیقه یک بار نفس حبس شده در سینهاش را محکم بیرون میداد و با چند نفس عمیق به حالت عادی برمیگشت.
هر چه کمتر به نتیجه میرسید بیشتر مشکوک میشد! چه چیزی در گذشته این خانواده بود که باید مخفی بماند؟ چرا هیچ راهی برای رسیدن به آن وجود ندارد!
در همین افکار بود که صدایی او را به عقب برگرداند
-سعید...
-سلام کدخدا.
دست کدخدا را میان انگشتانش فشرد.
-در خدمتم. با من کاری داشتید؟
کدخدا که مردی بلند قامت و درشت هیکل بود، سرش را پایین انداخت و گفت: «هنوز به نتیجه نرسیدی؟»
-نه... ولی باید برسم، خان جواب میخواد.
بعد از اون ماجرا بدترین اتفاق ممکن اینه که نتونم دستوراتش رو درست اجرا کنم. راستشو بخواید از واکنشش میترسم. هیچ تصوری ندارم که چه جوابی ممکنه بده!
کدخدا با ابروهای افتاده و لب های بالا رفته به سعید نگاه میکرد. ذهنش آشفته بود. همه اهالی روستا از او به خوبی یاد میکردند. کمک حال مردم بود. حالا بین بد و بدتر گیر افتاده بود. نمیدانست چه کسی را بر آن یکی ترجیح دهد.
ابروهای پرپشت، دماغ عقابی و لبهای درشتش غلط انداز بود. برخلاف ظاهرش باطنی پاک و روحی لطیف و مهربان داشت.
-کجایی کدخدا؟ حواست به منه؟ چرا درمونده شدی؟
کدخدا نفس عمیقی کشید
-میخوام کمکت کنم؛ ولی بخاطر صالح میترسم. از طرفیم نگران توام. نمیدونم چیکار کنم! ببینم تو میتونی بهم اطمینان بدی خطری تهدیدش نمیکنه؟ نمیخوام اتفاقی براش بیفته.
چشمان سعید جرقهای زد
-نگران نباشید. باور کنید خان قصد بدی نداره!
کدخدا آهی کشید:
-تا الان نگران تو بودم از حالا به بعد باید نگران کس دیگهای باشم. خدا کمک کنه. امیدوارم از کاری که میکنم پشیمون نشم!
راستش دو سال پیش یکی اومده بود اینجا که پشمهای گوسفندام رو بخره. فکر میکنم صالح رو می شناخت.
-از کجا اینو فهمیدین؟
- مطمئن نیستم؛ ولی با چهرهش که با دیدن صالح اونطوری بهتش زد و چیزایی که بعدش پرسید، فکر کردم که میشناستش.
-یادتونه چی پرسید؟
-پرسید که کِی اومده اینجا؟ چندتا بچه داره؟ و از این دست سوالا.
ازش پرسیدم قضیه چیه؛ ولی طفره رفت و منکر شد که با صالح آشنایی داره.
-خب شاید کنجکاو بوده فقط!
-نه من فکر میکنم که میشناخت، چون پرسید فقط یه دختر داره... درسته؟ آنقدر تعجب کرده بود که متوجه رفتارش نبود. تازه اسم دخترشم میدونست.
-خب آدرسش؟
نمیدونم؛ ولی از ده علیا اومده بود.
سعید دست کدخدا را گرفت
-آها... ممنون خودم میرم اونجا. ممنونم از کمکتون کدخدا.
-امیدوارم این حرفا دردسری برای صالح درست نکنه، چون اینطوری نمیتونم خودمو ببخشم سعید!
-لطف بزرگی به من کردید مطمئن باشید هیچ خطری آقا صالح رو تهدید نمیکنه.
کدخدا آه پر سر و صدایی کشید، به آسمان نگاه کرد و گفت: «امیدوارم همینطور که میگی باشه.»
سعید دست کدخدا را محکمتر گرفت و به نشان اطمینان تکان داد.
سعید خوشحال به عمارت برگشت. تصمیم داشت فردا صبح به ده علیا برود.
نویسنده: الهه رمان باستان
منبع: آوینا AaVINAa
@Parvanege
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃
🌺🍃
#دلارام_خان
#پارت_۳۹
صدای در بلند شد. خان روی مبل نشسته بود. یک پایش را روی آن یکی انداخته بود. جلیقهای مشکی با پیراهنی سفید پوشیده بود. شلوار مشکی دمپا گشادش حسابی روی کفشهای واکسزدهاش خودنمایی میکرد. عینک مطالعهاش را روی چشم گذاشته بود و با یک دستش قهوه را روی ران پایش نگه داشته بود. روز اولی که آمده بود چنان خدمه بیچاره را سر این که بلد نیستند قهوه درست کنند تحقیر کرده بود که تا مدتها هیچیک از خدمه حاضر نبودند برای انجام کارهایش به اتاقش بروند. آخر سر هم خودش به آنها یاد داده بود چگونه برایش قهوه درست کنند. از قهوه درست کردن سودابه خیلی راضی بود.
او مامور بود هر زمان که خان میخواست برایش قهوه آماده کند. با دست دیگرش کتاب را جلوی صورتش گرفته بود و خط به خط میخواند. صدای در تمام حواسش را از کتاب گرفت.
-بیا تو.
-سلام قربان. صبحتون بخیر.
خان قهوه را روی میز گذاشت. همانطور که سعید را برانداز میکرد کتابش را بست
-کاری که بهت سپردم چی شد؟ انجام شد؟
-بله قربان. برا همین خدمت رسیدم. تو روستا هیچکس نمیدونست آقا صالح از کجا اومده. فقط میدونستند که پنج سال پیش اومده به این روستا....
-حاشیه نرو سعید. ته و توشو درآوردی یا نه؟ نتیجه رو بهم بگو. نکنه اینم نتونستی انجام بدی؟
-چشم الان میگم اگه اجازه بدید. رفتم به اون دهی که در تحقیقاتم بهش رسیده بودم. از یه پیرمرد سراغ آقا صالح رو گرفتم. اول پرسید کدوم صالح؟ وقتی بهش گفتم همونی که پنج سال پیش از اینجا رفته و یه دخترم داره چشمهاش گرد شد؛ ولی انکار کرد که میشناسه! دستپاچه ول کرد و رفت. دنبالش رفتم.
خان دستش را زیر چانه زد و گفت: بعدش؟
-هیچ جوره حرف نمیزد. بهش اطمینان دادم که کسی از موضوع با خبر نمیشه؛ ولی فایده نداشت. بیشتر اصرار کردم سبیلش رو هم چرب کردم تا زبون باز کرد.
خان از جا بلند شد. نزدیک سعید آمد. دستهایش را در جیب شلوارش فرو برد
-خب؟
-صالح، برادرزاده خان علیا بوده. در واقع پدرش خان بوده؛ ولی چون وقتی بچه بوده پدرش رو از دست میده، عموش جانشین خان میشه. این خان عمو خیلی از برادرزادهش حمایت میکرده؛ حتی میخواسته جانشین خودش بشه.
آقا صالح که مدتها بین مردم زندگی کرده هیچ علاقهای به ثروت خان نشون نمیده و هدایای خان رو هم بین مردم تقسیم میکنه. اینطوری دست رد به سینه خان میزنه.
خان دست به جیب و در حالی که قهوه را بو میکرد، خودش را کنار پنجره رساند. سخت مشغول فکر بود.
-بعد مرگ عموش، پسر عموش، خان میشه که بخاطر رفتارهای پدرش از صالح کینه بزرگی داره و از هر فرصتی برا آزار این خانواده استفاده میکنه.
خان فنجان قهوه را به لبش نزدیک میکند و میگوید: داره جالب میشه!
صالح همه چی رو تحمل میکنه. سعی میکنه با پسرعموش درگیر نشه تا این که خان یه بار سربازاشو میفرسته سراغ دلارا... دلارامی که فقط دوازده سالشه!
خان به سمت سعید برگشت و گفت:
_چرا؟
-چون میخواد دلارام زن دومش بشه.
خان با دندانهای فشرده زیرلب میگوید دلارام! و بعد با اخمهای در هم به سمت پنجره برمیگردد.
-غلط کرده مرتیکه الدنگ!
خان سکوت میکند. سعید این حرکت را درخواست برای ادامه تلقی میکند.
-نسرین خانم از ترس و غصه از حال میره. انگار بعد سالها خدا این بچه رو بهشون داده.
نگهبانا که اینو میبینن دست نگه میدارن و میرن. شب که بر میگردن اثری از صالح و خانوادهش نیست. گفت کلی تو روستاهای دیگه هم دنبالش گشتن؛ ولی انگار تا اینجا نیومدن.
خان از پنجره، به بیرون خیره شده بود. سعید اجازه مرخصی خواست؛ ولی صدایی از او نشنید. به سمت در رفت و خان را با واقعیت تنها گذاشت.
نویسنده: الهه رمان باستان
منبع: آوینا AaVINAa
@Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂شب زیبای پاییزیتون
💫متبرک به
🍂گرمی نگاه خدا
💫الــهی
🍂دلخوشیهاتون افزون
💫دلاتون مملو از شادی
🍂و جمع خانوادهتون
💫پراز دلگرمی و عشق و لبخند
🌙شبتون بخیر با ذکر یا #امام_زمان عج انشاءالله ✨
@Parvanege
گرچه این شهر شلوغ است، ولی باور کن
آنچنان جای تو خالیست، صدا میپیچد...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
#طوفان_الاقصی
@Parvanege
و اگر خدا بخواهد
خیری به تو برساند،
کسی نمیتواند مانع آن شود:)
#حــــرف_دل
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
@Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام
صبحتون بخیر
نازنین دوستان پروانگی
💫الهی!
دلتون مثل روز روشن
و مثل برکه آروم باشه🙏
😍شادی قلبتون مداوم،
نفستون گرم،
💟روزگارتون پر عشق
و لبريز از اتفاقات قشنگ باشه...🦋
#صبحتون_بخیر
#امام_زمان
@Parvanege