🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁
🍁☘🍁
☘🍁
🍁
#ادامه_قسمت_سوم
#نویسنده_محمد313
به خدا توکل کرد و چشم هایش را بست. با شنیدن صدای خش داری که با لحن لاتی فریاد میزد پلک هایش را باز کرد
سربازی از پشت دریچه گفت: ساکت!
آروم بشینین وگرنه میفرستمون انفرادی.
دانه های درشت عرق روی پیشانی اش خودنمایی میکرد.
تا به حال پایش به این جورجاها باز نشده بود که به لطف منصور باز شد.
کاش به حرف مادرش گوش میداد و بیشتر مراقب کارهای منصور بود
چرا منصور اینکار را کرده بود؟
سرباز بازویش را کشید و اورا سمت اتاق سرگرد اکبری برد.
نگاهش در میان راه روی شاکی ها و متهم هایی که قدم میزدند و بحث میغکردند میچرخید.
گوش هایش از همهمه ی آنجا در مرز انفجار بودند
با دیدن منصور که از اتاق سرگرد بیرون آمد سمتش خیز برداشت که سربازها اورا گرفتند
-نامرد.
منصور یقه اش را صاف کرد و گفت: آروم باش پسرخاله.
-تو به قران قسم خوردی!
همهی حرفات دروغ بود!؟؟
خنده ی مسخره ای کرد و گفت: کدوم قرآن؟؟
فکر کردی من جدی جدی به این خرافات اعتقاد دارم.
-خرافات افکارپوچ و بی معنی توهه... چرا اینکارو کردی؟؟
منصور زیر گوش کمیل گفت:ب اهم بیحساب شدیم آق سید...
کمیل متعجب به او نگاه کرد که منصور با یک پوزخند، نگاه پرسشگر اورا بیجواب گذاشت و رفت.
روی صندلی نشست که نگاهش با نگاه همان دختر دیروزی گره خورد.
سرش را پایین انداخت و زیر لب دعا دعا کرد منصور حقیقت را گفته باشد.
با شنیدن صدای سرگرد اکبری ته دلش خالی شد: خوب آقای معتمدی
ما از تک تک مهمونا سوال کردیم؛ ولی هیچ کدوم اینکه منصور عظیمی اونشب تو اون مهمونی باشه رو تایید نکردن...
طبق تحقیقاتی که انجام دادیم منصور عظیمی اونشب تو اون ساعت همراه دوستانش رستوران بوده.
کمیل با ناباوری گفت: ولی جناب سرگرد
خود دوستش بود که بمن زنگ زد گفت حال منصور بده
من خودم بالای سرش نشستم.
سرگرد اکبری گفت: من نمیفهمم چرا پسرخالهای که با شما هیچ خصومت و درگیری نداشته
برای گیر انداختن شما تو اون اتاق نقشه بکشه
و همزمان هم اونجا باشه و هم
تو رستوران..
شما شاهدی دارید ؟
کمیل سرش را میان دستانش گرفت و گفت: شاهد من مهمونای اونجان
که میگید ادعا کردن منصورو ندیدن
خودمم هنوز متوجه نشدم دقیقا چرا منصور این بلارو سرم آورد؟
من میخواستم کمکش کنم که به زندگیش سروسامون بده
منکه باهاش کاری نداشتم
خودش اومد ازم کمک خواست
خودش بود که خواست تغییر کنه
منم فقط همراهیش کردم.
-از من چه انتظاری پسرجان
بدون هیچ سند و مدرکی
باور کنم که تو به قصد کمک به پسرخالت اونم بدون اطلاع قبلی از وجود همچین مهمونی به اونجا رفتی وتو اون اتاق زندونی شدی
خوب دلیلش چیه؟
چرا باید پسرخالت همچین کاری کنه؟؟
چندین اد۶م بالغ از جمله کارکنان رستوران شهادت دادند که پسرخالتون اون شب رستوران بوده
هیچ کدوم از افراد مهمونی اونشب منصور رو ندیدند
چرا باید همه چی بر علیه شما باشه؟
در ضمن من راجع شما از اهل محل و کار تحقیق کردم.
آقا سید..
همه پاکی و سربه زیری شما رو تایید کردن
ولی بازم ادعاهاتون درباره پسرخالتون رد شد.
کم کم ناامیدی روی قلبش خیمه زد.. به راستی چرا منصور با او این کار را کرده بود؟؟ منظورش از بیحساب شدیم چه بود؟؟
#ادامه_دارد...
@Parvanege
14.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺ایوان نجف اشرف با بیش از 1500 هزار شاخه گل تزئین شد.
❤️ایوان نجف در حرم امام علی علیهالسلام به مناسبت میلاد #حضرت_زهرا سلامالله علیها تزئین و گلآرایی شد.
❤️ ان شاءالله مشرف شوید و از نزدیک این حال و هوا رو بچشید.🤲
#روز_مادر #مادر
@Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 نشانههای یک منتظر
🔹 تنظیم زندگی با امام زمان علیهالسلام چگونه ممکن است.
🎙استاد عالی
#سهشنبههای_مهدوی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
@Parvanege
هدایت شده از پـــروانـگـــــی
دانلود+دعای+توسل+علی+فانی.mp3
10.56M
🤲اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُکَ وَأَتَوَجَّهُ إِلَیْکَ بِنَبِیِّکَ نَبِیِّ الرَّحْمَةِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللّٰهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، یَا أَبَا الْقاسِمِ، یَا رَسُولَ اللّٰهِ، یَا إِمامَ الرَّحْمَةِ، یَا سَیِّدَنا وَمَوْلَانَا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَیْ حَاجاتِنا، یَا وَجِیهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
#دعای_توسل صوت: علی فانی
#سهشنبههای_مهدوی
#امام_زمان
@Parvanege
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃
🌺🍃
#دلارام_خان
#پارت_165
گلاب در حیاط قدم میزد. منتظر سعید بود.
_کجا موندی پسر؟
پشت دستش میزد.
_بیا تا از دست نرفته این دختر!
دستهایش را به سمت آسمان گرفت.
_خدایا ... منو شرمنده شوهرش نکن.
آخه من باید چیکار کنم؟
دوباره روی دستش زد.
_چرا نمیای پس؟
صدای ماشین خان به گوش گلاب رسید. به سمت در دوید.
_باز کنید در رو! منتظر چی هستین؟
نگهبانها در را باز کردند.
گلاب جلوی ماشین ایستاد. متعجب به داخل ماشین نگاه میکرد. سعید در را باز کرد؛ ولی پیاده نشد. گلاب به سمتش رفت.
سعید ایستاد.
_کجاست پس سعید؟ چرا قابله رو نیاوردی؟
_نبود خاله جان رفته بود روستای کناری... نتونستم پیداش کنم.
گلاب توی صورتش زد.
_وای خونه خراب شدم! حالا چیکار کنم؟ از دست میره دختره.
_باید ببریمش شهر خاله.
_چی میگی تو؟ تا شهر دو ساعته. فکر کردی تحمل میاره؟
_خب چیکار کنیم؟ دست رو دست بذاریم تا از دست بره؟ جواب خان رو چی بدیم؟
_کاش میفهمیدم کدوم دستی و چرا سرنوشت این دخترو با مصیبت رقم زد.
مادر دلارام رسید. پدرش هم لنگان لنگان پشت سرش میامد.
_گلاب، حال دخترم چطوره؟
_والا چی بگم خانوم؟ قابله نیست!
_نیست؟ یعنی چی که نیست؟
_انگار رفته رو سر یه زن دیگه.
نسرین خانم نگاهی به عمارت انداخت.
_پس دخترم چی میشه؟
نویسنده: الهه رمان باستان
منبع: آوینا AaVINAa
@Parvanege
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃
🌺🍃
#دلارام_خان
#پارت_166
نسرین خانم به طرف آقا صالح رفت. با دستمال دستش آب بینیاش را گرفت.
_چیکار کنیم صالح؟ چه خاکی به سر کنیم؟
آقا صالح سرش را پایین انداخته بود. به نسرین خانم نگاه کرد.
_تو برو پیش دلارام، حداقل آروم بگیره. تو مراقب دلارام باش... من میرم دنبال قابله. بالاخره یکی رو پیدا میکنم. برو نسرین خیالت راحت.
نسرین خانم لبخند زد.
_وقتی میگی میتونی؛ دلم قرص میشه صالح. یه وقت ناامیدم نکنی.
_برو خانوم. نگران نباش!
نسرین خانم به سمت عمارت رفت.
آقا صالح دستی به صورتش کشید. سعید و گلاب با تعجب خودشان را به آقا صالح رساندند.
_آقا؟ چطوری میخواید قابله پیدا کنید؟ این طرفا یه قابله بیشتر که نداره!
_نمیدونم سعید.
_پس...
_فعلا باید امیدوار بمونه که بتونه به دلارام امید بده. خدا بزرگه. منو شرمنده زن و بچهم نمیکنه. سوار شو بریم شاید...
سعید نگاهی به اطراف کرد.
_شما هم شنیدین؟ انگار صدای اتومبیله!
سعید جلوتر رفت تا بهتر ببیند. یک جیپ جنگی در حال حرکت به سمت عمارت بود.
آقا صالح کنار سعید ایستاد.
_چه خبر شده؟ ماشین حکومتیاست! باز چه مصیبتی قراره سر ما بیاد؟
سعید جواب نداد. سعی داشت از شیشه داخل ماشین را ببیند. چهره راننده آشنا نبود؛ اما کسی که کنارش نشسته بود! دقیقتر نگاه کرد، چشمهایش گشاد شدند. دوباره چشم باریک کرد تا درست ببیند. خودش بود...
نویسنده: الهه رمان باستان
منبع: آوینا AaVINAa
@Parvanege
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃
🌺🍃
#دلارام_خان
#پارت_167
سعید زیرلب گفت: قربان!
ماشین نزدیکتر شد و ایستاد. سعید به سمت ماشین دوید.
_قربان... شما برگشتین؟
خان لبخند محوی بر لب داشت.
_شواهد اینطور میگن. فکر کنم برگشتم!
خان از اتومبیل پیاده شد.
_ولی...ولی چطوری؟
خان چشمهایش را باریک کرد.
_نکنه انتظار داشتی دیگه منو نبینی؟
_نه!
صالح به سمت خان آمد.
_به موقع رسیدی! الان وقت این حرفا نیست. کار مهمتری داریم.
خان ابرو در هم کشید و به سمت سعید برگشت.
_چی شده؟
صالح جواب داد.
_فعلا اتفاق بدی نیفتاده؛ ولی معلوم نیست اگه کاری نکنیم چی بشه.
خان دوباره به سمت سعید برگشت.
_جون بکن سعید! گفتم چی شده؟
_قربان...خانوم!
خان یقه سعید را گرفت و فشرد.
_خانوم چی لامصب؟
آقا صالح دستش را روی دست خان گذاشت.
_ولش کن تا بهت بگم.
صدای محکم صالح، خان را به خودش آورد.
_تا دیر نشده باید بریم دنبال قابله. قابلهی روستا معلوم نیست کجاست.
_قابله، قابله، قابله...قابله کیه؟ تا من هستم نیازی به هیچ قابلهای نیست.
_سعید کیف طبابتم رو برسون به دستم.
_میخوای چیکار کنی پسر؟
_میخوام کاری رو انجام بدم که تخصصشو دارم. من پزشک جراحم! ... اونوقت منتظر بمونم زنم از دست بره بخاطر یه پیرزن؟
خان به سمت عمارت دوید. قلبش به شدت به سینه میکوبید. ماهها دل دل میکرد دلارام را ببیند؛ اما در بدترین شرایط ممکن رسیده بود.
نویسنده: الهه رمان باستان
منبع: آوینا AaVINAa
@Parvanege
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃
🌺🍃
#دلارام_خان
#پارت_168
پلهها را دو تا یکی بالا دوید. نفس نفس میزد. به بالای پلهها که رسید صدای گریه نوزادی را شنید. در جایش میخکوب شد. قلبش که بی وقفه به سینه میکوبد مانع شنیدن صدا میشد. دستش را روی قلبش گذاشت.
_ساکت شو که بشنوم لامصب!
صدای همهمهای در اتاق بلند شد. خان به سمت اتاق رفت. همه اطراف دلارام جمع شده بودند. چشمان خان گشاد شدند. قلبش تپیدن را فراموش کرد. انگار که پایش را زنجیر کرده باشند.
نسرین خانم جیغ کشید. خان از جا پرید و به سمت دلارام پرواز کرد. بقیه متوجه حضورش شدند. نفر به نفر راه را برایش باز میکردند.
چشم خان که به دلارام افتاد فریاد زد: -یکی بره کیف منو بیاره!
کنار دلارام نشست. چشمانش را باز کرد و داخلش را نگاه کرد. نبضش را که به زحمت میزد گرفت. یکی از خدمه کیف را به خان رساند. خان مشغول معاینه دلارام شد. خیالش که راحت شد چشمش به نسرین خانم افتاد که چشمه اشکهایش بی وقفه میجوشید.
_نگران نباشید حالش خوبه. شما برید استراحت کنید خودم پیشش میمونم.
نسرین خانم هر دو قدم که میرفت برمیگشت به سمت دلارام... دلش رضا نبود برود؛ ولی خان مصمم بود.
کنار تخت نشست و به آن تکیه داد. نفس عمیقی کشید. ترسیده بود، حتی نمیدانست فرزندش پسر است یا دختر. حتی یک لحظه هم چهرهاش را ندیده بود.
صدای ناله دلارام بلند شد. صدایش کم کم واضح شد.
_بهـ...زاد بهزا...د کجایی؟
خان کنار تخت نشسته بود و غرق صدای دلارام بود. با خودش میگفت یعنی واقعیه؟ یا اینم یه خوابه؟ لحظات بدی را پشت سر گذاشته بود. تکان نمیخورد مبادا از خواب بیدار شود.
_فکر کردم صداتو شنیدم. یعنی هنوز نیومدی نامرد؟
بغض صدای دلارام، اشک در چشم خان نشاند... واقعیت بود.
دلارام صدایش را شنیده بود. از جا بلند شد.
_اومدم که دیگه جرئت نکنی بهم بگی نامرد!
چشمهای پر اشک و بیحال دلارام باز شدند.
_بهزاد باور کنم این تویی که برگشتی؟
خان خودش را آهسته روی تخت انداخت و خودش را به دلارام رساند. چشم در چشم شدند.
سرش را به آغوش گرفت و لبهایش را روی پیشانی دلارام نشاند. سرش را به آغوش کشید و گفت: برگشتم ضربان قلبم! برای همیشه.
پایانــ🌺
نویسنده: الهه رمان باستان
منبع: آوینا AaVINAa
@Parvanege
سلام
دوستان عزیز پروانگی🦋
#میلاد_حضرت_زهرا سلاماللهعلیها بر شما مبارک💐
@Parvanege
مادر بودن یک شغل ابدی است که دستمزد آن، عشقی خالصانه است.🌺
#روز_مادر بر مادران گرامی کانال پروانگی مبارک🥰❤️
@Parvanege