🔹🔸🔹🔸
#قسمت۲۷
#چشم_آبی
خدایا نمیشد این حداقل سرشام حرف نزنه کوفتم شد... نفهمیدم چی خوردم؛
اصلا به زور لقمه ای که توگلوم بود رو با دوغ دادم پایین و گفتم:
-تا دو سال .
:خوبه پس امیدوارم طرحت رو کامل کنی و وسط راه از بودن تو این جا خسته نشی .
-والا من اگه سکته نکنم از دست شما خیلییه... حالا خستگی به کنار .
شام تموم شد برگشتیم داخل سالن.
خان روی مبل مخصوصش جلوس کرد .
:تاحالا مریضی هم داشتی؟
:تقریبا
:یعنی چی تقریبا؟
مهداد دوباره خندش گرفت، جدا اگه این خان نبود یه چیزی بهش می گفتم؛ ولی حیف که مثل گرگ نشسته این جا .
:یه نوزاد هفت ماهه با یه پیرمرد .
:هااا همون جریان سر زمین؟
:درسته .
:ذوالفقار برام تعریف کرد که چطور سر کدخدا داد زدی .
ماماااان اینا چرا همشون روح بودند ذوالفقار اون روز کجاا بوده آخه.
:لازم بود، اگر درمان نمیشدند خطرناک بود براشون .
:حواست به کدخدا باشه توی روستا بعد خانواده سپه وند کدخدا حرف اول رو میزنه .
استعداد خوبی هم در کشتن گربه دم حجله داره .
:روستا رو گشتی؟
:بله تا حدودی .
:مطمئنم که خیلی خوشت میاد؛ اما مواظب باش که زیاد مجذوبش نشی برای دختری مثل تو خطرناکه .
:حتماا .
کمی دیگه حرف زدیم که بیشتر اون گوینده بود و من شنونده وقتی که ازجاش بلند شد و شب بخیر گفت. از خوشحالی دلم می خواست برقصم از سالن که رفت افتادم رو مبل...
مهداد جابه جا شد و گفت:
-وحشتناکه؛ اما عادت می کنی بهش .
مهرداد: مهداد نترسونش...
:خوب دارم راست می گم دیگه!
ازجام بلند شدم و گفتم :
-بهتره من برگردم خونه .
جفتشون از جاشون بلند شدند مهرداد گفت:
-بذار به ذوالفقار بگم ببرتت
:نه خودم تنها میرم .
مهداد: که مثل اونشب گم بشی؟
چشم غره ای بهش رفتم خندید و گفت:
-باشه نزن منو، خودم میبرمت.
:اما....
:اما ولی و اگر و شاید نداریم خودمم می خوام هوا بخورم .
سرم رو تکون دادم از مهرداد خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون بالبخند گفت:
-اسب سواری خوش گذشت؟؟
:وااای توروخدا یادم نیار .
:می خوای پیاده بریم؟
با سر استقبال کردم .
از درخونه دراومدیم بیرون تا نیمه های راه سکوت کرده بودم.
مهداد متفکرانه گفت:
خان بابا علاوه برترسوندنت زبونت رو هم خورد؟
#ادامه_دارد...
🔹🔸🔹🔸
#قسمت۲۸
#چشم_آبی
دست خودم نبود ولی خندم گرفت :
نه
:پس چته؟...چرا هیچی نمیگی؟
:خوب دارم فکر می کنم
:به چی؟ به این که پسر خان از آب دراومدم و نمی تونی دیگه باهام حرف بزنی؟
مکثی کردم و گفتم:
-تقریبا .
روبه روم ایستاد و گفت:
-شهرزاد، من هیچ وقت از این قوانین روستا راضی نبودم، از این که همه به چشم پسر خان، نگاهم کنن و پشت سرم حرف بزنن راضی نبودم؛ منم مثل بقیه ام یه فرد عادی فقط از شانس بدم یه پدر خان دارم و بس.
شهرزاد:
پیاده تا خونه یک ساعتی طول کشید
وقتی که بالاخره رسیدیم دم در خونه گفتم:
-واقعا بابت امشب ممنونم همه چی خیلی خوب بود
دستش رو فرو کرد توی جیبش و با خنده گفت:
-حتی خان بابا؟
مکثی کردم... فهمید منظورمو خندش گرفت .
:باور کن درکت می کنم من خودم الان سی و یک ساله هنوز نتونستم باهاش کنار بیام
سرم رو تکون دادم. کمی مکث کرد و گفت:
-دیگه مزاحمت نمیشم شبت بخیر
:شب بخیر .
قفل درو باز کردم و رفتم داخل .
مهداد:
بعدازاین که مطمئن شدم رفت داخل راهمو به سمت عمارت کج کردم. دلم براش میسوخت خان بابا امروز خیلی تند باهاش صحبت کرد و اکثر حرفهاش رنگ و بوی تهدید داشت. وقتی که بالاخره رسیدم خونه ساعت یک شده بود باخستگی کتم رو آویزون کردم و خودمو پرت کردم روی تخت .
چشمم افتاد به لپ تاپ و آهی کشیدم فردا باید صبح زود بیدار میشدم که به پروژه برسم .
با خستگی خزیدم تو جام و کلهمو فرو کردم زیر بالش.
مهرداد:
ساعت هشت ونیم صبح بود .
مهداد هنوز بیدار نشده بود. دراتاقش رو باز کردم و رفتم داخل از وضعی که خوابیده بود خندم گرفت... دمر خوابیده بود و بالش رو بغل کرده بود، دهنش نیمه باز بود و نصف پتو هم رفته بود زیر پاش... رفتم کنار تختش و صداش زدم .
:مهداد پاشو دیرشداااا .
نه ... انگار نه انگار مثل یه خرس قطبی خوابیده .
:مهداد
مدیونتون بشم اگه ذره ایی تکون بخوره خیله خوب بیدار نمیشی دیگه .
بالش رو از بغلش کشیدم بیرون یهو ازجاش پرید.
:هااا چی شد؟... کی بود؟؟...
با دیدن من اخم هاش رفت تو هم با خنده گفتم:
-وقتی بیدار نمیشی تقصیر من چیه؟؟...
بالش رو پرت کردم سرش و قبل ازاین که رعد و برقش من رو بگیره از اتاقش اومدم بیرون
#ادامه_دارد...
7.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿
آرزو میکنم...
دلتون مثل باغچهای پر از گلهای خوشبو و زیبا باشه
که هم خودتون لذت ببرید و هم دیگران با دیدنش به وجد بیایند...😍
🌸پیشاپیش بهار مبارک
#حس_خوب
#ماه_رمضان
@Parvanege
.
سلام عزیزان پروانگی🦋
اومدم با عکس #سفره_هفتسین
تا کانالتون حال و هوای #عید_نوروز به خودش بگیره😊
انشاءالله سال ۱۴۰۲ با خوشی برا همگی تموم بشه و سال جدید با دلی خوش؛ هر آن چه را دوست دارین با دعای #امام_زمان عج براتون رقم بخوره...
☘راستی تا یادم نرفته؛ نماز و روزهاتون قبول حق🤲
التماس دعا از همگی
.
حوالی بهار
بهار وام دار نگاه توست...
لبخندت سال تحویل قلب ماست...
بیا...
نمیگوییم آمادهی ظهورت هستیم
اما...
در این زمستانهای تنهایی؛
عجیب قلبهایمان یخ زده است...
#حولحالنابظهورالحجه
#السلام_علیک_یا_بقیة_الله
#ماه_رمضان
https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
🌸
ز کوی یار میآید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی
به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی
*حافظ
#سلام #صبح_بخیر
#حس_خوب #ماه_رمضان
@Parvanege
⭕️ دعای روز هشتم #ماه_مبارک_رمضان
🔹اللَّهُمَّ ارْزُقْنِي فِيهِ رَحْمَةَ الْأَيْتَامِ وَ إِطْعَامَ الطَّعَامِ وَ إِفْشَاءَ السَّلاَمِ وَ صُحْبَةَ الْكِرَامِ بِطَوْلِكَ يَا مَلْجَأَ الْآمِلِينَ
🔸خدایا! در اين روز مرا ترحم به يتيمان و اطعام به گرسنگان و افشاء و انتشار سلام در مسلمانان و مصاحبت نيكان نصيب فرما به حق انعامت اى پناه آرزومندان عالم.
#ماه_رمضان
@Parvanege