eitaa logo
پاسخگویان(کانال مرجع و جامع)
2.8هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
600 ویدیو
11 فایل
"پاسخگویان" کانالی مرجع و تقریبا جامع جهت جستجوی مطالب روشنگری و پاسخ سایتها و کانالها به شبهات، شایعات و سوالات می باشد، لذا جهت خسته نشدن از زیادی مطالب آن، فقط از قسمت جستجو(سرچ)، برای دسترسی به مطلب مورد علاقه یا نیازتان استفاده نمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
با سلام و آرزوی قبولی طاعات و عبادات و نماز و روزه‌های شما بزرگواران. وقتی ماه رمضان و مخصوصا سالروز ایام ضربت و شهادت حضرت امام علی علیه السلام فرا میرسد، یاد و چهره شهید یوسف عبدلی از جلو چشمم کنار نمیرود و انگار همین دیروز بود! خاطره شهید یوسف عبدلی را یکبار در مراسم هفته دفاع مقدس در سالن اجتماعات اداره کل گمرک بندر امام خمینی تعریف کردم. یکبار هم چون موضوع تحقیق یکی از دانشجویان، "فرهنگ شهادت" بود، برای آن دانشجو بطور خیلی مختصر و خلاصه نوشته بودم و بعد هم که از طرف دفتر فرهنگ دفاع مقدس استان خوزستان تماس گرفتند و از بنده خواستند که خاطرات را بازنشر کنم، متاسفانه توفیق حاصل نشد و الان که سی و یک سال از آن روزها گذشته و در آستانه سالگرد مجروحیت و شهادت آن شهید قرار داریم با خود گفتم این خاطره را تقدیم شما عزیزان نمایم. پیشاپیش بابت تکراری و طولانی بودن این خاطره عذرخواهی میکنم🌹 یوسف عبدلی اهل روستای باباعرب جهرم بود(البته ما او را یوسف عبدی صدا میکردیم). او مداح خوش‌صدا و خوش سلیقه‌ای بود و نوحه‌های زیبایی انتخاب میکرد و با صدای دلنشین خودش همه رو جذب می‌نمود. دقیق یادم نیست که چندم ماه مبارک رمضان بود که بعد از افطار و شام و کمی استراحت، قرآن‌ها رو باز کردیم و مشغول خواندن سوره واقعه شدیم(زمان جنگ همه بچه ها هر شب سوره واقعه رو می‌خواندند و معتقد بودند سوره واقعه شایستگی و لیاقت شهادت می‌آورد). آن شب بعد از فرستادن صلوات پایانی ختم قرآن، یوسف شروع به ذکر مصیبت و مداحی در مورد ضربت خوردن و شهادت حضرت امام علی علیه السلام کرد!. با خودم گفتم امشب که شب نوزدهم و ایام شهادت امام علی نیست!، پس چرا یوسف مداحی شب نوزده رمضان را می‌خواند!!؟(یوسف مقید بود که متن نوحه و مداحی، باید با مناسبت روز همخوانی داشته باشد). وقتی سینه‌زنی تمام شد و مشغول چای خوردن شدیم چون من و یوسف کنار هم نشسته بودیم ازش پرسیدم: "یوسف چی شد که امشب دلت هوای مداحی و سینه زنی کرد؟!! اصلا چرا نوحه شب نوزدهم و شهادت امام علی را خواندی؟!!" یوسف گفت: "ماموریت من ۱۸رمضان تمام می‌شود و دلم نیامد از این شبهایی که پیش شما هستم استفاده نکنم و ذکر مصیبت امام علی را نخوانم!!" با شوخی و خنده به او گفتم: "نکند می‌خواهی تا ۱۸رمضان هر شب برای‌مان مراسم سینه‌زنی برگزار کنی!!؟؟" یوسف خندید و گفت: "اگر بچه ها طالب باشند آره می‌خوانم، چرا که نه!!" یکی از بچه ها با شوخی و خنده به او گفت: "یوسف، تا ۱۹رمضان خیلی مانده! فعلا برای‌مان معین اصفهانی بخوان وقتی رفتی خودمان مصیبت امام علی را می‌خوانیم و بیادت سینه‌زنی می‌کنیم!!" یوسف خندید و گفت: "میترسم وقتی من رفتم شما گوگوش و هایده و مهستی بخوانید!!" همه خندیدیم و کلی شوخی کردیم. اونی که یوسف باهاش شوخی کرد، صدای قشنگی داشت اما بیشتر ترانه‌های معین اصفهانی رو می‌خواند و یوسف هم بهش تذکر و نصیحت می‌کرد. از آن شب تا روز ۱۸رمضان من و یوسف دائم با هم و کنار هم بودیم و بیشتر با هم خلوت و صحبت و گشت و نگهبانی و کمین و پای قبضه خمپاره و روی خاکریز و توی کانال و اینطرف و اونطرف میرفتیم. یه دوستی خیلی زیاد و بسیار صمیمی بین من و او پیش آمده بود. البته او تمایل زیادی به تنهایی داشت و گه‌گاهی که میدیدم توی خودش فرو رفته من هم کمی ازش دور میشدم که خلوتش را برهم نزنم. نزدیک غروب که می‌شد با هم روی خاکریز می‌رفتیم و می‌نشستیم و به غروب و خط عراقی‌ها نگاه می‌کردیم (عصرها و دم غروب، دید، بیشتر با ما بود و عراقی‌ها کمتر میتوانستند روی ما دید داشته باشند). بچه‌ها خیلی به‌مون تذکر میدادند که روی خاکریز نروید و خطرناک است و عراقیها به‌تون تیر و خمپاره میزنند!. اما چون یوسف عشقش کشیده بود روی خاکریز و توی کانال و جاهای خطرناک برود، من هم، با اینکه واقعا ترس داشت و خودمم می‌ترسیدم، پایه‌اش شده بودم. در آن چند روز چندین بار تیر و ترکش و خمپاره و گلوله کنار مان خورده بود و حتی یکبار که عراقی ها ما را روی خاکریز دیده بودند با خمباره و ضدهوایی چهارلول به سمت مان شلیک کردند و همینطور که روی زمین خزیده و درازکش شده بودیم که تیر و ترکش بهمون نخورد!، و یکطرف صورت مان روی خاک بود و به همدیگر نگاه میکردیم و می‌خندیدیم، یک ترکش خمپاره تقریبا ۲۰سانتی متری صورت یوسف به زمین خورد و خاک روی صورت یوسف پاشید و صورت یوسف کلی خنده‌دار شد و هر دو مان خندیدیم. راستش رو بخواید من خیلی ترسیده بودم و خنده‌ام از روی ترس و شُکه شدنم بود! من هروقت شُکه و یا عصبانی میشدم خنده‌ام میگرفت (هنوز همانطور هستم. یادمه وقتی پلنگ <<سگ خوابگاه گمرک هندیجان>>، به آقای فرودس حبیب نژاد حمله کرد و سگه و فردوس دور من میچرخیدند و فردوس فریاد می‌زد و کمک کمک میگفتم، من شُکه شده بودم و از خنده شکمم را گرفته بودم و فردوس دورم تاب میخورد و سگه هم هی گازش میگرفت و شلوارش را ریش ریش
می‌کرد و از پای فردوس خون میریخت!😅😬). خلاصه وقتی با چشم خودم دیدم که ترکش چطور به صورت یوسف خاک پاشید!، به یوسف گفتم: "یوسف بخدا قسم عراقی‌ها دیدن مان!! جان من بیا از خاکریز پایین برویم!" همینطور که روی خاکریز دراز کشیده بودیم غلت زدیم و خودمان را به پائین خاکریز غلت دادیم. وقتی پایین خاکریز رسیدیم یک خمپاره دقیقا به همان جایی که یوسف دراز کشیده بود اصابت کرد! یوسف یک نگاهی تاسفبار به من انداخت و با حسرت به من گفت: "چرا نگذاشتی!!؟ چرا؟؟!!" با خنده بهش گفتم: "دیونه‌ی خدا!(به شوخی بجای "بنده‌ی خدا" به همدیگر می‌گفتیم "دیوانه‌ی خدا") اگر آنجا بودیم که الان سوراخ سوراخ مان کرده بودند!!" یروز به یوسف گفتم: "چرا اینقدر عوض شدی و توی خودت رفتی و یطوری شدی و دیگه مثل قبل نیستی؟!!" یوسف سفره دلش را باز کرد و از خودش و خانواده و اصرار مادرش برای ازدواج و خواستگاری رفتنش گفت. او به اصرار مادرش تصمیم به ازدواج گرفته و قرار بود عیدفطر ازدواج کند، اما یوسف از خانواده اجازه خواسته بود بگذارند یکبار دیگر به جبهه بیاید و عیدفطر به روستا برگردد و عروسی بگیرند. یوسف ناراحت بود و می‌گفت: "مجرد بودن و به جبهه آمدن راحت است، اما متاهل و زن و بچه داشته باشی و به جبهه بیایی هنر است!، می‌ترسم من این هنر را نداشته باشم و گیر زن و بچه بشوم و جنگ و جبهه را فراموش کنم!" راستش را بخواهید آن زمان چون خودم سن و سال زیادی نداشتم و مجرد بودم خیلی حرفهای یوسف برایم معنی و مفهومی نداشت. چون مدت زیادی از شهادت حاج خلیل مطهرنیا نگذشته بود(شهید خلیل مطهرنیا فرمانده اطلاعات عملیات لشکر۳۳ المهدی و متاهل و دارای فرزند و از عرب‌زبانان جهرم بود)، با خنده به یوسف گفتم: "خب تو هم مثل حاج خلیل زن و بچه را ول میکنی و به جبهه می‌آیی دیگه! این که ناراحتی ندارد!" یوسف گفت: "حاج خلیل به آن درجه‌ای از خلوص که باید داشته باشد تا به شهادت برسد رسیده بود اما منِ بیچاره کجا و حاج خلیل و شهادت کجا!!؟" با شنیدن این حرفها دیگر نمیتوانستم بخندم و با یوسف شوخی کنم! دیگر احساس کردم من در حد یوسف نیستم و نباید باهاش شوخی کنم و به حرف‌ها و افکارش بخندم! او علاوه بر اینکه چند سال از من بزرگتر بود حالا به جایی رسیده بود که دیگر من نمیتوانستم خودم را با او هم‌سطح بدانم و باهاش راحت شوخی کنم! خودبخود و ناخواسته خودم را در مقابل یوسف کوچک میدیدم و باید خودم را جمع و جور میکردم و دیگر شوخی و خنده را کنار میگذاشتم!. حرف‌های یوسف، حرکات یوسف، نماز یوسف، راه رفتن یوسف، مهربانی یوسف... همه و همه تغییر پیدا کرده بود و حتی برای عراقی‌ها و جنازه ها شان دلسوزی میکرد. آری! یک تحول عجیبی در یوسف ایجاد شده بود که خودبخود محیط اطراف و جو سنگر و روحیات همسنگران را تحت شعاع خود قرار داده بود! دلهره و نگرانی عجیبی به دل من نشسته بود و با یوسف در مورد این دلنگرانی صحبت کردم. ساعت‌ها با هم نشستیم و در مورد جنگ و جبهه و شهادت و امام خمینی و بعد از جنگ و اینجور چیزها صحبت کردیم. او از من در مورد علاقه ام به شهادت پرسید. به او گفتم: "من دوست دارم پیروزی و بعد از جنگ را ببینم." خوابی که قبلا در مورد خودم و امام خمینی دیده بودم را برایش تعریف کردم و بهش گفتم: "من مطمئنم شهید نمی‌شوم و زنده می‌مانم." او وقتی خواب من را شنید گفت: "آره درست میگویی! تو نه تنها شهید نمی‌شوی بلکه حتی فوت امام را هم خواهی دید! شاید بشود زندگی بدون جبهه را تحمل کرد! اما بدون امام خمینی چطور میشود زنده ماند؟؟!!" (من شبی خواب دیده بودم تعدادی نطامی که لباس سربازان آمریکایی و اسراییلی به تن داشتند، چندین نفر را به اسارت گرفته و به دست و پاهایشان غل و زنجیر کشیده و در آفتاب گرم و سوزان با شلاق و اسلحه از آنها بیگاری می‌کشند! من با تندی و فریاد به آن نظامیان اعتراض کردم!. فرمانده آن نظامیان خیلی از من عصبانی شد و با دشتش به نقطه ای اشاره کرد و با عصبانیت فریاد زد: "همه اش تقصیر آن پیر مرد است که اینها زبانشان برای ما دراز شده و اعتراض و فریاد سر ما می‌کشند!!". من به آن نقطه که نگاه کردم دیدم حضرت امام بر همان صندلی که همیشه در جماران بر ان نشسته بود و سخنرانی میکرد، در یک سایه دلنشین و نسیم خنک راحت و آرام نشسته اند!. با تعجب از خودم پرسیدم چطور امام این صحنه ظلم را میبیند و چیزی نمی‌گوید رو آرام نشسته است!!؟. در همین حین آن فرمانده آمریکایی یا اسرائیلی دستور شلیک به سمت من را داد!. من بلافاصله به سمت امام دویدم و قبل از اینکه به امام برسم تیر به پهلویم اصابت کرد و خودم را روی پاها زانوهای امام انداختم و با حسرت به امام نگاه میکردم و میگفتم من شهیدم؟!! امام من شهیدم؟!!. امام با لبخندی بر لب فرمودند امیدوار باش! امیدوار باش!. وقتی از خواب بیدار شدم و چشمانم را باز کردم هنوز لبخند بر لبم بود و چون چهاردهم ماه بود قرص ماه کامل و
تصویر امام خمینی را که اول انقلاب شایعه شده بود که عکس امام در ماه است، را با آن لبخند محبتش در ماه جلو چشمم بود و بهش می‌نگریستم). به یوسف گفتم: "یعنی میگویی بعد از امام همه چیز تمام خواهد شد؟!" (آن زمان چون امام خمینی فرموده بودند: "اگر این جنگ ۲۰سال هم طول بکشد ما ایستاده‌ایم"، فکر می‌کردیم جنگ حتما ۲۰سال طول خواهد کشید). یوسف گفتم: "نمیدانم جنگ کی تمام می‌شود و آیا آن روز امام هست یا نه!!، اما من آرزو می‌کنم قبل از تمام شدن جنگ، دیگر زنده نباشم! چون زندگی دور از جبهه و بدون امام برایم خیلی تلخ و سخت است!!." یوسف می‌گفت: "یروزی جنگ تمام خواهد شد و همین کسانی که امروز اینقدر به دروغ قربان و صدقه مان می‌روند! ما را بازخواست خواهند کرد که چرا شما به جبهه رفتید و جنگیدید؟؟!!" من آن موقع زیاد اهل سیاست نبودم و فقط گه‌گاهی اخبار و مطالب را از روزنامه و رادیو گوش میدادم. به یوسف گفتم: "منظورت همین‌هاست که می‌گویند چرا خرمشهر را که آزاد کردیم آتش‌بس صدام حسین را قبول نکردیم و امام گفت جنگ را ادامه بدیم؟" یوسف گفت: "الان که هنوز جنگ هست اینها دارند اینطور به ما میگویند! وقتی جنگ تمام بشوهد و خدای ناکرده امام خمینی هم آن زمان نباشد! همینها ما را محاکمه و زندانی مان خواهند کرد!!. نادر تو نمیدانی چه کسانی بدتر از همین سازمان منافقین که الان روبروی مان هستند و در کنار صدام حسین دارند با ما می‌جنگند در ایران وجود دارد که به خون ما تشنه‌اند و حاضرند ما را لب جوی بخوابانند و بیخ تا بیخ گلوی ما را ببرند و سر مان را از تن جدا کنند!!" من با لبخند به یوسف گفتم: "اگر خدای ناکرده امام نباشد! حضرت آیت‌الله منتظری که هستند و او رهبر خواهد شد و ما مشکلی نخواهیم داشت! (ما آن زمان از وضعیت سیاسی حسنعلی‌منتظری و مخالفت‌های او با حضرت امام خمینی رضوان‌الله‌علیه خبر نداشتیم و روزنامه هایی را که شاید باعث اختلاف بین رزمندگان می‌شدند، به خط مقدم جبهه ارسال نمی‌کردند). یوسف با یک لبخند تلخ گفت: "پس تو واقعا هنوز امام را نشناختی که فکر میکنی کس دیگری میتواند جای خالی امام را پرکند!!." (نمی‌دانم آیا آن روز یوسف بخاطر عشقی که به امام خمینی داشت این حرف را زد یا او واقعا از قضایای منتظری خبر داشت و او را بهتر می‌شناخت). ما اصلا حضرت امام را از نزدیک ندیده بودیم و فقط در حد تلویزیون و روزنامه و کتاب و سخنرانی ها با امام آشنا شده بودیم اما یادمه سال ۱۳۵۷ چند ماه قبل از پیروزی انقلاب که شهید علی شوشتری کلیشه عکس امام را که مخفیانه به دیوارهای کوچه و پس‌کوچه‌های شهر میزدیم را نشانم داد یه حس عجیب و علاقه شدیدی به امام در دلم پیدا شده بود. شاید یوسف درست میگفت و من فقط در همین حد امام را شناخته و ارادت پیدا کرده بودم. با لبخند به یوسف گفتم: "خب پس می‌گویی چکار باید کنیم!! یعنی باید فاتحه انقلاب رو توی این کشور بخوانیم و همه چیز رو بعد از اما تمام شده بدانیم و دست بکشیم!!؟" او با خنده گفت: "نه!، باید فاتحه خودمان را بخوانیم و فکر شهادت باشیم و لیاقت کسب کنیم!." من از حرفهای یوسف بیشتر به دلم دلهره وارد می‌شد و نگرانتر شدم!. حالات و حرفهای یوسف برام عجیب و غریب بود و میدانستم او دیگر یک فرد عادی نیست! اما مطمئن بودم او اگر ازدواج هم کند باز میتواند مثل حاج خلیل و خیلی از شهدای دیگر قید زن و بچه را بزند و به جبهه بیاید. خلاصه صبح روز ۱۸ رمضان فرارسید و قرار بود آقای نوروزعلی نوروزی که فرمانده ما بود با ماشین جیپ از مقر فرماندهی به سنگر ما بیاید و یوسف، که هم‌روستایی و رفیقش بود، را از دوئیجی عراق به ایران و اهواز ببرد و تسویه حساب کند و برای عروسی عید فطر آماده بشود. وقتی ماشین جیپ آمد، یوسف ساکش را نبسته و آماده نشده بود! آقای نوروزی به ما گفت: "تا یوسف آماده میشود شما بیایید تعدادی از این گلوله های خمپاره ۱۲۰ ایرانی را از گلوله های آمریکایی جدا و بار جیپ کنید و به اون طرف خاکریز و توی زاغه مهمات خمپاره ۱۲۰ ایرانی بگذارید. یوسف قبول نکرد و گفت من هم همراه بچه ها خمپاره بار میزنم و بعد میروم آماده می‌شوم!. در حین بار زدن خمپاره ها، یهویی بر اثر برخورد دو خمپاره، جرقه‌ای ایجاد شد و از سوختن باروت کیسه خرج خمپاره‌ها یک آتش مهیبی گُر گرفت! همه ما تا این صحنه و حجم زیاد آتش را دیدیم از ترس منفجر شدن خمپاره ها به نزدیکترین خاکریز پناه بردیم! آقای نوروزی گفت: "این خاکریز ضعیف است و فقط میتواند جلو ترکش را بگیرد! باید قبل از انفجار خمپاره ها، همه بدویم و به خاکریز بعدی که هم محکمتر و هم دورتر است پناه بگیریم! من به بچه ها که نگاه انداختم یوسف را ندیدم! از بالای خاکریز نگاه کردم دیدم یوسف پیراهنش را در آورده و با یک دله حلبی روغن ۱۷کیلویی مشغول آب پرکردن از گودال فاضلاب کنار منبع آب سنگر مان است و روی گلوله ها و ماشین آب می‌پاشد و سعی در خاموش کردن
آتش صندلی‌های جیپ و با انداختن پیراهن خیسش بر روی گلوله خمپاره ها آنها را سرد میکند که منفجر نشوند!!(کاری بسیار خطرناک و غیر قابل قبول عقل یک انسان سالم غیر عاشق و دیونه‌ی خدا!) با مشاهد این شهامت و شجاعت یوسف، من شرمنده شدم و به سمت ماشین و یوسف دویدم! آقای نوروزی فریاد زد: "کجا میروی!!؟ نرو برگرد!! برگردید احمقها الان ماشین منفجر می‌شود!!" بچه ها هم تا این صحنه را دیدند به طرف ما دویدند و آقای نوروزی هم همراه بچه ها به کمک آمدند و هرکس با خاک و آب و هرچه دم دستش بود آتش رو خاموش کردیم!. ماشین سوخت و یوسف نتوانست به عقب برگردد و آقای نوروزی هم با بیسیم تقاضای موتورسکلت کرد که به مقر نونی برگردد و قرار شد یوسف پیش ما بماند و هروقت ماشین دیگری جور شد دنبال او بیاید.(نونی، به تعدادی از سنگرهای فرماندهی گفته می شد که نمایش و ترسیم نحوه قرار گرفتن آنها در کنار هم، بر روی کاغذ کالک نقشه، بشکل حرف نون فارسی"ن" دیده می شد و بخاطر همین به آن نونی میگفتند. سنگرهای نونی شکل.) الان درست یادم نیست که آیا نوزدهم یا بیست‌و‌یکم و یا ۲۳ رمضان بود، که قبل از غروب آفتاب، آقای نوروزی پیش ما آمد. او و یوسف کنار یک نفربر پی.‌ام.‌پی عراقی که در عملیات کربلای۵ زده بودیمش و از کار افتاده بود نشسته و تکیه داده بودند و با هم صحبت می‌کردند. من هم کنار بچه ها روی سکوی سیمانی که دم درب سنگر درست کرده بودیم و با جعبه های خالی مهمات که از خاک پرکرده و بصورت دیوار و ترکش‌گیر ساخته بودیم نشسته و مشغول حل کردن شکر در یک قابلمه آب با لیوان دسته‌دار پلاستیکی بودم که بیسیم به صدا در آمد و از ما تقاضای شلیک یک گلوله خمپاره کرد. چون دستم گیر درست کردن شربت برای افطار بچه ها بود نمی‌توانستم خودم پای قبضه خمپاره‌انداز بروم، با همان حالت قابلمه به دست بلندشدم و کنار دیواره ترکش‌گیر ایستادم و به یوسف گفتم: "دارم شربت درست میکنم، میتوانی یک گلوله خمپاره در قبضه خمپاره‌انداز بندازی تا بعد من بیایم و خمپاره های بعدی را شلیک کنم؟" یوسف از جایش بلند شد و هنوز چند قدمی بیشتر راه نرفته بود که یهویی صدای سوت خمپاره عراقی ها بگوش رسید و بدون فاصله و فرصت اینکه پناه بگیریم، بین من و یوسف و نوروزی به زمین خورد و منفجر شد!! موج انفجار آنچنان من رو پرتاب و به دیواره ترکش‌گیر کوبید که تا همین الان که دارم این خاطره را مینویسم درد آن را در ستون فقرات و کتف و پاهایم، و صدای صوت و موج انفجارش را در گوش و سرم احساس میکنم! قابلمه و لیوان پلاستیکی درون آن که در دستم بود بر اثر ترکش خمپاره سوراخ شدند اما هیچ ترکشی به من اصابت نکرده بود و آب موجود در قابلمه و لیوان، باعث انحراف ترکش شده بود و از یک طرف دیگر لیوان و قابلمه خارج و مانع اصابت آن به بدن بنده شده بود! (البته اصل این قضیه این بود که بدن بنده شایسته خوردن آن ترکش نبود و ترکش من را لایق ندیده و مسیر خودش را تغییر داده بود.) صدا و موج انفجار و دود و خاک همه ما را گیج کرده بود و اصلا نمیدانم چطور خود مان را به داخل سنگر پرتاب کردیم! همه مان شُکه شده بودیم و من بلند بلند می‌خندیدم و بچه ها هم می‌خندیدند و فکر میکردن من دارم بهشان روحیه میدهم که نترسند! در همین حین یکی از بچه ها گفت از بیرون صدای ناله میاید!! من به همه بچه ها نگاه کردم، یوسف توی جمع ما و سنگر نبود! یهویی حیدر زارع از بیرون به سنگر آمد و با ترس و دستپاچگی گفت: "یوسف! یوسف زخمی شده و روی زمین افتاده!!" (حیدر زارع اهل شهرستان مرودشت شیراز بود و چند روز قبل از عملیات بیت المقدس۷ در شلمچه و کنار دریاچه ماهی به شهادت رسید) من با عجله به سمت راهرو خروجی سنگر رفتم که بیرون بروم اما مصطفی کدخدایی که مسئول سنگر بود، دو دستش را جلو درب سنگر گرفت و گفت: "من مسئول جان شما هستم و نمی‌گذارم کسی بیرون برود!! الان عراقی ها باز هم خمپاره میزنند و هرکس بیرون باشد کشته خواهد شد!!" من چون عصبی و کمی حالت موج گرفتگی داشتم و هنوز صوت انفجار، گوش و سرم را درد می‌آورد و حال عادی نداشتم، با عصبانیت یقه پیراهن آقا مصطفی را گرفتم و به داخل سنگر پرتاب کردم و از سنگر به بیرون پریدم. وقتی بیرون رفتم با یک صحنه عجیب و ترسناک روبرو شدم! همه زمین آنجا سیاه و سوخته شده بود! در بین سوختگی و سیاهی زمین، یک چیزی آن وسط افتاده بود و سیاه و دود زده شده بود! در کنار پی.ام.پی، آقای نوروزی را دیدم که با یک دستش پهلویش را گرفته بود و روی زانو خمشده بود و خون ازش می‌ریخت، با یک دست دیگرش به آن شیئی که وسط آن زمین سوخته و سیاه افتاده بود اشاره میکرد و با ناله می‌گفت: "یا مهدی!! یا مهدی!!" من خیلی ترسیده بودم و تازه متوجه شدم که آن شیء دود زده وسط آن زمین سوخته و سیاه شده، یوسف است!! به آن سیاهی دقت کردم دیدم یوسف طوری به زمین افتاده که انگار سر به بدن ندارد و پشت گردنش غرق خون است!!
من که هنوز گیج و موج‌گرفتگی داشتم و وحشت کرده بودم، و جرات نزدیک شدن نداشتم، با وحشت به آقای نوروزی که به یوسف اشاره می‌کرد گفتم: "چکار کنم!!؟ بگو چکار کنم آقای نوروزی!!؟ نوروزی با اشاره دستش و با یامهدی یامهدی گفتنش به من فهماند که باید یوسف رو قبل از فرود آمدن خمپاره های بعدی به سنگر ببرم! مجددا به بدن بی حال و بی حرکت دود گرفته یوسف نگاه انداختم دیدم دو چشم یوسف از زیر بغلش باز شده و دارد به من نگاه میکند و با صدایی بسیار ضعیف گفت: "نادر نترس! جلو بیا! من زنده‌ام نترس!" تا سر یوسف را از زیر بغلش دیدم و صدایش را شنیدم و فهمیدم که سرش قطع نشده به جلو رفتم و گردنش که از پشت پر از خون بود و بنظر میرسید قطع شده باشد را صاف و به کمر خواباندم اما توان بغل کردن او را نداشتم!! در همین حین دیدم حیدر زارع و احمد تقی‌زاده برای کمک، از سنگر بیرون آمده‌اند و شهید زارع زیر بغل یوسف را گرفت و من هم پاهای یوسف را بلند کردیم و به راهرو سنگر بردیم و فوری برگشتیم و من دستم را زیر کتف آقای نوروزی بردم و حیدر زارع هم پاهای نوروزی رو گرفت و بلندش کردیم. آقای نوروزی ناله میزد و "آخ کتفم! آخ کتفم!" می‌گفت. من احساس کردم دستم انگار گرم شده!. وقتی آقای نوروزی را کنار یوسف قرار دادیم تازه متوجه شدم که علاوه بر اینکه پهلوی آقای نوروزی ترکش خورده، پشت کمر و کتفش هم ترکش خورده و دستم درون بدن او رفته بود و گرمی دستم و ناله ایشون بخاطر این بود!. با بیسیم از اورژانس تقاضای آمبولانس کردیم اما بعلت شدت آتش خمپاره های دشمن، بخاطر کمبود آمبولانس در جبهه ها، و احتمال مورد اصابت قرار گرفتن آن، از اعزام آمبولانس معذور بودند. در همین حین صدای خودرویی به گوش رسید که با سرعت در حال فرار از آتش دشمن بود! آقای کدخدایی با اسلحه کلاشینکف جلوی آن خودرو را گرفت و گفت ما مجروح داریم و باید آنها را به عقب ببرید!! راننده آن خودروی ارتش که قبلا جلوش را گرفته بودیم اما بقول خودش چون در حال ماموریت بود حاضر به همکاری نشده بود، بیچاره که مسیرش را گم کرده بود و باز به تور ما خورده بود تا اسلحه از ضامن خارج شده و عصبانیت و حال و روز پریشان ما را دید گفت: "چشم!! اما من تازه ماشین را شسته‌ام و خونی و کثیف نشود که با من برخورد می‌کنند!". بهش گفتیم باشد نترس ماشینت را کثیف نمی‌کنیم. من یک پتو را پشت وانت پهن کردم و چهارزانو روی پتو نشستم و یک چفیه هم روی پاهایم پهن کردم و سرهای یوسف و آقای نوروزی را روی زانوهایم گذاشتم و با حیدر زارع به سمت سنگرهای اورژانس به راه افتادیم. در راه یوسف از حال نوروزعلی میپرسید و نوروزعلی هم از حال یوسف. یوسف چشمانش را بسته بود و بسیار آرام بود. من گه‌گاهی صدایش می‌کردم و او آرام چشمش را باز می‌کرد و به من اطمینان میداد که هنوز زنده است. بار آخر که صدایش کردم و چشمش را باز کرد به من گفت: "نادر چفیه دور گردنت را باز کن و روی صورتم بینداز، نمیخواهم دیگه دنیا را ببینم!" من با شوخی بهش گفتم: "این بیچاره آقای نوروزی این همه خون ازش رفته چیزی نمی‌گوید تو الحمدلله که مشکلی نداری!!" وقتی به سنگرهای اورژانس رسیدیم و بچه ها را به داخل سنگر اورژانس بردیم، پرستار اونجا یک قیچی به من داد و خودش هم یک قیچی برداشت و گفت پیراهن و شلوار بچه ها را قیچی کن که جای ترکشها مشخص باشند. من تا قیچی را دم پاچه شلوار یوسف زدم دیدم یک ترکش به قوزک پایش خورده و از آن طرف پایش بیرون آمده بود! قیچی را بالاتر بردم دیدم یک ترکش دیگر به ساق پا خورده و از آن طرف ساق پا بیرون آمده بود! هرچه من قیچی را بالاتر میبردم و شلوار و پیراهن یوسف را شکاف میدادم میدیدم ترکشی از یکطرف وارد و از طرف دیگر خارج شده بود! مچ و ساعد و بازو و خلاصه به انتهای آستین و شانه و کتف که رسیدم دیدم یک ترکش از یکطرف بازو وارد و از طرف دیگر خارج و به بدن یوسف وارد شده! تصور کردم که ترکش به قلبش رسیده! با ترس دکتر را صدا زدم و او گفت: "حال یوسف خوب است و چیزیش نیست و زنده می‌ماند اما نورزعلی بدجور بدنش پاره شده و کلیه اش ترکش خورده و خونریزی شدید دارد و احتمالا تا بیمارستان علی ابن ابیطالب که در ۵کیلومتری جاده آبادان اهواز است نخواهد رسید و شهید خواهد شد!" من مشغول برهنه کردن و پاک کردن خونهای بدن یوسف بودم که متوجه جای ترکش بر پشت گوش و گردن یوسف شدم!. خونهای سر و پشت گردن را که پاک کردم دیدم ترکش، به داخل رفته اما از جایی بیرون نیامده بود! آن ترکش و ترکشی که به نزدیکی قلب یوسف فرو رفته بود تنها ترکشی بودند که از بدن یوسف خارج نشده بودند! وگرنه ۱۵ ترکش دیگر همه از یکطرف وارد و بدن را سوراخ و از طرف دیگر خارج شده بودند! یوسف را هم مثل نوروزعلی کمی پانسمان و با آمبولانس به بیمارستان اعزام کردند.
چند روز بعد، بنده و آقای احمد تقی‌زاده به اهواز و پادگان امام خمینی ( که در چند کیلومتری جاده اهواز اندیمشک بود و زمان جنگ مقر لشکر۳۳ المهدی، و بعد از جنگ به پادگان لشکر۷ ولی عصر خوزستان تبدیل شد) رفتیم و خبردار شدیم یوسف بعد از سه روز در اتاق عمل و حین جراحی برای خارج کردن ترکشی که به سر و به نزدیکی مغزش اصابت کرده بود به شهادت رسیده! انگار یوسف نخواسته بود توفیق عزاداری برای امام علی علیه السلام، و حضور در جبهه را با گرفتار شدن به لذات زندگانی دنیوی از دست بدهد و خود را از حضور در جبهه و فیض شهادت محروم کند!. البته من مطمئنم اگر یوسف به شهادت هم نرسیده بود و به شهر باز می‌گشت و ازدواج هم میکرد، هرگز دست از جبهه و راه امام خمینی و حمایت از ولایت برنمی‌داشت، چرا که اگر او اینچنین نبود هرگز توفیق شهادت پیدا نمی‌کرد. *یاد شهدا و امام خمینی گرامی و راه شان پررهرو باد* 📤پاسخگویان: *گروه۱۳ واتس آپ:* https://chat.whatsapp.com/JwifJj5npKJ2NXmoqiOdsF ✅ *درصورت تکمیل بودن ظرفیت گروه واتس آپ، از لینک زیر عضو گروه جدید شوید:*👇 http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/1708 ✅ *لطفا سوالات و شبهات خود را ابتدا از قسمت سرچ کانال تلگرامی یا وبلاگ ما، جستجو نمائید و در صورت عدم وجود پاسخ، سوال خود را از طریق لینک زیر به یکی از سایتهای پاسخگو ارسال فرمائید:* 👇 http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/1167 پاسخگویان در بلاگفا: http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/1759 در ایتا: https://eitaa.com/pasokhgooyan/2362 در تلگرام: https://t.me/pasokhgoyan/12734 در گپ: https://gap.im/pasokhgooyan/384 در سروش: https://sapp.ir/pasokhgooyan
🔴 نفتکش‌های ایرانی با کدام پشتوانه به ونزوئلا می‌روند؟ اخیرا خبرگزاری رویترز در گزارشی اعلام کرد که یک نفتکش ایرانی در حال انتقال محموله بزرگی از بنزین به سمت ونزوئلاست. نکته مهمی که رویترز به آن اشاره کرد این بود که با توجه به نزدیکی جغرافیایی ونزوئلا با ایالات متحده و تحریم هردو کشور ایران و ونزوئلاتوسط این کشور، نفتکش ایرانی با پرچم جمهوری اسلامی در حال حرکت به سمت مقصد می باشد. این کشتی در حال حاضر از تنگه جبل الطارق گذشته و وارد اقیانوس اطلس شده است. همچنین ایالات متحده رسما اعلام کرد که ایران ۵ نفتکش حامل سوخت به سمت ونزوئلا ارسال کرده که در حال حرکت در دریاهای آزاد می باشند. چندی پیش نیز وزیر امور خارجه آمریکا اعلام کرد ایران ۹ تن شمش طلا از ونزوئلا به ارزش۵۰۰ میلیون دلار را از طریق هواپیمایی ماهان (در ازای خدمات نفتی) به ایران منتقل کرده است. در خصوص مطالب فوق ذکر چند نکته ضروری ست. اول این که همکاری های ایران و ونزوئلا در شرایط تحریم شدید هردو کشور نشان دهنده شکست راهبرد آمریکا برای تسلیم کردن این ۲ منبع بزرگ انرژی دنیاست. ایران با کمک تکنولوژی بومی خود در شرایط تحریم شدید و همه جانبه قادر به پشتیبانی از متحدان خود می باشد و این حمایت ها یک طرفه نیست و هر دو طرف منتفع می شوند. 9 تن طلا یعنی حدود ۸۵۰۰ میلیارد تومان و این میزان از طلا در شرایط تحریم کمرشکن برای ایران یک اندوخته بسیار ارزشمند است تا بتواند در برابر تحریم ها تاب بیاورد. در ازای این میزان از طلا به این کشور سوخت و خدمات نفتی ارائه خواهد شد. این یعنی تکنولوژی بومی ایرانی در شرایط تحریمی به کمک اقتصاد کشور آمده است. ایران پس از بهره برداری از پالایشگاه بومی ستاره خلیج فارس به صادر کننده بنزین تبدیل شد و بنزین برخلاف نفت خام به آسانی قابل فروش است. دوم این که ایران به عمد پرچم خود را بر روی نفتکش هایش برافراشته کرده تا عرض اقیانوس اطلس را بپیماید و ناوگان دریایی ایالات متحده هم نظاره گر آن باشد. بسیار بعید است آمریکا جرات کند نفتکش های ایرانی را توقیف نماید چرا که انگلیس قبلا این قمار را انجام داد و نتیجه آن را به وضوح دید. سومین نکته و اصلی ترین نکته اینست که ایران پس از موشکباران عین الاسد و ارسال ماهواره نظامی به فضا (که ماهواره بر آن در واقع یک موشک قاره پیما بود) به یک توازن وحشت با ایالات متحده دست یافته است و با توجه به این نکته که آمریکا از عزم ایران برای استفاده از موشک هایش تردید ندارد باید گفت ایران به اعتبار قدرت راهبردی موشکی خود در حال شکستن علنی تحریم های آمریکاست و این توانایی استراتژیک تضمین کننده فعالیت های اقتصادی ایران در شرایط تحریم است. ایران به پشتوانه زرادخانه موشکی اش علنا نفتکش هایش را روانه ونزوئلا کرده و در حال ریشخند به تحریم خود و متحدش می باشد و اگر ایالات متحده جلوی آن را نگیرد دیگر نمی تواند عنوان ابرقدرت را یدک بکشد.  این اقدام ایران ضربه حیثیتی سنگینی برای ترامپی ست که ۲ سال پیش از برجام خارج شد و بنای نابودی اقتصاد ایران و تسلیم آن بوسیله تحریم هایش را داشت اما اکنون نظاره گر حرکت نفتکش های ایرانی با پرچم جمهوری اسلامی در نزدیکی آب های کشورش است. ایران خوب می داند کرونا چه بحرانی برای ایالات متحده ایجاد کرده  و به همین دلیل کاخ سفید وارد یک چالش پر ریسک با ایران نخواهد شد؛ علی الخصوص که فعلا از  نظر ترامپ مهار و تنبیه چین باید اولویت سیاست خارجی آمریکا باشد.  چند روز دیگر مشخص خواهد کرد ترامپ جرات دستور توقیف نفتکش های ایرانی را به خود می دهد یا با سکوتی معنی دار از کنار آن خواهد گذشت؟ 🖋علیرضا تقوی نیا 📤پاسخگویان: *گروه۱۳ واتس آپ:* https://chat.whatsapp.com/JwifJj5npKJ2NXmoqiOdsF ✅ *درصورت تکمیل بودن ظرفیت گروه واتس آپ، از لینک زیر عضو گروه جدید شوید:*👇 http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/1708 ✅ *لطفا سوالات و شبهات خود را ابتدا از قسمت سرچ کانال تلگرامی یا وبلاگ ما، جستجو نمائید و در صورت عدم وجود پاسخ، سوال خود را از طریق لینک زیر به یکی از سایتهای پاسخگو ارسال فرمائید:* 👇 http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/1167 پاسخگویان در بلاگفا: http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/1760 در ایتا: https://eitaa.com/pasokhgooyan/2369 در تلگرام: https://t.me/pasokhgoyan/12740 در سروش: https://sapp.ir/pasokhgooyan
🔴 شبهه: *لباس مشکی تنم کردم و رفتم سمت مسجد برای مراسم احیا...* *نیم ساعتی بود از مراسم گذشته بود....* انقدر شلوغ بود که حتی تو حیاط مسجدم نشسته بودن... صدای الهی العفو،الهی العفو مردم،صدای خلصنا من النارشون تو کل محل پیچیده بود... اومدم برم تو مسجد دیدم یه دختر بچه جلوی در مسجد نشسته،به دیوار تکیه داده و یه بسته آدامس و چند تا فال دستشه.... یه چند دقیقه ای وایسادم و نگاهش کردم هیچکی ازش حتی یه فالم نمیخرید ... بی اعتنا از کنارش رد میشدن.... رفتم جلو گفتم خوبی: گفت مرسی... گفت عمو یه آدامس ازم میخری؟؟؟ دست کردم تو جیبم فهمیدم کیف پولم رو تو خونه جا گذاشتم.‌‌... گفتم چشم میرم خونه کیفم رو میارم ازت میخرم... گفت عمو تو میدونی الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب یعنی چی؟؟؟ آخه امشب همه همین جمله رو میگن... گفتم یعنی خدایا پناهم باش و من رو از آتیش جهنم دور کن... گفت یعنی جهنم گرمه؟؟؟ گفتم آره خیلی... گفت یعنی از تو چادر ما هم گرم تره؟؟؟ گفتم چادر؟؟؟ گفت آره من و مادرم و خواهرم تو چادر زندگی میکنیم،ظهرا که آفتاب میزنه میسوزیم خیلی گرمه،خیلی .... مادرم قلبش درد میکنه،گرمش که میشه بیشتر قلبش دردش میگیره... سرم رو انداختم پایین... اشکم دراومد.... گفت عمو یعنی من الان بگم خلصنا من النار خدا فقط من رو از آتیش جهنم دور میکنه؟؟ از گرما تو چادر دور نمیکنه؟؟؟ آخه من مامانم رو خیلی دوست دارم چیزیش بشه من میمیرم... میخواستم داد بزنم آهای ملت بی معرفت این بچه اینجا نشسته شما یه بسته از آدامس ازش بخرید از گرمای تو چادر خلاص شه بعد شما قران بالا سرتون گرفتید و خلصنا من النار میگید آهای ملت بی معرفت... خلصنا من النار اینجاست،الهی العفو اینجا نشسته..‌‌ یه بسته آدامس بهم داد گفت بیا عمو این آدامس رو من بهت میدم چون تنها کسی بودی که حاضر شدی باهام صحبت کنی..‌ همینجوری اشک ریختم و رفتم سمت خونه و کیف پولم رو برداشتم و دوباره رفتم سمت مسجد.... اما هر چی گشتم دختر بچه نبود... به آسمون نگاه کردم چشام پر اشک شد... گفتم الهی العفو... الهی العفو... الهی العفو..‌‌ خدایا من بی معرفت رو ببخش.... آدامس رو باز کردم و گذاشتم دهنم... مزه درد میداد.... مزه بغض میداد.... مزه اشک میداد... 🔵 پاسخ اول به شبهه: این متن سعی دارد موذیانه دو ارزش را مقابل هم قرار دهد که هر کدام بازنده شد به نفع شیطان هست. نکته/۱ در دین مبین اسلام هرچیز جایگاه خاص خود را دارد، دو ارزش را نباید مقابل هم قرار داد! مانند این میماند که تلویزیون و یخچال را باهم مقایسه کنیم و بگوییم ما به آب خنک وغذای سالم نیاز داریم تلویزیون میخواهیم چکار کنیم! نکته/۲ همگی به خوبی میدانیم بیشترین کمک رسانی به قشر ضعیف جامعه از طریق مذهبیان و دینمداران انجام میشود؛ خمس،زکات فطریه و کفاره حق مظالم ،صدقه و افطاری به فقرا، نذری روز عاشورا و قس علی هذا... نشانه های این مدعاست. نکته/۳ «بر اساس آمار رسمی ترکیه، یک میلیون و ۵۰۰ هزار ایرانی در سال ۲۰۱۱ میلادی به ترکیه سفر کرده‌اند که گردشگران ایرانی بعد از آلمان، روسیه و انگلیس بیشترین گردشگران ورودی به ترکیه محسوب می‌شوند؛ ایران رتبه چهارم ورود گردشگر به ترکیه رو داره که درآمد حاصل از این گردشگران ایرانی برای ترکیه در سال ۲۰۱۱ میلادی رقمی معادل یک میلیارد دلار اعلام شده است.» آیا این خرج ها مربوط به قشر مذهبی جامعه است؟! چرا نویسنده کسانی که خودرو میلیاردی سوار میشوند را با کودک فقیر در تقابل قرار نمیدهد؟ چرا آمار و هزینه های روزانه میلیاردها تومان خرج سیگار و تریاک و سایر خوشگذارنیها را با آن کودک فقیر قیاس نمیکند؟ نکته/۴ جنگ نرم و تهاجم فرهنگی اکنون توسط گروههای سازمان یافته با کارشناسان خبره اینچنین مطالب موذیانه را تولید میکنند و ما هم ناغافل در میدان مین و تله دشمن گیر میکنیم و اعتقادمان زخمی و کشته میشود. مومن باید زیرک باشد و فریب شبهه های شیطانی را نخورد. 🔵🔵 پاسخ دوم به شبهه: این روزها شکل و شمایل تکدی گری فرق کرده. گاه این روش ‌ها چنان بدیع و نو هستند که هر قدر هم که محتاط باشیم، قادر به تشخیص صحت آن نیستیم و برای کمک کردن یا نکردن بر سر دو راهی می ‌مانیم. یکی به بهانه بیماری فرزندش، یکی به بهانه ادای نذرش، دیگری به بهانه سرقت کیفش و آن یکی با حرفی دیگر می ‌خواهد از احساس ترحم شما برای رسیدن به وجه مورد نیازش به عنوان یک پل استفاده کند. به راستی چگونه می‌ شود با این همه نقاب، نیازمند واقعی را تشخیص داد؟ ⬅️ تکدی گری و اظهار ضعف و تظلّم در دین مبین اسلام امری ناشایست، شمرده شده و خداوند متعال راضی نیست که هیچ مومنی، برای امرار معاش خود، سر بار مردم باشد و با حالت ذلت از دیگران درخواست نماید.
💠 از طرفی نیز در آیات قرآن کریم به ما سفارش شده که نیازمند را رد نکنیم؛ «وَ فی‏ أَمْوالِهِمْ حَقٌّ لِلسَّائِلِ وَ الْمَحْرُوم‏» (۱۹/ ذاریات) و آنها را از راندن با خشنونت او برحذر می دارد «وَ أَمَّا السَّائِلَ فَلا تَنْهَرْ» (۱۰/ضحی) از سویی دیگر، اسلام دین گداپروری نیست و واقعا انسان در شناسایی فقیر واقعی در این زمان حاضر ناتوان است. ⬅️ به طور کلی ما باید صدقات و کمک های خود را به دست نیازمند واقعی برسانیم. از بین نیازمندان نیز، فقراء فامیل و وابستگان در اولویت قرار دارند و بعد از آن ها نیازمندان از همسایگان و سپس فقراء از غیر فامیل و آشنا. البته در این بین کسانی نیز هستند که در جمله این سه گروه قرار نمی گیرند؛ مثل کسانی که در خیابان ها و یا در مسیر حرکت مردم ابراز نیاز می کنند. 👈در مورد کمک کردن به این افراد باید به یک نکته توجه داشت و آن این که: گاهی تکدی گری برای بعضی از افراد شغل و عادت شده، که در این صورت انسان می تواند از کمک به این گونه افراد خودداری کند. ولی گاهی عادت کردن فرد برای ما ثابت نیست، در این صورت بهتر است بدون افراط و زیاده روی به او کمک کنیم. 💠 خداوند در قرآن طرز برخورد صریح با نیازمندان را در چنین شرائطى بیان مى ‏کند و مى‏ فرماید: "اگر از این نیازمندان به خاطر (نداشتن امکانات و ...) روى برگردانى، نباید این روى‏ گرداندن توأم با تحقیر و خشونت و بى ‏احترامى باشد، بلکه باید با گفتارى نرم و سنجیده و توأم با محبت با آنها برخورد کرد" اما ⬇️ هیچیک از کارهای واجب و مستحب جای "الغوث الغوث خلصنا من النار يا رب" گفتن را نمی گیرد. چرا که انسان موجودی ممکن الخطا است، و نفس انسان خواسته یا ناخواسته او را به ورطه گمراهی میبرد. اظهار عجز و تضرع به پیشگاه الهی برای انسان گنه کار موجب بخشش او و برای انسان های پاک و معصوم موجب افزودن درجات کمالی ایشان می گردد. نمونه بارز آن مناجات امام سجاد عليه السلام به درگاه خداوند و مناجات حضرت على عليه السلام در مسجد كوفه مي باشد. 🖋 پاسخ اول: ضد شبهه 🖋 پاسخ دوم: آنتی شبهه 📤پاسخگویان: گروه۱۳ واتس آپ: https://chat.whatsapp.com/JwifJj5npKJ2NXmoqiOdsF تلگرام: https://t.me/pasokhgoyan/12062 ایتا: https://eitaa.com/pasokhgooyan/1557 بلاگفا: http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/1032
9.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 فایل صوتی سخنرانی/ *روایتی از کرامت حضرت معصومه(س) به جوان وهابی تازه شیعه شده* *توقف درمنطقه صفر عاشقی* سخنرانی بسیار جالب و مفید/ حمید شیرانی جوان وهابی که شیعه شد. ✅ ملا حمید شیرانی جوان بلوچ که بعد از تشیع، دست تقدیر او را به دیار معصومه(س) کشانده، از حال و هوای میزبانی حضرت معصومه(س) می‌گوید. فایل صوتی را در کانال پاسخگویان از لینک های زیر بشنوید:👇 📤پاسخگویان: *گروه۱۳ واتس آپ:* https://chat.whatsapp.com/JwifJj5npKJ2NXmoqiOdsF ✅ *درصورت تکمیل بودن ظرفیت گروه واتس آپ، از لینک زیر عضو گروه جدید شوید:*👇 http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/1708 ✅ *لطفا سوالات و شبهات خود را ابتدا از قسمت سرچ کانال تلگرامی یا وبلاگ ما، جستجو نمائید و در صورت عدم وجود پاسخ، سوال خود را از طریق لینک زیر به یکی از سایتهای پاسخگو ارسال فرمائید:* 👇 http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/1167 پاسخگویان در بلاگفا: http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/1761 در ایتا: https://eitaa.com/pasokhgooyan/2372 در تلگرام: https://t.me/pasokhgoyan/12743 در سروش: https://sapp.ir/pasokhgooyan
🔴 *تقدیم به بچه‌های مجتمع فرهنگی مذهبی حسینیه المهدی، پایگاه مقاومت بسیج ابوذر و هیات انصارالمهدی بندر امام خمینی* سلام علیکم. ان‌شاءالله سوگواری‌ها و شب‌زنده‌داری‌ها یتان قبول باشد. امشب که شب قدر است متاسفانه کمی سردرد داشتم و مجبور شدم مقداری بخوابم! در خواب دیدم مراسم حسینیه المهدی تمام شده و بچه های هیات در حال خارج شدن از حسینیه هستند و هر کدام چندین جلد، کتاب های قطور روی هم گذاشته و دو دستی در بغل گرفته‌اند و ارتفاع آن کتابها از سر شان گذشته و نزدیک به دو متر میرسد! با تعجب از حاج آقا رستم‌بیگی پرسیدم این کتابها چیست که دست این بچه‌هاست و اینقدر قطور و زیاد است؟! حاج آقا با خوشحالی و لبخند رضایت‌مندی از بچه‌ها، فرمودند: "این کتابها، سخنرانی‌های بنده است". خدمت شون عرض کردم چرا اینقدر زیاد و قطور است؟! چرا بعضی بچه‌ها کم برداشتن و بعضی‌ها زیاد؟! ایشون فرمودند: "چون شب قدر بود خدا برکت داد و هرکسی به مقدار توان و تلاش خودش براشته است، یکی کم و دیگری زیاد" امیدوارم همه اعمال و عبادات و دعاهای عزیزان و بزرگواران، و بالاخص جهد و تلاش و فعالیتهای مخلصانه حاج آقا مرتضی رستم‌بیگی مورد رضایت حضرت مهدی صاحب‌الزمان و مقبول درگاه احدیت واقع گردد. ان‌شاءالله. *شب قدر و لحظات استجابت دعا، سخت محتاج و ملتمس دعای شما بزرگواران هستم. انشاءالله مرا از دعای خود محروم نفرمائید*