پدربزرگم از آن پیرمردهای خوشذوق بود، از آنها که برای هر موقعیتی حکایتی در آستین دارند و بهوقتش، سربزنگاه و مثل آسِ آخر بازی رو میکنند.
رابطهاش با مادربزرگم هم دیدنی و دقتکردنی بود.
اسم مادربزرگم طوبا بود و پدربزرگم وقتهایی که حال دلش خوب بود، وقتهایی که کِیفش کوک بود، وقتهایی که تهِ دلش قُل میزند به مادربزرگم ابراز احساسات کند، طوبی صدایش میکرد. طوبا نه، طوبی.
یعنی تهِ اسم صدای "ای" میگذاشت نه "آ" و این طوبی با ای، یعنی دوستت دارم،
یعنی چه خوب که زنمی و یعنی بمونی برام.
همین طوبیِ خالی را میگفت، اما انگار در قراردادی نانوشته بین خودش و مادربزرگم قرار کرده بودند هر وقت گفت طوبا که هیچی، ولی وقتی گفت طوبی یعنی همهچی.
یک روز، نزدیکهای عید، وقت خانهتکانی، وقتی مادربزرگم داشت چینیهای عزیزش را میشُست و من داشتم خشکشان میکردم، پدربزرگم از راه رسید: "طوبی، ببین چی برات خریدم!"
و از توی کیسهای که دستش بود یک کوزهی کوچک ساده و بیلعاب درآورد و یک قیف کاغذی.
مادربزرگم ذوق کرد. فقط یک کوزه بود، با یک مشت تخم شاهی لای کاغذ، اما مادربزرگم طوری ذوق کرد که انگار برایش النگو خریدهاند و رو به پدربزرگم با خنده گفت: "چه یادت مونده!"
اوایل آن سال، یعنی چیزی حدود یازده ماه پیش، مادربزرگم وقتی داشته هفتسین را جمع میکرده گفته بوده "سال دیگه، اگه زنده بودیم، کوزه سبز میکنم" و پدربزرگم نزدیک یک سال این را در نهانخانهی ذهنش نگه داشته بوده و حالا شال و کلاه کرده بوده، رفته بوده، هم کوزه خریده بوده و هم تخم شاهی.
چند دقیقه بعد، مادربزرگم داشت تخم شاهیها را میخیساند و پدربزرگم داشت چای میخورد و با هم گپ میزدند و من با خودم فکر میکردم همین، همین تصویر سادهی بهظاهر روزمره، همین که زنی ایستاده کنار ظرفشویی و مردی دارد چای میخورد را باید قدر بدانم و یک گوشهی امن از ذهنم ثبت کنم، چون شاید این طوبیترین تصویر یک زندگی باشد.
| سودابه فرضی پور |
#آبرنگــــــــ🎨
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran
✍روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت: من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند
هرروز و گاه نيز شب مردان متفاوتى آنجا رفت و آمد دارند
مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست.
عارف گفت شايد اقوام باشند،
گفت نه من هرروز از پنجره نگاه ميکنم گاه بيش از ده نفر متفاوت ميايند بعداز ساعتى ميروند.
🔵عارف گفت کيسه اى بردار براى هرنفر يک سنگ درکيسه انداز،
چند ماه ديگر با کيسه نزد من آيى تا ميزان گناه ايشان بسنجم.
مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد.
بعد از چند ماه نزد عارف آمد وگفت من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس این سنگين است شما براى شمارش بيايید.
🔴عارف فرمود يک کيسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى چگونه ميخواى با بار سنگين گناه نزد خداوند بروى؟؟؟
حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفارکن...
چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعداز مرگ وصيت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند.📚
اى مرد آنچه ديدى واقعيت داشت اما حقيقت نداشت،
همانند تو که در واقعيت مومنی اما در حقيقت شيطان.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#آبرنگــــــــ🎨
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran
کشکی حرف زدن !
در زمان گذشته مردم برای اینکه نشان دهند نامه یا دست خطی که نوشته اند متعلق به انهاست، انتهای آن را مهر می کردند.
در روی این مهر ها اسم شخص صاحب نامه نوشته شده بود که مثلا اگر شخص حاکم بود در بالای آن لفظ "الملک الله "و شعری که حاکی نام شاه بود بر روی مهر کنده می شد.
مردم عادی و طبقات فرودست فقط نام خود بر روی مهر ذکر می کردند.
در برخی دهاتها مردم آنقدر فقیر بودند که مهر را نه از آهن یا چوب بلکه از صابون و یا کشک درست می کردند
و وقتی در انتهای نامه ای چنین مهری بود، معلوم می
شد که شخص صاحب نامه فرد معتبری نیست و می
گفتند:"مهرش کشکی است. "
از همانجا اصطلاح "کشکی کشکی یه حرفی میزنه "در میان مردم رایج شد، که منظور آن است حرف های گوینده، آن بی پایه و اساس است و اعتبار چندانی ندارد.
#آبرنگــــــــ🎨
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran
پسر بچه فقیری وارد کافی شاپ شد و پشت میز نشست.
خدمتکار برای سفارش گرفتن به سراغش رفت. پسر پرسید:
بستنی شکلاتی چند است؟
خدمتکار گفت 50 سنت. پسرک پول خردهایش را شمرد بعد پرسید بستی معمولی چند است؟
خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پرشده بود و عده نیز بیرون کافی شاپ منتظر بودن با بی حوصلگی گفت :35 سنت
پسر گفت برای من بستنی معمولی بیاورید.
خدمتکار یک بستنی آورد و صورت حساب را به پسرک دادو رفت،پسر بستنی را تمام کرد صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوق پرداخت کرد و رفت..
هنگامی که خدمتکار برای تمیز کردن میز رفت گریه اش گرفت ،پسر بچه درروی میز در کنار بشقاب خالی 15سنت انعام گذاشته بود در صورتی که میتوانست بستنی شکلاتی بخرد.
شکسپیر زیبا میگوید:
بعضی بزرگ زاده می شوند،
برخی بزرگی را بدست می آورند،و بعضی بزرگی را بدون اینکه بخواهند با خود دارند...
#آبرنگــــــــ🎨
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran
💥 آبلیمو فروش
مردی در بصره، سالها در بستر بیماری بود؛ بهطوری که زخم بستر گرفته بود؛ و اموال زیادی را فروخته بود تا هزینه درمان خود کند؛ همیشه دست به دعا داشت.روزی عالمی نزد او آمد و گفت: میدانی که شفا نخواهی یافت! آیا برای مرگ حاضری؟
گفت: بخدا قسم حاضرم.
داستان مرد بیمار به این طریق بود که، در بصره بیماری_وبا آمد؛ و طبیبان گفتند: دوای این بیماری آب لیمو است. این مرد، تنها آب لیمو فروش شهر بود. که آبلیمو را نصفه با آب قاطی میکرد و میفروخت. چون مشتری زیاد شد، کل بطری را آب ریخته و چند قطرهای آبلیمو میریخت تا بوی لیمو دهد.مردی چنین دید و گفت: من مجبور بودم بخرم تا نمیرم، ولی دعا میکنم زندگی تو بر باد برود چنانچه زندگی مردم را بر باد میدهی و خونشان را در شیشه میکنی.عالم گفت: از پول حرام مردم، نصف بصره را خریدی! و حالا ده سال است برای درمان و علاج خود آنها را میفروشی.
میدانی از آن همه مال حرام چه مانده است؟ دو کاسه! آن دو را هم تا نفروشی و از دست ندهی، نخواهی مرد! و زجر کش خواهی شد. پس مالت را بده که بفروشند تا مرگت فرا رسد.
پیرمرد به پسرش گفت: ببر بفروش، چون مال حرام ماندنی نیست. چون پسر کاسهها را فروخت، پدرجان داد.
#آبرنگــــــــ🎨
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran
مردی در کنار رودخانهای ایستاده بود، ناگهان صدای فریادی را شنید و متوجه شد که کسی در حال غرق شدن است.
فوراً به آب پرید و او را نجات داد، اما پیش از آن که نفسی تازه کند، فریادهای دیگری را شنید و باز به آب پرید و دو نفر دیگر را نجات داد!
اما پیش از این که حالش جا بیاید، صدای چهار نفر دیگر را که کمک میخواستند، شنید.
او تمام روز را صرف نجات افرادی کرد که در چنگال امواج خروشان گرفتار شده بودند، غافل از این که، چندقدمی بالاتر، دیوانهای مردم را یکی یکی به رودخانه میانداخت...!
ابتدا باید ریشهٔ مشکل را برطرف کنیم.
🧠 اهلفکر شدن کمک میکند
تا ریشه مشکلات را کشف کنیم و آنها
را به صورت ریشهای درمان کنیم.
#آبرنگــــــــ🎨
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran
چند شب پيش عنکبوتی را دیدم که گوشهٔ اتاق خوابم تار تنيده بود. خیلی آرام حركت میكرد، گويی مدتها بود كه آنجا گير كرده بود و نمیتوانست برای خودش غذايی پيدا كند.
با لحنی آرام و مهربان به او گفتم: نگران نباش كوچولو، الان از اينجا نجاتت ميدهم.
يک دستمال کاغذی در دست گرفتم و سعی كردم به آرامی عنكبوت را بلند كنم تا در باغچهٔ خانهمان بگذارمش؛ اما آن عنكبوت فرار كرد و لابهلای تارهايش پنهان شد، چون خيال كرد من میخواهم به او حمله كنم. به او گفتم: قول میدهم به تو آسيبی نزنم.
سپس سعی كردم او را بلند كنم. عنكبوت دوباره از دستم فرار كرد و با سرعت تمام مثل یک توپ جمع شد و سعی كرد لابهلای تارهايش پنهان شود. ناگهان متوجه شدم كه عنكبوت هيچ حركتی نمیكند. از نزديک به او نگاه كردم و ديدم آنقدر از خودش مقاومت نشان داد كه خودش را كشته است.
بسيار غمگين شدم. عنكبوت را بيرون بردم و داخل باغچه، كنار یک بوته گل سرخ گذاشتم.
به نرمی زير لب زمزمه كردم: من نمیخواستم به تو صدمهای بزنم، میخواستم نجاتت بدهم، متاسفم كه اين را نفهميدی.
درست در همان لحظه، فكری به ذهنم خطور كرد. از خودم پرسيدم آيا اين همان احساسی نيست كه خداوند نسبت به من و تمامی بندگانش دارد؟! از اينكه شاهد دست و پا زدن و دردها و رنجهای ماست، آزرده میشود و میخواهد مداخله كند و به ما كمک كند و ما را از خطر دور كند، اما مقاومت میكنيم و دست و پا ميزنيم و داد و فرياد سر میدهيم که: چرا اينقدر ما را مجبور ميکنی كه تغيير كنيم؟ شايد هر كدام از ما، مثل همان عنكبوت كوچک هستيم كه تلاش ديگران را برای نجات خودمان، بد تلقی ميكنيم و متوجه نيستيم كه اگر تسليم خدا شده بوديم و اينقدر دست و پا نمیزديم تا چند لحظهٔ ديگر خود را در باغچهای زيبا میديديم.
#آبرنگــــــــ🎨
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran
✍ زندگیکردن با استانداردهای خدا بسیار زیبا خواهد بود
🔹بزرگی میگفت:
یک وقت جلوی شما یک سبد سیب میآورند، شما اول برای کناریتان برمیدارید، دوباره سیب بعدی را به نفر بعدی میدهید.
🔸دقت کنید، تا زمانی که برای دیگران برمیدارید سبد مقابل شما میماند.
🔹ولی حالا تصور کنید همان اول برای خود بردارید، میزبان سبد را از جلوی شما برمیدارد و آن را به طرف نفر بعد میبرد.
🔸نعمتهای خدا نیز اینطور است؛ با بخشش، سبد را مقابل خود نگه دارید.
#آبرنگــــــــ🎨
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran
قایق زندگیات را به کدام ساحل بستهای؟
🔹نیمهشبی چند دوست به قایقسواری رفتند و مدت زیادی پارو زدند.
🔸وقتی سپیده زد، گفتند:
چقدر رفتهایم؟ تمام شب را پارو زدهایم!
🔹اما دیدند درست در همانجایی هستند که شب پیش بودند!
🔸آنان تمام شب را پارو زده بودند، ولی یادشان رفته بود طناب قایق را از ساحل باز کنند!
🔹در اقیانوﺱ بیپایان هستی، انسانی که قایقش را از این ساحل باز نکرده باشد، هر چقدر هم که رنج ببرد، به هیچ کجا نخواهد رسید!
🔸قایق تو به کجا بسته شده است؟
آیا به بدنت بسته شده؟
به افکارت؟
به ناامیدیهایت؟
به ترسها و نگرانیهایت؟
به گذشتهات؟
یا به عواطفت؟
🔹اینها ساحلهای تو هستند.
#آبرنگــــــــ🎨
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran
✍️چوپان بیچاره خودش را کشت که بز چالاک از جوی آب بپرد؛ نشد که نشد.
او میدانست پریدن این بز از جوی آب، یعنی پریدن یکبارهی تمام گله گوسفندان و بزها بهدنبالش.
عرض جوی آنقدر نبود که حیوانی مثل او نتواند از آن بگذرد…
نه چوبی که بر تن و بدنش میزد فایدهای داشت، و نه فریادهای چوپان بختبرگشته.
پیرمرد دنیادیدهای از آنجا میگذشت. وقتی ماجرا را دید، جلو آمد و گفت:
«من چارهی کار را میدانم.»
سپس چوبدستیاش را در جوی آب فرو برد و آب زلال جوی را گلآلود کرد.
بز به محض دیدن آب گلآلود، از سر آن پرید، و در پی او، تمام گله پریدند.
چوپان مات و مبهوت ماند! این چه کاری بود و چه تأثیری داشت؟
پیرمرد که آثار بهت را در چهره چوپان جوان دید، گفت:
«تعجبی ندارد...
تا وقتی بز خودش را در آب میدید، حاضر نبود پای روی خویش بگذارد.
وقتی آب را گل کردم، دیگر خودش را ندید و از جوی پرید.»
🔻نتیجه حکایت:
چه سخت است خود را شکستن، از خود گذشتن و پریدن تا رسیدن به معبود و معشوق…
> رقص آنجا کن که خود را بشکنی
پنبه را از ریش شهوت برکنی
رقص و جولان بر سر میدان کنند
رقص اندر خون خود مردان کنند
#آبرنگــــــــ🎨
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran
ازدواج قورباغه و کانگورو
قورباغه به کانگورو گفت: من میتوانم بپرم و تو هم.پس اگر باهم ازدواج کنيم بچه مان می تواند از روی کوهها بپرد، يک فرسنگ بپرد،و ما می توانيم اسمش را «قورگورو» بگذاريم.
کانگورو گفت: "عزيزم" چه فکر جالبی. من با خوشحالی با تو ازدواج می کنم. اما درباره ی قورگورو، بهتر است اسمش را بگذاريم «کانباغه». هر دو بر سر «قورگورو» و «کانباغه» بحث کردند و بحث کردند.
آخرش قورباغه گفت: برای من نه «قورگورو» مهم است و نه «کانباغه». اصلا من دلم نمیخواهد با تو ازدواج کنم.
کانگورو گفت: بهتر
قورباغه ديگر چيزی نگفت.
کانگورو هم جست زد و رفت
آنها هيچوقت ازدواج نکردند، بچه ای هم نداشتند
که بتواند از کوهها بجهد و يا يک فرسنگ بپرد.
چه بد، چه حيف که نتوانستند فقط سرِ يک اسم توافق کنند.
نتیجه : "پتانسیل موجود برای دستاوردهای بزرگ، قربانیِ اختلاف نظرهای کوچک میشود."
#آبرنگــــــــ🎨
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran
کوچیک که بودم همیشه جلوی تلویزیون خوابم میبُرد. آخر شب، وقت خواب که میشد، هرچی صدام میزدن که بلند بشم و برم توی اتاق بخوابم، من از بس که خسته بودم و خوابم میومد، توجهی نمیکردم و همونطور خودم رو میزدم به خواب و همونجا جلوی تلویزیون، روی زمین میخوابیدم. پدرم تُشکم رو توی اتاق پهن میکرد، بالشم رو میذاشت روی تشک، و بعد میومد من رو بغل میکرد و میبرد و توی جام میذاشت، بعد هم پتو رو میکشید روی تنم.
چقدر حس خوبی بود، یه حس قشنگ، مثل حس پرواز! اون لحظهای که از زمین کنده میشدم و توی آغوش پدرم راحت دراز میکشیدم، برام مثل حس پرواز بود، حس آرامش، حس امنیت. من اکثر مواقع این صحنه رو بیدار بودم، اما خودم رو میزدم به خواب و به روی خودم نمیاوردم که بیدارم و میبینم. این کار تا اونجایی ادامه داشت که من دیگه قد کشیدم و بزرگ شدم، و دیگه زور پدرم به این نمیرسید که بلندم کنه.
از اون سالها تا امروز، حسهای قشنگ زیادی رو تجربه کردم، اما هیچ حسی نابتر و قشنگتر از اون حس، دیگه برام تکرار نشد. همون پرواز کوتاه، همون پرواز رویایی، در آغوش پدرم. کاش قد نمیکشیدم و بزرگ نمیشدم. الان هر وقت که از روزگار خسته میشم، آرزو میکنم کاش قد نکشیده بودم، کاش میشد باز خودم رو بزنم به خواب. 😌🥺
کاش …
#آبرنگــــــــ🎨
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran