eitaa logo
پاتوق نمکتاب
1هزار دنبال‌کننده
547 عکس
211 ویدیو
37 فایل
•{📲}• کانال بازخورد نمکتاب😉 🏆]◇ #جام_کتاب 💌]◇ #ارسالی_مخاطبین 📦]◇ #سفارش_نمکتاب 🎁]◇ #هدیه_نمکتاب 📲]◇ همه و همه‌رو تو این کانال دنبال کنید😊😉
مشاهده در ایتا
دانلود
پاتوق نمکتاب
سلام به نمکتابی های عزیز چه عزیزانی که از قبل اینجا بودن و چه جدیدا :) ° همون‌جور که می‌دونید قراره
و اما روند چالش:) 1⃣ اگه از چالش جاموندید یه روز تمدیدش کردیم براتون، یعنی تا فردا ساعت ۱۲ شب فرصت ارسال خلاصه رو دارید💙 2⃣ دقت کنید به این موضوع لطفا. خلاصه‌ای که ارسال می‌کنید حتما و حتما باید از زبان شخصیت اصلی یا مکمل کتاب باشه! * بریده کتاب قبول نیست❌ * خلاصه کتاب که از زبان شخصیت نباشه هم قبول نیست❌ 3⃣ در نهایت هم یه قرعه‌کشی بین تمام عزیزانی که شرکت کردن انجام می‌شه:) و البته نکته‌ی مهم: به ازای هر فروشی که از طریق تبلیغ شما باشه، یه شانس اضافه می‌شه بهتون😍 زمان قرعه‌کشی بعد از بارگذاری تمام نظرات اعلام می‌شه🌸 🏆| ⌈🌿° @patogh_namaktab ○°.⌋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پاتوق نمکتاب
و اما روند چالش:) 1⃣ اگه از چالش جاموندید یه روز تمدیدش کردیم براتون، یعنی تا فردا ساعت ۱۲ شب فرصت
° شرکت کننده نفر اول🌺 کتاب هوای من: ° این بار برام با بقیه فرق داشت حداقل برای من و از نظر من این طور بود اونم می گفت من براش تکم کسی رو جز من نمی خواد اما این اخرا رفتارش چیز دیگه ای رو نشون می داد اهل محدود کردنش نبودم اما رابطه اش با پسرای دیگه رو هم دوست نداشتم ولی باز دم نزدم همین بود که میترا امروز معشوق من بود فردا برای ... نمی دونم-!- فقط می دونم تمومش کرد و رفت ؛ میخواستم زنگی رو به اتیش بکشم اول اون ، بعد کسی که باهاشه و اخر هم خودمو.. کلا زندگی باید یه کمبودی داشته؛ انگار میترا امده بود تلافی همه اونایی که به بازی گرفتم رو در بیاره تو این حال بدم رسیدم که معاون مدرسه ای که همه خوشیامون پوچ کرد وعده خوشی نسیه ای رو داد که بود و نبودش مشخص نبود اما ارامشی داشت که نمی شد باورش نکرد مهدوی هم من رو به بازی گرفته اما بازیی که بعد از مدت ها از من رو از سر در گمی بیرونم اورد 🏆| ⌈🌿° @patogh_namaktab ○°.⌋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•°•°•°💌⃟📚 عکسای قشنگ شما 📷✨ 💌•• 📖•• ⌈🌿° @patogh_namaktab ○°.⌋
پاتوق نمکتاب
° شرکت کننده نفر اول🌺 کتاب هوای من: ° این بار برام با بقیه فرق داشت حداقل برای من و از نظر من این ط
° شرکت کننده نفر دوم🌸 کتاب راز تنهایی: ° خسته شده ام از این کابوس های وهم انگیز که نمی گذارند خواب به چشمانم بیاید از دنیا که من را محکوم به زجر کرده از آدم هایش که یکی از یکی بدتر است و همه به دنبال منافع خودشان اند. از مادرم که هیچ وقت نبود از گنداب زندگی ام و یوسفی که حرف ها و حرکاتش همه متفاوت بود... محبت های بی دلیلش من را اذیت میکرد نه اینکه باعث آسیب بشود نه فقط برایم سخت بود درک اینکه چرا وقتی که مجبور نیست دل می سوزاند ،کمک می کند و خودش را به دردسر می اندازد البته همه کارهایش هم بدون توقع و یا توجه است. دنیایش دنیای عجیبی ایست .... کارهایش کار های عجیبی ایست ... و من دوست دارم بدانم منشا این محبت از کجاست؟؟؟؟؟ 🏆| ⌈🌿° @patogh_namaktab ○°.⌋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پاتوق نمکتاب
° شرکت کننده نفر دوم🌸 کتاب راز تنهایی: ° خسته شده ام از این کابوس های وهم انگیز که نمی گذارند خواب
° شرکت کننده نفر سوم🌱 کتاب تولد در توکیو: ° سوال های نا تمامم در زمانی که هیچ کس پاسخگویشان نبود افسرده ام کرد و زندگی ام را بی هدف😔 خرید لباس های رنگارنگ و مارک سرم را گرم می کرد تا از اطرافم غافل بشوم 😴 غفلتی که چشمانم را به حقیقت دنیا می بست 🤐 تا اینکه جواب سئوال های پیچ در پیچم مرا راهی سفری بینهایت کرد✈️ سفری که همراه با عشق مرا به هدفم از زندگی رساند. ❤️ 🏆| ⌈🌿° @patogh_namaktab ○°.⌋
پاتوق نمکتاب
° شرکت کننده نفر سوم🌱 کتاب تولد در توکیو: ° سوال های نا تمامم در زمانی که هیچ کس پاسخگویشان نبود افس
° شرکت کننده نفر چهارم✨ کتاب گریه های مسیح: ° پلیس جوان منچستر بودم کار زیادی کردم و پرونده های زیادی رو از روش های مختلف و اعتراف گرفتن به روش دکتر نورتون انجام دادم و پرونده ی درخشانی دارم همه چی داشت خوب پیش میرفت تا این که کمیته نظارت افتاد دنبالم، به خاطر خشونت زیاد. کارم ساخته بود باید یه پرونده رو حل میکردم و میشدم قهرمان یه ملت تا کمیته نظارت دست از سرم بردارن مسلمون ها رو ترویست میدونستم ، فکر میکردم همه مسلمون ها مثل داعش وحشی هستن مسلمون های واقعی رو نمیشناختم تا اینکه با یه مرد دوسی مسلمون آشنا شدم او با همه مسلمون هایی که توی رسانه های انگلیس دیده بودم فرق میکرد یه شب یه خوابی دیدم خواب ديدم تمام مردم دنیا توی کوچه ها ایستادند و باران را تماشا میکنند ، هیکس زیر آن باران خیس نمیشد همه به نقطه ای خیره شدند توی ابر ها مسیح رو کاناپه ای قدیمی نشسته بود و داشت به چیزی که توی دستش بود نگاه میکرد و حق حق اشک می‌ریخت..... 🏆| ⌈🌿° @patogh_namaktab ○°.⌋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•°•°•°💌⃟📚 من نه ما حاصل تجربه‌ ی چندین و چند ساله مشاوره‌های نویسنده‌ی این کتابه:) و طبق واقعیت‌های زندگی‌مون نوشته شده برای همینه که این‌قدر به دل می‌شینه✨ 📲منتظر نظرات‌تون هستیم👇 📩¦ @p_namaktab 💌•• 📖•• 💫•• ⌈🌿° @patogh_namaktab ○°.⌋