⁉️سوال
اگر چادر سر کنم، دوست و آشنا مسخرهام میکنند!
پاسخ‼️
میگویند روزی مردی سوار بر الاغش بود و با پسرش از روستایی میگذشت، مردم آن روستا به گفتند خجالت نمیکشی؟ خودت سوار بر الاغ شدهای و پسرت را پیاده میآوری؟ تو یعنی بزرگتری و باید سختیها را بر خود بخواهی نه بر پسرت، مرد پیاده شد و پسرش را سوار بر الاغ کرد، به روستای دیگری رسیدند، مردم که دیدند پسر سوار بر الاغ است گفتند، پسر که جوان است و بانشاط باید پیاده باشد و پدر که سنی از او گذشته باید سوار الاغ باشد، پدر و پسر با شنیدن این حرف هر دو پیاده با الاغ به مسیر خود ادامه دادند تا به ده دیگری رسیدند، مردم گفتند عقل ندارند این پدر و پسر، الاغ دارند؛ اما هردو پیاده میآیند، پدر و پسر هر دو سوار بر الاغ شدند و به روستای دیگری رسیدند؛ مردم گفتند، چقدر ظالماند این دو، مگر الاغ زبان بسته چقدر توان دارد که هردو بر آن سوار شدهاند و... انسانها نباید اینقدر سست عنصر باشند که بخواهند رفتارشان را با توجه به حرف و حدیث مردم تنظیم کنند، تازه چقدر زشت است اگر بداند یک کاری اشتباه است ولی آن را بخاطر حرف دیگران انجام دهد.
اگر ایمان دارید به اینکه چادر پوششی است که همهی خوبیها را دارا است، بسم الله بگویید، چادر بر سر کنید برای خدا بخاطر خدا و همهی حرفها را به جان و دل بخرید، اگر دیدید کسی که شما را مسخره میکند، آدمی منطقی است برای او دلایل خوب بودن چادر را توضیح دهید و اگر دیدید منطقی نیست، آدم اصلا نباید با آدمهای بیمنطق بحث کند. بسم الله را بگویید و معامله کنید با خدا..!
#حجاب
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت77
*راحیل*
از وقتی آرش رو با اون حال جلو در خونه دیده بودم، به این فکر میکردم که چطور میتونم کمکش کنم.
بخصوص وقتی سعیده برام تعریف کرد که چقدر منتظر مونده بوده تا باهاش حرف بزنه و از طریق سعیده حرفش رو به من برسونه.
از اینکه به خاطر من اون همه غرور و تکبرش رو زیر پا گذاشته بود، برام عجیب بود. چون من خیلی قبلتر هم متوجه آرش شده بودم و تیپ و مودب بودنش برام جالب بود. گرچه هیچ وقت هم کلامش نشدم و اونم متوجهی من نبود. ولی مودب بودن هرکسی برام با ارزش بود.
مامانم همیشه میگه:
_ادب بهترین سرمایه است.
دلم میخواست کاری براش انجام بدم.
یک لحظه به فکرم رسید که پیامی براش بفرستم تا نگرانیم برطرف بشه. ولی میدونستم این راهش نیست.
کتابی که از مامان گرفته بودم رو تموم کردم. خیلی کتاب جالبی بود. با خوندنش فهمیدم چقدر همهی ما زیاد اندر خم یک کوچه موندیم و اینکه قرار نیست برای زندگی بهتر، حتما همه چیز برامون مهیا باشه، بلکه خیلی وقتا حتی باید خودمون رو در رنج بندازیم و رنجهایی رو که داریم قبول کنیم.
این روزها تمام فکرم این بود، آیا واقعا کار درستی میکنم. به خصوص از وقتی که کتاب رو خونده بودم، با خودم میگفتم یعنی من دارم فرار میکنم از رنجی که خدا برام قرار داده. رنج داشتن یک شوهر غیر مذهبی.
فردا سیزده بدره. مامان از اول اعتقادی به سیزده بدر نداشت، انقدر از اینکه ما خودمون روزهامون رو میسازیم و این حرفا خرافاته و نباید دنبال حرفای غیر واقعی بریم، برای خاله گفته بود که دیگه چند سالی بود که خاله اینا هم بیرون نمیرفتن. میگفتن ما که همهاش در حال پارک رفتن و بیرون رفتن هستیم، واقعا چه کاریه دقیقا روز سیزدهم فروردین توی این شلوغی و ترافیک، اعصابمون رو خرد کنیم.
مامان هم میگفت:
_اگه کار واجبی باشه، آدم شلوغی و ترافیکش رو هم به جون میخره. ولی بخاطر یه خرافات...
البته مامان دلیل اصلی فرار مردم رو تو روز سیزدهم فروردین به دشت برامون گفته بود.
پردهی پنجره رو جمع کردم تا کمی آفتاب بیجون بهار رو داخل اتاق بکشم.
کتاب رو دستم گرفتم و تکیه دادم به دیوار پایین پنجره و پاهام رو جوری دراز کردم تا آفتاب بیرنگ و روی بهار بتونه نوازششون کنه.
دیروز دکتر گفت انگشتام کامل جوش خورده و دیگه میتونم بدون عصا راه برم.
باید عصای کمیل رو پسش بدم. برای ریحانه هم دلم تنگ شده بودم. نمیدونم از مسافرت اومدند یا نه. برام سخت بود زنگ زدن به کمیل. از وقتی دیگه براش کار نمیکردم، فکر میکردم شاید درست نباشه مزاحمش بشم.
تازه ناهار خورده بودیم و دلم میخواست قبل از اینکه چرتم بگیره کمی کتاب بخونم.
کتاب رو باز کردم و هنوز چند صفحهای نخونده بودم که گوشیم زنگ خورد.
کمیل بود.
فوری جواب دادم.
با شنیدن صدای گرفته و سرفههای پشت همش نگران شدم و گفتم:
_سرما خوردید؟
_بله، زنگ زدم ببینم حال پاتون چطوره؟
_خوبم. دیگه راحت راه میرم، دکتر گفت کامل جوش خورده. کی از سفر اومدید؟ ریحانه چطوره؟
_دیشب اومدیم. ریحانه تا صبح نخوابیده از بس تب داشت، الانم دارو خورده به زور خوابوندمش.
با هینی که کشیدم، مامان که تازه وارد اتاق شده بود گفت:
_چی شده؟
کمیل از اونور گفت:
_نگران نباشید الان تبش پایین اومده.
مامان هاج و واج خیره به من مونده بود.
رو به مامان گفتم:
_ریحانه مریض شده.
دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت:
_ترسیدم دختر.
وقتی مامان صدای سرفههای خلطدار کمیل رو از پشت گوشی شنید، گفت:
_اینکه خودش حالش خیلی بده.
میخوای براش سوپ درست کنم؟
به کمیل گفتم:
_مامان میگه میخواد براتون سوپ درست کنه.
_نه، بگو زحمت نکشن، خودم سوپ بار گذاشتم، فقط با ریحانه خیلی سخته، حال بلند شدن ندارم...
حرفش رو بریدم و گفتم:
_من الان میام کمکتون نگران نباشید.
دوباره سرفهای کردو گفت:
_نه زحمت نکشید فقط خواستم از مادرتون بپرسم چیا باید بخورم که زودتر سرپا بشم. داروهایی که دکتر داده بود رو خوردم فایده نداشت.
_باشه میپرسم و میام خودم اونجا براتون درست میکنم. فعلا خداحافظ.
دیگه نذاشتم حرفی بزنه و دوباره تعارف کنه گوشی رو قطع کردم.
رو به مامان گفتم:
_مامان میتونم برم کمکش؟
مامان با مکث نگام کرد که خیلی حرف درونش مستتر بود. تنها معنی آشکارش این بود که: " تو بهش گفتی میام بعد الان اجازه گرفتن برای چیه؟"
شرمنده گفتم:
_مامان دلم واسه ریحانه میسوزه، باباشم که مریضه چطوری...
حرفم رو بریدو همونطور که از اتاق خارج میشد گفت:
_یکم آویشن میزارم ببر دم کن به هردوشون با عسل بده بخورن. به سعیده زنگ بزن اگه تونست بیاد با هم برید، اگه نه، زنگ بزنم آژانس.
با خوشحالی زنگ زدم به سعیده و ازش خواستم اگه کار داره با آژانس برم.
از حرفم بدش اومدو گفت:
_مگه باهات تعارف دارم. خب نتونم بیام راحت میگم دیگه. الان راه میوفتم.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت78
چادر رنگیم رو با وسایلی که مامان داده بود رو تو کیفم جا دادم.
مامان سفارش کرد، سبزی تازه بخصوص تره و شلغم هم بخرم و توی سوپش بریزم.
سعیده رو به روی یه سبزی فروشی نگه داشت گوشیم دستم بود. سُرش دادم روی داشبوردو گفتم:
_زود میام.
پیاده شدم و خریدام رو انجام دادم. وقتی نشستم داخل ماشین سعیده گفت:
_خداروشکر دیگه پات خوبهها.
نگاهی به پام انداختم.
_آره، یه ترک جزئی بوده که الان میتونم راحت راه برم.
_راستی برات پیام اومد، چک کن ببین شاید آقای معصومی باشه، چیزی گفته باشه بگیری.
گوشی رو برداشتم و به صفحهاش نگاه کردم. ضربان قلبم بالا رفت.
پیام رو باز کردم.
آرش نوشته بود:
_میشه خواهش کنم فقط چند دقیقه با هم حرف بزنیم؟ اگه رو در رو معذب هستید زنگ بزنم به گوشیتون؟
سعیده نگاش رو از من گرفت و ماشین رو روشن کرد.
_آرشه؟
گوشی رو داخل کیفم انداختم.
_آره.
_اون روز که باهاش حرف زدم به نظرم آدم بدی نیومد. منظورم اینه از اون آدما که ذات بدی دارن یا منطق ندارن نیست.
دلم نمیخواست درموردش حرف بزنم تازه آرام شده بودم با فکر کردن بهش دوباره بهم میریختم. فقط با گفتن توکل به خدا، سکوت کردم.
وقتی رسیدیم سعیده گفت:
_خواستی برگردی زنگ بزن خودم میام دنبالت.
_ممنونم سعیده.
کمکم کرد تا خریدا رو و عصا رو از ماشین بردارم.
کمیل وقتی در رو باز کرد دیدم ماسک زده. لبخند پهنش حتی از پشت ماسک هم مشخص بود.
خریدا رو از دستم گرفت و گفت:
_لیمو ترش داشتیم چرا خریدید.
_اشکال نداره، لیمو ترش همیشه باید تو خونه باشه. زیادش ضرر نداره. چشمش به عصا افتادو گفت:
_میذاشتین میموند من که لازمش ندارم.
_خداروشکر که لازمش ندارید، ولی امانت رو باید به صاحبش داد.
به طرف اتاق ریحانه رفتم و سری بهش زدم، خواب بود چادرم رو عوض کردم وارد آشپزخونه شدم و اول اسپند دود کردم و پنجره آشپزخونه رو باز گذاشتم تا هوا عوض بشه.
کمیل سبزی رو روی میز گذاشته بود پاکش میکرد. من هم به کمکش رفتم.
_شما برید استراحت کنید خودم پاک میکنم.
همونطور که سرش پایین بود گفت:
_وقتی گفتید میاید، حالم بهتر شد.
برای فرار از نگاهش گفتم:
_برم آویشن دم کنم. راستی عسل دارید؟
_توی یخچاله.
_به نظرتون لیموترش هم توی دم نوشتون بریزم خوبه؟ ضرری نداشته باشه.
کمی فکر کرد.
_فکر نکنم مشکلی داشته باشه، ولی بازم از حکیمه خاتون بپرسید.
با خنده رفتم و از اتاق گوشیم رو آوردم و به مامانم زنگ زدم و پرسیدم، که گفت نه اشکالی نداره. گوشی رو روی کانتر آشپزخونه گذاشتم و مشغول درست کردن دمنوش و کمی فرنی برای ریحانه شدم.
کمیل به کانتر تکیه زده بودو جرعه، جرعه دمنوشش رو میخوردو تعریف میکرد که چقدر حس بهتری داره. منم در حال شستن سبزی بودم.
با صدای گوشیم هردو نگاهمون به طرفش کشیده شد.
با دیدن اسم آرش رنگ از رخم پرید.
احساس کردم تمام بدنم گر گرفت، ماتم برده بود و خیره به گوشی مونده بودم.
کمیل خونسرد گفت:
_من میرم استراحت کنم.
ولی من فقط تونستم آب رو ببندم.
گوشی انقدر زنگ خورد تا صفحهاش دوباره تاریک شد.
بالاخره صدای گریهی ریحانه منو از بهت درآورد. به طرف اتاقش دویدم.
با دیدن من چند لحظه ساکت موندو بعد دوباره گریه کرد.
تب نداشت. بغلش کردم و نشوندمش روی میز و فرنی که براش درست کرده بودم با عسل، به خوردش دادم.
بعد، کمی از دمنوش، توی شیشه شیرش ریختم با کمی عسل به دستش دادم.
شروع کرد به مک زدن. سر حالتر شده بود.
نزدیک غروب بود، سوپ آماده شده بود. با خودم فکر میکردم که براش به اتاقش ببرم یا نه که با صدای زنگ آپارتمان حواسم به در چسبید.
زهرا خانم بود. با یک کاسه شیر برنج تو دستش.
با دیدن من بغلم کرد. رو بوسی کردیم و عید رو به هم تبریک گفتیم.
براش ماجرای اومدنم رو توضیح دادم .
با ناراحتی گفت:
_راحیل جان، شرمنده کردی. وظیفهی منه که به برادرم برسم. اما الان دو روزه خانواده شوهرم از شهرستان اومدن. همش سرم به اونا گرمه، حتی نتونستم یه سوپ واسه کمیل درست کنم. الان یه ذره شیر برنج درست کردم گفتم بیارم هردوشون بخورن. نگاهی به قابلمهی حاوی سوپ کرد.
_بوی سوپت ساختمون رو برداشتهها.
نگاهی به پام انداخت.
_پات بهتر شده؟
_بله دیگه خوبه. بیاید براتون یکم سوپ بکشم بخورید.
ریحانه رو از بغلم گرفت و بوسید.
_ریحانه هم بهتر شده خداروشکر. بعد چشمی چرخوند.
_داداش کجاست؟
_توی اتاقشونن، فکر کنم خوابن.
به طرف اتاق رفت و بعد از چند دقیقه اومد.
_یکم از سوپ بده من به خورد ریحانه بدم. چیزی خورده؟
_بله، دو ساعت پیش فرنی خورد.
_قربون دستت راحیل جان. تو که میای این خونه جون میگیره و گرم میشه. خدا خیرت بده.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
Ziyarat-Ashura-ali-fani-232665.mp3
8.41M
روز سی و یکم چـله زیارت ِ عـاشورا . . .
به نیابت از شهید ایوب بلندی
' التـماس دعـا محمد استاد عیلکی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دشمن قبل از اینکه حجاب زن رو نشانه بره، غیرت مرد رو نشانه رفته!
_حجت الاسلام و المسلمین عالی_
#غیرت
•@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
Ziyarat-Ashura-ali-fani-232665.mp3
8.41M
روز سی و دوم چـله زیارت ِ عـاشورا . . .
به نیابت از شهید احسان فتح
' التـماس دعـا
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت79
برای ریحانه کمی سوپ کشیدم.
عمهی ریحانه اول کمی به رنگ سوپ نگاه کردو گفت:
_چرا سوپت سبزه و زرده؟ رب نزدی؟
لیمو ترش برش زده رو کنار دستش گذاشتم و گفتم:
_نه، لیمو هم بریزید.
بعد از ریختن لیمو با تردید کمی هم زدو چند قاشق از سوپ خوردو با لبخند گفت:
_چقدر خوشمزس. حالا که فکر میکنم میبینم که رنگش هم خوبه.
یک قاشق دهن ریحانه میگذاشت و یک قاشق خودش میخورد و مدام تعریف میکرد.
طولی نکشید که کمیل به جمع ما پیوست و گفت:
_بوی این سوپ خواب رو از سرم پروند.
زهرا خانم نگاه دل سوزانهای به برادرش انداخت وگفت:
_الهی خواهرت بمیره، ببین با یه روز مریضی، داداشِ پهلوونم چطوری زیر چشماش گود افتاده.
کمیل سر خواهرش رو به سینهاش چسبوندو با مهربونی گفت:
_نگو اینجوری قربونت برم.
با دیدن این صحنه فقط خدا میدونه که چقدر دلم برای برادری که هیچ وقت نداشتم تنگ شدو چقدر آرزو کردم کاش اون لحظه جای زهرا بودم.
برای کمیل سوپ کشیدم و فلفل سیاه رو هم کنار بشقابش گذاشتم و گفتم:
_حتما بریزید.
حالا نوبت کمیل بود که تعریف کنه.
سوپ ریحانه که تموم شد. زهرا خانم گردنی دراز کردو گفت:
_سوپت زیاده؟
با تعجب پرسیدم چطور؟
لبخندی زدو گفت:
_اگه زیاد پختی یه کاسه برای مهمونام ببرم.
از جام بلند شدم و گفتم:
_بله، واسه دو روزشون پختم، الان براتون میکشم.
کاسهای بلوری پیدا کردم و براش کشیدم و روش رو با جعفری خرد شده تزیین کردم و کاسه رو داخل سینی گذاشتم.
بعد از کلی تشکر، خداحافظی کردو رفت.
دوباره کمی سوپ برای ریحانه ریختم و جای زهرا خانم روی صندلی نشستم و قاشق قاشق تو دهانش گذاشتم.
کمیل نگاه گذرایی به من انداخت و به طرف آشپزخونه رفت.
_اگه چیزی میخواستید، میگفتید من میاوردم.
با یک بشقاب سوپ برگشت و گفت:
_نمیارید دیگه، مجبورم خودم اقدام کنم.
بشقاب رو مقابلم گذاشت و ریحانه رو از بغلم گرفت و گفت:
–لطفا با لیمو ترش و فلفل بخورید یه وقت شما هم سرما نخورید. بعد بشقاب ریحانه رو برداشت تا بقیهی سوپش رو بده.
تشکر کردم و همین که خواستم اولین قاشق رو به طرف دهانم ببرم گوشیم زنگ خورد.
صندلی کمیل کنار کانتر آشپزخونه بود. دستش رو دراز کردو گوشی رو برداشت و به طرفم گرفت. وقتی چشمش به اسم آرش افتاد، سعی کرد خودش رو بیخیال نشون بده. به خودم لعنت فرستادم که چرا دفعهی پیش که زنگ زد، یادم رفت گوشی رو سایلنت کنم. دکمه کنار گوشی رو زدم تا صداش در نیاد. لرزش ریز دستام رو حس میکردم. اشتهام کور شد. آروم آروم قاشق رو داخل بشقاب میچرخوندم.
ریحانه خودش رو از روی میز پایین میکشید دیگه سیر شده بود. ریحانه رو روی زمین گذاشت و همون جور که سرش پایین بود گفت:
_پسر خوبی به نظر میاد، شما هم که بهش علاقه داری، پس چرا جواب منفی دادی؟
با شنیدن حرفش یخ کردم، زبونم بند اومد. سرش پایین بودو من بهش زل زده بودم. اینبار اون قاشق داخل سوپش میچرخوند.
حرکاتش و غرق بودن تو افکارش، منو یاد روزایی انداخت که بغض داشتم و نمیتونستم غذا بخورم ولی باید میخوردم.
تو همین فکر بودم که قاشقش رو با اکراه بلند کرد و به طرف دهانش برد و سنگین نگام کرد. انقدر سنگین که چشمام طاقت نیاوردن و خیلی زود از این بار شونه خالی کردن و خودشون رو به طرف پایین سُر دادن. انگار نگاهش هزارتا حرف داشت ولی من هیچ کدوم رو نتونستم بخونم، شاید چون نمیفهمیدمش.
ولی اون تنها حرفم رو، از چشمام خوندو لبخند تلخی زدو گفت:
_بهم زنگ زد. اونجور که زهرا میگفت، اومده دم در خونه باهام حرف بزنه وقتی گفتن نیستم، مسافرتم، از شوهر خواهرم تونسته شماره موبایلم رو بگیره. مثل اینکه بهش گفته کارش خیلی واجبه و از این حرفا...
سرش رو پایین انداخت و قاشقش رو کنار بشقابش گذاشت و صاف نشست و دستاش رو روی سینهاش جمع کرد.
_وقتی زنگ زد اولش گرم سلام و احوالپرسی کرد و بعد از کلی مقدمه چینی، یه جورایی خواست باهاتون صحبت کنم و ازتون بخوام بیشتر فکر کنید. البته اینم گفت که بارها ازتون خواسته که باهاش حرف بزنید ولی شما قبول نکردید و اونم مجبوره که به دیگران متوسل بشه.
بعد آرومتر ادامه داد:
_معلوم بود حالش خیلی بده به نظر منم باهاش صحبت کنید.
با شنیدن این حرفا از دست آرش عصبانی شدم، چرا این کار رو کرده بود. سعی کردم خودم رو کنترل کنم و با صدایی که از ته چاه در میاومد گفتم:
_من باهاش حرف زدم جوابمم گفتم.
بعید میدونستم که حرفم رو شنیده باشه، ولی انگار همه تن گوش بودو خوب شنیده بود که جواب داد.
_آره خودشم گفت که دلیلتون به خاطر مذهبی نبودنش بوده. ولی اون حرفایی زد که فکر میکنم اگه شما باهاش ازدواج نکنید کلا از مذهب و دین و شایدم مسلمونی ببُره.
یه وقتایی آدم باید به خاطر خدا نفسش رو زیر پا بزاره، به خاطر بندهای که تمام امیدش به خداست و تازه معنی امید بستن به خدا رو درک کرده.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت80
خجالت میکشیدم راحت حرفم رو بزنم. ولی از اینکه کار آرش باعث شده بود آقای معصومی دوباره مثل یک استاد برام حرف بزنه و نظرش رو بگه خوشحال بودم.
دلم میخواست باهاش در این زمینه مشورت کنم ولی همیشه حجب و حیا مانع میشد. حرفایی رو که میشنیدم برام عجیب بود. حیرت کرده بودم. کمی مِن و مِن کردم و گفتم:
_ولی من الان دقیقا نفسم رو گذاشتم زیر پام که بهش جواب منفی دادم.
بشقابش رو کمی عقب کشیدو ساعدهاش رو روی میز گذاشت.
_میتونم راحت باهات صحبت کنم؟
چشم دوختم به میز ناهار خوری و گفتم:
_بله.
همونطور که به بشقاب سوپ من نگاه میکرد گفت:
_میدونم که شما یه معیارایی تو نظرتون هست که شاید مهمترین اونها رو این آرش خان نداشته باشه؛ میدونم شما میخواید با یه خانوادهی مذهبی وصلت کنید و عمری رو در آرامش زندگی کنید، اینم میدونم که الان سختتون بوده جواب رد بهش بدید. به نظرم طور دیگه هم میشه فکر کنید. به اینکه آرش خان از خدا فقط شما رو میخواد، به اینکه اگه با هم ازدواج کنید چقدر میتونید کمکش کنید، اون به خاطر علاقهای که به شما داره ممکنه خیلی تغییر کنه.
بعد آهی کشیدو ادامه داد:
_شما هم با هر خدمتی که به همسر آیندتون میکنید یا هر جا که تحملش میکنید بخاطر خدا، فقط خدا میدونه اجرش چقدره. اگه واقعا آدما دنبال رضایت خدا باشن، تو هر شرایطی میشه به دستش آورد.
این میتونه برای شما یه امتحان بزرگ باشه. درسته که ما همه اختیار داریم و حق انتخاب، ولی خب نمیشه از قسمت هم فرار کرد.
بعد سرش رو پایین انداخت.
_شایدم خدا من رو وسیله قرار داده تا این حرفا رو بهتون بزنم که بیشتر رو تصمیمتون فکر کنید.
با چشمای گرد شده فقط نگاش میکردم. وقتی در این حد تعجبم رو دید، گفت:
_فقط خدا میدونه که چقدر برام سخته که این حرفا رو بهتون بزنم ولی واقعیتیِ که باید میگفتم.
باید خیلی به حرفاش فکر میکردم تا بتونم هضمشون کنم.
_نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_اگه من جواب مثبت بدم و ازدواج کنیم، بعدش اون تغییر نکنه چی؟
_شما همیشه وظیفهات رو انجام بده، بقیهاش رو بسپار دست خدا. ممکنه اون موقع خیلی هم آزار ببینی و رنج بکشی، باید یادت باشه برای چی جواب مثبت دادی، نیتت چی بوده. اگه من دارم این حرفا رو میزنم چون وظیفهی خودم میدونم که بگم. دیگه انتخاب با شماست.
_ولی من میترسم.
خیلی جدی نگام کردو گفت:
_تا وقتی خدا رو داری از هیچی نترس، همیشه به خودش توکل کن. بعدشم اول باهاش چند جلسه صحبت کنید، همهی مسائلی که براتون مهمه براش توضیح بدید،
اصلا دلیل مخالف بودنتون رو با جزئیات براش توضیح بدید. شاید براش شفاف سازی نکردید دلیل کارهاتون رو نمیتونه درک کنه.
اگه مرد میدون نباشه خودش جا میزنه میره کنار.
اینم فراموش نکنید که بدونه خواست خدا برگی از درخت نمیوفته.
از تصور اینکه با این حرفا چقدر منو از خودش دور میکنه، بغضم گرفت و سرم رو پایین انداختم. مدام به این فکر میکردم که چطور میتونه انقدر راحت حرف بزنه، به خاطر دیگران زود کوتا میاد، شاید هم بخاطر خدای دیگران.
حرفش افکارم رو بهم ریخت.
_اگه قرار باشه افراد مذهبی با مذهبی ازدواج کنن و افراد غیر مذهبی با غیر مذهبی، پس مسئولیت ما چیه تو این دنیا؟ البته به نظرم آرش خان غیر مذهبی نیست. از حرف زدنش متوجه شدم، شاید فقط یه تلنگر میخواد. این کلمهی غیر مذهبی یا مذهبی خیلی بد جا افتاده. طوری که وقتی مردم به یکی میگن مذهبی دیگه توی ذهنشون از اون شخص توقع عصمت دارن. یا برعکس وقتی به یکی میگن غیر مذهبی دیگه خیلی سیاه تصورش میکنن، که به نظرم هر دو اشتباهه در بیشتر مواقع اینطور نیست... به نظرم شما کمی بیشتر فکر کنید، همش که نباید دنبال یه زندگی آروم و بیدردسر بگردیم؟ اگه تونستی با همسری که عقایدش باهات فرق میکنه کنار بیای و روش تاثیر بزاری هنر کردی.
حالا اون تاثیر هر چند ناچیز باشه.
البته اینایی که گفتم نظرم بود. باز خودتون تصمیم گیرندهاید.
حرفاش برام تازگی داشت. با تردید گفتم:
_حرفاتون درسته، ولی این چیزایی که شما میگید خیلی صبوری میخواد، من نمیدونم انقدر صبر دارم یا نه؟
_وقتی هدف بزرگ داشته باشید که شما دارید هرچی سختی داشته باشه به جون میخرید. مثل یه کوهنورد که برای رسیدن به قله حتی گاهی جونش رو هم میزاره.
عاجزانه نگاش کردم و گفتم:
_اگه تو خودم توان کوهنوردی نبینم چی؟
سرش رو تکانی دادو گفت:
_خب، اون دیگه بحثش فرق میکنه. پس همین راهی که میرید درسته.
خیلی دلم میخواست بدونم او که اینطور صحبت میکنه همسر خودش چطور بوده. هیچ وقت در موردش حرفی نزده بود.
بنابراین با پرویی پرسیدم:
_ببخشید میتونم درمورد همسرتون بپرسم؟
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
من در محاسباتِ نهایی زن را قویتر از مرد میدانم ؛
اعتقادم این است که مرد هارت و هورتش زیاد است..
اما آنکه بالاخره در یک مقابله اگر این مقابله طول بکشد پیروز خواهد شد، زن است..!
یعنی زن بالاخره با روش ها و وسایلی که خدای متعال در اختیار و طبیعت او گذاشته بر مرد غالب میشود.
این یکی از زیباییهای طبیعت و اسرار خلقت است:)
_مقام معظم رهبری_
<برشیازکتابقدرتوشکوه زن>
•@patogh_targoll•ترگل