نَفـسِآدم،چـموشه!
اگهمشغـولشنکـنی
اونتـورومشغـولمیکـنه !
مشغـولبهگُنـاه.. :)
- وقفِ تـو - 1.mp3
3.28M
خودتبعدهرنمازمیبینی ؛
غماموبهمهرکربلامیگم..! :)
#حضرتصدُبیستُهشت¹²⁸
#بکائین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️چهرهی واقعی یک #زامبی را ببینید!
✍اولا هیچوقت به او فحش مادر ندهید و او را حرامزاده خطاب نکنید؛ چراکه حتما مادر او زنی پاکدامن و عفیف است که حتی باوجود زامبی شدن پسرش و تهدید ازسوی او، مقاومت کرده و حاضر نشده دست از چادرش بردارد!
ثانیا این کلیپ را به تمام زنان و دختران پاک ایرانزمین نشان دهید تا ازیکسو بدانند چقدر حجابشان دشمنسوز است، از سوی دیگر با چشم خود ببینند که لیدرهای جنبش شیطانی #ززآ چه خبیثهایی هستند؛ نمونهاش همین پستتر از حیوانی که بارها مادرش را به باد کتک گرفته و زنش را حبس خانگی میکند!
"محمد جوانی"
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت153
_چیزی شده؟
نگاهی به صورتم انداخت.
_میشه نگم؟
_پس شده، بازم میخوای خودت حلش کنی؟
شونهای بالا انداخت و گفت:
_حل که نمیتونم...
_چرا نمیگی؟ حالم بده، اگه نگی بدتر میشم.
نگران نگام کردو گفت:
_چرا؟ چی شده؟
با التماس نگاهش کردم.
_جون آرش بگو... مرگ من بگو...
سرش رو پایین انداخت.
_دیگه جون خودت رو قسم نده
وقتی سکوت منو دید ادامه داد:
_به یه شرط.
_چی؟
_خونسرد باشی و عکس العملی از خودت نشون ندی.
خندیدم.
_مگه من گاو دریاییام که عکس العملی از خودم نشون ندم.
اونم خندهاش گرفت و گفت:
_مگه گاو دریاییام داریم؟
_معلومه که داریم، خیلی حیوونه کُندیه.
با خنده گفت:
_گاو خشکی همین جوری کنده دیگه ببین دریاییش چیه.
هر دو خندیدیم و گفت:
_یه عکسی برام از یه فرد ناشناس اومده، یه کم فکرم رو مشغول کرده.
قلبم ریخت، پس کار خودش رو کرده بود. لعنت بهت سودابه. بعد اونوقت این راحیل چقدر دل گُندس، چطوری تا حالا چیزی بهم نگفته! هر دختری بود الان قشقرق به پا میکرد.
با صدای راحیل به خودم اومدم.
_عکس العمل تو که از گاو دریاییام کُندتره.
اضطرابم نگذاشت بخندم.
_میشه عکس رو ببینم؟
گوشیش رو درآورد و قبل از این که عکس رو نشونم بده پیامی که زیر عکس اومده بود رو پاک کرد، دو کلمهی آخر رو تونستم بخونم، "بهتر بشناسی" حتما نوشته این رو فرستادم تا آرش رو بهتر بشناسی.
وقتی عکس رو دیدم از عصبانیت صورتم گُر گرفته بود.
گوشی رو از دستش گرفتم و عکس رو پاک کردم.
_مسدودش کردم دیگه نمیتونه پیام بفرسته.
با این حرفش همهی خشمم جاش رو به خجالت داد.
با شرمندگی گفتم:
_راحیل عذر میخوام. این مسائل مال قبل از ماجرای توئه. از وقتی بهت علاقه پیدا کردم اصلا با دخترا نه بیرون میرم نه معاشرت میکنم. باور کن ارتباط ما فقط در حد...
حرفم رو برید.
_مگه من ازت توضیح خواستم؟ من اصلا نمیخواستم حرفی بهت بزنم، چون قسمم دادی گفتم.
گذشتهی تو به من ربطی نداره، مهم بعد از اینه.
دوباره شرمنده گفتم:
_تو خیلی خوبی راحیل، من لیاقت تو رو ندارم.
آروم گفت:
_من خوب نیستم چون بهت شک کردم. اون دگرگونی حالمم، دلیلش شَکَم بود.
آهی کشیدم و گفتم:
_راحیل چی میگی؟ خب هر کی باشه شک میکنه. من کاملا بهت حق میدم.
بیمقدمه پرسید:
_اسم این دختره سودابس؟
از حرفش جا خوردم و گفتم:
_آره. خودش گفت؟
_نه، قبلا کس دیگهای بهم گفته بود.
_با تعجب گفتم:
_کی؟
_دیگه اینو نپرس.
کمی فکر کردم و گفتم:
_اون روز که سوگند با اون قیافهی طلبکار من رو نگاه میکرد اومده بود این رو بهت بگه؟
شاکی نگام کرد.
مکثی کردم و بعد ماجرای خودم و سودابه رو براش تعریف کردم.
حرفی نزد، فقط تو سکوت گوش داد.
بعد از تمام شدن حرفام بیتوجه گفت:
_اینورا لبنیاتی هست، از این کشکای باز بخریم؟
وقتی به خونه رسیدیم. مامان خبر داد که عمهام با دخترش زنگ زدن و گفتن که از شهرستان قراره برای چند روز مهمونمون باشن.
با صدای اذان راحیل رفت که نماز بخونه. مامان من رو کنار کشید و گفت:
_حالا چیکار کنیم؟ اینا دونفرن، اتاقا هم که جا ندارن.
_مامان جان یه جوری نگرانی انگار چی شده. همین وسط پذیرایی دو تا تشک خوشگل میندازی در کنار عمه جان میخوابی. فاطمه هم تو اتاق من پیش مژگان بخوابه.
مادر جوری نگام کرد که یک لحظه احساس کردم دچار حملهی پانیک شدم. (نوعی بیماری روانی از نوع اختلالات اضطرابی)
آب دهنم رو قورت دادم و زود گفتم:
_اونا برن تو اتاق بخوابن من و راحیل تو ماشین میخوابیم، خوبه؟
خیلی جدی گفت:
_فردا ببرش خونشون،
شاکی گفتم:
_اگه مژگان بره خونهی مامانش...
این بار نگاهش باعث شد که حرفم دوباره به سیستمای باز خورد مغزم برگرده.
یعنی وقتی مامانم عصبانی میشد بهترین کار ترک کردن صحنه بود. چون دیگه کنترلش دست خودش نیست. این بار شانس آوردم که مهمون داشتیم.
مامان با صدای کنترل شدهای گفت:
_کیارش اون رو به من سپرده اونوقت بگم برو خونهی ننت.
از حرفش خندهام گرفت .
_کیارش به چند نفر سپرده؟ بعدشم تو به دیگران میگی ننه اشکالی نداره؟
مژگان وارد آشپزخونه شدو گفت:
_چی میگید مادرو پسر یواشکی؟
_هیچی داریم سنگ، کاغذ، قیچی میاریم ببینیم کی تو کوچه بخوابه. توام بیا... بعد مکثی کردم و ادامه دادم:
_عه، نه تو نیا، چون عضو ثابتی... فقط...
مامان چپ چپ نگام کردو باعث شد بقیهی حرفم رو بخورم.
زیر لب گفتم:
_میگم مامان نکنه با همین نگاهها بابام رو کشتی؟ اگه همین جوری ادامه بدی تا شب کما رفتنم حتمیه
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت154
موقع غذا خوردن، مامان دوباره قضیهی اومدن عمه رو پیش کشید.
خیلی حرفهای و زیر پوستی به نبود جا برای خوابیدن مهمونا اشاره کرد.
حالا من هر چی چشم و ابرو میاومدم، فایدهای نداشت. کلا چون مادرم با من احساس راحتی بیش از حد داره، زیاد اهمیتی نمیده که چی میگم. فقط سعی میکنه کار خودش رو پیش ببره.
بعد که میگم مادر من، چرا فلان حرف رو زدی من ناراحت شدم. در لحظه مهربون میشه و میگه: مادر قربونت بره، من که چیزی نگفتم. اصلا فکر نمیکردم ناراحت بشی. میخوای دیگه کلا حرف نزنم. اینطوری میشه که من همیشه کوتا میام.
مامان همونطور که به مژگان اصرار میکرد که کمی بیشتر غذا بخوره رو به من گفت:
_به فاطمه پیام دادم گفت امشب حرکت میکنن فردا صبح میرسن، باید بری دنبالشون.
با اشاره به مامان فهموندم که به راحیل هم تعارف کنه.
مامان با لحن خاصی گفت:
_راحیل که تعارفی نیست. داره میخوره دیگه.
راحیل سرش رو بلند کردو من چقدر از حرف مامانم خجالت کشیدم.
برای عوض کردن موضوع گفتم:
_اصلا عمه اینا واسه چی میان؟
مامان گفت:
_به خاطر مریضی فاطمه. مثل این که اینجا یه دکتری رو بهشون معرفی کردن. عمت میگفت همه تعریفش رو میکنن.
عمه رو دوست داشتم. پیر زن خوش مشرب و بامزهای بود. دخترش فاطمه هم دختر خوبی بود، نمیدونم چرا ازدواج نکرده بود.
راحیل سرش رو دوباره پایین انداخت.
خیلی آروم مشغول خوردن بود. ولی هر چی میخورد از غذاش چیزی کم نمیشد.
با شنیدن حرف مامان گفت:
_مامان جان دخترشون چه مریضی دارن؟
_فکر کنم"ام اس" باشه. البته زیاد شدید نیست ولی عمه میگفت نسبت به پارسال شدیدتر شده.
_طب سنتی که درمان داره واسه این بیماری، شنیدم خیلی هم راحته درمانش.
_آره، انگار همین دکتره که بهش معرفی کردن، دکتر طب سنتیه. وقتی به من گفت، منم کلی تشویقش کردم که بیاد. حالا ضرری که نداره، این رو هم امتحان کنن.
قضیهی بچهی مژگان رو براش تعریف کردم. گفتم مژگان رو مجبور کردم دو هفته صبر کنه و عجله نکنه برای انداختن بچه. قلبش تشکیل شد.
حالا اونام این دکتر رو یه امتحانی بکنن.
راحیل نفس راحتی کشیدو گفت:
_خداروشکر، پس دیگه انشاءالله خوب میشه.
_چه میدونم، اوایل که میگفتن درمان نداره. ولی حالا...
مژگان حرف مامان رو قطع کرد.
_مامان جان، من که نمیخواستم بچم رو بندازم.
مامان گفت:
_میدونم عزیزم. منظورم کیارشه، اون اصرار داشت. البته اونم میترسید بچه ناقص بشه.
حرف مژگان برام خندهدار بود، وقتی میدونستم اونم با شوهرش هم عقیده بود.
بعد از خوردن غذا کنار راحیل روی مبل نشستم و گفتم:
_من دیگه باید برم شرکت، کاری نداری؟
_صبر کن منم آماده بشم. میخوام برم خونه.
با تعجب گفتم:
_چی میگی؟
_دیگه داره براتون مهمون میاد، احتمالا مامان میخواد اتاق رو آماده کنه واسه...
نگذاشتم حرفش رو تموم کنه و گفتم:
_اونا که فردا میان، بعدشم این همه جا تو خونس.
سرش رو پایین انداخت و گفت:
_حالا بعدا که مهموناتون رفتن دوباره میام.
اخمی کردم و گفتم:
_نه راحیل، هر وقت من بگم میری.
با تعجب نگام کرد و چیزی نگفت.
دلم براش سوخت. از مطیع بودنش لذت میبردم و این موضوع باعث میشد هر روز برام عزیزتر بشه.
_راحیل چندتا وسیله تو اتاقم هست که لازمشون دارم.
فوری بلند شدو گفت:
_تو بگو چی میخوای، من برات میارم.
به اتاق مادرم رفتم و منتظر موندم.
وسیلهها رو برام آورد و روی میز کنار تخت مادر گذاشت.
بعد کنارم روی تخت نشست.
با اخم نگاهش کردم.
اخم نکرده بود. فقط غرق فکر بود. موهای بلندو قشنگش، با اون بافت زیبا جذابتر شده بودن. یک بلوز جذب قرمز با شلوار کرم رنگ پوشیده بود که خیلی برازندهاش بود.
ناخودآگاه اخمام به لبخند تبدیل شد. با تعجب نگام کردو گفت:
_نه به اون اخمت نه به این لبخند ژکوندت.
دستش رو گرفتم و گفتم:
_مگه میشه به تو اخم کرد؟ دستش رو بوسیدم و بلند شدم.
صدام رو کلفت کردم و گفتم:
_کاری نداری ضعیفه؟
اونم بلند شدو لبخند زد.
_نه، به سلامت آقامون.
انقدر قشنگ این جمله رو گفت که دلم براش ضعف رفت و تو آغوشم کشیدمش و زیر گوشش گفتم:
_انقدر دلبری نکن راحیل، پشیمون میشم از سرکار رفتنا...
بعد موهاش رو بو کشیدم و گفتم:
_امشب اینجا بمون، اگه فردا خواستی بری بعد از دانشگاه میبرم میرسونمت.
صدای ضربان قلبش رو میشنیدم. از خودم جداش کردم.
به چشماش زل زدم، لپهاش گل انداخته بود. با راحیل همه چیز خوب بود. با خودم فکر کردم، با داشتن راحیل آیا چیزی وجود داره که ناراحتم کنه
با لبخند گفتم:
_من میرم، توام بشین با درسا خودت رو مشغول کن.
بدون این که نگام کنه گفت:
_آره کلی خوندنی دارم.
از اتاق بیرون اومدم و به مامن گفتم:
_من فردا نمیتونم برم دنبال عمه اینا باید بریم دانشگاه. با آژانس بیان...
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت155
*راحیل*
بعد از این که آرش رفت. پیش مادر شوهرم رفتم.
_مامان جان اگه کاری ندارید من برم درس بخونم.
بیاعتنا بدون این که نگام کنه گفت:
_نه، به کارت برس.
نگاه سوالی، به مژگان که ما رو زیر نظر داشت انداختم. اونم عکس العملی نشون نداد. به اتاق برگشتم و سعی کردم به رفتارش فکر نکنم. من که کاری نکرده بودم نگران باشم.
بعد از مرور جزوههام، سرم رو بلند کردم و نگاهی به ساعت انداختم. دو ساعت گذشته بودو من متوجه نشده بودم.
کتابها و جزوات دانشگاه رو کناری گذاشتم و با خودم گفتم، برم از اتاق آرش اون کتاب رو بیارم و بخونمش.
تقهای به در زدم و وارد شدم.
مژگان روی تخت خواب بود. برای این که بیدار نشه، از آوردن کتاب منصرف شدم. همین که خواستم برگردم صدام کرد.
_بیا تو.
داخل رفتم و گفتم:
_بیداری؟
_با ضربهای که به در زدی بیدار شدم.
_عه، چقدر خوابت سبکه، ببخشید نمیدونستم خوابی.
بلند شد نشست و گفت:
_چی شده یاد ما کردی.
اشاره کردم به قفسهی کتابا که بالای تخت بود و گفتم:
_خواستم یه کتاب بردارم.
نگاه بیرمقی به کتابا انداخت و گفت:
_چه حالی داریا.
بیتوجه به حرفش رفتم روی تخت و شروع کردم به خوندن عنوان کتابا.
بلند شد ایستادو همونطور که به کار من نگاه میکرد گفت:
_میدونی مامان واسه چی از دستت ناراحته؟
_از دست من؟
_اهوم.
کامل به سمتش برگشتم.
_آخه چرا؟
_میگه تو نذاشتی آرش بره دنبال عمه اینا.
_مگه آرش نمیخواد بره؟
_مثل این که از اتاق اومده بیرون، به مامان گفته دانشگاه داره نمیره. مامان میگه آرش رفته توی اتاق و اومده نظرش عوض شده.
با چشمای گرد شده گفتم:
_من اصلا خبر نداشتم.
خواستم بیشتر براش توضیح بدهم. ولی با خودم فکر کردم برم و رو در رو با مادر آرش حرف بزنم بهتره.
مادر آرش در حال خرد کردن سبزی آش بود، کنارش ایستادم و گفتم:
_مامان جان بدین من خرد کنم.
بیاعتنا گفت:
_دیگه داره تموم میشه.
خیلی برام سخت بود درمورد مسئلهای توضیح بدم که من درموردش بیتقصیر بودم. گردنم رو باید برای چیزی کج کنم که اصلا مربوط به من نمیشه.
با خودم گفتم، لابد دوباره کاری کردم که خدا اینجوری برام برنامه ریخته.
حالا باید خودم رو له و لورده کنم تا خدا راضی شه وگرنه مگر کوتاه میاد. خدایا حداقل خودت یه جوری کمک کن.
_مامان جان کار دیگهای ندارید من انجام بدم؟
_میخوای اون پیازا رو خرد کن.
لبخندی زدم و توی دلم خداروشکر کردم.
همونطور که پیازا رو پوست میگرفتم. گفتم:
_مامان جان مژگان گفت از دست من ناراحتید. باور کنید من اصلا روحمم خبر نداره که آرش به شما گفته نمیره دنبال عمه اینا...
با سکوتش کار من رو سختتر کرد.
پیازا رو رها کردم و رفتم کنارش ایستادم و ادامه دادم:
_اصلا فردا نمیریم دانشگاه دوتایی میریم دنبالشون، باور کنید من اصلا...
حرفم رو برید و گفت:
_کلاستون پس چی میشه؟
"یعنی منتظر بودا..."
_یه جلسه غیبت به جایی بر نمیخوره. البته باید با آرش صحبت کنم.
سرش رو به یک طرف کج کردو گفت:
_پس بهم خبرش رو بده که منم به عمه خانم بگم.
_چشم.
پیازا رو سرخ کردم و با سبزی گذاشتم تا بپزه. مادر آرش هم رفتارش بهتر شده بودو درمورد عمه برام حرف میزد، که چقدر زن پخته و کاملیه و چقدر زیاد سختی کشیده و به جز فاطمه بچهی دیگهای نداره.
شب وقتی آرش برگشت.
به اسقبالش رفتم و براش شربت درست کردم.
چند دقیقه بعد از این که برای تعویض لباس به اتاق رفت، دنبالش رفتم.
لباساش رو عوض کرده بودو با عصبانیت به گوشیش نگاه میکرد. وقتی من رو دید گوشی رو کنار گذاشت و گفت:
_راحیل، لحظه شماری میکنم واسه این که زودتر بریم سر خونه زندگیمون...
کنارش روی تخت نشستم و گفتم:
_چقدر عجله داری...
سرش رو پایین انداخت و آروم گفت:
_همش میترسم یه اتفاقی بیوفته، یا طوری بشه که ...
حرفش رو ادامه نداد...
نگران گفتم:
_اتفاق جدیدی افتاده؟
کمی عصبی گفت:
_سودابه تهدید کرده میره به خانوادهات میگه، میدونم چندتا هم میزاره روش میگه، میخواد آبروم رو ببره.
_الان از آبروت میترسی یا این که ما نریم سر خونه زندگیمون؟
سرش رو به طرفین تکان دادو گفت: _هردو.
_مگه خونهی ما رو میشناسه؟
_منم خیالم راحت بود که نمیشناسه و بلوف میاد. اما الان آدرستون رو برام فرستاده. نمیدونم از کجا گیر آورده.
بعد از چند لحظه سکوت گفت:
_تو جای من بودی چیکار میکردی؟
سرم رو پایین انداختم.
بلند شد جلوم روی زمین زانو زدو گفت:
_واقعا چیکار میکردی راحیل؟
مستاصل نگاهش کردم و گفتم:
_هرکس تو موقعیت خودش باید تصمیم بگیره، من که نمیتونم بگم اگه...
نگذاشت ادامه بدم.
_گفتم اگر جای من بودی دیگه.
با مِنو مِن گفتم:
_خب نمیدونم. شاید میزاشتم آبروم بره.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل