eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
157 دنبال‌کننده
934 عکس
605 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
می‌گفت همون گرسنگی کشیدن، محبت میاره. بگذریم که من و سعیده چقدر از این که سر به هوا بازی درآورده بودیم و دیر شده بود. شرمنده شدیم. سعیده مدام می‌گفت راحیل کاش زنگ می‌زدیم می‌گفتیم دیر میایم. منم با خونسردی گفتم: _سعیده جان تنها راهش بیرون غذا خوردنه، چون مامان اگه بدونه ما بیرون غذا نمی‌خوریم منتظر میمونه. بعد از این که منو فاطمه میز رو جمع کردیم. تو رفت و آمدها‌م بین سالن و آشپزخونه شاهد پچ پچ‌های مژگان و آرش بودم. وقتی با یک سینی چای وارد سالن شدم، مژگان حرفش رو قطع کردو ساکت شد. به فاطمه گفتم: _یادمه یکی از داروهات رو باید بعد از غذا می‌خوردیا. فاطمه از جاش بلند شدو به طرف اتاقش رفت. منم بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم تا براش آب ببرم. موقع برگشت دیدم مژگان دوباره پچ پچش رو شروع کرد. برای این که مژگان راحت‌تر بتونه با آرش حرف بزنه تصمیم گرفتم کنار فاطمه تو اتاق بمونم. نمی‌دونم چه حسی بود، حسادت، دلخوری یا چیز دیگه، ولی هر چی بود با اونجا نشستن تشدید میشد و شاید به کینه تبدیل میشد. خودم رو با حرف زدن با فاطمه مشغول کردم. فاطمه بعد از این که داروش رو تو آب لیوان حل کرد و خورد گفت: _راحیل می تونم یه چیزی ازت بپرسم؟ از صبح کلی کار خیاطی کرده بودم و چند ساعت هم سرپا بودم. برای همین هم کمرم درد می‌کرد و هم خیلی خسته بودم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _بپرس. انگار متوجه خستگیم شدو گفت: _معلومه خسته‌ای. بعد خودش روی تخت دراز کشیدو گفت: _اول خودم دراز کشیدم تا تو راحت باشی، بیا دراز بکش، بعد حرف بزنیم. از پیشنهادش استقبال کردم و با گفتن آخی دراز کشیدم. _وای چی شد؟ کمر درد داری؟ لبخند محوی زدم. _آره، امروز خیلی فعال بودم. با اعتراض گفت: _خب چرا از اول نمیای دراز بکشی، اصلا چرا سر میز نشستی؟ خودت رو لوس می‌کردی میومدی توی اتاق، تا آرش خان غذات رو تو سینی برات میاورد و قاشق، قاشق، میذاشت دهنت. از حرفش خندم گرفت و به طرفش چرخیدم و گفتم: _توام شیطونیا بلا. اخم نمایشی کرد. _حالا با این وضع چه عین کوزت هم اصرار داشتی همه جا رو مرتب کنی بعد بیای بشینی، از اون جاریت یکم یاد بگیر. دوباره با صدا خندیدم. _فاطمه اصلا این حرفا بهت نمیاد. بعد روش خم شدم و بوسه‌ای به پیشونیش زدم و گفتم: _تو حیفی فاطمه، از این حرفا نزن. چی می‌خواستی بپرسی؟ گنگ نگام کرد و آهی کشید. _توام حیفی... بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه صداش با بغضی که سعی داشت پنهونش کنه در هم آمیخت و ادامه داد: _چرا عروس این خانواده شدی؟ با صدای اخطار گونه‌ای گفتم: _فاطمه. سوالت این بود؟ بی‌توجه به حرفم نیم خیز شدو با مِنو مِن سرش رو پایین انداخت و گفت: _تو چرا توجه نداری راحیل... دیشب مژگان و آرش رفته بودن رستوران، مژگان می‌گفت بعدشم رفتن بستنی خوردن و کلی بهشون خوش گذشته، خونه‌ام که اومده بودن همش با هم بگو بخند می‌کردن. باید این مژگان رو ادب کنی، الانم که هی دارن پچ پچ میکنن تو اومدی اینجا؟ خب برو اونجا بشین ببین چی میگن. یه اخم و تَخمی کن، خودت رو بگیر یه کم. با شنیدن حرفاش یاد دیوونه بازی دیشب آرش افتادم. بی‌اختیار لبخندی رو لبم اومد. فاطمه با دیدن لبخندم دوباره دراز کشید. _هی لبخند بزن. باور کن راحیل دلم نمی‌خواد مشکلی برات به وجود بیاد. از وقتی دیدمت ازت خوشم اومده. اگه چیزی میگم نگرانتم. انقدر بی‌خیال نباش. تو این دو روز همش به رفتارای تو فکر می‌کردم. _می‌دونستی یکی از دلایل بیماری (ام اس) از فکر و خیاله و حرص و جوش خوردنه. میرم برات یه کم گلاب بیارم. همین که خواستم بلند شم، دستم رو گرفت و با حیرت دوباره مجبورم کرد که بخوابم. _نچ ،نچ ... الان عین مردا میخوای بگی برات مهم نیست؟ اگه من اینا رو بهت میگم برای این که حواست بیشتر به زندگیت باشه. خندیدم و با شیطونی گفتم: _تو که مثل من نه برادر داری نه پدر از کجا میدونی اخلاقم شبیهه مرداست کلک؟ سرخ شدو حرفی نزد. _پس یه خبرایی هست نه؟ با حالت قهر گفت: _وای راحیل، من چی میگم تو چی میگی. کمی جدی شدم. _نگران نباش من تمام حواسم به آرشه، اونم حواسش به من هست، دیگه وقتی این وسط دیگرانم حواسشون به ما هست تقصیر کسی نیست. من شخصیتم بهم اجازه نمیده برم بشینم اونجا ببینم اونا چی میگن. اگه می‌خواستن منم بشنوم بلند حرف می‌زدن. اگرم رفتن رستوران یا هر جای دیگه، لابد لازم بوده که برن. اصل رابطه زن و شوهر اولش اطمینانه. اینو من نمیگما، توی اون کتابه که دارم می‌خونم گفته. من وظیفه‌ای که به عهده‌ام هستش رو به عنوان همسر انجام میدم دیگه بقیه‌اش رو می‌سپارم به خدا... سکوت طولانی کردو بلند شد نشست و غمگین نگام کرد. احساس کردم حرفی میخواد بزنه ولی دل دل میکنه. صدام رو کلفت کردم و گفتم: ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
_ضعیفه چی میخوای بگی، د بگو دیگه. لبخندی زدو گفت: _راحیل نکن، تو عین فرشته‌هایی اصلا مرد بودن بهت نمیاد. بعد نگاهش رو پایین انداخت و زمزمه کرد: _دیگه دیره، کاش زودتر با تو آشنا میشدم. ساعدم رو روی پیشونیم گذاشتم و چشمام رو بستم. _هیچ وقت واسه حرف زدن دیر نیست. بریز بیرون و خودت رو خلاص کن. _اول یه قولی بهم بده. _قولم میدم... بعد بلند شدم و نشستم و گفتم: _که به کسی نگم؟ _اونو که میدونم نمیگی... که همیشه رفیقم بمونی، بعد انگشت کوچکش رو جلو آورد و به انگشتم گره زد. _قول دادیا. چشمام رو باز و بسته کردم و با لبخند گفتم: _"دوش چه خورده‌ای دلا، راست بگو، نهان مکن." _راستش من چند ماه پیش نامزد کردم. متحیر گفتم: _واقعا؟ ولی مامان اینا می‌گفتن که... _کسی نمی‌دونه، یعنی اگه همه چی خوب پیش می‌رفت الان دیگه سر خونه زندگیم بودم و همه می‌دونستن. وقتی اشتیاقم رو برای شنیدن دید تعریف کرد: _به خاطر خانواده‌ی نامزدم و اخلاقای خودش وقت صیغمون که تموم شد بهش گفتم، دیگه نمی‌تونم ادامه بدم... جدایی ازش اونقدر بهم فشار عصبی آورد که باعث شد حالم بدتر بشه و حرکاتم کندتر، دکتر امروز بهم گفت نباید عصبی بشم. _بداخلاق بود؟ _نه، چشم چرون بود. مثلا توی خیابون با هم داریم میریم، من کنارشم ولی چشمش همش به دختراس، بخصوص دخترایی که به خودشون زیاد رنگ و لعاب میزنن. باور میکنی یه مدت خودم رو شبیهه اونا کرده بودم، چادرم رو کنار گذاشته بودم و آرایش می‌کردم. البته همین موضوع هم باعث اختلاف شدیدمون شده بود. هنوز به لباش نگاه می‌کردم که ساکت شد. _باخانوادش چه مشکلی داشتی؟ _همین پچ پچ کردن. این خواهر و مادرش تا من رو می‌دیدن یاد همه‌ی حرفاشون میوفتادن که باید با پچ پچ به نامزد من می‌گفتن. کلا همه کاراشون روی مخم بود. _دوستش داری؟ _داشتم، ولی دیگه ندارم. جداییتون رو قبول کرد؟ _نه، هنوزم بهم پیام میده. وقتی بهش گفتم دارم میرم تهران واسه درمان، از دست تو حالم بده، مدام زنگ میزنه، منم گوشیم رو خاموش کردم. به دور دست خیره شدو ادامه داد: _دیدن رفتارای تو برام عجیبه، اگه من جای تو بودم الان یه قشقرق راه انداخته بودم. با این که سنت از من کمتره رفتارات از من سنجیده‌تره. چطوری تحمل میکنی آخه؟ چطوری میتونی حرص نخوری؟ من مشکل دارم یا تو خیلی دل گنده‌ای؟ خندیدم و گفتم: _اگه می‌ترسی بره یه زن دیگه بگیره، فکر کنم بعد از عروسیتون این مشکل حل بشه. چون تو یه کتابی نوشته بود. اگه زن مرد رو سیراب کنه یه مرد سراغ زن دیگه‌ای نمیره، مگه این که مریض باشه، نگاه کردن به زنای دیگه هم، خب پیش میاد دیگه، این معنیش این نیست که تو رو دوست نداره. به نظرم زیاد سخت گرفتی و اول باید روی خودت کار کنی. _یعنی چیکار کنم راحیل؟ _هیچی، تکلیفت رو اول با خودت روشن کن. تو میگی به خاطر کارای نامزدت چادرت رو برداشتی. از همین جا شروع کن. اگه به خاطر دیگران چادر سر میکنی بی‌خیالش شو. هر پوششی که فکر میکنی درسته رو انتخاب کن و به نامزدتم بگو من همینم، اگه قبولم داری بیا جلو. همین که به زور حجاب داری باعث میشه طلبکار همه باشی و اعصابت به هم بریزه. بعد با خمیازه‌ای دراز کشیدم. _فاطمه جان ببخشید من دراز کشیدم هنوز کمرم درد میکنه. اونم همونطور که تو فکر بود دراز کشید و به سقف خیره شد. _فاطمه جان از حرفام ناراحت شدی؟ _نه، اصلا. _راحیل. _جانم. _خب چطوری حرص نمی‌خوری؟ _حرصم میخورم، دیگه اونجورام نیست. ولی گاهی به مگسا که فکر میکنم حالم بهتر میشه. با چشمای گرد شده گفت: _مگسها؟ ــ آره دیگه، میدونی که عمرشون کلا چند روز بیشتر نیست. ما هم توی این عالم هستی عمرمون اندازه‌ی مگسه، پس چه حرص بخوری، چه نه، میگذره. بعد خندیدم و ادامه دادم: _البته گاهی که بهم زیاد فشار میاد، زندگی هیچ بنی بشری یادم نمیادا. منم گاهی فقط بیخودی حرص می‌خورم. یادم میره که خدا هست و بی‌خواست اون هیچی نمیشه. چشمام رو بستم. واقعا خسته بودم. با تکونای تخت چشمم رو باز کردم. دیدم، فاطمه گوشیش رو روشن کرد و شروع کرد به پیام دادن. انقدر نگاهش کردم که چشمام گرم شدو خوابم گرفت. با نوازشای دستی چشمام رو باز کردم. با دیدن آرش لبام کش اومد. _سلام. _سلااام خانم فراری... " نگاه کنا، طلبکارم هست." چشم گردوندم کسی تو اتاق نبود. بی‌توجه به تیکه‌ای که انداخته بود، گفتم: _بقیه کجان؟ _عمو رسول اومد عمه اینا رو برد خونشون گفت آخر شب میاره. بعد با پشت انگشتش طبق عادتش شروع کرد گونه‌ام رو نوازش کردن و این کارش باعث شد دوباره چشمام رو ببندم. _راحیل. _هوم. _دلخوری؟ چشمام رو باز کردم و سوالی نگاهش کردم. سرش رو پایین انداخت. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
_این که دو ساعته خودت رو اینجا مشغول کردی بعدشم خوابیدی یعنی چی؟ "چقدر خوبه زود میگیره" خودم رو به بی‌خبری زدم و گفتم: _یعنی چی؟ _یعنی ازم دلخوری. بلند شدم و نشستم. _خسته بودم خوابیدم دیگه، مگه چیکار کردی که ازت دلخور باشم؟ سکوت کرد. جلوی آینه ایستادم و موهام رو تو دستم گرفتم و گفتم: _برس نیاوردم ببین موهام چقدر گره افتاده از صبح زیر روسریه، میشه منو ببری خونه؟ _بعد از شام می‌برمت، با برس من شونه کن. اصلا میرم یدونه برات میخرم بمونه تو کمدم هر وقت... "می‌خواستم کمی اذیتش کنم." نگذاشتم حرفش رو تمام کنه و گفتم: _آخه باید دوشم بگیرم. حوله... _حوله هم میخرم. _آخه بلوز مامانمم هنوز بهش ندادم از ظهر تو کیفم چروک میشه. بلند شد یک چوب لباسی از کمد مادرش آورد و گرفت جلوی صورتم و گفت: _آویزونش کن تا چروک نشه. بعد نگام کرد و آروم گفت: _بهونه بعدی. چوب لباسی رو از دستش گرفتم و گذاشتم روی میز جلوی آینه. چشمم خورد به ملافه‌ای که روی تخت مچاله شده بود. به طرفش رفتم تا مرتبش کنم. آرش هم نشست روی صندلی جلوی آینه. تخت رو مرتب کردم و دوباره رفتم جلوی آینه. نگاه گذرایی به موهام انداخت و با صدای گرفته‌ای گفت: _بیار برات ببافم. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: _نه، می‌بندم بالا. "این چرا صداش اینجوری شد" _پس حاضر شو بریم وسایلی که لازمه بخریم. _نیازی نیست، چند ساعت دیگه میرم خونه. به چشمام زل زد. نگاهش شرمندگی رو فریاد میزد. لبخند زورکی زدم و لب زدم: _خوبی؟ پایین رو نگاه کرد و سرش رو به علامت مثبت تکان داد. دیگه اذیت کردنش کافی بود. اصلا مگه دلم میومد. با اون نگاهاش. خندیدم و گفتم: _زبونت رو موش میل کرده آقا که سرت رو تکون میدی؟ دوباره نگام کرد. با نگاهم بلعیدمش، "خدایا خواستنی‌تر از اونم تو دنیا وجود داشت؟" تو چشماش حالتی از غرور و عشق هویدا شد. لبخند پررنگی زد و زل زد به موهام. نشستم روی تخت و سرم رو تکان دادم و گفتم: _میبافی آقامون؟ کنارم نشست و بی‌حرف شروع به بافتن کرد. هر یک بافتی که میزد خم میشد و موهام رو می‌بوسید و با این کارش غرق احساسم می‌کرد. کارش که تمام شد از پشت بغلم کردو سرش رو گذاشت روی موهام و گفت: _راحیلم، همیشه بخند. خندیدم. _این چه حرفیه، مگه بالاخونه رو دادم اجاره که همیشه بخندم، مردم چی میگن. نمیگن زن فلانی یه تختش کمه؟ انقدر بلند خندید که برگشتم دستم رو گذاشتم جلوی دهانش و گفتم: _هیسس. زشته. بعد زود بلند شدم و کنار در ایستادم که بیرون بریم. سر شام آرش موضوع مسافرت رو مطرح کرد. مژگان از خوشحالی دستاش رو بهم کوبید و گفت: _کدوم شهر میریم؟ ویلای کی؟ _ویلای شما. _نه آرش ویلای ما هم کوچیکه هم به دریا خیلی نزدیکه، شرجیه، بریم ویلای مامانم اینا. _آرش لقمه‌اش رو قورت داد و گفت: _حالا کیارش که اومد تصمیم می‌گیریم. موبایل آرش زنگ زد. صفحه‌ی گوشیش رو نگاه کرد. _کیارشه. _جانم داداش. _چه ساعتی؟ _باشه میام دنبالت. بعد از این که گوشی رو قطع کرد از مژگان پرسید: _از اون روز بهت زنگ نزده؟ مژگان که انگار دوست نداشت در این مورد جلوی من حرفی زده بشه، به نشونه‌ی منفی ابروهاش رو بالا انداخت و خودش رو با غذاش مشغول کرد. مادر آرش همونطور که نمک روی غذاش می‌پاشید پرسید: _چی می‌گفت؟ _فردا پرواز داره، گفت برم فرودگاه دنبالش. همین که شام رو خوردیم. آرش زیر گوشم گفت: _برو آماده شو بریم. با تعجب گفتم: _میز رو جمع کنیم بعد... _تو برو آماده شو کاریت نباشه. سریع آماده شدم و برگشتم، آرش یک ست ورزشی تنش بود با همون لباسا سویچش رو برداشت و گفت بریم. از مادر آرش و مژگان خداحافظی کردم و هردوشون رو با قیافه‌های متجب ترک کردم. آرش ساکت، رانندگی می‌کرد. منم با خودم فکر می‌کردم که درمورد رفتار آرش و مژگان چیزی بگم که نه سیخ بسوزه نه کباب. آرش نگام کرد. _چرا ساکتی؟ _آرش. _جون دلم. "اگه می‌دونستی چی میخوام بگم اینجوری جواب نمی‌دادی." _یه سوال بپرسم؟ _شما هزارتا بپرس. قیافه‌ی جدی به خودم گرفتم. _اگه اسراء شوهر داشت، بعد من با شوهر اون دوتایی می‌رفتیم بیرون گردش و تفریح تو چیکار می‌کردی؟ مکثی کردم و دنباله‌ی حرفم رو گرفتم. مثلا اسراء رفته باشه مسافرت. وقتی نگاهش کردم با اخم خیره شده بود به خیابون و حرفی نمیزد. منم سکوت کردم. تا این که جلوی یه بستنی فروشی نگه داشت و گفت: _پیاده شو، اینجا بستنیاش خوبه. داخل رفتیم سفارش دادو اومد روبه‌روم نشست. بلافاصله بستنیا رو آوردن. قاشق رو برداشت. مدام بستنی رو زیرو رو می‌کرد ولی نمی‌خورد. همونطور که چشم به بستنی داشت گفت: _وقتی می‌پرسم ازم دلخوری، چرا میگی نه؟ این بار منم جواب ندادم. _گفتم زودتر برسونمت، که بیارمت اینجا و همه‌ی دیشب رو برات تعریف کنم. بعد شروع به حرف زدن کرد. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
_
تـࢪگݪ🇵🇸
در هیاهوی بی‌حجابی‌ها چادرم را رها نخواهم کرد ایها‌الناس تا نفس دارم سنگرم را رها نخواهم کرد
به اجداد طاهرینم قسم ؛ برای هر نگاه به نامحرم انسان را دوهزار سال نگه می‌ دارند.. _مرحوم‌آیت‌الله‌سیدجوادحیدری_
بعضی وقتا کفاره گناهامون دوری از امام حسینِ.. :)
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
5.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⛔️ وقاحت یک حجاب استایل به جایی رسیده که مداحی گذاشته رو کلیپش با ناز و کرشمه و خنده و یه تُن آرایش داره جنسشو تبلیغ می‌کنه! ✡☠ داریم به کجا می‌ریم؟؟ دیگه داره قضیه مشکوک میشه نکنه یه جریان ضالّه‌ای پشت پرده این قضیه‌ ست..؟ الله اعلم! @patogh_targoll•ترگل
از حرفایی که شنیده بودم حیران بودم. باورم نمیشد مژگان انقدر آسیب پذیر باشه. سیگار کشیدنش اونم وقتی حامله‌س، برام شوک بود. آرش که انگار متوجه‌ی حال من شده بود گفت: _باید کمکش کنیم راحیل، اون اصلا تحمل سختی رو نداره. دست به کارای عجیب و غریب میزنه، حالا که حامله‌س بیشتر باید بهش محبت کنیم. من با مامان هم صحبت کردم اونم مشکلات مژگان رو تا حدودی می‌دونست. مامان واسه همین با مژگان انقدر مدارا میکنه. بعد مِن و مِنی کردو گفت: _اوایل ازدواجشون هم نمی‌دونم سر چی با کیارش دعواشون شده بود که دست به خودکشی زده بود. هینی کشیدم و گفتم: _واقعا؟ سرش رو به علامت مثبت تکان داد و گفت: _بفهمه اینا رو بهت گفتم ناراحت میشه، من فقط خواستم تو دلیل رفتارام رو بدونی. یا دلیل محبتای مامان یا سفارشای زیاده کیارش. از حرفایی که توی ماشین به آرش زده بودم خجالت کشیدم و دیگه روم نمیشد توی چشماش نگاه کنم. "خدایا من رو ببخش" چشم دوخته بودم به ظرف بستنیم. شروع کرد به خوردن بستنیش و گفت: _بخور دیگه، آب میشه. زمزمه کردم: _میل ندارم. وقتی قاشقم رو پر از بستنی کردو گرفت جلوی دهانم نگاهش کردم. با لبخند گفت: _تو حق داشتی، من باید زودتر باهات حرف میزدم. قاشق رو از دستش گرفتم. _خودم می‌خورم. چند قاشق بستنی خوردم و ظرفش رو عقب کشیدم. _واقعا دیگه نمی‌تونم. ظرف بستنیم رو برداشت و با قاشق من شروع به خوردن کرد. _دهنی بود آرش. _پس برای همین خوشمزه تره. لبخندی زدم و خوردنش رو تماشا کردم. از حرف زدن انرژی‌ گرفته بود. دوباره سوار ماشین شدیم. هنوز شرمنده بودم از حرفی که زده بودم. "آخه دختر تو این همه صبر کرده بودی نمیشد چند دقیقه دیگه دندون رو جیگر میذاشتی" _راحیل. _بله. _یه سوال. نگاهش کردم و اونم با لبخند مرموزی که روی لبش بود پرسید: _اونوقت که جنابعالی با شوهر اسراء رفتی بیرون من کدوم قبرستونیم؟ سعی کردم نخندم و شرمنده فقط سرم رو پایین انداختم. خندیدو گفت: _مگه جواب نمی‌خوای؟ _فراموشش کن آرش. _ولی من میخوام جواب بدم. کنجکاو نگاهش کردم. _هیچ وقت این کارو نکن راحیل، چون ممکنه خواهر محترمتون بیوه بشن. بعد بلند بلند خندید. _شوخی کردم، راحیلم من بهت اعتماد دارم، فقط حسابی حسودیم میشه. لبخندی زدم و از شیشه‌ی ماشین بیرون رو نگاه کردم. بعد از چند دقیقه سکوت گفت: _امروزم به خاطر تو سرکار نرفته برگشتم. _چرا؟ _خب از اتاق بیرون نیومدی که ازت خداحافظی کنم، یه بارم خونه زنگ زدم مامان گفت، هنوز تو اتاقی، گوشیتم که جواب نمی‌دادی، نگران شدم دیگه. _گوشیم؟ زود گوشیم رو از کیفم درآوردم و نگاه کردم. _عه سایلنته. از سایلنت خارجش کردم چهار بار زنگ زده بود. _حالا من فکر کردم از قصد جواب نمیدی. شاید غرور، شاید هم حسادت، یا منطقی که برای خودم داشتم اجازه نمی‌داد عذرخواهی کنم. با همه‌ی حرفایی که درمورد مشکلات مژگان زده بود بازم بهش حق ندادم. بازم همون سوال قبلی خودش رو از مغزم سُر می‌داد روی زبونم، انقدر این کار رو کرد که بالاخره بیرون پرید. _اگه مثلا شوهر اسراء هم یک بار خودکشی کرده باشه و مشکل روحی داشته باشه تو ناراحت نمی‌شدی که باهاش مدام جلوی تو پچ پچ می‌کردیم و... حرفم رو ادامه ندادم. نگاهش هم نکردم. ولی تحمل نگاه سنگینش برام سخت بود. _آرش جان من بهت اعتماد دارم، اگه نداشتم که سر سودابه انقدر راحت کنار نمیومدم. سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم ناراحت شده بود. ترمز کرد. به اطراف نگاه کردم. "کی رسیدیم خونه که من متوجه نشدم." نگاه دلخورش رو از من گرفت و سکوت کرد. دستاش رو تو هم گره کرد و متفکر بهشون زل زد. وقتی دیدم جواب نمیده تصمیم گرفتم پیاده شم. دستم رفت سمت دستگیره که با صداش متوقف شدم. _اون درمورد رفتارای کیارش حرف میزد و نمی‌خواست کسی بدونه، من بهت حق میدم ناراحت شی، حرفتم قبول دارم. ولی فکر می‌کنم یه کم سخت می‌گیری... همونطور که سرم پایین بود آروم گفتم: _به نظرم توی حرفات انصاف نیست. سکوت کرد. این بار در رو باز کردم. _شب بخیر. پیاده شدم. سمت در خونه رفتم. صدای قدماش رو می‌شنیدم ولی اهمیتی ندادم. کلید رو از کیفم درآوردم و همین که خواستم در رو باز کنم. شونه‌ام کشیده شد. با صدای عصبی گفت: _نگاه کن منو. کافی بود نگاهش کنم تا همه چیز تمام شه، ولی این کار رو نکردم. اون باید بفهمه که کارش غلطه. چونه‌ام رو گرفت و بالا کشید و دوباره گفت: _نگام کن. دستش رو پس زدم و کلید رو به در انداختم و گفتم: _بعدا حرف میزنیم الان همسایه‌ها... نگذاشت ادامه بدم فوری گفت: _با این که تقصیر من نیست ولی بازم معذرت میخوام. طاقت ناراحتیت رو ندارم فقط با من قهر نکن. _من قهر نیستم. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
_نیازی هم به عذرخواهی نیست. فقط خواهش میکنم خودت رو جای من بزار. خداحافظ. بعد زود در رو باز کردم و داخل شدم. همونجا ایستاده بود. در رو رها کردم و وارد آسانسور شدم. دلم براش سوخت. ولی نمی‌دونستم در حال حاضر درست‌ترین کار چیه. آروم وارد خونه شدم. در اتاق مامان نیمه باز و چراغ اتاقش روشن بود. سرکی کشیدم و سلام دادم. به اتاق مشترکمون با اسراء رفتم. لباسام رو عوض کردم. اسراء خواب بود. صدای پیام گوشیم باعث شد از کیفم خارجش کنم. آرش نوشته بود: _من هنوز جلوی در خونتونم. از پنجره بیرون رو نگاه کردم. کنار ماشینش ایستاده بود. براش نوشتم: _فردا دانشگاه می‌بینمت با هم حرف می‌زنیم. _تا نگی از دلت دراومده نمیرم. _باید قول بدی دیگه تکرار نشه. تایپ کرد: _راحیل دست من نیست که قول بدم، مژگان رو که می‌شناسی، کلا راحته. سنگ دل شده بودم. این حسادت چه حس بدیه. خواستم بگم باشه، فقط تو برو خونه... ولی نگفتم. با خودم گفتم خودش میره. گوشی رو روی سایلنت گذاشتم. بلوزی که برای مامان دوخته بودم رو برداشتم و به اتاقش رفتم. در حال کتاب خوندن بود و بساط بافتنیش هم کنارش. نگاهی به بافتنیش انداختم. یک سارافون صورتی زیبا بود. _واسه مشتریه؟ _آره، البته چند تا گل یاسی روش می‌خوره که از این سادگیش دربیاد. _سادشم قشنگه مامان. بلوزش رو مقابلش گرفتم. از این که خودم براش دوخته بودم خوشحال شد و تشکر کرد. وقتی پرو کرد کاملا به تنش نشسته بود همین باعث شد ذوق کنم. سایز من و مامانم تقریبا نزدیک هم بود. مامان جلوی آینه ایستادو نگاه با افتخاری از آینه به من انداخت. _دیدی حالا آدم با دست خودش یه چیزی می‌سازه چقدر لذت داره. _آره، مامان خیلی. خداروشکر که خوشتون اومده. _مگه میشه، دخترم برام این همه زحمت کشیده باشه و من خوشم نیاد. کنارم نشست. کتابی رو که میخوند رو کناری گذاشت. چشم دوختم به کتاب و پرسیدم: _چی می‌خونید؟ کتاب رو مقابلم گرفت. _همون کتاب همیشگی، داشتم دنبال درمان عفونتای چند وقت یه بار ریحانه می‌گشتم. با استرس گفتم: _ریحانه مگه چی شده؟ _دوباره چند روزه سرما خورده و تبش قطع نمیشه. ناگهان عذاب وجدان تمام وجودم رو گرفت. مضطرب پرسیدم: _چند روزه؟ چرا به من نگفتید؟ _نگران نباش امروز که پرسیدم باباش گفت کمی تبش پایین‌تر اومده. فقط تنش گرمه، گفت تبش رو گرفته نیم درجه بوده ولی قطع نشده. زیر لب گفتم: _فردا باید برم ببینمش، دلمم براش خیلی تنگ شده. _نرو مامان جان، اگه خیلی نگرانی فردا تلفنی حالش رو بپرس. تعجب زده پرسیدم: _چرا؟ یه کم دل دل کردو گفت: _باباش می‌گفت تازه داره به نبود راحیل خانم عادت میکنه، خودش ازم خواست که بهت نگم بچه مریضه. از این که تو این مدت سراغی از اونها نگرفته بودم از خودم بدم اومد... _مامان باور کن به یادشون بودم، ولی فرصتش نمیشد برم سراغشون، بعد آروم‌تر گفتم: _آخه نمی‌خوام با آرش برم. اونم که همیشه باهامه. مامان فوری موضوع رو عوض کرد و گفت: _یه وقتی بزار با هم بریم تیکه‌های کوچیک جهیزیه‌ات رو بخریم. _حالا کو تا عروسی. _کم‌کم بگیریم بزاریم کنار من راحت‌ترم. هر ماه خرد خرد بخریم بهتره، یه جا خریدن سنگین میشه. واسه روز عقدتم بعد از محضر رستوران شام میدیم که از همونجا هر کس بره خونه‌ی خودش، کسیم بهانه نداشته باشه. از این که مامان همیشه کوتاه میاد و سخت نمی‌گیره، آرامش می‌گیرم. کاش می‌تونستم مثل اون باشم. _ممنونم مامان، شما همیشه فکر هر شرایطی رو تو آستین دارید. کاش منم مثل شما بودم. لبخندی زدو گفت: _هرکسی جای خودشه، شرایط هر کسم مخصوص خودشه. هیچ کس نمیتونه جای یکی دیگه باشه. توام به سن من برسی اینا رو یاد می‌گیری. آهی کشیدم. _فکر نکنم، یاد بگیرم. _اگه یاد نگیری روزگار به زور بهت یاد میده، اگه بازم لج بازی کنی هم خودت صدمه می‌بینی هم اطرافیانت. بعد لبخندی زد و دنباله‌ی حرفش رو گرفت: _پس مثل بچه‌ی آدم از اول بدون سرو صدا یاد بگیر. سرم رو روی پاش گذاشتم و دراز کشیدم. اونم که بافتنیش رو برداشته بود تا ببافه کناری گذاشتش و شروع به نوازش کردن موهام کرد. صورتم رو برگردوندم و چشمام رو به چشماش دوختم و گفتم: _مامان _جانم. _برام حرف بزنید. از اون حرفای خوب. نگام کردو گفت: _مثل همیشه نیستیا. نگاهم رو گرفتم تا بغضم رو نبینه. سکوت کردم. مامان دوباره گفت: _راحیل جان الان فقط یه حرفی به ذهنم میاد که برات بگم... ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل