eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
156 دنبال‌کننده
932 عکس
605 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
15.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
+ما نمی‌تونیم منکر این بشیم که یک زن از لحاظ فیزیکی متفاوت خلق شده‼️🙅🏼‍♀ . . . وقتۍ‌کارشناس‌شبکه‌ی‌‌مسیحیِ‌"محبت"(که‌رویکرد‌ داره) راجع‌ به برابری زن و مرد می‌گه💯 @patogh_targoll•ترگل
🔴وقتی خدا ھم به سخن میاد 🔹️در غزه پس از بمباران یک خانه تنها یک آیه ای از قرآن باقی مانده است 🔹️ جُندَنَا لَهُمُ ٱلغَٰلِبُونَ. و سپاه ما بر كافران پيروزند
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
17.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هوالحکیم 🔺 زنان نیاز اساسی به تفریح دارند! نمی‌شود تنها مطالبه‌گر حجاب بود و انتظار نتیجه داشت. 🎙سرکارخانم‌مهدیه‌منافی@patogh_targoll•ترگل
_نه خانم، قبلا پرداخت شده. سعیده به داخل ساختمان رفت و گفت: _چیه ماتت برده، بیا دیگه دستم افتاد. از در آپارتمان که داخل شدیم فوری سبد رو روی کانتر گذاشت. _وای سنگین بودا، از دست افتادم. اسراء ذوق زده خودش رو به سبد رسوند. _وای، اینجا رو ببین، چقدر قشنگه، این همه گل نرگس!.. کی داده؟ _سعیده گفت: _معلوم نیست، بی‌نام و نشونه، یکی واسه راحیل فرستاده. مامان با تعجب به من و بعد به گلا نگاهی انداخت و گفت: _بین گلا رو قشنگ نگاه کنید ببینید کارتی، یادداشتی چیزی نداره. من و اسراء مشغول نگاه کردن شدیم. اسراء باصدای بلند گفت: _عه، پیدا کردم، پشت این برگ بزرگه چسبونده. بعد کارت رو از از برگ جدا کرد. سعیده با تعجب گفت: _حالا چه سِر مخفی، خب مثل بچه‌ی آدم همین جلو می‌چسبوند دیگه... با یه حرکت کارت رو از اسراء گرفتم. _چرا اینجوری میکنی خواهر من، می‌خواستم بهت بدم دیگه بعد رو کرد به مامان. _مامان فکر کنم زیادی ذوق کرده‌ها، چون این همه گل نرگس رو یه جا ندیده. کارتی که اسراء کشفش کرده بود از کارتای تبریک کوچیک‌تر بود. دورتادورش رو گلای رنگی چاپ شده بود و داخلش یک برگه‌ی تا شده چسبیده بود. فوری بازش کردم و با خوندنش نفسم گرفت. هرچی می‌خوندم ضربان قلبم تندتر میشد، انگار قلبم ما بین همه‌ی رگای بدنم تقسیم شد. همه‌ی تنم با هم متحد شده بودن و می‌کوبیدن. صداها قطع شد، احساس کردم همه چشم شدن. سعیده کنارم اومد و آروم پرسید: _چی شده وَ سرکی به کاغذ داخل دستم کشید. کاغذ رو به دستش دادم و به اتاق برگشتم. سعیده دنبالم اومد و گفت: _ببخشید نمی‌خواستم سرک بکشم، رنگت پرید حول شدم. روی تخت نشستم. _اصلامهم نیست سعیده، برام بخونش. سعیده نگاهی به کاغذ دستش انداخت. _از طرف کیه؟ مگه خودت نخوندیش؟ _بخونی متوجه میشی... میخوام صدبار بخونمش... برای تموم شدن لازمه... نمیدونم چه اتفاقی برام افتاده بود، بی‌صدا شکسته بودم. دیگه دلم نمی‌خواست ضعیف باشم. سعیده شروع کرد به خوندن. _راحیل، کنار دریا یادت هست؟شمردن صدفا؟ تو "دارم" رو شمردی و من "دوستت" رو تعدادشون رو که جمع زدیم شد سیصدوشصت‌وچهارتا... یعنی تمام گلایی که تو سبد جمع شدن. نمیدونم چرا ما با هم جمع نشدیم، دلم می‌خواست این سبد رو روز عقدمون تقدیمت کنم، همون سورپرایزی که قبلا گفته بودم. امروز به جای تو کس دیگه‌ای کنارم نشست و عقد کردیم. "راحیل، دیگه هیچ چیز اینجا خوب نیست. راست میگن عمق عشق تو هجران مشخص میشه. جای خالی خوبیات هر روز تو گوشمون فریاد میزنه.. :) سعیده عصبانی کاغذ رو برگردوند و با صدای لرزونی ادامه داد: _موسیقی تنهاییام صدای اذان شده، چون بلافاصله تصویر تو، خودش رو به چشمام می‌رسونه و اون نگاهت که با استرس از من می‌خواست جایی رو برای به آرامش رسیدنت پیدا کنم. نماز تنها چیزیه که منو به تو می‌رسونه. هیچ وقت ترکش نمیکنم. راحیل، اندوه نداشتنت همیشه با منه، خوشبختیت آرزومه و همیشه برات دعا میکنم... بعد از عقد، مامان همه چیز رو برام تعریف کرد. گفت که چطور التماست کرده تا کنار بکشی. همه‌ی ما در حق تو بد کردیم. هیچ وقت خودم رو نمی‌بخشم. من همیشه به خاطر رفتار خانواده‌ام شرمنده‌ی تو بودم. حالا حداقل دیگه شرمنده‌ی اون چشمای معصوم نیستم. راحیل من لیاقتت رو نداشتم. خوشبخت زندگی کن. "آرش" سعیده بغض کرد و برگه رو روی زمین پرت کرد و گفت: _که چی بشه...مثلا مخواد بگه خیلی عاشقه، میخواد بگه خیلی فداکاره؟ خیلی خانواده دوسته؟ بعد کم‌کم صداش بالا رفت. _اون اگه دوستت داشت یه کم تلاش می‌کرد، یه کم به خودش زحمت میداد... بغضش ترکید و دیگه نتونست حرفش رو ادامه بده. گریه‌ام نگرفت، به برگه‌ای که روی زمین افتاده بود چشم دوخته بودم. سعیده منو تو آغوشش کشید و گفت: _چرا بهش بد و بیراه نمیگی؟ چرا هیچی نمیگی؟ اون خیلی نامرده. خودم رو از آغوشش بیرون کشیدم و گفتم: _سعیده، بیا واسه این گلا یه فکری کنیم، حیفه... _جاش توی سطل آشغاله. اشکاش رو با پشت دستم پاک کردم. _ وقتی میشه یکی رو خوشحال کنیم چرا بندازیم سطل آشغال... عصبانی‌تر شد. _نکنه میخوای سبد به این گندگی و سنگینی رو ببری ملاقات مریض. چیزی نگفتم و به نامه‌ی آرش نگاه کردم. نامه رو برداشت و تیکه‌تیکه‌اش کرد و زیر لب آرش رو به باد فحش گرفت. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم مامان و اسراء روی مبل نشسته بودن و تو خودشون فرو رفته بودن. انگار حرفای سعیده رو شنیده بودن تا منو دیدن دلسوزانه نگام کردن.رو به مامان گفتم: _مامان یه چیزی میدی بخورم.احساس ضعف دارم مامان فوری از جاش بلند شد و دستم رو گرفت: _احتمالا فشارت افتاده،بیا روی کاناپه دراز بکش اسراء دوید و بالشتی برام آورد.دراز کشیدم. سعیده هم به ما ملحق شد و نگران نگام کرد مامان برام قاشقی عسل آورد _راحیل جان کم‌کم این عسل رو بخور _مامان _جانم _میخوام این سبد گل رو به یه جایی هدیه بدم،کجا خوبه؟ مامان با تعجب نگاهش رو بین من و سبد گل چرخوند و مکثی کرد و گفت: _خب،میتونی بدی خیریه،یا امامزاده‌ای جایی ببری،خیلی بزرگه اونجا همه از بوش لذت می‌برن بعد کمی فکر کرد و ادامه داد: _اون حسینیه‌ی شهدای گمنامی که دو سه هفته پیش با هم رفته بودیم هم میشه برد. همون شهدای گمنامی رو می‌گفت که یک بار هم با آرش رفته بودم همونطور که عسل رو می‌خوردم نگاهی به سعیده انداختم.آروم شده بود.شرمنده گفت: _خودم می‌برمت مامان لبخندی زد و گفت: _آفرین دختر وزنه بردار من.بهترین کار رو میکنی و بعد خم شد و موهام رو بوسید سعیده و اسراء گنگ به من و مامان نگاه کردن فقط من منظور مامان رو می‌فهمیدم سعیده آهی کشید و غمگین نگام کرد بعد به طرف اتاق رفت،اسراء هم به دنبالش رفت بعد از چند دقیقه که حالم بهتر شد مامان برام یک فنجون گل گاو زبون اورد و گفت: _این رو هم با عسل فراوون بخور کاری رو که گفته بود رو انجام دادم و به طرف اتاق رفتم.بچه‌ها روی تخت نشسته بودن.سعیده کاغذی رو که پاره کرده بود رو با ناخوناش ریز ریز می‌کرد و دونه دونه با انگشتاش گوله می‌کرد و پرتابش می‌کرد با دیدن من گفت: _بهتر شدی؟ _آره،فکر کنم مامان باید از اون معجوناش اول یه فنجون به تو میداد سعیده دوباره عصبی شد _آره من نمی‌تونم مثل تو بی‌خیال باشم،باید یه بلایی سر اینا بیارم،انتقامی چیزی،باید اون مادر آرش تقاص پس بده اسراء گفت: _اتفاقا بهتر که اینجوری شد،زودتر فهمیدیم چه جور آدمایی هستن. روبه‌روی سعیده روی تخت نشستم و گفتم: _تقاص از این بیشتر که همه‌ی عمرشون عذاب وجدان دارن،مگه نخوندی،آرش نوشته بود هیچ وقت خودش رو نمیبخشه،با شناختی که من از مادرش دارم،اونم عذاب وجدان داره،شاید خب اونم چاره‌ای نداشته،دلش می‌خواست خودش نوه‌اش رو بزرگ کنه،می‌ترسید بلایی سرش بیاد.برای مژگان تقاص از این بزرگتر که مادرشوهرش بهش اعتماد نداره و مدام مثل بچه‌ها مواظبشه، یا این که این شوهرشم اخلاقش مثل قبلیه.. سعیده با تعجب پرسید: _یعنی چی؟ _آخه مژگان فکر می‌کرد اگه شوهرش عوض بشه همه چی درست میشه،در حالی که باید اخلاق خودش رو درست کنه.من مطمئنم آرش اون رفتاری که با من داشت رو هیچ وقت با مژگان نخواهد داشت و این بزرگترین زجر برای یک زنه،البته من نمیخوام اونا زجر بکشن،ولی خود کرده را تدبیر نیست.آدما چوب بی‌عقلی خودشون رو می‌خورن. بعد زمرمه وار گفتم: _شاید منم بی‌عقلی کردم بلند شدم و گفتم: _من حاضر بشم بریم سوار ماشین شدیم،با هن و هن سبد رو پشت ماشین گذاشتم،سعیده لج کرده بود و کمک نمی‌کرد همین که راه افتادیم پرسید: _این قضیه عدد سیصدوخرده‌اییه چیه؟ صداش هنوز غم داشت.حالش بد بود شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: _خوندی که تعداد صدفاست بعد براش به طور خلاصه و کلی قضیه رو تعریف کردم. جوری که به دور از احساس باشه. ولی باز سعیده بغض کرد _خب حالا چرا به تعداد اونا گل فرستاده؟ _چه میدونم، ول کن دیگه با همون بغضش گفت: _با چهارتا گل مثلا میخواد خودش رو راحت کنه؟ یا میخواد بگه حتی روز عقدمم به یاد توام؟ بغضش رو فرو داد. _حالا که دارم فکر میکنم میبینم اسراء درست گفت، اصلا خیلی هم خوب شد این وصلت اتفاق نیوفتاد. اینا با این خود خواهیاشون یه عمر می‌خواستن تو رو عذاب بدن. واقعا هیچ کار خدا بی‌حکمت نیست. اون آرش بی‌عرضه هر روز می‌خواست سر همین شُل بازیاش یه جوری حرصت بده... اصلا تو کلا به اونا نمی‌خوردی... _سعیده میشه بس کنی؟ سعیده دیگه حرفی نزد سعیده ماشین رو نزدیک مزارها پارک کرد و خودش دورتر ایستاد. سبد رو روی مزارها گذاشتم و همونجا نشستم و دعا خوندم. پیر مردی که مسئول رسیدگی به حسینیه بود جلو اومد و پرسید: _خانم، گل رو ببرم داخل، اینجا باد و بارون خرابش میکنه بلند شدم و گفتم: _هر جور صلاح می‌دونید زیر لب دعام کرد و سبد گل رو برداشت و رفت سوار که شدیم سعیده گفت: _باید می‌بردی سر قبر داداشش میزاشتی تو چشماش براق شدم و سکوت کردم به خونه که رسیدیم وسایلش رو جمع کرد و قصد رفتن کرد. وقتی ازش خواستم بمونه گفت: _حال من از تو بدتره، تو نیازی به موندن من نداری همین که خواست از در بیرون بروه مامان دستش رو گرفت. _سعیده قراره شب بیایم خونتون، بمون با هم میریم. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
سعیده هیچ وقت روی حرف مامان حرفی نمیزد. مامان سعیده رو به اتاق خودش برد. تو سالن نشستم و فکر کردم چرا سعیده انقدر حالش بد شده. دوباره صدای سعیده بلند شد که به مامان حرصی می‌گفت: _آخه خاله اون از من که یک سال و نیم به زندگیش گند زدم و بیچاره مجبور شد بچه داری کنه، راحیل اصلا بلد نبود چطوری بچه رو بغل بگیره، مجبور شد خیلی چیزا یاد بگیره. خیلی اذیت شد. اینم از نامزدش که انگار نه انگار که بدبختش کرده، واسه خودش داره زندگی میکنه و براش گل می‌فرسته. خودشون کم اذیتش میکنن فک و فامیلاشونم از اون ور، اون فریدون که الهی بمیره، مدام تنش رو می‌لرزونه، بیچاره همه جا باید با بادیگارد بره، اصلا اگه این کمیل نبود کدوم مردی تو فامیل از کار و زندگیش میزد و مواظب راحیل میشد؟ دایی؟ یا بابای من؟ خاله راحیل چه گناهی کرده، چرا باید همش... مامان حرفش رو برید و گفت: _چرا فکر میکنی همه‌ی اینا تقصیره آرشه؟ فکر کردی راحیل نمی‌تونست راحت‌تر زندگی کنه، درمورد نگهداری از ریحانه نمی‌تونست بی‌خیال باشه؟ بگه اصلا به من چه؟ فوقش خالم و خانوادش میوفتن تو قرض و قوله، یا اگه نشد سعیده یه مدت میره زندان. خودش رو انداخت جلو چون تو رو دوست داشت، چون خانوادش براش مهم بودن. واسه دوست داشتن باید هزینه کنی، باید زحمت بکشی، باید ثابت کنی، خشک و خالی میشه؟ اگه آرشم از راحیل گذشت فقط به خاطر خانوادش بود، به خاطر قلب مادرش، به خاطر بچه‌ی برادرش، و آرامش روح برادرش مجبور شد. با این حال اگه راحیل می‌خواست می‌تونست جلوش رو بگیره، می‌تونست نسبت به همه بی‌تفاوت باشه و آرش رو وادار کنه از خانوادش دست برداره، این گذشت و جدایی نشونه‌ی علاقه‌س. اینا بدبختی راحیل نیست، در اوج عشق و علاقه گذشتن نشونه‌ی خوشبختیه، راحیل قبل از این که مادر آرش بیاد و التماس کنه تصمیمش رو برای جدایی گرفته بود، ولی شک کرد که نکنه جلوی ظلم فریدون ایستادگی نکرده، اومدن مادر آرش و التماساش مطمئنش کرد که اشتباه نکرده. من مطمئنم الان راحیل انقدر که از ناراحتی تو ناراحته از مشکلاتی که براش پیش اومده ناراحت نیست. شماها مثل خواهرید. این روزا باید کمکش کنی تا از این سختیا عبور کنه. سعیده لطفا از این که فقط نوک دماغت رو ببینی دست بردار. مامان کم‌کم صداش بالا می‌رفت. بلند شد در اتاق رو بست و سعی کرد آروم‌تر صحبت کنه. دیگه صداشون زمزمه‌وار میومد. بلند شدم و وارد اتاق خودم و اسراء شدم، اسراء با جزوه و کتاباش سرگرم بود. روی تختم دراز کشیدم و تو خودم جمع شدم. سرم درد گرفته بود. احساس داغی تو پشت پلکام می‌کردم. چشمام رو نتونستم باز نگه دارم. سرم سنگین شده بود. نمی‌دونم چقدر گذشت که صدای اسراء رو شنیدم که می‌گفت: _مامان توی خواب ناله میکنه و حرف میزنه. دست خنک مامان رو روی پیشونیم احساس کردم. _تب کرده، هذیون میگه. چشمام رو باز کردم. _خوبی دخترم؟ _سردمه مامان. مامان همونطور که از اتاق بیرون می‌رفت گفت: _بچه‌ها چندتا پتو روش بکشید تا من بیام. هوا تاریک شده بود. سعیده دو تا پتو روم کشید و کنار تختم نشست و از زیر پتو دستمو گرفت و سرش رو پایین انداخت. _راحیل، رفتار امروزم خوب نبود، ببخش که ناراحتت کردم. از سرما می‌لرزیدم. خم شد و لپم رو بوسید. از خودم جداش کردم. _مریض میشی. سعیده دوباره بغض کرد. _آخه چرا تب کردی؟ چرا اینطوری شدی؟ بازم داری میلرزی که، دوباره پتو بیارم؟ سرم رو به علامت مثبت تکون دادم. سعیده رو به اسراء گفت: _یه پتو دیگه بیار. اسراء که مات ما شده بود با بغض به سعیده نگاه کرد. _بفرما، حالش بد شد، حالا خیالت راحت شد؟ سعیده بغضش ترکید و با گریه گفت: _الان وقت این حرفاست؟ داره میلرزه. اسراء تو رو خدا زود باش. اسراء فوری برام پتوی دیگه‌ای آورد. مامان با لیوان معجونی وارد اتاق شد. به سعیده نگاهی انداخت. با مهربونی گفت: _چیز مهمی نیست. نگران نباش. فقط بدنش ضعیف شده. برو دست و صورتت رو بشور و بعد زنگ بزن به مامانت بگو راحیل مریض شده نمی‌تونیم بیایم. سعیده از اتاق بیرون رفت. مامان نگاه شماتت باری به اسراء انداخت و گفت: _شنیدم باهاش چطوری حرف زدی. امشب پختن سوپ برای خواهرت با توئه، با سبزی تازه و لیمو ترش تازه، خودت میری سبزی میخری و پاکش میکنی، بعدشم خردش میکنی. اسراء با اعتراض گفت: _مامان من فردا امتحان دارم. _به خاطر همین کمترین تنبیه رو برات در نظر گرفتم. تا دفعه‌ی بعد با بزرگترت درست صحبت کنی. اسراء سر به زیر از اتاق بیرون رفت. سعیده همونطور که روسریش رو مرتب می‌کرد وارد اتاق شد. چشماش قرمز بود. _خاله، مامان گفت شام رو میاره دور هم بخوریم. گفت میخواد بیاد دیدن راحیل. من میرم بیارمشون. _باشه برو عزیزم. فقط اسراء رو هم تا سر کوچه برسون هوا تاریکه، میخواد سبزی بخره. _باشه پس بعد از خریدش برش می‌گردونم خونه بعد میرم. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
برای وحدت.... 🇵🇸✊🏿 ✌️ @monji_yaran 🤏🏼
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)