#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت45
خدایا چطور همهی این اتفاقها رو کنار هم میچینی و به امتحان دعوتم میکنی، من شاگرد زرنگی نیستم.
سعیده پرسید:
_کدوم بیمارستانه؟
_نمیدونم.
_خب از دوستات بپرس.
_شماره دوستش سعید رو که ندارم. از سارا هم بپرسم، نمیگه واسه چی میخوای.
_تو فردا فقط آمار بگیر کدوم بیمارستانه، و همراه داره یا نه، بقیهاش با من.
_میخوای چیکار کنی؟
_میخوام ببرمت ملاقاتش دیگه.
_نه سعیده، من روم نمیشه.
سعیده کلافه گفت:
_ای بابا، تکلیف من رو روشن کن. مگه نمیخوای بری ببینیش.
وقتی سکوتم رو دید، گفت:
_نترس بابا، مشکلی پیش نمیاد.
وقتی وارد کلاس شدم بچهها درمورد آرش و تصادفش و بیمارستان حرف میزدن. فهمیدن اینکه کدوم بیمارستان بستری بود اصلا سخت نبود. حتی از بین حرفهاشون فهمیدم کدوم بخش و اتاق هست.
برای سعیده اسم بیمارستان و شمارهی اتاق رو پیام دادم.
اونم پیام داد که ساعت سه دنبالم میاد.
بچهها حدودا ساعت دو به طرف بیمارستان راه افتادن.
وقتی سارا دوباره پرسید همراهشون میرم یا نه؟گفتم:
_نه.
تعجب کردو گفت:
_فکر میکردم میای. منتظر جوابم نموندو رفت.
سعیده که دنبالم اومد نقشهاش رو گفت.
استرس گرفته بودم، پرسیدم:
_به نظرت کارم درسته؟
_چطور؟
_آخه من که جواب منفی بهش دادم تموم شده، دیگه معنی این ملاقات رفتن چیه؟
سعیده قیافهی خنده داری به خودش گرفتو گفت:
_معنی و مفهوم آن این است که شما نمیتونی دل بکنی، نگرانش هستی و دلتم براش تنگ شده.
کلافه گفتم:
_وای سعیده با حرفهات استرسم رو بیشتر میکنی. یعنی واقعا همین معنیها رو میده؟ بیا برگردیم. اصلا نمیرم.
سعیده دستم رو گرفتو گفت:
_اصلا نگران نباش. خب اون همکلاسیته، یکم روشنفکرانه فکر کن، داری میری ملاقات همکلاسیت.
با خودم فکر کردم، اگه مامان بفهمه احتمالا خوشش نمیاد.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_خب این رفتنه برام یه جور ادای دینه، چون اون چندبار من رو رسونده.
اینجوری حساب بیحساب میشیم.
سعیده شونهای بالا انداخت.
_اینم میشه.
انگار با این فکر وجدانم آسودهتر شد.
نزدیک بیمارستان که رسیدیم سعیده پرسید:
_چیزی نمیخری؟
_راست میگیا. اصلا یادم نبود.
_میخوای از همینجا، "اشاره به دکهی رو به روی بیمارستان کرد"، یه سبد گل بگیریم.
با چشمهای گرد شده گفتم:
_سبد گل؟
مبهم نگام کرد.
_اونجوری شاید فکرای خوبی نکنه. آب میوه میگیرم.
اخمهاش نمود پیدا کردو گفت:
_نگو تو رو خدا، یه کاری نکن بیچاره تا ابد بمونه بیمارستان. یکم رمانتیک باش. یه شاخه گل بخر که زیادم غلیظ نباشه، جز گل به گزینههای دیگه فکر نکن.
چارهای نداشتم، گفتم باشه و خواستم پیاده بشم که گفت:
_بشین خودم میرم، الان میری خارخاسک میخری.
فوری گفتم:
_لطفا رنگش قرمز نباشه.
هموجور که پیاده میشد چشم غرهای رفت و گفت:
_میخوای زرد بخرم؟
خندیدمو گفتم:
_اتفاقا رنگ قشنگیه.
حرصی در رو بستو رفت.
وقتی برگشت، دوتا رز نباتی رنگ داخل یک تنگ استوانهای تو دستش بود.
انتهای تنگ رو با کنف تزیین کرده بودنو کف اون رو سنگ ریزههای رنگی و کمی آب ریخته بودن. گلها داخل سنگ ریزهها فیکس شده بود. زیبا بود.
با لبخند مقابلم گرفت و گفت:
_چطوره؟
لبهام رو بیرون دادم و گفتم:
_زیادی قشنگه، بچهی مردم هوایی میشه، حالا فکر میکنه...
نذاشت ادامه بدم و گفت:
_وای راحیل، دیگه زیادی مراعات میکنی، بیخیال.
نقشهی سعیده این بود که قبل از تموم شدن ساعت ملاقات داخل سالن بریم، هروقت بچهها رفتن و سر آرش خلوت شد خودمون رو به اتاقش برسونیم.
چون سعیده رو کسی نمیشناخت میرفت و سر میزد و میگفت هنوز هستن.
گوشیم دم دستم بود که اگه رفتن بهم تک بزنه.
همینجور که به صفحهی گوشیم نگاه میکردم زنگ خورد. سعیده بود. بیاختیار ایستادم و راه افتادم.
سالن دو تا در داشت. سعیده پیام داد و گفت که اونا از کدوم در رفتن. که من حواسم باشه.
دوباره زنگ زدو گفت:
–یه آقایی همراهشه، با بچهها داره میره بیرون انگار واسه بدرقه، شایدم میخواد چیزی از پایین بخره، زود خودت رو برسون.
تنگ گلها دستم بود. فوری خودم رو جلو در اتاقش رسوندم. با دیدن سعیده نفس راحتی کشیدم.
تریپ مامور دوصفرهفت رو به خودش گرفتو گفت:
_تخت کنار پنجرهاس، من اینجا میمونم وقتی همراهش اومد، صدات میکنم.
نمیدونم تو چهرهام چی دید که گفت:
_دزدی نیومدیا، ملاقات مریضه.
آب دهانم رو قورت دادم و با قدمهای سست به طرف تختش رفتم. دیوار سمت تختش پنجرهی خیلی بزرگی داشت که یک سبد گل بزرگ روبهروش قرار داشت"فکر کنم بچهها دسته جمعی براش خریده بودن." کنار تختش هم یک کمد کوچیک بود و روش هم یک تلفن از این قدیمیها.
آرش یک دستش زیر سرش بودو به سقف نگاه میکرد، غرق فکر بود. غمگین به نظر میرسید، فکر کنم چند روزی که بیمارستان بود اصلاح نکرده بود، چون ته ریش داشت. چقدر چهرهی مردونهتری پیدا کرده بود.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت46
دلم براش ضعف رفت و ناخودآگاه لبخندی رو لبم نشست.
چشمهاش از سقف سر خوردن و تو عمق چشمام افتادن. برای چند ثانیه بیحرکت موند و مات من شد. سرش بانداژ بود. با کمک دستهاش تقریبا نشست، ولی چشماش قفل چشمام شده بودن. اولین کسی که با هزار زحمت این قفل رو باز کرد من بودم. سلام دادم و گلها رو روی کمد کنار تختش گذاشتم. مریض تخت کناریش خواب بود و اون دو تخت دیگه هم خالی بودن. انقدر ذوق زده شده بود که ترجیح دادم یک قدم عقبتر برم و بعد سلام بدم و حالش رو بپرسم. بالاخره خودش رو جمع و جور کردو جواب سلامم رو دادو تشکر کرد.
نگاهش رو به گلها انداخت و گفت:
–چرا زحمت کشیدید، شما خودتون گلستونید، همین اومدنتون برام یه دنیا میارزید.
همونطور که سرم پایین بود گفتم:
–قابلی نداره.
دستهاش رو به هم گره زدو نگاهشون کرد.
– وقتی همراه بچهها نبودید، غم عالم ریخت توی دلم، با خودم فکر کردم یعنی من حتی در حد یه احوالپرسی چند دقیقهای هم براتون ارزش نداشتم؟ خیلی حالم گرفته شد، خیلی از حرفهای بچهها رو اصلا نمیشنیدم.
نگاهم رو روی صورتش چرخوندم و گفتم:
–وظیفه خودم دونستم که حالتون رو بپرسم.
لبخندی زدو گفت:
–وظیفه چیه شما لطف کردید، واقعا ممنونم که اومدید. تصادف که کردم، آرزو کردم اگه قراره بمیرم قبلش شما رو یه بار دیگه ببینم. بیمحلی اون روزتون این بلا روسرم آورد.
از حرفهاش قلبم ضربان گرفت. نگاه سنگینش این ضربان رو به تپش تبدیل کرد. اصلا دلم نمیخواست بینمون سکوت جولان بده. چون حالم بدتر میشد، نگاهش کردم و گوش سکوت رو پیچوندم.
–با بچهها نیومدم چون هم معذب بودم، هم به نظرم کار درستی نبود. با دختر خالم اومدم، الانم دم در وایساده که اگه همراهتون اومد خبرم کنه،
بعد آهی کشیدم و گفتم:
–دیگه نباید کسی ما رو با هم ببینه، به نفع هر دومونه. از اینکه حالتون بهتره، خداروشکر میکنم. یکم بیشتر مواظب..
حرفم رو بریدو گفت:
–چرا انقدر درمورد من سخت میگیرید؟ کاش منم با دختر خالتون تصادف میکردم و شما پرستارم میشدید.
از حرفش سرخ شدم، ولی به روی خودم نیاوردم. و گفتم:
– با اجازتون من برم.
نگاهش رو به چشمام کوک کرد،
این چشما حرفها برای گفتن داشت. نمیدونم از سنگینی حرفهای دو گوی سیاهش بود یا شرم، که احساس کردم یخ شدم زیر آفتاب داغ و هر لحظه بیشتر آب میشم و چیزی از من باقی نمیموند. به زمین چشم دوختم و عزم رفتن کردم. با شنیدن صداش ایستادم.
–کاش خودت میاومدی نه با آرزوی من.
این بار نگاهش غم داشت، نه غم رفتن، غم برای همیشه نبودن. حال منم بهتر از اون نبود. چشمام پر شد، برای سرریز نشدنش زیر لب گفتم:
–خداحافظ
و دور شدم...
کنار سعیده که رسیدم گفت:
–وایسا منم برم یه احوالی بپرسم ازش زود میام.
ــ نه سعیده نیازی نیست.
اخمهاش رو در هم کشیدو گفت:
–زشته بابا.
ــ پس من میرم پیش ماشین توام زود بیا.
تازه متوجهی حال بدم شد. با غمی که تو چشماش دوید گفت:
– راحیل با خودت اینجوری نکن.
کنار ماشین ایستادم، بلافاصله سعیده اومد.
پرسیدم:
–چی شد پس؟
–حالش خیلی گرفته بود.
همین که پشت فرمون جای گرفت گفت:
–راحیل دلم براش کباب شد.
با نگرانی پرسیدم:
– چرا؟
ــ به تختش که نزدیک شدم دیدم گل تو رو گرفته دستش و زل زده بهش و اشک رو گونههاشِ.
دیگه جلوتر نرفتم و از همونجا برگشتم.
با گفتن این حرف اشکش از گونهاش سر خورد و روی دستش افتاد.
بعد سرش رو روی فرمون گذاشت و هق زد.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
❖حجاب یعنی همین دقت در برخورد
کـــــه آلوده نشوی و آلـــــوده نسازی ...
#حجاب
•@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
Ziyarat-Ashura-ali-fani-232665.mp3
8.41M
روز پانزدهم چـله زیارت ِ عـاشورا . . .
به نیابت از شهید هادی کاردیده
' التـماس دعـا
💯مدیریت روابط مردها توسط خانمها قبول دارید..؟!
قبول دارید خانمها با نوع پوشش خودشون به مردها میگن به ما نگاه کنید یا نه؟
قبول دارید با زبان بیزبانی به آقایون میگن برای ما ترمز کنید ،بوق بزنید ، شماره بدید یا نه؟
ممکنه واقعا نیت خانمها این نباشه اما برداشت بعضی از مردها اینه . اونا ظاهر زنها رو میبینن نه باطنشون رو🙁
#حجاب
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت47
سکوت طولانی بینمون آزار دهنده شده بود. سعیده نگاه از روبهروش بر نمیداشت و منم غرق افکارم بودم. مامان راست میگفت که نباید همدیگه رودببینیم. از وقتی دیدمش دلم بیشتر تنگ شده بود. کاش میشد از دانشگاه انتقالی بگیرم و کلا نبینمش. ولی مگر به این راحتی هاست. البته من دو ترم بیشتر نمونده که درسم تموم بشه، مثل خودش.
صدای سعیده انبر شدو من رو از افکارم خارج کرد.
راحیل.
ــ جانم.
ــ میشه بگی تو چرا از رنج کشیدن خوشت میاد؟ چرا هم خودت رو عذاب میدی هم اون رو؟ بعد مکثی کردو ادامه داد:
– هم من رو؟
باور کن اونقدرا هم سخت نیست تو سختش میکنی. آرش پسر بدی نیست.
اخم کردم و گفتم:
–مگه من گفتم پسر بدیه؟
با حرفم آتشفشان شدو فریاد زد:
–پس چته؟
سعیده همیشه خوش اخلاق و خندان بود، نمیدونم آرش رو تو چه حالی دیده بود که آرامش نداشت.
ــ تو الان حالت خوب نیست، بعدا حرف میزنیم.
ماشین رو کناری متوقف کردو سعی کرد خیلی خونسردو مهربون باشه.
ــ من خوبم، فقط بگو ببینم تو خودآزاری داری؟
از حرفش یهو خندهام گرفت و گفتم:
–خودت خودآزاری داری.
اونم لبخندی زدو گفت:
–فقط یه جوری توضیح بده قانع بشم.
سرم رو تکیه دادم به در ماشین و گفتم:
– شاید رنجی که الان میکشم سختم باشه، ولی یه رنج خوبه. البته پیش خدا. آخرشم لذتش مال خودمه، یه لذت پایدار نه زود گذر.
متعجب نگام کردو گفت:
–گفتم که، یه جوری بگو بفهمم چی میگی.
خودم رو متمایل کردم به طرفش و گفتم:
– ببین، مثلا: تربیت کردن بچه به نحو احسن خیلی سخته، خیلی جاها باید خودت رو کنترل کنی یا از خیلی تفریحات و آزادیهات بزنی ولی وقتی درست این کارو انجام بدی، جواب رنجی که کشیدی رو چندین سال بعد میبینی که حتی بعد از مرگت هم بخاطر کارهای خوب بچت، حسنات نصیبت میشه. به این میگن رنج خوب. اما وقتی تو یه رنج بدی رو میکشی مثل حسادت، اول به خودت آسیب میزنی بعد به دیگران. تازه ممکنه بعضی آسیبهای این رنج تا مدتها باهات باشه. ببین اینا هر دو رنجه ولی با نتایج متفاوت.
متفکر نگام کردو گفت:
–یعنی الان تو رنج این هجران رو میکشی که بعدا لذت بیشتری ببری، یعنی الان این لذت کم رو برای لذت بیشتر رهاش میکنی؟
با چشمای گرد شده نگاش کردم و گفتم:
–نمیدونستم انقدر با استعدادی.
_منم نمیدونستم تو انقدر خوب سخنرانی میکنی. خب حالا بگو ببینم، اون لذت بیشتره چیه؟
ــ خب من که از آینده خبر ندارم. ولی هدفم رو خودم تعیین میکنم.
اگه من الان با آرش ازدواج کنم، شاید یه مدت لذت ببرم و زندگی بر وفق مرادم باشه. ولی بعد یه مدت دیگه لذتی از زندگیم نخواهم برد. چون به هدفهای بزرگی که تو زندگیم دارم نمیتونم برسم. آرش پسر بدی نیست، اما بالی برای پرواز نداره. نمیخوام بگم حالا من دارم. ولی وقتی شوهرت بال داشته باشه تو رو هم با خودش میبره و این روی بچههای ما حتی نسلهای خیلی بعد از ما هم تاثیر داره. شاید فکر کنی این یه انتخاب سادهاس، چند سالی زندگی مشترک و بعد تمام. ولی من اینجوری به قضیه نگاه نمیکنم، من میخوام حتی نوههامم خوشبخت باشن. و این خوشبختی یعنی رضایت خدا.
سعیده متفکر نگام میکرد. وقتی حرفم تموم شد، آهی کشیدو ماشین رو روشن کردو راه افتاد.
دیگه حرفی بینمون ردو بدل نشد.
وقتی جلو در رسیدیم، ازش خواستم که بیاد بالا، لبخندی بهم زدو گفت:
–نه باید برم، میخوام رو حرفهات فکر کنم. بعد سرش رو پایین انداختو گفت:
–اگه حرفی زدم که ناراحتت کردم، ببخش.
لپش رو کشیدم و گفتم:
– مگه نمیشناسمت. تو ببخش که امروز مجبور شدی کاراگاه بازی در بیاری.
خندیدو گفت:
–امروز فهمیدم استعدادم خوبهها واسه مامور مخفی شدن.
باخنده موهایی رو که از شالش بیرون بود رو کشیدم و گفتم:
–یه مامور پردل و جرأت.
اونم خندید و بعد خداحافظی کردیم.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت48
به خونه که رسیدم، پشت در، یادداشت مامان رو دیدم.
نوشته بود با اسراء رفتن خرید عید.
حال دلم خوب نبود چهرهی غمگین آرش از جلوی چشمام کنار نمیرفت. بعد از عوض کردن لباسام وضو گرفتم و دو رکعت نماز خوندم، کمی بهتر شدم. نزدیک اذان مغرب بود.
نشستم قرآن خوندم تا بالاخره اذان گفتنو من برای خدا قامت بستم.
یک حس عذاب وجدان با تمام وجود به من میگفت کار امروزم درست نبود.
تسبیحم رو برداشتم و دوباره ذکر استغفرالله رو شروع کردم.
هنوز مونده بود تا یک دور تسبیح تموم بشه که اشک از چشمام سرازیر شد. سر به سجده گذاشتم.
از سکوت خونه استفاده کردم و زجه زدم و از خدا خواستم که کمکم کنه و صبرم رو بیشتر کنه.
آرامش گرفته بودم.
بلند شدم سجادهام رو جمع کردم و تصمیم گرفتم یک شام خوشمزه برای مامان و اسراء درست کنم. و فردا رو هم روزه بگیرم. باید دلم رو رام میکردم، مثل یک اسب وحشی شده بود آرامشش رو فقط درکنار آرش میدونست. باید با دلم حرف بزنم، اول با مهربونی باید بتونم قانعش کنم. اگر نشد با شلاق، مثل همون مهترهای خشن که اسبهای وحشی رو رام میکردن.
درحال پخت و پز بودم که صدای پیام گوشیم اومد. آقای معصومی بود خواهش کرده بود، برای خرید لباس ریحانه فردا همراهش برم.
نوشتم:
– باید از مامانم بپرسم.
آقای معصومی:
–باعث زحمته، اگر زحمت بکشید خوشحال میشیم. ریحانه هم دلش براتون تنگ شده.
با خوندن متنش لبخند رو لبم اومد.
یاد ریحانه و شیرین کاریهاش وادارم کرد بنویسم:
–دل منم تنگ ریحانس. چشم، من تا آخر شب بهتون خبر میدم. خودم اسم ریحانه رو از عمد نوشتم. گرچه دلم برای بابای ریحانه هم تنگ شده بود. برای مهربونیهای پدرانهاش.
انگار از این پیامها انرژی گرفته بودم.
در یخچال رو باز کردم. هرچی صیفیجات تو یخچال داشتیم رو شستم و خرد کردم و توی پیاز داغ ریختم و تفت دادم، بعد رب آلو رو با آب مخلوط کردم و روی مواد ریختم و دم گذاشتم.
سر سفره مامان و اسراء با آب و تاب میخوردن و تعریف میکردن. مامان میگفت:
– هم خوشمزس هم غذای سالمیه.
سعی کردم غذام رو کامل بخورم، تا فردا ضعف نکنم.
مامان لقمهاش رو قورت دادو گفت:
– راحیل جان فردا بعد از دانشگاهت، جایی قرار بزاریم، که با هم بریم خرید، اگه چیزی لازم داری بخریم.
ــ ممنون مامان جان، من همه چی دارم. اگه اجازه بدید، فردا با آقای معصومی بریم واسه ریحانه خرید کنیم. انگار واسه عیدش میخواد لباس بگیره.
مامان سکوتی کردو گفت:
–چرا با خواهرش نمیره؟
شونهای بالا انداختمو گفتم:
– احتمالا اونم درگیر کارهای شب عید و این چیزاس دیگه، شوهرشم بعدازظهرها خونست، یادتونه که، یکم با بابای ریحانه شکرآب هستن.
اسراء چهرهای در هم کشیدو گفت:
– کی این زن میگیره هممون راحت شیم. آبجی مگه مرخصت نکرد. دیگه چرا کارهاش رو باید انجام بدی؟
ــ آخه این که کاری نیست. خودمم دوست دارم ریحانه رو ببینم. دلم براش تنگ شده.
مامان برای اینکه بحث کش پیدا نکنه گفت:
–باشه برو، ولی لطفا اگه ازت خواست بعدش برید رستوران قبول نکن، زود بیا خونه.
لبخندی زدم و گفتم:
–چشم.
بعد از خوردن غذا، فوری سفره رو جمع و جور کردم و ظرفها رو شستم و آشپزخونه رو مرتب کردم.
چون میدونستم خرید رفتن اون هم با اسراء چقدر مامان رو خسته کرده. اسراء واقعا مشکل پسند بود.
گوشیم رو برداشتم تا به بابای ریحانه پیام بدم. دیدم خودش پیام داده:
–ما منتظریما...
جواب دادم:
– ببخشید دیر شد، من فردا إنشاءالله میام.
فوری جوابش اومد که نوشته بود:
– پس ما میایم دنبالتون دانشگاه.
–میام ایستگاه مترو، شما هم بیایید اونجا با هم بریم.
خواستم گوشیم رو ببندم که از آرش پیام اومد. با دیدن اسمش ضربان قلبم بالا رفت. فوری پیامش رو باز کردم.
نوشته بود:
«تقصیر فاصله نیست. هیچ پروازی، مرا به تو نمیرساند. وقتی که تو، در کار گم کردن خود باشی.»
بغض گلوم رو گرفت، کاملا معلوم بود دلخوره.
حال خودم از اون بدتر بود، دلم میخواست جوابش رو بدم، یا حرفی بزنم که هم خودم آرام بشم هم اون،
ولی میدونستم این پیامها آخرش دلتنگی و دلخوری رو بیشتر میکنه و حتی وابسته شدن به پیام دادن... طوری که مدام گوشی به دست بیقرار پیام دادنش بشم. اگر واقعا علاقهای هست پس این جواب ندادن به نفع خودشِ.
برای کنترل ذهنم گوشی رو کنار گذاشتم و جزوهها و کتابهام رو آوردم تا بتونم ذهنم رو درگیر کنم.
کاش ذهنم مثل تلویزیون یک کنترل داشت و هر وقت خودم دلم میخواست شبکهاش رو عوض میکردم، یا اصلا بعضی شبکهها رو تنظیم نمیکردم.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
Ziyarat-Ashura-ali-fani-232665.mp3
8.41M
روز شانزدهم چـله زیارت ِ عـاشورا . . .
به نیابت از شهید محمد نایبی
' التـماس دعـا