#تجربه_من ۴۱۹
#فرزندآوری
#همراهی_همسر
#سبک_زندگی_اسلامی
#قسمت_ششم
چند ماه طول کشید تا خودمو پیدا کنم رفتم دکتر بدنم خیلی ضعیف شده بود، خلاصه بعد از رفع کم خونی و... دوباره تصمیم به بارداری گرفتم و شکر خدا باز زود باردار شدم. دوباره ویارهای شدید و این سری باید هر روز آمپول های دور ناف هم ۹ ماه میزدم که علاوه بر هزینه که اون موقع سال ۹۷، ۱۴ هزار تومن بود دونه ای، دیابت بارداری دوباره سراغم اومد و معده دردهای وحشتناک همیشه در ایام بارداری. و یه مشکل اساسی دیگه که کیسه صفرام هم پر سنگ شده بود و درداش امون مو بریده بود.
بلاخره ۹ ماه بارداری با دردهای فراوان سپری شد و تیر ۹۷ خدا بهمون یه گل پسر به نام آقا سید عباس داد. بماند که انتخاب اسم پسرم هم با ماجراهایی توسط مامانم که سید بود صورت گرفت. سر قبرش ازش خواستم که اسمشو اون انتخاب کنه و یه جوری به ما بگه که شد.
برکت پسر گلم کمتر از خواهرش نبود. خونه ۸۵ متری شد خونه ۱۲۰ متری تو محله خیلی بهتر از قبل و وقتی ۱/۵ ساله شد، ماشینمون رو هم عوض کردیم و یه mvm خریدیم.
دو ماهه بود سید عباس که ارشد قبول شدم و مهر ماه درسمو شروع کردم با بچه دو سه ماهه خیلی سخت بود ولی همسرم خیلی کمکم میکرد بعضی وقتا برای رفتن من به دانشگاه وقتی مادرشوهرم کار داشت و نمیتونست بچه رو نگه داره، مرخصی می گرفت تا من برم کلاس.
تو بچه داری و هم تو خونه داری عصای دستم بود البته از اول زندگیمون خیلی تو کارای خونه کمک میکرد چون هردومون درس داشتیم تا حدی که مثلا مینشستیم اون هویج پوس میکند و من رنده میکردم. اون جارو میکشید و من گردگیری. خلاصه با این اوصاف با بچه کوچیکو، دخترم که کمی حسودی میکرد و رفتاراش عوض شده بود و برای همه چی بهونه میکرد و انرژی زیادی ازم میبرد ولی با این حال برای درسام شبا تا صبح بیدار می موندم و کارای دانشگاهم رو میکردم. جوری خوب میخوندم که با معدل ۱۹ و خرده ای شاگرد اول ورودیمون بودم. و الان تو جایی هستیم که هردو مون فوق لیسانس شدیم و مشتاق و تلاشگر برای ادامه تحصیل در مقطع دکتری انشاالله.
الانم تصمیم به آوردن بچه سوم داریم به لطف خدا که انشاالله با دعاهای شما خدا بهمون یه بچه سالم و صالح عطا بکنه.
از لحاظ اقتصادی بعد اومدن به خونه جدید و تولد بچه دوم و هزینه دانشگاه من و همسرم به مشکل مالی برخوردیم طوریکه نمی تونستیم وام هایی که گرفتیم و پرداخت کنیم و جمع شده بودن و هر روز بانک تماس میگرفت و همسرم خیلی نگران این وضعیت بود. که من پیشنهاد کردم تا مقداری از طلاهامو بفروشم و چند تا از وام هامون رو تصفیه کنیم. و این کارم کردیم و خیال همسرم آسوده شد و ما همیشه و در همه حال پشت هم بودیم در زندگیمون.
برنامه ام برای زندگی با کمک خدا بعد یک ونیم سالگی بچه سوم، بچه چهارم هست تو این سه چهار سال که من درگیر بچه ها هستم همسرم هم دکتری شو میخواد بخونه که بعد اون من بخونم که ایشالا بعد از زایمان چهارمی، درسمو ادامه بدم و دکتری قبول شم تا به آرزوم که تدریس تو دانشگاه هست برسم انشاالله.
در آخر از خانواده ها مخصوصا از پدر مادرها خواهش میکنم سنگ جلوی ازدواج جوون ها نندازن، دیدن جوونی ایمان و اخلاقش خوبه اونو ملاک قرار بدن. به خدا بقیه اش جور میشه، همین طور که من به عینه در زندگی خودم دیدم. الان من صاحب دو فرزندم که نور چشم خانواده خودم و شوهرم هستن و همه خیلی زیاد و خاص دوستشون دارن و خودم و همسرم تلاش کردیم تا جوری رفتار کنیم و که بتونیم تکیه گاه بزرگترای خودمون باشیم چه طرف خودم، چه طرف همسرم حتی به عنوان تکیه گاه محبتی براشون.
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۷۰۰
#رویای_مادری
#فرزندآوری
#همراهی_همسر
#رحم_اجارهای
#نوبت_جهاد_ماست
#قسمت_اول
در گذشته بعضی از آقایان خصوصا در شهرهای کوچک، چندان موافق تحصیل خانم ها نبودند، شاید به همین خاطر بود که ازدواج دخترانی که علاقه مند به ادامه تحصیل بودند، به تاخیر می افتاد. در حالی که امروزه در تمام شهرستانها، دانشگاه و امکانات کافی برای ادامه تحصیل افراد مختلف با هر سن و شرایطی وجود دارد، اما در زمان قدیم فقط شهر های خاصی دانشگاه داشتند.
من هم دانش آموزی بودم که به شدت به درس و مدرسه علاقه داشتم و می ترسیدم ازدواج مانع از ادامه تحصیلم شود و به همین دلیل ازدواجم به تعویق افتاد. نهایتا بعد از گذراندن سالها تحصیل و اشتغال، با پاسخ منفی به خواستگارانی که تصور می کردم مناسب من نیستند، در حدود چهل سالگی با کسی که به نظرم، ملاک های مورد علاقه ام را داشت، ازدواج کردم.
بعد از ازدواج، چند سالی، با وجود همه تلاش هایی که کردیم به صورت طبیعی بچه دار نشدیم. آی وی اف انجام دادیم که موفقیت آمیز نبود و به خاطر شرایط جسمانی من، انجام مجدد آی وی اف میسر نشد. به ناچار من و همسرم با وجود اینکه چند جنین فریز شده داشتیم، تصمیم گرفتیم بدون بچه به زندگی مشترک مان ادامه دهیم.
چند سال گذشت و من و همسرم بازنشسته شدیم. من که همیشه پیگیر اخبار فرهنگی و اجتماعی کشور بودم، ماجرای بحران جمعیت و تاکید رهبر معظم انقلاب بر افزایش فرزندآوری را دنبال میکردم. می دانستم تنها راه نجات کشور از این بحران، افزایش فرزندآوری است. با خودم می گفتم پس افرادی مثل ما که ادعای دینداری و وطن دوستی می کنند و کشور ایران را واقعا دوست دارند، نباید نسبت به این مشکل بی تفاوت باشند.
می دانستم کشورهایی که با کاهش زاد و ولد رو به رو شده اند، دچار سالخوردگی جمعیت شده و مشکلات فراوانی برایشان پیش آمده است. پس ما اگر خواهان سرزمینی مستقل و قوی هستیم، باید به اندازه کافی نیروی جوان داشته باشیم.
همین مسئله باعث شد که مجددا به بچه دار شدن فکر کنم. به لطف خدا بعد از سالها زندگی مشترک، در سن ۵۸ سالگی به دلم افتاد که پروژه شکست خورده گذشته را ادامه بدهیم. جالب اینکه همزمان با این ندای درونی، یکی از دوستانم هم بدون اطلاع از خواست باطنی ام، همین پیشنهاد را دادند و گفتند:" ای کاش پروژه شکست خورده ی قبلی رو مجدد دنبال میکردین!"
همزمانی پیشنهاد این دوست با ندای درونی ام را به فال نیک گرفتم و انگیزه پیدا کردم تا دوباره پیگیر فرزندآوری بشوم. ماجرا را برای همسرم تعریف کردم و گفتم:" این عنایت الهی به ماست. کمک کن تا ادامه بدیم!"
ما هر دو بچه، دوست داشتیم و الحمدلله همسرم هم به راحتی قبول کردند. البته ایشان وجود یک سری مشکلات را مطرح کردند و من گفتم: " توکل به خدا! احساس میکنم خدا چنین چیزی رو برامون پسندیده، پس از خودش کمک میخوایم و ان شاء الله نتیجه هم میگیریم."
برای شروع پروژه، مشکل مالی داشتیم. به طرز عجیبی همان موقع توانستیم مبلغ پولی را که مربوط به ۱۹ سال قبل بود و سال ها برای پس گرفتنش به در بسته خورده بودیم، با کمک وکیل، دریافت کنیم.
همان دوستم که ما را تشویق به پیگیری می کرد، گفت:"خانم دکتر خوب و باتجربه ای میشناسم که خیلیا ازش نتیجه گرفتن. شما هم برید پیشش!"
بالاخره با راهنمایی دوستم همانجا نوبت گرفتیم. اولین چیزی که خانم دکتر پرسید این بود که:" بعدش سرپرستی بچه رو میخواید چی کنید؟ با توجه به سن تون!" جواب دادم:"عمر دست خداست. اگه قرار باشه اینجور نگاه کنید، پس این سوال رو باید از همه مراجعین تون بپرسید. حس من اینه که خدا این کار رو برامون خواسته و ما هم فقط به خودش توکل می کنیم."
خانم دکتر پذیرفت. در ادامه کار نیاز به رحم اجاره ای داشتیم، اما برای پیدا کردن گزینه مناسب مشکلات زیادی سر راهمان بود. من به دنبال خانمی بودم که، پاکدامن و با ایمان و خوش اخلاق باشد و هم از شرایط جسمانی خوبی برخوردار باشد.
از طریق واسطه، افرادی معرفی شدند و من با دو نفرشان صحبت کردم. چون هدفم این بود که سربازی مومن برای عصر ظهور آماده و تربیت کنم، یکی از شروط اصلی ام برای انتخاب فرد، نماز خواندن و انس با قرآن بود. به همین دلیل موارد معرفی شده را نپسندیدم.
👈 ادامه در پست بعدی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۷۰۰
#رویای_مادری
#فرزندآوری
#همراهی_همسر
#رحم_اجارهای
#نوبت_جهاد_ماست
#قسمت_دوم
واسطه از سختگیری من ناراحت می شد و می گفت:"شما دقیقا بگو چی میخوای؟" می گفتم:" دیگه تو این سن صرفاً نمیخوام بچه داشته باشم، من اهداف خاصی دارم و کسی که امانت دار بچه ی منه، باید شرایطی که میخوام رو داشته باشه.
(البته، این سختگیری بنده، بخاطر اهداف آینده ام بود، وگرنه عزیزانی که دنبال اجاره دادن رحم خود هستند، انسانهای بسیار شریف و زحمتکش و عزیز خداوند مهربان هستند.)
واسطه هم گفت:" با این حساب، نمی تونم به شما کمکی کنم. شما خودتون باید اقدام کنید و از طریق سایت ها فراخوان بدین. "
بعد از آن، خودم در سایت های مرتبط جستجو کردم تا اینکه با خانمی، ۳۰ ساله آشنا شدم. او زنی بزرگوار، پاک و ایثارگر بود. آنها مستاجر بودند و مشکل شدید مالی داشتند. همسر او برای تهیه پول پیش خانه، قصد فروش کلیه اش را داشت. ولی خانم موافقت نکرده بود و تصمیم گرفته بود رحمش را اجاره بدهد.
آنها زندگی بسیار گرم و صمیمی داشتند و این خانم با ایثارگری و مهر و محبت تمام، برای حفظ زندگی اش تلاش می کرد.
ما به منزل شان رفتیم و با آنها صحبت کردیم و مدارک شان را دیدیم. با توجه به رابطه خوبی که با هم و تنها فرزندشان داشتند، مورد پسندمان واقع شدند. من شرایطم را برای آنها توضیح دادم و گفتم:" میخوام یه انسان پرورش بدیم، نه صرفا یه بچه." آنها هم پذیرفتند.
آن خانم به من گفت:"حقیقتش من آدم صادقی هستم، اما پایبند به نماز نیستم." گفتم:" این حرفی که زدی، نشونه صداقت شماس و همین راستگویی برای من خیلی ارزشمنده! امیدوارم که این بچه باعث بشه تحولی درون شما ایجاد بشه و نمازخون هم بشید."
بعد با هم به مطب خانم دکتر مراجعه کردیم و موافقت او را هم گرفتیم. ولی بعد از انجام آزمایش های لازم، و مصرف دارو، خانم دکتر گفت:" دیواره رحم این خانم مشکل داره. متاسفانه باید شخص دیگه ای پیدا کنی." من از شدت ناراحتی سکوت کرده و فقط به خانم دکتر زل زده بودم. خانم دکتر گفت:" این خانمو دوست داری؟" گفتم:" بله! دلم میخواد همین خانم، امانت دار بچه ما باشه!"
خانم دکتر گفت:" باشه. پس یه بار دیگه هم امتحان می کنیم. باید باز مدتی دارو مصرف کنه تا ببینیم شرایطش چطور میشه!؟ "
خود آن خانم هم از این اتفاق خیلی ناراحت شده بود. من به او دلداری می دادم و می گفتم:" نگران نباش، ما کنارت هستیم! هر قدر طول بکشه، بازم تو رو رها نمیکنیم. احساس من اینه که خدا شما رو برای حل مشکل ما در نظر گرفته. پس اونقدر صبر می کنیم تا شرایط شما برای انتقال مناسب بشه. هر مبلغی هم که لازم باشه، هزینه می کنیم." اون خانم و همسرشان از ما تشکر کرده و بسیار خوشحال شدند.
تا اینکه بعد از چند ماه مصرف دارو، شرایط خانم برای انتقال جنین ها ایده آل شد و بالاخره قرارداد محضری را نوشتیم.
اواخر اسفند ۱۴۰۰ سه تا جنین انتقال داده شد. با همان اولین انتقال به لطف خدا هر سه جنین گرفت و ایشان بعد از تعطیلات عید آزمایش داد و این خبر خوش رو به ما رساند. جالب اینکه هر جنین هم کیسه آب جداگانه ای داشت.
وقتی خدمت خانم دکتر رفتیم، گفتند:" باید یکی از جنین ها رو از بین ببرید، سه تا زیاده!" بعد برای سقط، یکی از اساتیدشان را به ما معرفی کردند. بعد از سه جلسه مشاوره من و همسرم و آن خانم و همسرشان، با استادشان در مطب، ما نتوانستیم با از بین بردن هیچ کدام از جنین ها موافقت کنیم و کاملا مصمم گفتیم:"ما به این سن رسیدیم، دوست نداریم آدمکش بشیم! یا هر سه بچه با هم، یا هیچ کدوم، دیگه هرچی خدا بخواد."
همکار خانم دکتر روی کاغذ نوشت: "این خانواده با حذف یکی از جنین ها موافقت نمی کنند. لطفا اجازه بدهید هر سه جنین باقی بمانند. علت سزارین سابق این خانم هم، عدم باز شدن دهانه رحم شان، بعد از پایان ۴۱ هفته بوده، یعنی دهانه رحم جایگزین محکم است و به نظرم این خانم جوان، توانایی نگهداری هر سه جنین را دارد."
آن خانم بزرگوار هم گفت:"خواهش می کنم ! جنینی را حذف نکنید، من با توکل بر خدا، هر سه بچه رو نگه میدارم و مراقبت لازم را بعمل می آورم، در عوض شما هم مبلغ بیشتری بهمون بدید!" ما هم قبول کردیم.
وقتی ماجرای عدم حذف جنین را برای خانم دکتر تعریف کردم با عصبانیت روی میز کوبید و گفت:"چرا این کارو کردین؟!!چرا بدون حذف جنینی، به مطب آمدید؟!!!"
وقتی نامه استاد را به او نشان دادیم، به آرامی گفت: "ایرادی نداره! حرف استاد برام حجته. ولی باید خیلی مراقبت کنید. چون بارداری سه قلویی، بارداری پرخطر محسوب میشه و احتمال سقطش زیاده. فعلا خانم باید استراحت مطلق باشه و با کوچکترین مشکلی بلافاصله به مطب یا بیمارستان مراجعه کنه."
👈 ادامه در پست بعدی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۷۰۰
#رویای_مادری
#فرزندآوری
#همراهی_همسر
#رحم_اجارهای
#نوبت_جهاد_ماست
#قسمت_سوم
در زمینه تغذیه هم، به دکتر طب سنتی مراجعه کردیم. نظر ایشان این بود که برای رشد مطلوب سه قلوها، مادر باید بعضی از آجیل ها و شیره انگور و میوه های فصلی خاص، انجیر، مویز، گلاب و... مصرف کند. به همین دلیل، جدا از پول نفقه ای که ماهیانه به آن خانم پرداخت میکردیم، مرتب برایشان بادام و گردو و... می خریدیم.
شاید یکی از دلایل رشد خوب جنین ها، تقویت مادر با مصرف مداوم آجیل و.... و تحت نظر بودنشان از جهت تغذیه و... بهره مندی از طب سنتی بود.
چند ماه اول به هر سختی که بود سپری شد و در سونوی چهار ماهگی مشخص شد هر سه جنین، پسر هستند. جنسیت بچه ها برای ما مهم نبود، آنها هدیه الهی بودند و ما در هر صورت از وجودشان خوشحال بودیم. با این وجود، به خاطر سن خودمان، و آینده ی بچه ها، ترجیح می دادیم بچه ها پسر باشند، به همین دلیل وقتی دکتر جنسیت بچه ها را گفت: خیالمان راحت شد و از نگرانی مان اندکی کاسته شد.
بالاخره سه قلوهای ما در هشت ماهگی به دنیا آمدند و ۲۱ روز در NICU بستری شدند. بعد از تولد بچه ها، با وجود اینکه خودم دوست نداشتم ارتباطم را با آن خانم قطع کنم اما با مشورت هایی که گرفتیم به این نتیجه رسیدیم که دیگر هیچ ارتباطی وجود نداشته باشد. لذا بخاطر نارس بودن سه قلوها، با نامه ی بیمارستان، بیست بسته آغوز از بیمارستان شهید اکبرآبادی گرفتیم تا بچه ها در بدو تولد استفاده کنند.
از روزی که ما تصمیم گرفتیم ماجرای فرزندآوری را دنبال کنیم تا روز تولد بچه ها، حدودا دو سال طول کشید. در این مدت، ما مدام در حال رفت و آمد به مطب پزشکان مختلف بودیم و سختی های زیادی را متحمل شدیم، اما چون هدف بزرگی داشتیم با انگیزه به راهمان ادامه دادیم و همه آن سختی ها را به جان خریدیم.
من و همسرم آگاه بودیم داریم چه می کنیم و با علاقه و عاشقانه این کار را دنبال می کردیم. با اینکه دوران کرونا، سختی کار را مضاعف کرده بود، اما خدا هم برای ما خواست و به ما خیلی کمک کرد.
در دوران پرخطر بارداری هر زمان که آن خانم مشکلی داشت، حتی ساعت ۳ شب، بارها و بارها از مرکز تهران به حومه می رفتیم و او را به بیمارستان می بردیم.
در اغتشاشات سال ١۴٠١ با ترس از اینکه نکند آشوبگران به ماشین مان حمله کنند این مسیر را طی می کردیم، در واقع آن خانم را مثل بچه خودمان می دانستیم.
به دلیل احتمال سقط، جای هیچ سهل انگاری نبود و آن خانم باید دائما تحت نظر می بود. ایشان چندباری هم در بیمارستان بستری شد و ما همه کارهای لازم را انجام می دادیم.
سه قلوها که متولد شدند بیمارستان پیشنهاد داد برای نگهداری از آنها پرستار بگیریم، اما برای ما مقدور نبود چون تا آن لحظه ۵۰۰ میلیون تومان هزینه این قضیه کرده بودیم و دیگر برای گرفتن پرستار توان مالی نداشتیم. من و همسرم بدون هیچ تجربه بچه داری، تصمیم گرفتیم تحت هر شرایطی خودمان از آنها مراقبت و نگهداری کنیم.
طی ۳ هفته ای که بچه ها در NICU بستری بودند، کادر آنجا، با دلسوزی تمام، آموزش های لازم را به بنده و البته سایر مادران می دادند. از نحوه پوشک کردن بچه تا شیر دادن و در آغوش گرفتن آنها. در واقع من در آن ۲۱ روز آموزشهای ضروری و موثر و مفیدی را دریافت کردم.
از طرف دیگر یکی از دوستان بزرگوار و فهمیده و باتجربه ام که خدا خیرش بدهد، خیلی ما را راهنمایی می کرد. گاهی بدون اینکه از او خواسته باشیم می آمد و کمک می کرد. مثلا بعضی روزها آنقدر مشغول مراقبت از بچه ها بودیم که واقعا فراموش می کردیم صبحانه و ناهار و شام بخوریم. آنقدر به این بچه ها علاقه پیدا کرده بودیم که می دیدیم شب شده و ما نه ناهار خوردیم و نه شام!!
بنده خدا دوستم بارها برایمان غذا میپخت و می آورد. می گفت:" میدونم شما فعلا نمی رسید غذا درست کنید." گاهی اوقات هم از بیرون غذا می گرفتیم. خلاصه به سختی هر چه تمام و به لطف الهی بچه ها را بزرگ کردیم، طوری که طی چهار ماه، هشت کیلو وزن کم کردم.
یک روز صبح زود، این دوست بزرگوارم به خانه ما آمد و در کمال تعجب، به ما گفت:"چند ماهه شما دو نفر با هم صبحونه نخوردین، من اومدم بچه ها رو نگه دارم تا شما یه صبحونه راحت با هم بخورید!"
او بارها بدون هیچ چشم داشتی بچه ها را نگه داشت و در رسیدگی کردن به آنها به ما کمک کرد. این لطف الهی بود که این فرد را کمک حال ما قرار داد و اکنون که بچه ها وارد ۷ ماهگی شده اند نیز کمکهای ایشان ادامه دارد.
👈 ادامه در پست بعدی...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۷۰۰
#رویای_مادری
#فرزندآوری
#همراهی_همسر
#رحم_اجارهای
#نوبت_جهاد_ماست
#قسمت_چهارم
ما دائما بچه ها را جهت مراقبت های لازم به دکتر می بریم، از کنترل قد و وزن گرفته تا شنوایی سنجی و بینایی سنجی و واکسن. با وجود اینکه حمل و نقل سه قلوها خیلی سخت است، ما عاشقانه این کار را انجام میدهیم. ( در ماشین یک بچه را همسرم در سبد نوزاد جا به جا می کند و با کمر بند نجات ماشین به صندلی جلو متصل می کند و دو بچه را خودم در صندلی پشتی، داخل کریر و با کمربند نجات، نگهداری می کنم.)
شب ها هم نوبتی از آنها مراقبت می کنیم، من چند ساعت می خوابم، همسرم هم چند ساعت. لحظه ای نیست که از بچه ها غافل باشیم. مدام تحت نظر و توجه ما هستند، یعنی تمام وقت مان را به آنها اختصاص داده ایم، بدون هیچ گلایه و شکوه ای.
با وجود همه این سختی ها، از شرایط راضی هستیم و همواره شکرگزار خداوند مهربانیم.
شبی، وقتی داشتم به یکی از بچه ها شیر می دادم، از خستگی کنارش دراز کشیدم و همانجا بدون خوردن شام خوابم برد. همسرم هم دلش نیامده بود مرا بیدار کند و خودش مراقب بچه ها بیدار مانده بود.
هر روز صبح که بچه ها بیدار می شوند و لبخند می زنند، خستگی شب و روز، از تنمان در می رود و خدا را شکر می کنیم که سه بچه سالم و باهوش و زیبا به ما عطا کرده است.
تا قبل از تولد بچه ها، دوستان و آشنایان از تصمیم ما اطلاعی نداشتند. بعد از اینکه از ماجرا خبردار شدند، واکنش های مختلفی نشان دادند. برخی ما را تحسین کردند و گفتند :چه کار خوبی! چه همتی! برخی ناراحت شدند و گفتند این چه کاری بود که کردید! برخی هم مسخره کردند.
تولد سه قلوها همزمان با کرونا و آنفلوانزا بود و چون نوزادان ضعیف و آسیب پذیر هستند، با توصیه دکتر تصمیم گرفتیم تا ۶ ماه، تا حد ممکن با هیچکس رفت و آمد نداشته باشیم تا کمی بزرگتر شده و سیستم ایمنی بدن شان قوی تر شود. یعنی با وجود اینکه برخی دوستان و آشنایان وفامیل ها، می خواستند برای دیدن بچه ها بیایند ما عذرخواهی می کردیم و شرایط را توضیح می دادیم.
پدرم هم از طریق تماس تصویری در شهرستان، آنها را دید. او از اینکه می دید با لطف الهی، بعد از سالها، ما صاحب سه فرزند سالم شده ایم، خیلی خوشحال بود.
متاسفانه در دو ماهگی بچه ها، پدر عزیزم از دنیا رفتند. همسرم گفت:"باید هرطور شده در مراسم پدرت شرکت کنی. منم یه جوری بچه ها رو نگه میدارم. توکل به خدا!"
او با بزرگواری تمام، سه روز به تنهایی بچه ها را نگه داشت و زمانی که من برگشتم، خستگی، بی خوابی و سختی کار آنقدر به او فشار آورده بود که بنده خدا چند کیلو لاغر شده بود. حتی دوستم آمده بود و خواسته بود یکی از بچه ها را به خانه خودشان ببرد تا کمک حالش شود، اما همسرم موافقت نکرده بود. چون دوستم بچه مدرسه ای داشت و همسرم از آسیب پذیری بچه های دو ماهه نگران بود.
آمدن این بچه ها را به زندگیم، نتیجه دعای خیر پدر و مادر می دانم. من آنها را خیلی دوست داشتم و دارم و تلاش کرده ام هر کاری که از دستم برمی آید برایشان انجام دهم. مثلا گاهی پیش می آمد دو ماه تمام به منزل پدرم می رفتم و می ماندم و کارهایشان را انجام می دادم. همسرم هم مخالفتی نداشت.
حالا که پدرم را از دست داده ام، اگر این بچه ها را نداشتم، آسیب روحی بدی می دیدم. ولی وجود این طفل معصوم ها، تحمل این مصیبت را برایم آسان تر کرده است. مادرم می گوید:"من به عشق این بچه هاس که دارم نفس میکشم."
امیدوارم و از خدا خواسته ام فرزندانی با اخلاق و با ایمان تربیت کنیم که بتوانند به جامعه انسانی خدمتی بکنند و عضوی مفید و موثر باشند. ان شاء الله این بچه ها طوری تربیت شوند که بتوانند با تکیه بر خداوند و توان خود و اعتماد به نفس و اتحاد و دلبستگی بین خود، به وجود ما در آینده چندان وابستگی نداشته باشند، چه ما باشیم، چه نباشیم، خودشان اهداف شان را با موفقیت دنبال کنند.
شما هم برای ما و سه قلوها دعا بفرمایید.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075