خوشبينی آهن ربای "شاديه"
اگه خوشبين باشی همه خوبی ها و حتی همه آدم های خوب به سمتت كشيده ميشن...
امتحان كن...
༊࿐𖡹❤️𖡹࿐༊
❤️پاتـــــوقِعـاشِـقـــ♡ـــانـــِھツ
@patogheasheghaneh
✳️شگفتانه
🐎اسب دریایی
❇️اسب های دریایی گونه شگفت انگیز از ماهی های استخوانی هستند. آنها از نظر ریخت بدنی منحصر به فرد با یک سر به شکل اسب، چشم های بزرگ، تنه خمیده و دم فر خورده ای دارند.
#شگفتانه
༊࿐𖡹❤️𖡹࿐༊
❤️پاتـــــوقِعـاشِـقـــ♡ـــانـــِھツ
@patogheasheghaneh
⭕من با بغل دستی ام اختلاف دارم نمیدونم چکار باید انجام بدهم تا این اختلاف تمام شود اما می دانم که :
1️⃣نباید حقّ او را نادیده بگیرم
2️⃣نباید به او زور بگویم
3️⃣نباید بر سرش داد بزنم
4️⃣نباید پیش دیگران بدگویی او را بکنم
#رعایت_نباید_ها
༊࿐𖡹❤️𖡹࿐༊
❤️پاتـــــوقِعـاشِـقـــ♡ـــانـــِھツ
@patogheasheghaneh
25.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎀
انیمیشن پهلوانان🌸
این قسمت : گلرخ🌺
#انیمیشن
#پهلوانان 🇮🇷
༊࿐𖡹❤️𖡹࿐༊
❤️پاتـــــوقِعـاشِـقـــ♡ـــانـــِھツ
@patogheasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺 چایی دوست داره 😁💞
🌸🍃🌸🍃🌸
💬یه ایرانی هیچ وقت از چایی نمیگذره 😁
شما چطور؟؟
پاشید یه چای داغ بنوشید وبشنید سر تکالیف😉
༊࿐𖡹❤️𖡹࿐༊
❤️پاتـــــوقِعـاشِـقـــ♡ـــانـــِھツ
@patogheasheghaneh
🤩🤩
به نام خدا
سلامـــــ به شما جهاد گرانـــــ درس
سلام به شما سربازای عقل و علم
خلاصه کلام این که 👀
چشمِ امام زمان (عج) به شماست حواست باشه رفیق😍
#محصلانه
༊࿐𖡹❤️𖡹࿐༊
❤️پاتـــــوقِعـاشِـقـــ♡ـــانـــِھツ
@patogheasheghaneh
🍃🍂🍃بسم الله الرّحمن الرّحیم🍃🍂🍃
🔹️اوستامراد و گلوگیر با هم از کنار جاده رد میشدند. گلوگیر نگاهش به گلهای کنار جاده افتاد که زیر چرخهای ماشین له شده بودند. طبق معمول گلوگیر بغضتوی گلوش گیر کرد و شروع کرد به غصه خوردن. اوستا گفت غصه نخور بیا کنار جاده سنگ میچینیم که ماشینها فقط تو جاده حرکت کنند و این گلهای کنار جاده له نشوند. گلوگیر خوشحال شد.
🔹️سریع دست به کار شدند. همینطور که سنگها رو میچیدند، سعید از روستای بغلی اومد جلو. سعید در مسابقه چوگان توی تیم روستای بغلی بود که روستای اوستامراد از اونها شکست خورده بودند. سعید رو کرد به اوستامراد و گفت اوستا اومدم از شیر گاوت، برکت رو بگیرم. ننه من جز شیر برکت، شیر گاو دیگهای نمیخوره و الانم دکتر گفته پوکی استخوان داره و باید شیر زیاد بخوره.
🔹️ گلوگیر سریع پرید وسط و گفت نه که نمیدیم. هفته پیش یادت رفته ما باخته بودیم چه جوری خوشحالی میکردید؟
🔹️سعید گفت: مگه من با تو حرف زدم، با اوستا بودم. گلوگیر گفت منو اوستا نداره. ما هر دو مال این روستاییم. خلاصه هی یکی سعید گفت و یکی گلوگیر تا اینکه کار به دعوا و کتک کاری کشید.
🔹️ اوستا هم اومد وسطشون دعوا رو فیصله بده، یک مشت خورد تو دماغش و خون جاری شد. سعید و گلوگیر از خجالت دست از دعوا کشیدند و هر کدوم به اون یکی میگفت تقصیر توعه. از سر و صدای دعوا چند تا از اهالی روستا و حاج آقا سریع خودشون رو رسوندند کنار جاده.
🔹️گلوگیر سریع رفت پیش حاج آقا و تعریف کرد که ما اومدیم دور جاده سنگ بچینیم که این گلها زیر ماشین له نشند بعد سعید اومده و ... تا آخر داستان رو مو به مو گفت.
🔹️حاج آقا چند تا دستمال درآورد و گذاشت روی بینی باد کرده و خونی اوستا و گفت دیدید نتیجه دعواتون چی شد؟ به نظر خودتون کار درستی کردید؟ گلوگیر و سعید سرشون رو پایین انداختند. حاج آقا ادامه داد: این مسابقه چوگان رو برگزار کردند روابط بین دو تا روستا بیشتر و بهتر بشه و همدیگرو بیشتر ببینند نه اینکه اینطوری بجون هم بیفتند. هر مسابقهای بالاخره یک بازنده داره یک برنده. نباید اینطوری کنید که... ببین دماغ اوستا مراد رو چی کار کردید!
🔹️گلوگیر که باز بغض تو گلوش گیر کرده بود گفت تقصیر من شد. همه سرشون رو انداختند پایین و یک سکوت حاکم شد.
🔹️حاج آقا برای اینکه جو رو عوض کنند گفتند: حالا کاری هست که شده مهم اینه که ازش درس عبرت بگیرید و تکرار نکنید.
یاد نوجوونیای خودم افتادم. یاد عباس بابایی بخیر... گلوگیر با ذوق گفت: حاج آقا میخواید داستان بگید؟
🔹️حاج آقا سری تکون دادند و گفتند: نوجوون که بودم داشتم از مدرسه میرفتم خونه. ۲ تا از دوستام هم با هم میرفتند و خدا رحمتش کنه، شهید عباس بابایی هم در فاصله نزدیکی از اونها حرکت میکرد. یک مرتبه پسری اومد و همینطوری الکی، کلی بد و بیراه به اون دو تا گفت. اون دو تا عصبانی شدند و شروع کردند کتککاری. یکم طول دادند تا عباس هم بیاد و ۳ تایی بریزند سر پسره و حالش رو جا بیارند ولی عباس بجای دعوا، اومد وسط تا دعوا رو تموم کنه.
🔹️ هر چی سعی کرد دید نمیتونه دعوا رو بخوابونه. بعد رفت طرف پسره و از اون دفاع کرد. اون دو نفر خیلی تعجب کردند که عباس بجای کمک به اونها، رفت طرف اون. بعدش برای اینکه با عباس کتک کاری نکنند دعوا رو تموم کردند ولی با حالت قهر رفتند.
🔹️عباس هم دنبالشون دوید و گفت: بچه ها من رو ببخشید کار دیگه ای نمیتونستم بکنم. اول که دیدم شما دعوا کردید فکر کردم در جواب حرفهای بد اون پسر نمیدونم باید چی کار بکنیم ولی این رو میدونستم که نباید دعوا بکنم چون با دعوا هیچی که درست نمیشه، همه چی بدترم میشه.
🔹️بعد که شما کتک کاری شروع کردید میدونستم که نباید این دعوا ادامه پیدا کنه، اومدم مانع شدم ولی نتونستم شما رو جدا کنم. بعدش دیدم اگر بیام طرف شما، انصاف نیست ۳ تایی، یک نفر رو بزنیم. ولی فکر کردم اگر برم طرف اون پسره، شما دوستتون رو نمی زنید و دعوا تموم میشه.
🔹️اوستا گفت عجب بابا ایول... روحش شاد... چرا به ذهن من نرسید. اگر من از سعید دفاع میکردم، دیگه دعوا بین گلوگیر و سعید پیش نمیومد و دماغ منم مثل بادمجون نمی شد.
🔹️حاج آقا به سنگهای کنار جاده نگاهی کردند و گفتند: شهید عباس بابایی مثل شهدای دیگه برای کارهاشون حد و حدودی داشتند و هر کاری رو انجام نمیدادند تا یه موقع به کسی ظلم نشه مثل شما که این سنگها رو چیدید تا ماشینها از یه حدی اینور تر نیان تا گلها له بشند.
#رعایت_حد_و_حدود_رفتاری
༊࿐𖡹❤️𖡹࿐༊
❤️پاتـــــوقِعـاشِـقـــ♡ـــانـــِھツ
@patogheasheghaneh