لیلا قربانی
در داستان بلند #بچه_های_فرات
ماجرای نوجوانانی را روایت میکند که آوازهی امام حسین (ع) و عزیمت او به کوفه به گوششان خورده و میکوشند در زمره یاران او باشند. آنها شنیدهاند که دعوتکنندگان امام (ع) حالا پشت او را خالی کردهاند. داستان از تردید بزرگترها میگوید و از ترسها و طمعهایشان، از عزم نوجوانان پاکسرشت میگوید و از شجاعت و همدلیشان. با خواندن این داستان بلند بهتر میتوانید بفهمید چه شد که ترس و تردیدها بر همراهمی با سیدالشهدا اثر گذاشت و چگونه شعور چند نوجوان باعث میل آنها برای حضور در کربلا شد
📚پاتوق کتاب نی ریز 📚
لیلا قربانی در داستان بلند #بچه_های_فرات ماجرای نوجوانانی را روایت میکند که آوازهی امام حسین
برشی از کتاب:
معلوم نبود که چه اتفاقی افتاده است. علی و مالک به همراه همه اعضای خانواده کنجکاو از خانه بیرون آمدند. همسایهها هم راه افتاده بودند. هنوز پرتوهای نارنجی خورشید، کوچههای روستا را بیرمق روشن میکرد. در کوچه بزرگ روستا، جمعیت زیادی جمع شده بودند. هر کس چیزی میگفت. علی جلوتر رفت تا خبر بگیرد.
– میگویند از سوی پسر پیامبر صلیاللهعلیهوآله آمده است.
– هیبتش به مردان جنگی میماند.
– فرستاده حسینبنعلی است.
به زحمت خود را به آنجا رسانده بود. با دستهایش از مردم خواست تا آرام باشند. یکی از میان جمعیت، با صدای بلندی گفت:
– ای مردم! آرام باشید. او حبیببنمظاهر است. از سوی حسینبنعلی برای شما پیغامی دارد.
با شنیدن این حرف همهمهها خوابید. صدایی از کسی نمیآمد. گوشها منتظر شنیدن بود. پیرمرد با سلام و صلوات بر پیامبر اسلام سخنش را شروع کرد:
– شما را به شرافت و بزرگىای مىخوانم که در روز قیامت خواهید داشت. پسر دختر پیامبرتان در بیابان کربلا، تنها و مظلوم، محاصره شده است. مردم کوفه او را دعوت کردند. حال که به سوى آنان آمده است، او را رها کرده و آماده پیکار با او شدهاند. به خدا سوگند، هر یک از شما در کنار حسین کشته شود، در برترین جایگاهها در بهشت، دوست و همنشین محمد خواهد بود».
حبیببنمظاهر با صدایی رسا با مردم حرف میزد و از مردان جنگی روستا دعوت کرد که برای یاری حسینبنعلی شمشیر به دست بگیرند و در مقابل سپاه کوفه بایستند که کمر به قتل او بسته بودند. در این میان، مردم که گوشهایشان حرفهای پسر پیامبر را از زبان حبیببنمظاهر میشنید، منقلب شدند. مردی به نام عبداللهبنبشر از میان جمعیت شعری را خواند که بوی زنده شدن شجاعت میداد. گویی دیگر ترسی از حسن و پدر سعد و حکومتیان نداشتند.
بچه های فرات نوشته لیلا قربانی
#معرفی_کتاب_ویژه_محرم
#پاتوق_کتاب_نی_ریز
#کتاب_خوب
#محرم
#ترویج_کتاب_خوانی
@patogheketabn
📗 کتاب مصباح | ویرایش سوم
#کتابخانه_همراه
#کتاب_مصباح
👇دریافت فایل PDF👇
📚 معرفی کتاب
#چهار_فانوس
🔹نویسنده: سعید تشکری
🔸ناشر: #کتاب_جمکران
📖تعداد صفحات: ۲۷۲
💢 " چهار فانوس " روایتی از مردان ناپیدای #امام_زمان به قلم #سعید_تشکری روانه بازار کتاب شد.
📙 #چهار_فانوس چهار داستان از گزیده زندگی #نواب_خاص امام عصر (عج) و روش و منش آنها برای تدبیر شبکه ارتباطی #شیعیان در خفقان جامعه وقت و حفظ و استمرار ارتباط دوستاران اهلبیت علیهم السلام با رهبر خویش است.
✨ در میان این چهار شخصیت از #عثمان_بن_سعید با پوشش روغنفروشی تا #حسین_بن_روح با اصالتی ایرانی و در پوشش کارگزار #حکومت_عباسی وجود دارد که همگی با زیرکی این شبکه پنهانی را مدیریت میکردند.
#چهار_فانوس
#پاتوق_کتاب_نی_ریز
#کتاب_خوب
#ترویج_کتاب_خوانی
@patoghn
•┈┈•••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈•
📚معرفے کتاب 📚
#آقازاده_ها
گذری بر زندگی آقازاده های شهید و پدرانشان
کتاب فوق از یک سو تصویرگر زندگی آقازاده هایی است که به جای تجارت دنیا و غوطه ور شدن در آن، تن به پُرسودترین معامله دادند؛
جان خویش را نثار راه الله کردند و از سوی دیگر نیز خواننده را میهمان خاطرات حیات پدرانی خواهد کرد که بر عهد خود وفادار ماندند
و چنان که پیمان بسته بودند تا با برپایی حکومتی زیر پرچم الله، به دست مستضعفان،
خادم همان مردم پابرهنه و مستضعف باشند همان گونه باقی ماندند.
گزیده
با همان سن و سال کم، عارفی بود بزرگ. پدر هم نتوانسته بود او را بشناسد.
وصیت نامه اش را که گشود، اشک شوق در چشمانش دوید از آن همه عظمت پسر. پسر به چه چیزها اندیشیده بود. نگران بود که حتی درس خواندنش هم، لطمه ای به بیت المال زده باشد.
با آن همه مراقبت در کارها و درس خواندن، نوشته بود: «آقاجان! موتور گازی ام را بفروشید و هر چه پول دارم از بانک بگیرید،
تمامش را به بیت المال تحویل دهید؛ چون شاید با این طرز درس خواندن، حق من نبود که از بیت المال مصرف کنم، و من نمی توانم جواب حق الناس را بگویم …»
#پاتوق_کتاب_نی_ریز
#کتاب_خوب
#آقا_زاده_ها
#ترویج_کتاب_خوانی
@patoghn
📚معرفے کتاب📚
#پسر_ایل
کتاب "پسر ایل" به قلم مهدی با تقوا، مجموعه ای از روایت ها و گفته های خانواده و دوستان شهید روحانی مدافع حرم، محمد علی قلی زاده است.
کسانی که خاطرات شهید را در ذهن شان نگه داشته بودند تا روزی به این صورت درآید و به عنوان یادگاری ماندگار از آن شهید بزرگوار به دست تمامی علاقه مندان شهدا و اهل بیت برسد
قسمتی از کتاب:در همان حالت سجده مانده ام تا بچه ها خبردار شوند و بیایند جنازه ام را به عقب برگردانند..
می دانم که تا شب، خبری از کسی نخواهد بود. چند ساعتی فرصت دارم در حالت سجده بمانم . فرصت خوبی ست تا گذشته ام را مرور کنم. فرصت خوبی ست تابرای کسانی که دوست شان دارم از خودم بگویم .
درطول عمرم نخواسته ام از خودم چیزی بگویم، و اکنون فرصت خوبی ست برای گفتن برای مرور گذشته ام که چطور روزی نظر علی بودم و روزی دیگر گودرزشد و آخر سر محمد علی شدم و ازدنیا رفتم .
گوی به دنیا آمده بودم برای شهید شدن
#پاتوق_کتاب_نی_ریز
#کتاب_خوب
#پسر_ایل
#ترویج_کتاب_خوانی
@patoghn
📚معرفی کتاب 📚
«دیدهبان صبح؛ نگران عصر»
توضیحات: تصمیم گرفتم یکی رو بکشم و خودم و بچه رو راحت کنم. ولی کدوم یکی رو باید می کشتم؟ صفدر یا قاسمعلی رو؟ به ذهنم رسید، چشمم رو ببندم و دستم رو همینطوری به طرفشون دراز کنم؛ دستم رو دهن هر یکی رفت، همون رو خفه ش کنم...
کتاب "دیده بان صبح؛ نگران عصر" به قلم محمد محمودی نورآبادی مستند داستانی از زندگی شهید مدافع حرم؛ صفدر حیدری می باشد.
خاطره ای به خنکای خرداد...!
خاطره آن شب خنک خردادی، همانقدر که شنیدنش برای قاسمعلی تلخ بود، چند برابر برای صفدر دردآور بود از آن دست خاطراتی که برای همیشه ته دل آدم می ماند و وقت و بی وقت تصور و تداعی می شود.
یگان توپخانه، در دشت «چهارده شهید» مستقر بود؛ دشتی که دو ایل بزرگ «ترگور» و «مرگور» را در خود جای داده بود و ادامه اش به مرز ترکیه و ارتفاعات شهیدان، کوه خليل، هلانه، شگفتان و زینال تابوتان می رسید. پاسگاه های مرزی ایران، در همان ارتفاعات مستقر بودند و یگان توپخانه باید آنها را پشتیبانی می کرد.
صفدر، مثل بقیه ی افراد، شام، همبرگر خورده بود. یک ساعت نگذشته، درد در شکمش پیچید و اوج گرفت. تب داشت و تنش به عرق نشست. هر چه خواست بی خیال شود، درد دست بردار نبود. هر لحظه حالش بدتر می شد. کارش به تهوع و استفراغ کشید. چند بار بالا آورد. رفیقش یونس حیدری گفت: همین که بالا آوردی، خوب میشی.
نیمه های شب، از شکم درد جان به لب شده بود. یونس گفت: خوب، درسته شب تردد ممنوعه؛ ولی ناچاریم ببریمت اورژانس دیگه.
صفدر از درد به خودش پیچید و گفت: واییی... نه. راه دیگه ای نداریم ؟
#پاتوق_کتاب_نی_ریز
@patoghn
📚معرفے کتاب📚
📚 «مهاجر سرزمین آفتاب» سرگذشت یگانه مادر شهید ژاپنی دفاع مقدس، سرکار خانم کونیکو یامامورا است که در سنین جوانی پس از آشنایی با معارف دین مبین اسلام و ازدواج با یک جوان مؤمن ایرانی، آیین شینتو را کنار گذاشت، به دین اسلام و مذهب تشیع گروید و نام «سبا بابایی» را برای خود برگزید.
🔸این کتاب به قلم حمید حسام و همکاری مسعود امیرخانی در ۲۴۸ صفحه نوشته و توسط انتشارات سوره مهر چاپ و منتشر شده است.
— — — — — — — — — — —
•┈┈•••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈•
#پاتوق_کتاب_نی_ریز
#کتاب_خوب
#ترویج_کتاب_خوانی
@patoghn
📚معرفی کتاب📚
📚پسرم حسین📚
فاطمه دولتی، نویسنده ادبیات داستانی در حاشیه رونمایی از آخرین اثرش به نام «پسرم حسین» در گفتوگو با خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) در قم، گفت: شهید مالکینژاد، مداح بوده است. در دوازده سالگی از طرف گروه سرود مدرسه دعوت به اردوی مشهد میشود، اما این شهید بزرگوار بهجای اردوی مشهد، درخواست رفتن به منطقه دارند و این سرآغاز جبهه رفتن شهید مالکینژاد با قد و قامت کوچکش را رقم میزند.
دولتی اضافه کرد: مادر شهید روضه خوان اهلبیت بودهاند و پدرشان با وجود اینکه کارگر بودند؛ اما منزلشان را مثل حسینیه برای مراسمهای مختلف در اختیار مردم قرار میدادند و مجلس روضه و آموزش قرآن همیشه برگزار بوده است.
این نویسنده بیان کرد: از آنجایی که شهید سن کمی داشته است و زمان اعزام به جبهه در تبلیغات گردان فعالیت کرده است، چندان خاطره رزم از او نداشتیم، از طرف دیگر وابستگی مادر و پسر به هم آنقدر زیاد بوده است که مادر محرم راز حسین بوده است و تمام حرفهاش را با مادرشان در میان گذاشته است. به همین خاطر تصمیم گرفتم کتاب را از دیدگاه مادر شهید بنویسم و درواقع این کتاب روایت مادر شهید مالکینژاد از فرزندش است.
#پاتوق_کتاب_نی_ریز
#کتاب_خوب
#ترویج_کتاب_خوانی
@patogheketabn