eitaa logo
پاتوق دانشجو
1.3هزار دنبال‌کننده
860 عکس
1.2هزار ویدیو
16 فایل
پاتوق دانشجویان دانشگاه پیام نور گلستان
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢 مشکلاتت رو قورت بده 💠 انسان‌ها دو دسته‌اند: 1. انسان‌های ضعیف 2. انسان‌های قوی ♦️ انسان‌های ضعیف از مشکلات، شکایت می‌کنند اما انسان‌های قوی مشکلات را به شکلات تبدیل می‌کنند. 🔹 آدم‌های ضعیف در مواجه با مشکلات، دچار چالش می‌شوند اما آدم‌های قوی، مشکلات را به چالش می‌کشند. ✍️ انسان‌های قوی، نه از مشکلات گریزانند و نه گرفتاری‌ها آنان را از پیشرفت باز می‌دارد؛ آن‌ها تهدیدها را تبدیل به فرصت می‌کنند. ❇️ قوی‌ترین آدم‌ها، کسانی هستند که نه تنها مشکلات را به چالش می‌کشند، بلکه برای خودشان چالش می‌سازند. 🔅 از مشکلات، شکایت نکن و آن‌ها را به شکلات تبدیل کن. 🆔 @patoghnpg
✅ هنر باهم زیستن 📣با بیان: حجت الاسلام والمسلمین دکتر سید ابراهیم حسینی 🕓زمان جلسه سوم: شنبه ١٣ آذر ماه ساعت ۱۷:۳۰ لینک ورود به برنامه: 🆔 Yun.ir/NahadPnu 🔊🔊 توجه توجه: ‼️ویژه دانشجویان درس اخلاق اسلامی‼️ این برنامه جزو برنامه های طرح همدم می باشد؛ دانشجویانی که در طرح همدم شرکت کرده اند و درس《اخلاق اسلامی》را دارند باشماره دانشجویی خود وارد برنامه شوند که برای ثبت نمره مشکلی به وجود نیاد. 🆔@maarefnpg
✅ انقلاب چهل و سه ساله 📣با بیان: دکتر علی سلیمان دوست 🕓زمان جلسه دوم: شنبه ١٣ آذر ساعت 19:30 لینک ورود به برنامه: 🆔 Yun.ir/NahadPnu 🔊🔊 توجه توجه: ‼️ویژه دانشجویان گرایش انقلاب اسلامی (انقلاب اسلامی - آشنایی با قانون اساسی - اندیشه سیاسی امام خمینی)‼️ این برنامه جزو برنامه های طرح همدم می باشد؛ دانشجویانی که در طرح همدم شرکت کرده اند و دروس《 انقلاب اسلامی - آشنایی با قانون اساسی - اندیشه سیاسی امام خمینی 》 را دارند باشماره دانشجویی خود وارد برنامه شوند که برای ثبت نمره مشکلی به وجود نیاید. 🆔@maarefnpg
سلام با بوی نفت...!!! ✅پیرمردی تعریف میکرد: 🛢️قدیم در محلّه‌ی ما یک گاریچی بود که نفت می‌فروخت. یک روز مرا دید و گفت: ببخشید! خانه‌تان را گازکشی کرده‌اید!؟ گفتم: بله! گفت: پس درست فهمیدم. چون سلام‌هایت تغییر کرده است!😔 گفتم: یعنی چه!؟ گفت: قبل از اینکه خانه‌ات گازکشی شود، خوب مرا تحویل می‌گرفتی. البته همه اهل محل همین طورند. 😰 از اون لحظه، فهمیدم که چند سال سلامم بوی نفت می‌داده. بجای این‌ که بوی خدا و اخلاقیات بدهد. 🤦🏻‍♂️سالها او را با اخلاق خوب تحويل گرفتم در حالی‌ که {خیال} می‌کردم اخلاقم خوب است!!! ☀️از همین رو امام دلسوز ما حضرت به حق صادق علیه السلام به ما ياد داده اند که: خداوند مردم را در قیامت به سبب نیتهایشان محشور می گرداند. 📚بحارالأنوار،ج76ص209 🧐یک تأمل و دقتی کنیم؛ مبادا زندگی و اخلاقمون نفتی، دکتری، مهندسی و... باشد،میتوانیم زین پس در سلام و احوال پرسی های خود بسنجیم و یک خودآزمایی کنیم که سلام هاو احترام هایمان به دیگران خدایی هستند یاخیر...!!! ‼️ازمهمترین ویژگی یاران حضرت مهدی اخلاص در نیت هاست حال چرا حضرت تشریف نمی آورند باید سری به خودبزنیم درهرجایگاه ولباسی که هستیم…!!!😔 🆔 @patoghnpg
✍️ 💠 دیگر رمق از قدم‌هایم رفته بود، بدنم هر لحظه سُست‌تر می‌شد و او می‌دید نگاهم دزدانه به طرف در می‌دود که به سمتم آمد و دوباره با انگشتانش به مچم دستبند زد. از سردی دستانم فهمید اینهمه ترس و درد و خونریزی جانم را گرفته و پای فراری برایم نمانده که با دست دیگرش شانه‌ام را گرفت تا زمین نخورم. بدن لختم را به سمت ساختمان می‌کشید و حتی دیدن این حال خرابم رؤیای فتح را از یادش نمی‌برد که نبوغ جنگی رفقایش را به رخم کشید :«البته ولید اینجا رو فقط به‌خاطر آب و هواش انتخاب نکرده! اگه بتونیم داریا رو از چنگ بشار اسد دربیاریم، نصف راه رو رفتیم! هم رو جاده درعا مسلط میشیم، هم جاده دمشق امان، هم جاده دمشق بیروت! کل دمشق و کاخ ریاست جمهوری و فرودگاه نظامی دمشق هم میره زیر آتیش ما و نفس حکومت رو می‌گیریم!» 💠 دیگر از درد و ضعف به سختی نفس می‌کشیدم و او به اشک‌هایم شک کرده و می‌خواست زیر پای اعتقاداتم را بکشد که با نیشخندی دلم را محک زد :«از اینجا با یه خمپاره میشه رو زد! اونوقت قیافه و دیدنیه!» حالا می فهمیدم شبی که در به بهانه مبارزه با دیکتاتوری با بنزین بازی می‌کرد، در ذهنش چه آتشی بوده که مردم سوریه هنوز در تظاهرات و او در خیال خمپاره بود. 💠 به در ساختمان رسیدیم، با لگدی در فلزی را باز کرد و می‌دید شنیدن نام دوباره دلم را زیر و رو کرده که مستانه خندید و را به تمسخر گرفت :«چرا راه دور بریم؟ شیعه‌ها تو همین شهر سُنی‌نشین داریا هم یه حرم دارن، اونو می‌کوبیم!» نمی‌فهمیدم از کدام حرف می‌زند، دیگر نفسی برایم نمانده بود که حتی کلماتش را به درستی نمی‌شنیدم و میان دستانش تمام تنم از ضعف می‌لرزید. 💠 وارد خانه که شدیم، روی کاناپه اتاق نشیمن از پا افتادم و نمی‌دانستم این اتاق زندان انفرادی من خواهد بود که از همان لحظه بهشت سعد و جهنم من شد. تمام درها را به رویم قفل کرد، می‌ترسید آدم فروشی کنم که موبایلم را گرفت و روی اینهمه خشونت، پوششی از کشید :«نازنین من هر کاری می‌کنم برای مراقبت از تو می‌کنم! اینجا به‌زودی میشه، من نمی‌خوام تو این جنگ به تو صدمه‌ای بخوره، پس به من اعتماد کن!» 💠 طعم عشقش را قبلاً چشیده و می‌دیدم از آن عشق جز آتشی باقی نمانده که بی‌رحمانه دلم را می‌سوزاند. دیگر برای من هم جز تنفر و وحشت هیچ حسی نمانده و فقط از ترس، تسلیم وحشی‌گری‌اش شده‌ بودم که می‌دانستم دست از پا خطا کنم مثل مصطفی مرا هم خواهد کشت. شش ماه زندانی این خانه شدم و بدون خبر از دنیا، تنها سعد را می‌دیدم و حرفی برای گفتن نمانده بود که او فقط از نقشه جنگ می‌گفت و من از غصه در این ذره ذره آب می‌شدم. 💠 اجازه نمی‌داد حتی با همراهی‌اش از خانه خارج شوم، تماشای مناظر سبز داریا فقط با حضور خودش در کنار پنجره ممکن بود و بیشتر شبیه بودم که مرا تنها برای خود می‌طلبید و حتی اگر با نگاهم شکایت می‌کردم دیوانه‌وار با هر چه به دستش می‌رسید، تنبیهم می‌کرد مبادا با سردی چشمانم کامش را تلخ کنم. داریا هر جمعه ضد حکومت اسد تظاهرات می‌شد، سعد تا نیمه‌شب به خانه برنمی‌گشت و غربت و تنهایی این خانه قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و پنجره‌ها می‌جنگیدم بلکه راه فراری پیدا کنم و آخر حریف آهن و میله‌های مفتولی نمی‌شدم که دوباره در گرداب گریه فرو می‌رفتم. 💠 دلم دامن مادرم را می‌خواست، صبوری پدر و مهربانی بی‌منت برادرم که همیشه حمایتم می‌کردند و خبر نداشتند زینب‌شان هزاران کیلومتر دورتر در چه بلایی دست و پا می‌زند و من هم خبر نداشتم سعد برایم چه خوابی دیده که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت. اولین باران پاییز خیسش کرده و بیش از سرما ترسی تنش را لرزانده بود که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفته صدایم زد :«نازنین!» با قدم‌هایی کوتاه به سمتش رفتم و مثل تمام این شب‌ها تمایلی به هم‌نشینی‌اش نداشتم که سرپا ایستادم و بی‌هیچ حرفی نگاهش کردم. 💠 موهای مشکی‌اش از بارش باران به هم ریخته بود، خطوط پیشانی بلندش همه در هم رفته و تنها یک جمله گفت :«باید از این خونه بریم!» برای من که اسیرش بودم، چه فرقی می‌کرد در کدام زندان باشم که بی‌تفاوت به سمت اتاق چرخیدم و او هنوز حرفش تمام نشده بود که با جمله بعدی خانه را روی سرم خراب کرد :«البته تنها باید بری، من میرم !»... ✍️نویسنده: 🆔@patoghnpg
✍️ 💠 باورم نمی‌شد پس از شش ماه که لحظه‌ای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد و می‌دانستم دیگری برایم در نظر گرفته که رنگ از صورتم پرید. دوباره به سمتش برگشتم و هرچقدر وحشی شده بود، همسرم بود و می‌ترسیدم مرا دست غریبه‌ای بسپارد که به گریه افتادم. از نگاه بی‌رحمش پس از ماه‌ها محبت می‌چکید، انگار نرفته دلتنگم شده و با بغضی که گلوگیرش شده بود، زمزمه کرد :«نیروها تو استان ختای جمع شدن، منم باید برم، زود برمی‌گردم!» و خودش هم از این رفتن ترسیده بود که به من دلگرمی می‌داد تا دلش آرام شود :«دیگه تا پیروزی چیزی نمونده، همه دنیا از حمایت می‌کنن! الان ارتش آزاد امکاناتش رو تو ترکیه جمع کرده تا با همه توان به حمله کنه!» 💠 یک ماه پیش که خبر جدایی تعدادی از افسران ارتش سوریه و تشکیل ارتش آزاد مستش کرده و رؤیای وزارت در دولت جدید خواب از سرش برده بود، نمی‌دانستم خودش هم راهی این لشگر می‌شود که صدایم لرزید :«تو برا چی میری؟» در این مدت هربار سوالی می‌کردم، فریاد می‌کشید و سنگینی این مأموریت، تیزی زبانش را کُند کرده بود که به آرامی پاسخ داد :«الان فرماندهی ارتش آزاد تو ترکیه تشکیل شده، اگه بخوام اینجا منتظر اومدن‌شون بمونم، هیچی نصیبم نمیشه!» 💠 جریان در رگ‌هایم به لرزه افتاده و نمی‌دانستم با من چه خواهد کرد که مظلومانه التماسش کردم :«بذار برگردم !» و فقط ترس از دست دادن من می‌توانست شیشه بغضش را بشکند که صدایش خش افتاد :«فکر کردی می‌میرم که می‌خوای بذاری بری؟» معصومانه نگاهش می‌کردم تا دست از سر من بردارد و او نقشه دیگری کشیده بود که قاطعانه دستور داد :«ولید یه خونواده تو بهم معرفی کرده، تو میری اونجا تا من برگردم.» 💠 سپس از کیفش روبنده و چادری مشکی بیرون کشید و مقابلم گرفت :«این خانواده هستن، باید اینا رو بپوشی تا شبیه خودشون بشی.» و پیش از آنکه نام وهابیت جانم را بگیرد، با لحنی محکم هشدار داد :«اگه می‌خوای مثل دفعه قبل اذیت نشی، نباید بذاری کسی بفهمه ایرانی هستی! ولید بهشون گفته تو از وهابی‌های افغانستانی!» از میزبانان وهابی تنها خاطره سر بریدن برایم مانده و از رفتن به این خانه تا حد مرگ کرده بودم که با هق‌هق گریه به پایش افتادم :«تورو خدا بذار من برگردم ایران!» و همین گریه طاقتش را تمام کرده بود که با هر دو دستش شانه‌ام را به سمت خودش کشید و صدایش آتش گرفت :«چرا نمی‌فهمی نمی‌خوام از دستت بدم؟» 💠 خودم را از میان دستانش بیرون کشیدم که حرارت احساسش مثل جهنم بود و تنم را می‌سوزاند. با ضجه التماسش می‌کردم تا خلاصم کند و اینهمه باران گریه در دل سنگش اثر نمی‌کرد که همان شب مرا با خودش برد. در انتهای کوچه‌ای تنگ و تاریک، زیر بارش باران، مرا دنبال خودش می‌کشید و حس می‌کردم به سمت می‌روم که زیر روبنده زار می‌زدم و او ناامیدانه دلداری‌ام می‌داد :«خیلی طول نمی‌کشه، زود برمی‌گردم و دوباره می‌برمت پیش خودم! اونموقع دیگه آزاد شده و مبارزه‌مون نتیجه داده!» 💠 اما خودش هم فاتحه دیدار دوباره‌ام را خوانده بود که چشمانش خیس و دستش به قدرت قبل نبود و من نمی خواستم به این خانه بروم که با همه قدرت دستم را کشیدم و تنها چند قدم دویدم که چادرم زیر پایم ماند و با صورت زمین خوردم. تمام چادرم از خاک خیس کوچه گِلی شده بود، ردّ گرم خون را روی صورتم حس می‌کردم، بدنم از درد به زمین چسبیده و باید می‌کردم که دوباره بلند شدم و سعد خودش را بالای سرم رسانده بود که بازویم را از پشت سر کشید. 💠 طوری بازویم را زیر انگشتانش فشار داد که ناله در گلویم شکست و با صدایی خفه تهدیدم کرد :«اگه بخوای تو این خونه از این کارا بکنی، زنده‌ات نمی‌ذارن نازنین!» روبنده را از صورتم بالا کشید و تازه دید صورتم از اشک و پیشانی‌ام پُر شده که چشمانش از غصه شعله کشید :«چرا با خودت این کارو می‌کنی نازنین؟» با روبنده خیسم صورتم را پاک کرد و نمی‌دانست با این زخم پیشانی چه کند که دوباره با گریه تمنا کردم :«سعد بذار من برگردم ...» 💠 روبنده را روی زخم پیشانی‌ام فشار داد تا کمتر خونریزی کند، با دست دیگرش دستم را روی روبنده قرار داد و بی‌توجه به التماسم نجوا کرد :«اینو روش محکم نگه دار!» و باز به راه افتاد و این جنازه را دوباره دنبال خودش می‌کشید تا به در فلزی قهوه‌ای رنگی رسیدیم. او در زد و قلب من در قفسه سینه می‌لرزید که مرد مُسنی در خانه را باز کرد. با چشمان ریزش به صورت خیس و خونی‌ام خیره ماند و سعد می‌خواست پای را پنهان کند که با لحنی به ظاهر مضطرب توضیح داد : «تو کوچه خورد زمین سرش شکست!»... ✍️نویسنده: 🆔@patoghnpg
كارت بانكيم رو به فروشنده دادم و با خيال راحت منتظر شدم تا كارت بكشه، ولى در كمال تعجب، دستگاه پيام داد: " رمز نامعتبر است...! " از فروشنده خواستم كه دوباره كارت بكشه واين بار این پيام آمد: " موجودی کافی نمی باشد...! " فروشنده گفت: آقا لطفا نقداً پرداخت كنيد... پول نقد همراهتون هست؟.... فكر كنم كارتتون رو پيش موبايلتون گذاشتين؛ كلاً سوخته... در راه برگشت، مرتب اين جمله فروشنده در سرم صدا می كرد: " پول نقد همراهتون هست؟.... " خدايا... ما در كارت اعمالمان كارهاى بسيارى داريم كه به اميد آنها هستيم... نكند در روز حساب و كتاب بگويند: " موجودى كافى نيست... " و بگويند اعمالتان را در كنار چيزهايى قرار داديد كه كلاً سوخت و از بين رفت... كنار بخل..... كنار حسد..... كنار ريا..... كنار بى اعتمادى به خدا... كنار دنيا دوستى و... نكند از ما بپرسند نقد با خودت چه آورده اى؟؟؟ و ما كيسه‌مان تهى باشد؛ دستمان خالى... 🌙 هر شب قبل از خواب اعمالمان را کنیم. 🆔@patoghnpg
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ ترساندن مردم از راه‌اندازی ایران🔻 ⁉️چرا آمریکایی‌ها دوست دارند سرعت اینترنت در ایران زیاد بشه ❗️۶۰% تخفیف اینترنت آمریکا به ایرانیان 🌐 شبکه ملی کره جنوبی و سرعت بالای اینترنتی 🌐شبکه ملی چین و سرعت شبکه‌های اجتماعی ⭕️ گله‌مندی رهبری از مدیریت فضای مجازی در ایران ⚠️ فضای سایبری ایران در تسخیر NSA 🔺 ایران ناامن‌ترین کشور جهان در فضای مجازی 🎙 🆔@pendarpnu
✨﷽✨ 🔴 گوزنی که به شاخ‌هایش مغرور شد ✍گوزنی بر لب آب چشمه‌ای رفت تا آب بنوشد.عکس خود را در آب دید، پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد، غمگین شد اما شاخ‌های بلند و قشنگش را که دید، شادمان و مغرور شد. در همین حین چند شکارچی قصد او کردند. گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک می‌دوید، صیادان به او نرسیدند اما وقتی به جنگل رسید، شاخ‌هایش به شاخه درخت گیر کرد و نتوانست به تندی بگریزد. صیادان که همچنان به دنبالش بودند، سر رسیدند و او را گرفتند. گوزن چون گرفتار شد با خود گفت: دریغ، پاهایم که از آن‌ها ناخشنود بودم، نجاتم دادند اما شاخ‌هایم که به زیبایی آن‌ها می‌بالیدم، گرفتارم کردند. چه بسا چیزهایی که از آن‌ها ناشکر و گله‌مندیم پله صعودمان باشند و چیزهایی که در رابطه با آن‌ها مغروریم، مایه سقوطمان باشند. 🆔@patoghnpg
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 فاطمه خلیلی به عنوان بهترین بازیکن دیدار تیم ملی هندبال ایران و نروژ در رقابت های قهرمانی جهان معرفی شد. اشک های دروازه بان ایران به همراه تشویق تماشاگران و بازیکنان نروژ (قهرمان جهان و المپیک) لحظه زیبایی را در سالن خلق کرد. 🆔@patoghnpg