💠 طلبه باید کتاب بخواند، همه جورش را بخواند...
🔸 طلبه باید دستش از کتاب رها نشود؛ کتاب بخواند، همه جورش را بخواند، در دورهی جوانی بخواند. این ذخیرهی حافظه را که بینهایت دارای ظرفیت است، هرچه میتوانید، در دورهی جوانی پر کنید. ما هرچه در جوانی در حافظه انباشتیم، امروز موجود است؛ هرچه در دوران پیری - که بنده همین حالا هم با همهی گرفتاریها، بیش از جوانها مطالعه میکنم - به دست میآوریم، ماندگاری ندارد. الان شما جوانید. این منبع قیمتىِ ارزشمند را از اطلاعات ارزشمند، از آگاهیهای مفید و لازم در زمینههای مختلفی که برای تبلیغ به آنها احتیاج دارید، هرچه میتوانید، انباشته کنید؛ از این استفاده خواهید کرد.
🖊 آیت الله العظمی خامنه ای ١٣٩١/٧/٩
@masaelepazuheshi
الَّذینَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِیبَهٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ
بدینوسیله بهاطلاع میرساند بانوی مومنه و پارسا هاجر(صدیقه)مازنی فرزند مرحوم حاجکربلایی، همشیره شهیدانِطلبه محمدمهدی و علیاکبر مازنی و حجج اسلام احمد و محمد صالح مازنی و حاج محمد باقر مازنی و والده آقا روح الله ریاحی بهجوار رحمت حق پیوست و خانواده و وابستگان را سوگوار کرد.
بهخاطر شیوع ویروس کرونا و بهجهت رعایت دستورالعملهای بهداشتی مراسم ترحیم مرحومه صرفاً به صورت مجازی برگذار خواهد شد.
همچنین هزینههای این مراسم، خرج امور خیریه میشود.
خانواده های مازنی و ریاحی
بسم الله الرحمن الرحیم
روزگذشته همشیرهام را به خاک سپردم. من داغدار پرکشیدن عزیزی هستم. چقدر دشوار است تحمل این رنج! چگونه میتوان جای خالی مهربانیهای عزیزان ازدست رفته را تحمل کرد! اینک با شنیدن صدای کلمه استرجاعِ سیدمصطفای عزیز جراحتی دیگر بر قلبم نشسته است. دوباره داغدار شدم. تحمل بار این مصیبت سنگین است.
همسر و فرزندان حسینی کاشانی، اخوان و خاندان محترم؛ من و دیگر همکارانمان در معاونت پژوهش حوزه شریک شما در مصیبت هجران سیدجواد عزیز هستیم. او که جانباز پرافتخار جنگ تحمیلی بود، اینک شهادتگونه بهجوار رحمت حق شتافت. انشاءالله میهمان ضیافت جدش باشد. بر شما تسلیت و بر او رضوان و رحمت الهی.
محمد صدرا مازنی
🔰 سپاس و قدردانی بابت ابراز همدردی فقدان خواهر شهیدان مازنی
▫️بسم الله الرحمن الرحیم
تقدیرالهی هرچه باشد زیبا است؛ این زیبایی گاهی بهوصل است و نوبتی بههجران!
اینک که در آستانه محرم حسینی(ع) در مصیبت فقدان بانوی مؤمنه و محبّ اهل بیت(ع) مرحومه هاجر(صدیقه) مازنی نشسته ایم به تقدیر الهی راضی و از او صبوری می طلبیم و از عموم ارجمندان، به ویژه خانواده های معظم شهدا و ایثارگران، حضرات آیات و حجج اسلام، اساتید محترم حوزه و دانشگاه، طلاب و دانشجویان، فرهنگیان عزیز، مقامات و مسئولین گرامی و نمایندگان محترم ادوار مجلس شورای اسلامی و خدمت گزاران شهدا و ایثارگران بالاخص مردم شریف استانهای گلستان، مازندران، قم و تهران و مردم قدر شناس نوکنده که بهصورت حضوری، تلفنی و یا ارسال پیام تسلی خاطر بازماندگان را فراهم کردند، تشکر و قدردانی میکنیم و عاقبت خیر برای همگان از خداوند متعال خواستاریم.
خانوادههای مازنی، ریاحی، رمضانی، توسلی، میرویسی و طاهری
@masaelepazuheshi
مجلس روضه مجازی. با سخنرانی حجت الاسلام مجتبی زارعی. ۲۵ مرداد.( شب هشتم محرم). ساعت۲۳.
با موضوع حق محوری در قیام امام حسین علیه السلام.
#روضه
#روضه_مجازی
#روضه_مجازی_آل_الله_
https://www.instagram.com/p/CSmobw-Kpv7/?utm_medium=share_sheet
📝نقدی بر یادداشت روسفیدیهای یزید روسیاه
بسم الله الرحمن الرحیم
باسلام و احترام
شب گذشته دوم شهریور۱۴۰۰ در یکی از گروههای فضای مجازی نوشتهای با عنوان روسفیدیهای یزید روسیاه منتشر شد که نظر اینجانب خواسته شد، پاسخ به آن ناخواسته تبدیل به یادداشتی مفصل در نقد آن مطلب شد که اینجا درج میشود.
1. اولاً دیدگاه اینجانب مصون از خطا نیست. ممکن است در مواردی به دلیل مطالعات ناکافی نتوانسته باشم تحلیل مناسبی ارائه کنم. ضمن اینکه ممکن است دیدگاهم با بعضی از مطالب ارائه شده توسط حضرات آقایان و سرکارخانمها منطبق نباشد، برمن ببخشایند. نظرات همه محترم است. اختلاف نظر طبیعی است و ارادت حقیر به به اعضای محترم نیز قرص و محکم!
2. درباره آقای بابایی؛ شخصیتی که در زمان حیاتش توفیق معاشرت باایشان را نداشتم؛ اگرچه مراودات علمی و اداری مختصری از طریق مکاتبه با جناب ایشان -در زمان تصدیاش در مسئولیت ریاست انجمن قلم حوزه-، داشتهام و به مقام علمیاش تا حدودی واقف بودم. اما شناخت تفصیلیترم از ایشان برمیگردد به زمانی که کتاب عقلانیت و معنویت را مطالعه کردم. کتابی متاملانه و برانگیزاننده که نگاه متفاوت و روشنبینانهاش را میتوان با مطالعه این کتاب شناخت. اگرچه در بعضی از موارد با ایشان موافق نباشم.
3. دربارۀ مطلب منتسب به ایشان با عنوان روسفیدیهای یزید روسیاه دو نکته قابل عرض است:
اول انتساب مطلب به مرحوم آقای بابایی و دوم خود مطلب مندرج در یادداشت.
دربارۀ انتساب مطلب، اینجانب به وبلاگ آقای بابایی و نیز کانالی که در تلگرام منتسب به ایشان است مراجعه کردم و این یادداشت را نیافتم. حتی در کانالی بهنام حقیقت که این نوشته درج شده بود نیز مراجعه کردم و از ادمینش درخواست کردم تا استنادش به آقای بابایی را به اینجانب ارائه دهد. تا زمان نگارش این سطور پاسخی داده نشد._علیالظاهر نوشته مربوط به چندسال قبل از وفات آن مرحوم است.
4.این نکته آخر یادداشت منتسب به آقای بابایی هم جالب توجهه:《آنچه در بالا گفتم، اولا بر پایۀ گزارشها و دانستههای مشهور دربارۀ تاریخ عاشورا است؛ وگرنه امور قطعی و مستند در داستان کربلا انگشتشمار است. ثانیا کارنامۀ یزید و بهویژه ابن زیاد چندان سیاه است که این سفیدیها تغییری در رنگ آن نمیدهد؛ اما دریغا که برخی حکومتها و حاکمان همین مقدار را هم دریغ کردهاند.》
دربارۀ محتوا نیز چند نکته به عرض رسانده میشود.
اول اینکه: دهها آیه و روایت درباره فکرورزی و تعقل ازجمله این روایت زیبا از امام محمد باقر(ع) برایم نصبالعین است که: تفکر عالیترین مراتب عبادت است و این نکته نیز قابل توجه است که: از پرسیدن پرسشهای بهظاهر عجیب، تردید در پاسخهای موجود و تلاش برای پاسخ بهتر نترسید. بنابراین باید دست کسی که با پرسشهایش ما را به چالش میکشد بوسید. افلاطون در کتاب دفاعیه، سقراط را به خرمگسی تشبیه میکند که با پرسشهایش نظریات غالب را به چالش میکشید. نیاز به گفتن نیست که چالش کشیدن نیز برای خود اصول و آداب و زمان و مکان و ظرفیت افراد نیز میشناسد. بدانم که چه چیزی را از چه کسی بپرسم و رشته باورهای چه کسی را بگسلم، تا نه تنها به او آسیبی وارد نشود، بلکه بر اندیشهورزیاش افزوده شود. شاید در بعضی از امور مانند عامه مردم رفتار کنیم، مناسبتر باشد. (اگر امکان تحقیق نداریم یا تحقیق ناکافی ما را به فرایند شکگرایی ناقص میکشاند). اگر چون سقراط نیستیم که به مصاف سلطۀ عرف عام و غلبۀ باورهای خرافی برویم؛ بهتر است احتیاط کنیم و خرده ایمانمان را به حراج نگذاریم! داستان پیرزنی که وقتی پیامبر از او میپرسد خدا را چگونه اثبات میکنی؟ را شنیدهاید، او دست از چرخ نخ ریسندگی خود کشید و گفت چرخ به این کوچکی و سادگی، نیاز به گرداننده دارد، چگونه جهان با این عظمت نیاز به اداره کننده ندارد؟! اگرچه بعضی با استفاه از این حدیث خواستند به مصاف خردورزی بروند؛ اما روشن است که پیرزن با سادهترین روش استدلال منطقی کرد. با دمدستیترین امکانات بداهت وجود خدا را استدلال کرد. بله، استدلالها و چالشهای فلسفی در آکادمی و کلاس درس حوزه و بین جوانان و اساتید یک امر لازم و ضروری است؛ اما در میان عموم مردم از کارگر، کارمند و بازاری که کمتر فرصت مطالعه دارند، یا تمایلی به مطالعه ندارند یا ظرفیت بحثهای دشوار فلسفی و کلامی را ندارند، اگر متناسب با اقتضائات و ظرفیت نباشد، سم است. (البته به نظرمن همه باید درزندگی روزمره جایی برای مطالعه و تفکرورزی داشته باشند. گرفتاری جامعه ما این است که مردم چنان سرگرم معیشتاند و برای تأمین آن گاه ناچار به کارشبانهروزی با مزد اندک، که فرصت و دل و دماغی برای مطالعه ندارند.
دولتمردان ما نیز در امر مطالعه ما را با کشورهای پیشرفته مقایسه میکنند در حالی که هرگز نگفتهاند که نُرم زندگی آنان چگونه است و چطور فرصت مطالعه و تفریح و کذا وکذا
دارند و اما مردم ما نایی برای مطالعه و مانند آن ندارند.
دوم اینکه هنوز اخلاق و آداب فضای مجازی چندان قاعدهمند نشده است. (سواد رسانه)؛ اگرچه همه میدانیم که ساحت فضای مجازی با ساحت کلاس درس، گفتوگو و حضور در جمع و ارائه کنفرانس و مانند آنها تفاوت دارد- هیچکس نگفته که چه مطالبی را در این گروه درج کنیم و از درج چه مطالبی خودداری ورزیم-، این به عهده من و شما است که تشخیص دهیم کدام مطالب برای فلان گروه مفید است و کدام نامناسب. لذا از این منظر اگرکسی مطلبی را که مناسب تشخیص داد، در گروهی درج کرد، جای ملامت نیست؛ اگرچه ممکن است زیباترین کلمات در فضای مجازی با سوءتفاهم همراه باشد. یا با مقاومت متعصبانه و یا مؤمنانه و دلسوزانه همراه شود. خلاصه اینکه طرح دیدگاه در یک گروه لزوماً بهمنزله تأیید صددرصد آن نیست. میتوان برای دریافت نظرات دیگران، رفع اشکال و انعکاس صداهای متفاوت، مطالبی را در بعضی از گروهها درج کرد. روشن است برای فهم بیشتر مطلب از نظرات دیگران در آن بحث استفاده میشود. ضمن اینکه این امر موجب تضارب آراء و تعاطی اندیشه میشود. بهقول امام علی(ع): اضربوا بَعض الرأی بِبَعضٍ یتولد منه الصواب. باهم گفتگو کنید تا- از بسترآن- بهترین نظر تولید شود(البته خوب است در چنین مواقعی توضیح کوتاهی نیز درج کنیم تا برخی سوءبرداشتها برطرف شود. مثلا ذیل مطلب نوشته شود: نظر شما چیست یا صرفاً جهت اطلاع و ....)
اما درباره متن منتسب به مرحوم آقای بابایی:
1) اگرچه اعراب انحطاط فکری داشتند؛ مثلا مشرک بودند و سنگ و چوب میپرستیدند، و حتی برخی از اخلاقیاتشان قابل دفاع نبود؛ اما پارهای از منشهای اخلاقی آنها مورد تأیید اسلام بود. به این معنی که اسلام با آمدنش آنها را اصلاح کرد. مثلاً اگر کسی به آنها پناه میبرد حتماً پناه میدادند و حتی به قیمت از دستدادن جان خویش هم از او حفاظت میکردند. لذا وقتی ابنزیاد از هانی میپرسد چرا مسلمابن عقیل را مخفی کردید، پاسخ داد: به من پناه برد و من پناهش دادم. ابن زیاد نیز مجازات هانی را به مقولۀ 《پناه دادن》 گره نزد؛ بلکه شاهد محکمهپسندتری آورد. لذا دلیل مجازات را 《شهادت جاسوس خویش معقل مبنی بر همکاری هانی با مسلم علیه خلیفه》 عنوان کرد.
یا اکرام میهمان که عربی بادیه نشین گاهی برای احترام به میهمان همۀ ثروتش که یک بز یا گوسفندی بود که از شیرش استفاده میکرد ذبح میکرد. مانند اینها چون سخاوت و شجاعت اعراب نیز مثال زدنی است. بنابراین تعبیر مروت عربی یا اصولگرایی در جنگ که در نوشته منتسب به مرحوم بابایی آمده است، نمیتواند خلاف باشد. بویژه آنکه به عدالت و انصاف دربارۀ دشمن به آیه قرآن نیز استناد شده است. در ماجرای عاشورا نیز آنگاه به دشمن به سمت خیمهها حملهور میشوند، امام حسین(ع) آنها را به خلق و خوی عربیشان توجه میدهد: «واى بر شما! اى پيروان آل ابى سفيان! اگر دين نداريد و از حسابرسى روز قيامت نمى ترسيد لااقل در دنياى خود آزاده باشيد، و اگر خود را عرب مىدانيد به خلق و خوى عربى خويش پايبند باشيد.»
2) دربارۀ این نوشته که: «سپاه کوفه بهرغم همۀ سختگیری و سنگدلی علیه امام(ع) و خاندان و یارانش، به روی زنان و کودکان و بیماران شمشیر نکشید و حتی ابن زیاد، شفاعت زینب(س) را در حق امام سجاد(ع) پذیرفت و او را نکشت.»؛ اولاً درباره قساوت و سنگدلی سپاه عمرسعد در هنگام غارت نقلهایی در مقاتل شده است که من از ذکر آنها پرهیز میکنم؛ اما نمیتوانم بپذیرم که آنها به کشتن امام حسین(ع)افتخارنکردند! زیرا نقل شده است اولین تیر را عمر سعد به سمت سپاه حضرت(ع) پرتاب کرد و گفت نزد یزید شهادت دهند که اولین کسی که به سوی حسین تیر انداخت من بودم. آیا این اعلام افتخار نیست؟ سبقت گرفتن سپاه عمرسعد برای پرتاب کردن سنگ به سمت امام و اصحاب آن حضرت نوعی کسب افتخار نیست؟ آیا اینکه امام حسین را به قصد تقرب به شهادت رساندند نوعی اعلام افتخار نیست؟ بله! بعدها که فشارهای مردمی مثل قیام سلیمان ابن صرد، قیام مختار و قیامهای ریز و درشتی که به خونخواهی از امام حسین(ع) شکل گرفته بود، باعث شد که بعضیها از خودشان سلب مسئولیت کنند. بعید نیست که این هم نوعی تاکتیک بود. از همین مرحوم بابایی در کتاب 《عقلانیت و معنویت》آنگاه که مقالۀ «چگونه شمر، شمر شد؟» را مینویسد دیدم که دربارۀ مسلم ابنعقبه- همان شخص سفاکی که به شهر مدینه لشکرکشی کرد و مال و جان و ناموس مسلمانان را برسپاه خویش مباح دانست-، بهنقل از تاریخ طبری مینویسد: در بستر مرگ میگفت: خدایا! پس از شهادت بهیگانگی تو و نبوت محمد، هیچ یک از کارهایی را که کردهام بهاندازۀ کشتار مردم مدینه دوست نمیدارم و در آخرت به پاداش هیچ
عملی چون این کار امید نبستهام» در این نوشته منسوب به آقای بابایی نیز تصریح شده که فشار افکار و عواطف عمومی موجب شد که یزید در شام تغییر روش بدهد و رفتاری مهربانانه با
امام سجاد(ع) و اسیران در پیش گیرد و در ماجرای کشتار بیرحمانۀ مردم مدینه(واقعۀ حره)، به امام سجاد(ع) و همۀ نانخواران ایشان امان دهد. آری؛ این نیز میتواند ناشی از نوعی تاکتیک باشد. یعنی یزید از این طریق خواسته تا فشار افکار عمومی را علیه خویش کم کند؛ اگرچه عبارت بعدی این نوشته حرف درستی است که: مگر ما قدرتهایی را نمیشناسیم که هرگز تسلیم افکار عمومی نمیشوند و سرانجام آن میکنند که دوست دارند؟ بالاخره سیاست است دیگر! اخلاق خاص خودش را دارد. الملک عقیم! گاهی بیپدرومادر است. گاهی به روش ماکیاولی عمل میکند و...
3) درباره رفتار امویان با امام سجاد(ع) نیز به نظرم نقد جدی وارد است؛ بله، بعد از شهادت امام حسین(ع) چرا میبایست با امام سجاد (ع) سخت گرفته شود؟ چهخطری از سوی امام(ع) متوجه امویان بود؟ امام که مبارزه منفی را در پوشش دعا شروع کرده بود. آن حضرت حتی قیام مردم مدینه موسوم به حره را تأیید نکرد. این چه جوانمردی از سپاه مسلم ابن عقبه است که به ذکر آید، در حالی که اگرچه بر امام سجاد(ع) سخت نگرفت اما به تعداد زیادی از جمله 80 تن از صحابه پیامبر و 700تن از حافظان قران رحم نکرد و اموال و نوامیس مردم را به یغما برد؟ تاریخ از تعرض به نوامیس در همین زمان یاد میکند تا جایی که یعقوبی مینویسد: پس از آن، شماری از زنان، فرزندان زنا زادند که ایشان را اولادالحره نامیدند!
4) اینکه گفته شد یزید امام(ع) را به همراهی با کشور بیگانه و کمک به دشمن متهم نکرد، درست. اما موضوعی که در بستر آن زمان شکلگرفته و اساساً حنای اتهام به همراهی با بیگانه –چهبسا- رنگی نداشت، چرا باید به این سفاهت متهم میشد؟ چند نقل تاریخی سراغ داریم که معترضی در تاریخ امویان و عباسیان بههمراهی با بیگانه متهم شده باشد؟ ضمن اینکه نیازی به توسل به این نوع اتهامات نبود، شیوع این خبر که اسرای خارجی وارد شام شدند، و اتهام خروج و شورش بر خلیفه برای مردم شام که دینشان را از معاویه گرفته بودند، مدینه و مکه و صحابی و حافظان و آدابدانانی که پیامبر را درک کرده بوند، نمیشناختند. دربارۀ فرزند رسول خدا(ص) چیزی نشنیده بودند و چشم و گوش بسته از معاویه و یزید پیروی میکردند، کافی بود.
5) دربارۀ علت مخفی نکردن قبر نیز معلوم نیست که آیا ناشی از سلوک اخلاقی سپاه عمرسعد بود یا غلفت از آیندهای که در انتظارشان است. لذا قبوری که بعدها توسط حکام عباسی خطرآفرین میشود، تاکتیک سیاسی تغییر میکند و منصور، هارون و متوکل هر یک در دورههای مختلف به تخریب بارگاه امام حسین(ع) اقدام میکنند.
6) اجازه دادن گفتوگو به امام سجاد نیز نه از شعور اخلاقی، که از ناشیگری سیاسی یزید بود کما اینکه پدر سیاستمدارش که تاریخ او را به ماکیاولی تشبیه میکند در وصیتش به یزید(به نقل طبری) سفارش میکند: امّا حسینبن علی، اهل عراق، او را رها نمیکنند تا اینکه او را وادار به قیام کنند؛ اما اگر قیام کرد و تو بر او چیره شدی، از او بگذر....اما یزید راهی دیگر برگزید.
7) این نکته قابل ذکر است که تخطی از هنجارهای اجتماعی با واکنشهای عمومی مواجه میشود. به این معنی وقتی یک هنجار اجتماعی در بین جمعیتی جا میافتد، تخطی از آن گاهی با تبعات سنگینی همراه میشود. لذا افراد اجتماع سعی میکند مطابق با هنجارها عمل کنند. حکومتها نیز به افکار عمومی توجه دارند، گاهی یک ناشیگری منجر به یک جنبش اجتماعی میشود. کافی است به علل شکلگیری اعتراضات بویژه در کشورهای عربی_ موسوم بهبهار عربی_ توجه شود. لذا ای بسا یزید و ابن زیاد و عمر سعد برخی از ناهنجاریها را مرتکب نمیشدند، اگرچه بعد از شهادت طفل شیرخوار و تاختن با نعل تازه اسبان بر بدن شهدای بیجان دیگر جایی برای بیحرمتی باقی نمیماند که ما اجازه دادن برای دفن شهدا را به حساب روسفیدی سپاه عمرسعد بنویسیم.
8) بهنظر میرسد محتوای ارائه شده حاوی یک سری مطالب صحیح و پارهای مطالب ناراست است. همچنین بعضی از مطالبش ضرورتی به گفتن نیست ضمن اینکه بخشی از آنها را باید «در موقعیت» خاصی ارزیابی کرد. مثلاً ممکن است کسی از رفتار ناشایست شخصی که به او ظلم کرده ناراضی باشد. و در مصاحبه، توئیت، شکوائیه و مویهاش بگوید حتی سپاه عمرسعد نیز با اصحاب امام حسین چنین و چنان نکرد. بنابراین بعضی از این نوشته میتواند در موقعیت خاص قابل طرح- اگرچه از نظر من عمدۀ آنها غیر قابل دفاع- باشد ضمن اینکه به قول معروف جز راست نباید گفت، هر راست نشاید گفت. سیاهی و پلیدی یزید و جنایت هولناکش چنان بهچشم میآید که تمام صفحات تاریخ زندگیاش را سیاه کرده. بهقول محتشم جن و ملک بر آدمیان نوحه میکنند.
چگونه میتوانیم از چنین جرثومهای را روسفید بدانیم، در حالی که بیش از 1300 سال است که بر جنایتش نوحه میکنیم؟
درخاتمه مجددا آخر یادداشت مزبور را درج میکنیم تا خواننده محترم انزجار نویسنده یادداشت را از یزید
روسیاه ملاحظه نماید.《آنچه در بالا گفتم، اولا بر پایۀ گزارشها و دانستههای مشهور دربارۀ تاریخ عاشورا است؛ وگرنه امور قطعی و مستند در داستان کربلا انگشتشمار است. ثانیا کارنامۀ یزید و بهویژه ابن زیاد چندان سیاه است که این سفیدیها تغییری در رنگ آن نمیدهد...》
گفتنی است بهدلیل قابل دسترس بودن یادداشت گفته شده از طریق جستجو در اینترنت، از درج آن در این کانال پرهیز شده است.
@masaelepazuheshi
کرونا احساس بدردنخوری و ناتوانی ما را نمایان کرد!
نامردی کووید بهحدی است که بر طبل دوری میکوبد. نه میتوان بهعیادت بیماری رفت و نه در تشییع جنازه وفاتیافتگان بهتسلای بازماندگان شرکت جست.
@masaelepazuheshi
محمدصدرا مازنی
صف نان، دیتا و تمرکز اطلاعات
همه ما صف نان را تجربه کردیم. برای اهالی کتاب صف از نوع نان و غیرنان فرصتی برای مطالعه است. من نیز. اغلب کتابی همراه دارم و در موقعیتی اینچنین مشغول مطالعه میشوم. صبح جمعه راهی نانوایی شدم. بیش از یک ساعت حضورم در صف طول کشید. کتاب انسان خداگونه با من بود. در تمام این مدت در حال مطالعهاش بودم. خیلی کند پیش میرفت؛ هم سرعت مطالعهام کم بود و هم پیش رفتن صف نان! من در تمام یک ساعت و اندی تنها توانستم بیست صفحه بخوانم! البته دوبار و همراه با تأمل. ناگهان صدای مردی به اعتراض بلند شد. سرم را بالا گرفتم. چهرهاش زیر ماسک پنهان بود، موهای سپیدش به چشم میآمد. بهگمانم پنجاه و دو سه ساله بود. از بیعدالتی و توزیع نان به افراد خارج صف گلایهمند بود. من در آن لحظه مشغول خواندن این سطرهای کتاب بودم:
بنا بر روایتی(شاید هم مثل بیشتر داستانهای خوب ساختگی) زمانی که میخاییل گورباچف در تلاش بود تا اقتصاد رو به زوال اتحاد شوروی را احیا کند، یکی از دستیاران اصلیاش را به لندن فرستاد تا سردرآورد که تاچریسم کلاً چیست؟ و نظام سرمایهداری عملاً چگونه کار میکند. میزبانان در لندن مهمانانشان را به گردش در شهر بردند و او از بازار بورس و مدرسۀ اقتصاد لندن بازدید کرد و در آنجا با مدیران و کارآفرینان و استادان گفتگوهایی مفصل داشت. پس از چند ساعت کارشناس شوروی با داد و فریاد گفت: «لطفا یک دقیقه صبر کنید. همۀ این نظریههای پیچیدۀ اقتصادی را کنار بگذارید. الان یک روز کامل است که در لندن اینطرف و آنطرف میرویم و من از یک چیز سر در نمیآورم. در مسکو بهترین متفکران ما درگیر نظام عرضۀ ناناند و با این حال جلو در هر نانوایی و خواربارفروشی صفهای دراز شکل میگیرد. اما اینجا در لندن میلیونها نفر زندگی میکنند و ماهم امروز از مقابل بسیاری از فروشگاهها و مغازهها رد شدهایم، اما من حتی یک صف نان هم ندیدهام. لطفاً من را ببرید پیش مسئول عرضۀ نان در لندن. باید سراز کارش دربیاورم» میزبانان در حالی که سرخود را میخاراندند، لحظهای به فکر فرورفتند و گفتند: «در لندن هیچکس مسئول عرضۀ نان نیست.» نویسندۀ کتاب آنگاه بحث را به موضوع موفقیت سرمایهداری و پیروزی سیاستهای کاپیتالیسم بر سوسیالیسم پیوند میزند و راز آن را در تفاوت دو سیاست تمرکز و عدم تمرکز اطلاعات میداند. او مینویسد: «در لندن اطلاعات مربوط به عرضۀ نان در انحصار هیچ واحد پردازش مرکزی نیست. اطلاعات بین میلیونها مصرف کننده و تولید کننده. نانوا وغول بازرگانی، کشاورز و دانشمند آزادانه در گردش است. قیمت نان، تعداد نانهایی که هر روز پخته میشود و اولویتهای تحقیق و توسعه در این زمینه را نیروهای بازار تعیین میکنند. اگر نیروهای بازار تصمیمی اشتباه بگیرند، خیلی زود تصحیحش میکنند. یا حداقل باور سرمایهداران این است که چنین میکنند.»
نگارنده از سیاست و اقتصاد چندان نمیداند، اما مانند عموم مردم صف نان را میفهمد!
این مشکل در کنار بسیاری دیگر وصلهای ناجور است. ناجوریاش البته نسبت به مشکلات عدیدۀ دیگر بهچشم نمیآید. از سفرهای که روز به روز کوچکتر میشود و قیمت اقلام و مایحتاج عمومیای که نمودارش سر به آسمان گذاشته و قصد فروتنی و سر به خاک ندارد، نمینویسم،. عادت کردیم! اما هرکسی میداند این روند توجیه ندارد. میتوان با اصلاح سیاستها بسیاری از مشکلات را رفع کرد. نزدیک به هفده نفر قبل از من در صف بودند. یعنی هر کدام حداقل یک ساعت وقتشان در صف گذشت، مجوعاً هفده ساعت و در این روز جمعه و سایر روزها در سرتاسر کشور چندهزار نفر دیگر اینچنین وقتشان را صرف تهیه نان کردند، خدا میداند. یادم نمیآید در صفهای نان و غیرنان کتابی در دست بنی بشر دیده باشم، شاید بهندرت. راهکار اهالی کتاب البته برای مطالعه در صف خوب است؛ اما پاک کردن صورت مسئله و لااقل فعلاً قابل تعمیم بهعموم مردم نیست، اساساً ترویج فرهنگ مطالعه و بالا بردن نُرم آن بحث دیگری است و چندان ربطی به بحث حاضر و شیوه مدیریت کلان ندارد. مشکل صف ریشهای است و البته قابل حل. مهم این است که سیاستگذاران ما بخواهند و از ظرفیتها برای حل بنیادین مسائل بهره گیرند.
@masaelepazuheshi
محمد صدرا مازنی
رومن گاری و معنای زندگیام
کتاب «معنای زندگیام» از رومن گاری[1914-1980م] را خواندم. کمجم و خواندنی. آشناییام با نام رومن گاری دیرینه است. اما پیش نیامد آثارش را مطالعه کنم. این کتاب هم متن پیاده شدۀ گفت وگوی تصویری با گاری است که چند ماه پیش از درگذشت تراژدیکش انجام شد. توسط محمد رضا محسنی ترجمه و نشر چشمه روانۀ بازارش کرد. در شهر ولینای لیتوانی که در آن زمان بخشی از امپراطوری روسیه بود، متولد شد. پدرش-در حالی که رومن یازده ساله بود-، از مادرش جدا شد و با زن دیگری ازدواج کرد. بعد از آن مادر گاری هرگز ازدواج نکرد و به تربیت فرزند و بزرگداشتش مشغول شد.
یکی از استفادههایم از مطالعه این کتاب نقش مادر در تعیین زاویۀ نگاه فرزند به زن بود. حتماً تصدیق خواهید کرد که زیستبوم و فرایند تربیت در تعیین جهت انسان به زندگی و واقعبینی و قضاوتهای درست و نسنجیده نقش فراونی دارد. در میان نویسندگان نمونههایی بهچشم میخورد که_متأثر از رفتار مادر_، مروج فلسفۀ بدبینی به جنس زن شدهاند. شوپنهاور زنستیز بود. میگویند مادرش به او مهری نداشت. به عقیده بسیاری فلسفۀ او حاوی عقایدی نیمه حقیقی در مورد زنان است. در حالی که شوپنهاور زنان را موجوداتی سطحی، دروغگو و ضعیف میداند؛ اما رومن گاری از زنان به احترام یاد میکند و میگوید: آنچه در کتابهایم[دربارۀ زنان] الهام گرفتهام و نوشتهام تصویری است که از مادرم دارم، تصویری از جنس زن و آن عشق فراوانی که من به جنسیت زنانه دارم. و این همان چیزی است که مرا در تقابل با فمنیستها قرار میدهد. چون معتقدم نخستین صدای زنانۀ این جهان ونخستین مردی که از این صدای زنان سخن گفت حضرت مسیح بود. مهرورزی، ارزشهای مهربانی و همدلی و عشق جملگی ارزشهای زنانهای است که نخستین بار توسط یک مرد که همان عیسی مسیح بود، بیان شد.
«تربیت اروپایی» اولین رمانش است و «میعاد در سپیده دم» خودزندگینامهاش. «ریشههای آسمان» نیز که در حمایت از محیط زیست و دربارۀ موجوداتی که _ به تعبیر رومن گاری-، موجوداتی دستوپا چلفتی، مزاحم و دستوپا گیر به نام فیل که آدم نمیدانست با آنها چکار کند، کتاب دیگر او است. این کتاب نخستین رمانش بود که جایزه گنکور را دریافت کرد. جایزه گنکور هر ساله نصیب «بهترین کتاب داستانی» میشود که طی «همان سال» منتشر شده باشد. «زندگی در پیش رو» که با نام مستعار امیل آزار منتشر کرده بود نیز همین جایزه را از آن خود کرد. از دیگر کتابهایش میتوان به «شب آرام خواهد بود» و «خداحافظ گاری کوپر»_که در ایران معروفترین اثر اوست_، اشاره کرد. تصمیم دارم «میعاد در سپیده دم» و این آخری را بخوانم!
@masaelepazuheshi
بازدلم آمده در پیچ وتاب
انقلب ینقلب انقلاب
حسن حسن زاده آملی. این نام بر جلد کتاب انسان در عرف عرفان دیده میشود. بدون هیج تکلف. نه علامهای و نه ذوفنونی و نه چیز دیگر! اگرچه همه اینها بود. از نوجوانی با نام ایشان آشنا بودم. عمدتاً در کنار آیتالله جوادی آملی. و اغلب هرگاه بحثهای عرفانی و تجربههای عرفانی عرفا مطرح می شد، نام او و استادش علامه طباطبایی و اساتید سلوکیشان- مرحوم قاضی و مرحوم حسینقلی همدانی و مرحوم سیدعلی شوشتری وسید جولا جلوهگری میکرد. و هرگاه به روحانی ترازی که در علوم مختلف صاحبنظر است و مایه فخر روحانیت و الگوی طلبگی میخواستیم اشاره کنیم نام ایشان میدرخشید. انسان در عرف عرفان کتابی بود که در دهه اول طلبگی با آن آشنا شدم و کتاب هزار و یک کلمه و دیوان شعری از او و بهگمانم با طلیعهای اینچنین:
باز دلم آمده در پیچ و تاب
انقلب، ینقلب، انقلاب
همچو گیاه لب آب روان
اضطرب یضطرب اضطراب
آتش عشق است که در اصل و فرع
التهب یلتهب التهاب
نور خداییست که درشرق و غرب
انشعب ینشعب انشعاب
آب حیاتست که در جزء وکل
انسحب ینسحب انسحاب
شک که دل موهبت عشق را
اتهب یتهب اتهاب
از سرشوق است که اشک بصر
انحلب ینحلب انحلاب
صنع نگارم بنگر بی حجاب
احتجب یحتجب احتجاب
سر قدر از دل بیقدر دون
اغترب یغترب اغتراب
آُمُلیا موعد پیک اجل
اقترب یقترب اقتراب
دربارهاش زیاد میشنیدیم و این معاشرت با اهالی معرفت در گعدههای بیتکرار طلبگی برای ما زمینهای برای به خود آمدن بود. سالها گذشت تا با کتاب تصحیح و تعلیقه بر اشارات و تنبیهات بوعلیاش انس بیشتری یافتم. مخصوصا در نمط نهم که بوعلی چشمهای از تسلط عرفانیاش را به رخ میکشد و از 《عشق عفیف》 و 《فکر لطیف》 و 《عبادت مقرون با تفکر》 میگوید، را خواندم.
اغلب او را در حال پیادهروی میدیدم. حوالی منزلش در خیابان صفائیه قم. شنیده بودم مریدگریز است، مزاحمش نمیشدم؛ یک بار به دیدنش رفتم. اواخر دهه هفتاد بود. برای مصاحبه و بهمنظور درج درنشریهای که برای مبلغین طرح هجرت تولید میشد. به درب خانهاش رفتم. شخصاً دررا بازکرد. نه دفتری و نه دستکی! درخواستم را مطرح کردم. ناشی بودم و بدون هماهنگی و وقت قبلی و معرف و امثالهم انتظار داشتم مصاحبه عمیق داشته باشم. نمیدانم برای او که اهل تکلف نبود این تمهیدات یا حواشی چقدر مهم بود؟. اما به هرحال امکان مصاحبه محیا نبود، اما حدود 5 دقیقه بیرون منزل گفتگو میکردیم. خیلی با احترام و همراه با مطایبه صحبت میکرد. در همان زمان کوتاه بداهههای جالبی شکل گرفته بود.
این روزها که خبر ارتحالش را شنیدم همه گذشته تداعی شد. جهان علم انسان بزرگی را ازدست داد. شیعه و حوزه عزادار شد. خداوند رحمتش کند.
@masaelepazuheshi
محمد صدرا مازنی
درباره کتاب رهبری فرگوسن
کتاب «رهبری» ماجرای زندگی مردی است که توانسته از دل سختی ها، افتخار بیرون بکشد؛ مردی که زندگی برایش به مفهوم کار است و کار نیز به معنای خلاقیت و این هر دو را چنان به هم پیوند زده که تبدیل به یکی از خلاق ترین و ماندگارترین مردان روزگار خود شده است. این کتاب فقط درباره فوتبال نیست؛ درباره مدیریت زندگی و کار است. مدیریت آرزوها و برنامه ریزی برای آنها تا قله دستیابی. حکایت سرسختی مردی است که نظم بریتانیاییاش را با خلاقیت جوانگرایی درهم آمیخته تا به ما نشان دهد که هیچ کدام از این دو عنصر به تنهایی برای موفقیت کافی نیست و فقط با ترکیب دو عنصرِ نظم و خلاقیت میتوان به راهی گام گذاشت تا همیشه در اوج باشی. این کتاب نه تنها کتاب راهنمایی برای اهالی فوتبال است؛ بلکه برای هر خوانندهای که به خود و آرزوهایش ایمان دارد، خواندنی است؛ زندگی نامهای که مدیریت را به ما میآموزد.
سر آلکس فرگوسن(1941- )، بازیکن و مربی اسکاتلندی، 26 سال سرمربی تیم منچستر یونایتد بوده است. فرگوسن که اکتبر 2013 کتاب «زندگینامه»اش را منتشر کرد و بسیار پرفروش شد، سپتامبر 2015 با کتاب «رهبری» بار دیگر به صدر اخبار کتابهای ورزشی آمده است. «رهبری» از سوی فرگوسن و سر مایکل ماریتز نوشته شده و حاوی همه جنبههای مربیگری و مدیریتی 38 سال زندگی حرفهای فرگوسن به عنوان مربی فوتبال است. ماریتز که ولزی تبار است و در ایالات متحده زندگی می کند، نویسنده و محقق به شمار میرود و پیش از این یکی از مدیران گوگل هم بوده است. او که کتاب «قلمرو کوچک: قصه خصوصی کامپیوتر اپل» را هم نوشته یکی از دوستان فرگوسن است. فرگوسن در «زندگینامه»اش توضیح داده بود چگونه ستارههای منچستر یونایتد را هم به عنوان یک فوتبالیست رهبری کرد و هم به عنوان یک انسان. او هم به توصیف چالشهای مربیگریاش درون زمین پرداخت و هم رویاروییاش با مدیران را زیر ذره بین برد. فرگوسن در 2014 یک کلاس یک روزه هم در دانشگاه هاروارد - در بخش دروس تجارت دانشگاه - برگذار کرد. جایی که درباره چگونگی رهبری باشگاه و تیم وارد جزئیات مدیریتی و روانشناسانه شد.
او آن روز در بخش کلیدی سخنانش گفت: «... اولین چیزی که 99 درصد مربیان در بدو ورود به باشگاه بدان فکر می کنند کسب پیروزی است چرا که به بقا می اندیشند. به همین دلیل به سوی بازیکنان با تجربه می روند که معمولا پیشتر با آن ها کار کردهاند. ولی فکر میکنم مهمترین نکته، ساختار باشگاه به شمار میرود و نه تیم. شما باید پایه استواری برای ساختن در اختیار داشته باشید و بدون آن ستون هر آن چه انجام دهید برباد خواهد رفت».
مقامات دانشگاه هاروارد اعتقاد داشتند تجربیات فرگوسن در فوتبال ورای پیروزیهای کسب شده از سوی او است و دستاوردهای مدیریتی گرانبهایی دارد. حال، عنوان کتاب جدید فرگوسن یعنی «رهبری» نشان می دهد این بار به طور مستقیم به مقوله رهبری خرد و کلان پرداخته و دستاوردهای دوران مربیگری اش را به کلی ورای زمین فوتبال برده است. این کتاب فقط درباره فوتبال نیست؛ درباره مدیریت زندگی و کار است.
در بخشی از کتاب می خوانیم:
«می دانم که نیروهای بسیاری ورای مشاهده ، گوش دادن و خواندن در ساختن ما نقش دارند ... همه ما دو مجموعه ابزار بسیار قدرتمند در اختیار داریم که کاملاً در کنترل ماست و عبارت اند از چشم و گوشمان. نگریستن به دیگران و گوش سپردن به نصیحتهایشان و نیز مطالعه درباره افراد، سه تا از بهترین کارهایی هستند که در تمام زندگیام انجام داده ام».
@masarlepazuheshi
محمد صدرا مازنی
ساعتی در حرم(۱)
از دو روز پیش تصمیم میگیرم تا صبح جمعهام را بهقصد زیارت خانم فاطمه معصومه(س) به حرم مطهرش بروم. صبح جمعه میشود. نمازم را میخوانم. کتابی را که دو روز پیش گشودم را نشان میکنم. تا صفحاتی از آن را پس از نماز و تلاوت قران بخوانم. وسوسه فضای مجازی مانع میشود! آفتاب بالا آمده و من هنوز سطری از آن را نخواندم! آماده میشوم و به راه میافتم. بدعهدیام عذابآور است! از پلههای نخستین منزل شروع میکنم به خواندن صفحاتی از کتاب. بجای رفتن به سمت خودرو به سمت دیگر حیاط میروم. کتاب باز است. صدای پرندهها به گوش میرسد.، آنسوی درب بستۀ پارکینگ، صدای بلند جدالگونه دو نفر بهگوش میرسد. محلی نمیگذارم. با خواندن چند صفحه گویی دینم را ادا کرده باشم سوار خودرو میشوم. دیگر خبری از صدا نیست. به راهم ادامه میدهم اولین پیچ خیابان بانویی با پوششی نامتعارف با سبک زندگی مردم شهر جلب توجه میکند. به انتظار خودرو ایستاده است. رد میشوم. خیابان جدیدی که افتتاح شده و مسیر منزل را به حرم بسیار کوتاهتر کرده است، انتخاب میکنم. پیچ رادیو باز است و دعای ندبه در حال پخش: «وَ قَالَ مَنْ كُنْتُ أَنَا نَبِيَّهُ فَعَلِيٌّ أَمِيرُهُ وَ قَالَ أَنَا وَ عَلِيٌّ مِنْ شَجَرَةٍ وَاحِدَةٍ وَ سَائِرُ النَّاسِ مِنْ شَجَرٍ شَتَّى...»
به اولین فلکه میرسم. چندنفر کارگر را میبیینم که در انتظار کارفرمایی بر گِرد فلکه حلقه زدند. از آنها نیز عبور میکنم. به پارکینگ حرم میرسم و خودرو را در نزدیکترین لاین خالی به حرم پارک میکنم. از داشبورد اتومبیلم جعبه ماسک را بر میدارم. تنها یکی باقی مانده. بر صورت میزنم. ساعت مچیام را به دست چپم و انگشتر عقیق سبز رنگم را به انگشت انگشتری دست راستم میگذارم و دست آخر عبایم را به دوش میکشم و با کتابم به سمت حرم میروم.
از بازارچه مسیر حرم رد میشوم. انتخابی درکار نیست! تنها راه برای رسیدن به حرم همین است. بازارچه در کنار شکوه حرم وصلهای ناجور است. گویی سبک زندگی و فرهنگ مردم این شهر را نمایندگی میکند. سیمایی نافرم دارد. بهدلیل کرونا نیمه تعطیل است. بسیاری از غرفههایش را خالی میبینم. پرچمهای دهه آخر صفر و اربعین امام حسین(ع) بر پیشانی غرفهها افراشه است. بیرقهای سیاه مسیر پارکینگ تا حرم حال و هوای سوگواری دهه آخر صفر را بیشتر نمایان میکند.
از پلههای برقی بالا میروم و از گیت بازرسی رد میشوم. به سمت گنبد و بارگاه بیبی دست بر سینه سلام میکنم و فاتحهای نثارش. بر تارک نمایشگاه محصولات فرهنگی نوشتهای میبینم. از قول رهبری معظم انقلاب: «در جامعه اسلامی کتابخوانی باید همگانی و فراگیر شود.» این جنس سخنان را دوست دارم. آرزو میکنم مردم کشورم با کتاب آشتی کنند!
بهراهم ادامه میدهم. وارد خیابان ارم میشوم. زمانی اینجا محل تردد وسایل نقلیه بود. اینک اما از صدای بوق و دود اگزوز خودررو خبری نیست. روبهرویم درب بزرگ دو لنگهای است. به خط ثلث حکاکی شده: «سلام علیکم ادخلو الجنه بما کنتم تعملون.» سلامی دوباره و فاتحهای و عهدی که بسته بودم را به یاد میاورم. هزار صلوات نثار مادر انام زمان نرجس خاتون (س).
وارد صحن امام رضا(ع) میشوم. جمعیت محدودی مشاهده میشوند. به قاعده کرونا. اغلب ماسک بر چهره دارند. مردی سیوسه سیو چهار ساله با شلواری گشاد و بومی عشایر بختیاری در حال انداختن عکس پسر نوجوانی است. بهگمانم فرزندش باشد. پشت سرش ضریح بیبی نمایان است. از آنجا وارد صحن عتیق میشوم. شعار عباس(ع) که امیری حسین و نعمالامیر نوشته بر پارچهای مشکی و آویخته بر سمت راست دیوار به پیشواز چشمانم میآید!
لختی درنگ میکنم. هنرمند خوشنویسش را تحسین میکنم.
@masaelepazuheshi
محمد صدرا مازنی
ساعتی در حرم(۲)
به سمت تابلویی میروم که زیارت بیبی بر روی ان درج شده است. مرد بختیاری را با پسرش میبینم که زودتر از من به صحن عتیق رسیده و دست بر سینه در حال خواندن زیارت هستند. در گوشهای بر فرشی مینشینم به امید نوری از عرش!
تسبیح گردان سفید رنگم را از جیب شلوارم در میآورم و صلوات را شروع میکنم. الهم صل علی محمد وآل محمد....
سمت راستم به فاصله حدود ۵ متر مردی با دشداشه و روسری نشسته است. با پایی برهنه. حنای کف پایش پیداست. کنار فرش زیراندازش را پهن کرده است. رحلی مقابل دارد. کیف مخملی سبزرنگ که شبیه کیف مصحف شریف است، روی سنگفرش و عرقچینی تیره رنگ که تصویر حرمی بر روی آن نقش بسته کنارش است. به سیاق زبان عربی عراقی باصدای بلند قران میخواند: «و انی جاعلک لناس اماما». چنان با احساس میخواند که گویی آیاتش هماینک نازل شده باشد! همه زائران متوجه اویند. اهمیتی به اطرافش نمیدهد! بیتوجهیاش به یمین و یسار اخلاصگونه است. «سَيَقُولُ السُّفَهَاءُ مِنَ النَّاسِ مَا وَلَّاهُمْ عَنْ قِبْلَتِهِمُ الَّتِي كَانُوا عَلَيْهَا قُلْ لِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ يَهْدِي مَنْ يَشَاءُ إِلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ...» این ایات را با احساس بیشتری میخواند. گاهی بر میخیزد و ایستاده تلاوت میکند: «إِنَّ اللَّهَ بِالنَّاسِ لَرَئوفٌ رَحِيم» این آیه توجه مرا به خود جلب میکند. خدایی که با انسانها_نه فقط مومنین_، مهربان است. جنس تلاوتش متفاوت است....برخی از کلمات قران را تکرار میکند. از زبان بدن نیز بهره میگیرد. دستها را بالا و پایین میبرد.
@masaelepazuheshi
محمد صدرا مازنی
ساعتی در حرم(۳)
جوانی به سمت من میآید. روبه رویم میایستد. پرسشی دارد. دعوتش میکنم. کنارم با فاصلهای یک متری مینشیند. ماسکی بر چهره دارد. بر انگشتان دست و گردنش خالکوبی شده است. میگوید: اهل زاهدان است و مدتی است مجاور امام رضا(ع) در مشهد شده و یک ماهی است به قم آمده! مادرش یا تنها عضو خانوادهاش الان مشهد است. از من کمک میخواهد: «چه کنم تا از جسم و روحم سوء استفاده نشود؟» راه رشد را از من میخواهد! میگوید جندبار به خطا رفته و دیگر نمیخواهد مسیر را اشتباه برود. میگفت واکس صلواتی میزنم. گفتمش شغلت است؟ میگوید: خیر؟ میپرسم شغلت چیست؟ پاسخ میداد بیکارم! گفتم خب، چرا بابت واکس پول نمیگیری؟ گفت نمیگذارند! این جملهاش مرا به فکر وا میدارد. پرسشهایم از ایشان و پاسخهای نصفه نیمهاش تکلیفم را روشن میکند. رفع مشکلش کار من نیست. گفتوگوی من و آن جوان که پیدا بود از آخرین استحمامش چند هفتهای میگذرد حدود یک ربع گذشت و من ناتوان از راهنمایی در خور از او عذر خواستم و روایتی از پیامبر که الهم ارنی الاشیا کما هی را به هدیه میدهم و میگویم همواره از خداوند حق را بخواه و در زندگی حقیقت را جستجو کن. به او گفتم شخص دیگری را برای حل مشکلش بیابد. هنوز جوان نشسته است که مردی شیک موش و جنتلمن میآید. پرسش سادهای درباره زیارتنامه حصرت معصومه(س) دارد. پاسخش را میدهم.
درکنارم گنجشکی پرسه میزند. میآید و بر سنگ فرش صحن نوک میکوبد و بعد از ثانیههایی پرواز میکند و لحظهای دیگر برمیگردد و دوباره درپی دانه است. گاهی چنان نزدیک میشود که میتوانم به دستم بگیرمش. یاد کودکی و نوجوانیام میافتم. اگر سنم در ده دوازده سالگی متوقف میشد، نسل گنجشک منقرض میشد! من بودم و پسرعمویم مسلم عزیز و شکار پرندهها! یادش بخیر!
جوانی باچشمهایی سبز از سمت چپم نزدم میآید. از من درباره مرد عرب می پرسد؛ دینش چیست؟ میگویم مسلمان به نظر میرسد.
پوشش شبیه اسماعیلیان عربستان است که در مسجدالحرام دیده بودم. اما بعد از جستجو در گوگل متوجه میشوم که تفاوتهایی با نحوه پوشش آنها دارد
میپرسد در دستش چه کتابی است؟ میگویم قران کریم. سری تکان میدهد. خنده را در چشمهایش میبینم. پیداست که حیران رفتار مرد عرب است.
خانواده ای میآیند ترک زبان. چند دقیقه مینشینند و میروند. گویی ترجیح میدهند مکان دیگری را برای زیارت انتخاب کنند.
مرد عرب همجنان درحال تلاوت قران است. مردی میانسال کنارش مینشیند. میخواهد چیزی به او بگوید. جوان سیاه چردهای به اشاره میکند خلوت مرد عرب را بهم نزند. او کنار من بود با فاصلهای حدود سه متر اما تا آن لحظه متوجه او نبودم. به نظر میرسد همراهش است.
خادمی که ویلچر به دست دارد و با آن سالمندان را جابجا میکتد به سمت مرد عرب میرود و به زبان فارسی از او میخواهد با صدای آرامتری تلاوت کند. مرد عرب بیتوجه به تلاوتش ادامه میدهد. جوان سیاهچردهای که مرد عرب را همراهی میکند با اشاره از او میخواهد که به او کاری نداشته باشد. خادم ویلچر به دست وقتی متوجه میشود مخاطبش فارسی نمیداند سعی میکتد با زبان اشاره به جوان سیاهچرده منظورش را برساند. میگویم کاری به او نداشته باشد. روحانی جوانی که کمی عقبتر در سمت راستم نشسته است به کمک میآید. خادم ویلچر بهدست قانع میشود و میرود. هزار صلواتم به پایان میرسد. صفحاتی از کتاب را در آن شلوغی مطالعه میکنم و بر میخیزم تا از این مکان به مکان دیگری در حرم نقل مکان کنم. چهره مرد عرب را میبینم. محاسنش نیز حناگون است.
بعد از دقایقی و زیارتی و مناجاتی به سمت خروجی میروم.
از مسیری که به مسجد محمدیه منتهی میشود، خارج میشوم. به یاد دورانی میافتم که مهمترین تجمعات و سخنرانیهای سیاسی چپ و راست در همین مسجد انجام میشد. از آن دوران و آن مسجد خاطرهها دارم. در طرح توسعه حرم جزو حرم شده است؛ اما نام و مقام مسجد را حفظ کرده است.
نوشته روی درب را میخوانم: بر لنگه راستش نوشته: کسی گیرد خطا بر نظم حافظ* که هیچش لطف در گوهر نباشد و بر لنگه چپش: عجب راهیست راه عشق کانجا *کسی سر بر کَند کش سرنباشد!
@masaelepazuheshi
📝محمدصدرا مازنی
💠بازار روزهای تحقیر!
🔸️اخیراً بهلطف آسمانی شدن قیمتها پایمان به بازارهای روز قم باز شد. گشتوگذاری در دو ناحیه قم که این بازار برپا میشود، داشتم. دوشنبه و پنجشنبه. این سیر و سلوک را در چند شهر دیگر نیز تجربه کرده بودم.
یکی دو شهر شمالی و نیز چندی قبل در حومه شهر نیوکاسل واقع در ایالت نیوساوت ولز استرالیا. به اتفاق آقای دکتر اخوان طاهری-همکار خوبم در آن روزهای غربت-، قبل از سفر گواهینامه بینالمللی رانندگی گرفته بود. در مسیر محل سکونت به محل کار بودیم و بساط حاشیه خیابان توجهمان را جلب کرد. با دیدن صحنه بازار روز در کشور مدرنی چون استرالیا خشکمان زد. ماشین را در محل مناسبی پارک کردیم و به سمتش روانه شدیم. خیلی بزرگ نبود. حدود بیست سی نفر از زن و مرد و نوجوان بساط پهن کرده بودند. از مربا تا ابزارآلات و سایر وسایل مورد نیاز نو و دست دوم یافت میشد. بماند که برخی از مشاهداتمان عجیب مینمود. ناباورانه چیزی دیدیم که هرگز انتظارش را حتی در ایران نداشتیم! یک نفر لوازم آرایش دست دوم مثل کرم قوطی میفروخت.
البته محل بحث من بیان ابزارهایی که در بازارهای روز میفروشند نیست؛ بلکه نکته محوری و نقد من درباره مکان بازار روزهای روز قم است.
هر سه مورد از بازارهای شهرهای شمالی و استرالیا مکان مناسب و قابل قبولی داشتند. زمین بازار روز شهرهای شمالی در خیابانی خلوت و آسفالته که تردد خودرو کم بود و مسیرهای جایگزین مناسبی داشت و زمین بازار روز واقع در استرالیا نیز چمن بود.
اما در شهر کریمه اهل بیت(ع) بازار روز دوشنبهها و پنجشنبهها را تجربه کردم. هردو در زمین خاکی و بسیار زشت و توهینآمیز و زننده. ای کاش زمین خاکیاش مسطح بود و مشتری صرفاً نگران ریههایش در این ایام اپیدمی درگیری ریه نبود. بایست مراقب پاهای خویش نیز باشی. گاهی با فراز و فرود زمین و چاله چولههایی مواجه میشوی که لحظهای غفلت باعث زمین خوردن و در رفتن یا شکسته شدن دست و پا میشود. از یکی از فروشندگان پرسیدم: شهرداری بابت بساطتان عوارضی هم میگیرد؟ قبل از اینکه جواب دهد جوانی که مشتریاش بود گفت: حاج آقا، شهرداری از آب کره میگیرد! انتظار داری از اینها عوارض نگیرد؟. خب اخذ عوارض در قبال چه خدمتی؟ وقتی به منزل آمدم کفش مشکیام از خاکوخل پوشیده شده بود. شلوارم تا زانو خاکی بود و میبایست به شکم ماشین لباسشویی میرفت!
مسئولین مربوطه اگر نتواند چنین مشکل سادهای را حل کنند، چگونه میتوانند از پس معادلات دشوار و پیچیده شهری بر آیند؟ وقتی در شهری مذهبی به بدیهیترین حق انسانی توجه نمیشود، چه اعتمادی به رعایت حقوق مهمتری که از چشم عامه مردم پنهان است میتوان داشت؟
زیبنده نیست مردمی که از هرطرف در محاصره مشکلاتند و برای صرفهجویی در هزینه ناچار به آمدن در بازارهای روز هستند چنین توهین و تحقیری را تحمل کنند.
به امید تدبیری برای رفع این مشکل.
@masaelepazuheshi
محمد صدرا مازنی
بیگانه و پنج ساعت بیوقفه روی مبل!(1)
حدود پنج ساعت کافی بود تا بیگانۀ آلبرکامو را بههمراه مقدمۀ تحلیلی ژرمن بره و کارلوس لینز بخوانم. پنج ساعت بیوقفه روی مبل! اما پنجاه ساعت تفکردربارهاش نیز کم است. نه برای بیگانه، بلکه برای انسانی که از خود بیگانه میشود و نه برای نسل آلبرکامو که برای نسل خودم! کافی است به زوایای پیدا و پنهان این اثر دقت شود. بیگانه پروژهای بر شکست دین در روزگار افول کلیسا است. و این هشداری برای من و صنف من است. در مصاف ظاهری خیر و شر قابیل پیروز شد، علی(ع) خانه نشین شد، حسین(ع) به قربانگاه رفت و مهدی(ع) پرده نشین شد. اما امید در من و خویشاندان روح من زنده است. به ظهورش و پیروزی ابدی خیر بر شر.
این اثر برنده جایزه نوبل ادبیات ۱۹۵۷ شد.
امیرجلالالدین اعلم آن را برای نشر نیلوفر ترجمه کرد. زیبا بود. کامو آن را در سال ۱۹۴۲ بههنگام دهشت جنگ جهانی دوم نوشت. زمانی که شاید بدبختی مردم، بسیاری را به مذهب بدبین و کورسوی امید به آینده و سرنوشت انسان و وعدۀ ادیان به واپسین زندگی را با چالش جدی مواجه کرده بود. در داستان خبری از جنگ نیست، اما پیداست که تفکرات قهرمان داستانش بسامدی از انسان جنگ زده است. آبشخور بیگانه به گفته ژرمن بره: «تجربه شخصی نویسنده از زندگی بود.» آلبرکامو با نسلی میزیست که دو جنگ جهانی را تجربه کرده بود و مگر برای مردمی که زندگی را با بیپدری، بیهمسری، بیفرزندی و دیگر آسیبهای جسمی و روانی جنگ و با رنج و غم نان سپری کرده باشند باوری باقی میماند؟.
کامو بازمانده جنگ بود. پدر فرانسویاش در ۱۹۱۴ در جبهه مُرد و مادر اسپانیایاش او و دودیگر فرزندش را به الجزایر برد. از کودکی کار میکرد تا نان خانواده را تأمین کند. و این نیز شاید برایش حجتی برناباوری به خدا و پوچی بود.
بیگانه سرگذشت کارمند جوانی فرانسوی بهنام مورسو در شهر الجزایر است که به رشته تصادفی از رویدادها گرفتار میشود. مورسو هنجار نمیشناسد و در دنیایی زندگی میکند که مفاهیمش با آنچه عامه میپسندند متفاوت است.
مرگ مادری که در آسایشگاه جان میدهد او را نمیآزارد. شب را در کنار جنازه مادر صبح میکند، بدون اینکه قطرهای اشک در فراقش خرج کند. در تشییع جنازهاش شرکت میکند و درست فردایش را به شنا میرود و با دختری آشنا میشود و با او به خانه میآید. بهگفته ژرمن بره« مورسو از این رو چنین مینماید که از ریا و وانمودکاری ناتوان است و بیاعتنا بههمرنگی با جماعت است.» به نظر میرسد همین تفرد او را به اگزیستانسیالیسم الحادی نزدیک میکند، اگرچه کامو گرایشی به نیچه، کییرکگارد، هایدگرو یاسپرسس دارد، اما اتهام تمایل به فلسفه وجودی را رد میکند. از نظر او داستانش صرفاً تبیینی از پوچی است.
بهگمان راوی داستان هیچ چیز معنایی ندارد با این حال رواقیگونه دم را غنیمت میشمرد و از فرصتهایش حتی با نسیمی لذت میبرد. زندگی برای مورسو درآغاز اینگونه نیست. او جلوههای هستی بخش(خدا) را نمیبیند. اساساً کسی نیست تا او را به حضور باری آشنا کند.( أَلَمْ يَأْتِكُمْ نَذِيرٌ) و آنجا که در آخرین ساعات زندگی قبل از اعدام- با گیوتین-، کشیشی برای دعا و طلب استغفار به سویش میآید، او را نمیپذیرد و سرسختانه ناامیدیاش را به زندگی پس از زندگی ابراز و با کشیش دست به یقه میشود، چرا که او کمکهای دین و فلسفه را فریب میشمرد!
با این حال درپایان به ارزش بیمانندی زندگی پی میبرد و همین برای دم غنیمت شمردن و لذت بردن از زندگی برایش کافی است.
رفتارش در لحظات پایانی زندگی نیز با عرف عام متفاوت است. اگر بدانیم چیزی به پایان عمر ما نمانده چه میکنیم؟ بسیاری از ما زودتر از زمان فرارسیدنش میمیریم. باقیمانده عمر را احساس خفگی میکنیم. بیاشتها میشویم و زندگی را برای خود و دیگران زهرمار میکنیم. اما مورسو بهرغم تُرد و شکنندهای زندگی در لحظات پایانیاش، آن را در آغوش میکشد! بهزعم او ارزش زندگی در لحظههای پایانی بیشتر میشود.
@masaelepazuheshi
محمد صدرا مازنی
بیگانه و پنج ساعت بیوقفه روی مبل!(۲)
داستان قتل نیز آنهم «به علت آفتاب» ما را به یاد ماجرای آیشمن در اورشلیم میاندازد و تعبیر زیبای هانا آرنت. با خواندنش ابتذال شر هانا آرنت برایم تداعی شد. چگونه میشود با دلیلی پیشپا افتاده مرتکب قتل مردی شد؟ خیلی ساده! نیازی به مرور پروندههای جنایی نیست!
ژان پل سارتر فیلسوف و نویسنده فرانسوی در مقدمهای بر این رمان مینویسد: بیگانه اثر آقای کامو تازه از چاپ بیرون آمده بود که توجه زیادی را به خود جلب کرد. این مطلب تکرار میشد که این اثر «بهترین کتابی است که از متارکه جنگ تاکنون منتشر شده». در میان آثار ادبی عصر ما این داستان، خودش هم یک بیگانه است. داستان از آن سوی سرحد برای ما آمدهاست، از آن سوی دریا؛ و برای ما از آفتاب، و از بهار خشن و بی سبزه آنجا سخن میراند؛ ولی در مقابل این بذل و بخشش؛ داستان به اندازه کافی مبهم و دو پهلو است: چگونه باید قهرمان این داستان را درک کرد که فردای مرگ مادرش «حمام دریا میگیرد، رابطه نامشروع با یک زن را شروع میکند و برای اینکه بخندد به تماشای یک فیلم خنده دار میرود.» و یک عرب را «به علت آفتاب» میکشد و در شب اعدامش در عین حال که ادعا میکند «شادمان است و باز هم شاد خواهد بود.» آرزو میکند که عده تماشاچیها در اطراف چوبه دارش هر چه زیادتر باشد تا «او را به فریادهای خشم و غضب خود پیشواز کنند...»
@masaelepazuheshi
محمد صدرا مازنی
خنده پاییز روی لبهای انار!
روند ناتمام افزایش لحظهای قیمتها سبک زندگی خیلیها را تحت تاثیر قرار داد. اینکه برخی از میوهها جزو خوراکیهای لوکس شده یا قیمت گوشت و مرغ و تخم مرغ و ماست و برنج و مانتد آنها مردم را به ستوه آورده، سویه منفی افزایش قیمتها بوده. اما برای من جنبههای مثبتی هم داشت! مثلا در منزل ما دوتا اتوی خراب بود که هفته گذشته تعمیرش کردم. بماند که هزینه تعمیر از قیمت خریدش بیشتر شده! اتوهایی که از هفت هشت سال قبل استفاده نشده بود و جایش را به اتوی نویی داده بود. یا جاروبرقیای داشتیم که نیاز به تعمیر داشت و رفتیم جارویی دیگر خریدیم. حدود پانزده سال پیش. یک ماهی میشود که فروتنانه سراغ جاروی قدیمی رفتیم و بعد از تعمیرش به کار گرفتیم. یا اینکه به یُمن همین آسمانی شدن قیمتها تلاش کردیم تا گوجه فرنگی تهیه کنیم و رب خانگی را به هوای صرفهجویی تجربه کنیم. صبح امروز هم سعادتی نصیب ما شد تا بیست و هفت هشت کیلو انار به قیمت کیلویی چهارهزار و پانصد تومان تهیه کنیم به امید تهیه رب انار.
ساعت چهار تا شش بعداز ظهر به اتفاق همسر و دخترم نشستیم بر گرد وجود انارها حلقه زدیم تا دانههای یاقوتی را از پوستش جدا کنیم. در یک دست قاشقی چوبی و در دست دیگر اناری که تکههای به هم متصلش با ضربههای قاشق چوبی منفصل میشد. یاقوتها هم قِل میخورد درون ظرف. بیاختیار پرت شدم به دوران کودکیام. خانه کاهگلی کوچکی در محله مازنیها در مرکز روستایی که اینک برای خودش شهری شده! تنها دو اتاق سه در چهار داشت و یک آشپزخانه که بعدها اضافه شده بود. به زبان محلی بهش کنتور میگفتیم.
سقفش با چوب تزئین شده بود. دیوارهای کاهگلی هرچندوقت یک بار بهرنگ آبی آسمانی پوشیده میشد. افتخار این مسئولیت بزرگ بهعهده برادرم حاج محمد بود و من! کف اتاقها با کاهوگلهای مخصوص اندوده می شد. شیروانیاش انبار بزرگی بود برای خودش! اغلب سیر و پیاز و گردو و انار و کدو روی بام پهن بود. حفرهای روی سقف تعبیه شده بود که از طریق نردبان ما را به بام خانه میرساند. خانههای آن روزها عمدتا با سفال تزئین شده بود، خانه ما اما حلبی بود. روزهای بارانی بمباران صدا بود دانهها که نه، رشتههای ممتد باران وقتی به سقف حلبی خانه میخورد، انگار چند هواپیما در حال بمباران خانه هستند!
ایوانش اما جنس خاطرهها یمان را از ان خانه جور میکرد. با ستونها و نردههای چوبی روی ایوان حصیربافت پدرم بود. حیاط خانه کوچک بود، با این حال داخلش حوزچهای داشت. روی دیوار و نردههای ایوان پر بود از گلها. شمعدانیهای روی دیوار و نوعی گلهای زرد خودرو که بهش قُزِواش میگفتیم بیشتر به چشم میآمدند.
پاییز گرم انارها از درخت جدا میشد. روی ایوان که بهش تختسر میگفتیم انارها روی پارچهای روفرشیمانتد و سینیهای مدور بزرگ که بهش مجمع میگفتیم، گذاشته میشد. دور انارها حلقه میزدیم. من بودم و مادر و پدر بودند و برادرم محمدباقر و خواهرم صدیقه. اغلب همسایهها هم بودند. خیرالنساء همسر عمویم اصغر که بهش خیران عمه میگفتیم و اخیرا به رحمت خدا رفت. به همراه محمد علی که همسن و سال بودیم و اغلب باهم بودیم. زن عمو صفرعلی. و گاهی دخترش زهرا خانم و پسرش قاسمعلی. زن عمو غلامرضا و دخترها و پسرهایش. مخصوصا مسلم. خلاصه همسایهها کم نبودند. مدل زندگی اون روزها هم مثل امروز نبود. همسایهها باهم بودند. در کار خانه و مزرعه به هم کمک میکردند.
انارها را دون میکردیم. مقداری آب به قابلمه اضافه میشد و حدود دو ساعت روی اجاق هیزمی که بهش کِلِه میگفتند، میماند. در این مرحله دخترها و پسرها کاسه بهدست منتظر بودند تا ملاقهای از انار پخته شده بخورند. انار ترش و ملس. وای که چقدر میچسبید!
مرحله آخر هم فرایند فشردن و ابگیری شروع میشد. و در نهایت روی شعله کم حدود چهار پنج ساعت آبش بخار میشد و عصارهاش میماند.
بچهها فقط در مرحله دون کردن مشارکت تفننی داشتند و در مرحله دوم از انار پخته شده میخوردند. مراحل دیگر به عهده مادرها بود. نه برایشان جاذبهای داشت و نه اجازه داشتند به این مرحله خطرناک که با شعلههای آتش همراه بود نزدیک شوند.
در مرور صفای آن روزها بودم که خویش را در خانهای دیدم که دیگر کاهگلی نبود و خیلی چیزهای دیگر نیز جور دیگر شده بود!
@masaeleaklaqi
محمد صدرا مازنی
جهان زندان من است. من در خواب رؤیایی دیدم! (۱)
🔹️«اگر مدتی را در زندان مُردوویا نبودهای اصلا نمیدانی زندانی بودن یعنی چه». «زنان زندانی مجبور میشوند روزی شانزده تا هفتده ساعت کارکنند و هر هشت هفته تنها یک روز حق استراحت دارند!!!» این تنها بخشی از مجازاتِ نقد پوتین رئیس جمهور روسیه توسط گروهی پانک راک به نام پوسیرایت در روسیه بود. گروهی که خواننده اصلیاش خانم «نادژدا تولوکونیکووا» است. او را یکی از برجستهترین و رادیکالترین هنرمندان قرن بیستویکم دانستهاند که تعدادی از جنجالیترین و مهمترین اجراهای موسیقی این سالها را در ضدیت با سیاستهای پوتین، دولت چین، کلیسای ارتودوکس و البته سرمایهداری جهانی به سرپرستی آمریکا داشته است. امروز فرصتی دست داد تا کتاب «جهان زندان من است. من در خواب رؤیایی دیدم» را بخوانم. روایت گفتوگویی که بین اسلاوی ژیژک فیلسوف اسلوونیایی مشهور چپِ زنده جهان، با نادژدا تولوکونیکووا.
🔹️این زن وقتی به زندان مردوویا منتقل میشود با اردوگاهی کیفری که بیشترین موازین امنیتی، طولانیترین روزهای کار اجباری و وقیحانهترین میزان سرکوب حقوق زندانیان را دارد، مواجه میشود. قبل از تجربه مردوویا در زندان دیگری به نام پارتسا سرهنگی به نام گوپریانف به او میگوید: «بهتر است از همین حالا بدانید که وقتی موضوع سیاسی میشود، من بیشتر استالینیستم». برای فهم این جمله نیازی به خواندن تاریخ دوران سیاه استالین نیست. کافی است کمی منطق حکومتهای توتالیتر و الیگاریشی را بشناسی یا با آشویتس هیتلر آشنایی مختصری داشته باشید. استالینیسم برای یک سرهنگی که اداره اردوگاه کار اجباری را برعهده دارد یعنی گولاک! و کافی است نامش را بشنوی تا لرزه بر اندامت بیافتد! تاعطای سیاست را به لقایش ببخشی. تا عدالتطلبی یادت برود! گولاک سرواژۀ اداره کل اردوگاههای کار و اصلاح است که نواحی سردسیری نظیر سیبری و استپهای قزاقستان و بیابانهای ترکمنستان را در زمان ژوزف استالین اداره میکرد. نادژدا در اولین نامهاش به اسلاوی ژیژک مینویسد: «زندانیان مجبورند تا در گذرگاهی حصاربندی شده بنام لوکالکان میان دو منطقه اردوگاه تا خاموشی صبر کنند و حق مراجعه به محل اسکان خود را ندارند، حال میخواهد پاییز یا زمستان باشد، تفاوتی ندارد. در گروه معلولین و سالخوردگان، روزی زنی از فرط انتظار در گذرگاه لوکالکا به حدی دچار سرمازدگی شد که مسئولین مجبور شدند انگشتان یکی از پاهای وی را قطع کنند».
🔹️بهرغم همه سختیهای زندان، اما بزرگترین ناراحتی نادژدا مربوط به موضوع دیگری است؛ او از اینکه مسئولین اداره اردوگاه با توسل به شدیدترین ابزار سرکوب از درز هرگونه شکایت دربارۀ اردوگاه کیفری به بیرون از دیوارهای آن جلوگیری میکنند، گلایه میکند! تحمل همه مشکلات از جمله کار شبانهروزی شانزده تا هفده ساعته بهخاطر این است که اگر زبان به اعتراض بازکنی با انبوهی از مشکلات و آزار و اذیت مواجه میشوی. اعتراض، گلایه و درز اطلاعات زندان به بیرون نه تنها مشکل را حل نمیکند، بلکه شرایط زیست درون زندان را برای بقیه نیز سختترخواهد ساخت. برای انصراف شما از اعتراض از تهدید فشار جمعی استفاده میکنند: «تو از نبودن آب گرم کافی شاکی هستی، پس آب گرم را کاملاً و برای همه قطع میکنیم. تا جایی که آزار صرفاً به شخص برسد، تحمل آن ممکن است، ولی هنگامی که آزار جمعی میشود و تأثیرش را همه احساس میکنند، چیز دیگری است. بدین معنی که ممکن است تمام زندانیان اردوگاه به خاطر شما تنبیه شوند».
@masaelepazuheshi
محمد صدرا مازنی
جهان زندان من است. من در خواب رؤیایی دیدم! (۲)
🔹️در لابلای مکاتبات ژیژک و نادژدا نکات جالبی به چشم میخورد. ژیژک در نامه سوم از ول جان. جی. چپمن، مقالهنویس سیاسی آمریکایی، در سال1900 درباب رادیکالها نقل میکند: «مرغ آنها همیشه یک پا دارد تغییر نمیکنند؛ آنها زیر سیل جرائم و افتراها از قبیل خودخواهی، شهوت قدرت، بیتفاوتی به فرجام آرمانشان، فناتیسم-عصبیت و جموداندیشی به یک فرقه-، بیهودگی، بیمزگی، لودگی و بیاحترامی بسر میبرند. اما نوای آنها گوشهایی را خوش میآید. این است قدرت عظیم عملی رادیکالها، در ظاهر هیچکس پیروشان نیست، اما همه حرف آنها را باور میکنند. آنها با دیاپازونهایشان نتِ لا را مینوازند و همه میدانند که آن نت حقیقتاً لا است گرچه نوای مقدس دیرین، سُل بم است.»
و نادژدا در نامه چهارم مینویسد: «دوسال زندان پیشکشی به تقدیرمان بود و به سبب آن توانستیم نت لا را زمانی بشنویم که همه آن نت را سل بم میشنیدند.»
در نامه پنجم ژیژک به نادژدا ضمن نقد سرمایهداری معاصر از قول فیلسوف دلوزی، برایان ماسومی وضعیت سرمایه داری معاصر را تشریح میکند که چگونه از منطق هنجارسازی تمامیتخواهانه عبور کرده و منطق افراط در تنوع را درپیش گرفته است: «هرچه متنوعتر، حتی به گونهای افراطی، بهتر. زیرپای هنجار سست شده است، قوانین سست و سستتر میشوند و این بخشی از دینامیک سرمایهداری است.»
در مقابل نادژدا در نامه ششم مینویسد: «سرمایه داری مدرن میخواهد به ما بقبولاند که کارکردش بر مبنای اصول خلاقیت آزاد، توسعۀ نامحدود و متنوع است، روی دیگر سکهاش را پنهان میکند تا بر این واقعیت سرپوش بگذارد که میلیونها نفر بردۀ شیوۀ تولید ابرقدرت همیشگی هستند، ما میخواهیم این دروغ را برملا کنیم.»
🔹️و وقتی ژیژک از او میخواهد از وضعیتش در زندان بگوید و درباب روزمرگی زندگیاش و اینکه چقدر برای خواندن و نوشتن وقت دارد و رفتار زندانبانان با او چگونه است، با عزت نفسی مثالزدنی مینویسد: «تو نباید از اینکه من از سختی واقعی زجر میکشم ناراحت و نگران باشی، چرا که تو در حال برملاکردن دروغهای تئوریک سرمایهداری هستی، من ارزش محدودیتها و چالشهای پیشرو را میدانم و حقیقتاً دوست دارم که ببینم: چطور با آن کنار میآیم؟ و چگونه میتوانم این را به تجربهای سازنده برای خود و دوستانم تبدیل کنم؟...» این جملات موجب میشود که ژیژک در مقام یک فیلسوف نامه بعدیاش نه خطاب به یک هنرمند خوانندۀ پانک، بلکه خطاب به یک فیلسوفی دیگر بنویسد و آن را با این جمله شروع کند: «بعد از خواندن پاسخت شرمسار شدم، نوشته بودی تو نباید از اینکه من از سختی واقعی زجر می کشم ناراحت باشی...نامه اخیرت نشان داد که بیش از آنی [که درباره سختیهای زندان با توسخن بگویم]، تو یک شریک در بحث تئوریک هستی»
🔹️درباره این کتاب میخوانیم: «کتاب «جهان زندان من است؛ من در خواب رویایی دیدم...» روایت گفتوگوی اسلاوی ژیژک با نادژدا تولوکونیکووا در زمانیست که این خواننده در زندان روسیه و در انتظار روز محاکمهاش به سر میبرد. این گفتوگو که جرقهاش از روایت نادژدا دربارۀ رویای نامهنگاریاش با ژیژک زده شده، در واقعیت سرشار از گشودگی و باز شدن دریچههایی رو به سیاست و فرهنگ در جهان امروز است. ژیژک با همان وجد بیمانندش در جهان زندان من است برابر تولوکونیکووا قرار گرفته که با ذهن جوان، خلاق، باهوش، هوشیار و حملهورش، یکی از بهترین دیالوگهای این سالها را میان فیلسوف و هنرمند شکل داده است. جهان زندان من است اعلان جنگ علیه همه ساختار استثمار و بردگی صاحبان قدرت و سرمایه است که با شواهد و استدلالهای کمنظیرش افسانه دوگانههای چین/ روسیه و آمریکا را پایان میدهد و همۀ آنها را به درستی در یک سو و زمین و انسانهای گرفتار در چنگال آنها را در دیگر سو قرار میدهد»
پ. ن۱: در زمان استالین سه چهارم افسران و تمام پیشکسوتان کمونیست و یاران لنین بجز خود استالین محاکمه و به جرم خیانت اعدام شدند یا با یک درجه تخفیف محکوم به کار اجباری در گولاگ شدند. در ضمن تمام افراد خانواده محکومین به جرم خیانت زندانی میشدند، حتی کودکان و سالخوردگان را نیز شامل میشد. بسیاری از زندانیان از سرما، گرسنگی و خستگی جان باختند.
پ.ن۲: دیاپازون وسیلهای فلزیست دارای دو شاخه که انتهای آنها به یک پایهٔ مشترک وصل شدهاست. با وارد شدن ضربه به شاخههای آن، دیاپازون به ارتعاش درمیآید و امواج صوتی در یک بسامد-فرکانس-، خاص تولید میکند.
دیاپازون کاربردهای مختلفی از جمله کنترلکردن نُتها و کوک کردن سازهای موسیقی دارد.
پ.ن۳: نت لا ششمین نُت از هفت نت اصلی موسیقی است.
@masaelepazuheshi