محمدصدرا مازنی
صف نان، دیتا و تمرکز اطلاعات
همه ما صف نان را تجربه کردیم. برای اهالی کتاب صف از نوع نان و غیرنان فرصتی برای مطالعه است. من نیز. اغلب کتابی همراه دارم و در موقعیتی اینچنین مشغول مطالعه میشوم. صبح جمعه راهی نانوایی شدم. بیش از یک ساعت حضورم در صف طول کشید. کتاب انسان خداگونه با من بود. در تمام این مدت در حال مطالعهاش بودم. خیلی کند پیش میرفت؛ هم سرعت مطالعهام کم بود و هم پیش رفتن صف نان! من در تمام یک ساعت و اندی تنها توانستم بیست صفحه بخوانم! البته دوبار و همراه با تأمل. ناگهان صدای مردی به اعتراض بلند شد. سرم را بالا گرفتم. چهرهاش زیر ماسک پنهان بود، موهای سپیدش به چشم میآمد. بهگمانم پنجاه و دو سه ساله بود. از بیعدالتی و توزیع نان به افراد خارج صف گلایهمند بود. من در آن لحظه مشغول خواندن این سطرهای کتاب بودم:
بنا بر روایتی(شاید هم مثل بیشتر داستانهای خوب ساختگی) زمانی که میخاییل گورباچف در تلاش بود تا اقتصاد رو به زوال اتحاد شوروی را احیا کند، یکی از دستیاران اصلیاش را به لندن فرستاد تا سردرآورد که تاچریسم کلاً چیست؟ و نظام سرمایهداری عملاً چگونه کار میکند. میزبانان در لندن مهمانانشان را به گردش در شهر بردند و او از بازار بورس و مدرسۀ اقتصاد لندن بازدید کرد و در آنجا با مدیران و کارآفرینان و استادان گفتگوهایی مفصل داشت. پس از چند ساعت کارشناس شوروی با داد و فریاد گفت: «لطفا یک دقیقه صبر کنید. همۀ این نظریههای پیچیدۀ اقتصادی را کنار بگذارید. الان یک روز کامل است که در لندن اینطرف و آنطرف میرویم و من از یک چیز سر در نمیآورم. در مسکو بهترین متفکران ما درگیر نظام عرضۀ ناناند و با این حال جلو در هر نانوایی و خواربارفروشی صفهای دراز شکل میگیرد. اما اینجا در لندن میلیونها نفر زندگی میکنند و ماهم امروز از مقابل بسیاری از فروشگاهها و مغازهها رد شدهایم، اما من حتی یک صف نان هم ندیدهام. لطفاً من را ببرید پیش مسئول عرضۀ نان در لندن. باید سراز کارش دربیاورم» میزبانان در حالی که سرخود را میخاراندند، لحظهای به فکر فرورفتند و گفتند: «در لندن هیچکس مسئول عرضۀ نان نیست.» نویسندۀ کتاب آنگاه بحث را به موضوع موفقیت سرمایهداری و پیروزی سیاستهای کاپیتالیسم بر سوسیالیسم پیوند میزند و راز آن را در تفاوت دو سیاست تمرکز و عدم تمرکز اطلاعات میداند. او مینویسد: «در لندن اطلاعات مربوط به عرضۀ نان در انحصار هیچ واحد پردازش مرکزی نیست. اطلاعات بین میلیونها مصرف کننده و تولید کننده. نانوا وغول بازرگانی، کشاورز و دانشمند آزادانه در گردش است. قیمت نان، تعداد نانهایی که هر روز پخته میشود و اولویتهای تحقیق و توسعه در این زمینه را نیروهای بازار تعیین میکنند. اگر نیروهای بازار تصمیمی اشتباه بگیرند، خیلی زود تصحیحش میکنند. یا حداقل باور سرمایهداران این است که چنین میکنند.»
نگارنده از سیاست و اقتصاد چندان نمیداند، اما مانند عموم مردم صف نان را میفهمد!
این مشکل در کنار بسیاری دیگر وصلهای ناجور است. ناجوریاش البته نسبت به مشکلات عدیدۀ دیگر بهچشم نمیآید. از سفرهای که روز به روز کوچکتر میشود و قیمت اقلام و مایحتاج عمومیای که نمودارش سر به آسمان گذاشته و قصد فروتنی و سر به خاک ندارد، نمینویسم،. عادت کردیم! اما هرکسی میداند این روند توجیه ندارد. میتوان با اصلاح سیاستها بسیاری از مشکلات را رفع کرد. نزدیک به هفده نفر قبل از من در صف بودند. یعنی هر کدام حداقل یک ساعت وقتشان در صف گذشت، مجوعاً هفده ساعت و در این روز جمعه و سایر روزها در سرتاسر کشور چندهزار نفر دیگر اینچنین وقتشان را صرف تهیه نان کردند، خدا میداند. یادم نمیآید در صفهای نان و غیرنان کتابی در دست بنی بشر دیده باشم، شاید بهندرت. راهکار اهالی کتاب البته برای مطالعه در صف خوب است؛ اما پاک کردن صورت مسئله و لااقل فعلاً قابل تعمیم بهعموم مردم نیست، اساساً ترویج فرهنگ مطالعه و بالا بردن نُرم آن بحث دیگری است و چندان ربطی به بحث حاضر و شیوه مدیریت کلان ندارد. مشکل صف ریشهای است و البته قابل حل. مهم این است که سیاستگذاران ما بخواهند و از ظرفیتها برای حل بنیادین مسائل بهره گیرند.
@masaelepazuheshi
محمد صدرا مازنی
رومن گاری و معنای زندگیام
کتاب «معنای زندگیام» از رومن گاری[1914-1980م] را خواندم. کمجم و خواندنی. آشناییام با نام رومن گاری دیرینه است. اما پیش نیامد آثارش را مطالعه کنم. این کتاب هم متن پیاده شدۀ گفت وگوی تصویری با گاری است که چند ماه پیش از درگذشت تراژدیکش انجام شد. توسط محمد رضا محسنی ترجمه و نشر چشمه روانۀ بازارش کرد. در شهر ولینای لیتوانی که در آن زمان بخشی از امپراطوری روسیه بود، متولد شد. پدرش-در حالی که رومن یازده ساله بود-، از مادرش جدا شد و با زن دیگری ازدواج کرد. بعد از آن مادر گاری هرگز ازدواج نکرد و به تربیت فرزند و بزرگداشتش مشغول شد.
یکی از استفادههایم از مطالعه این کتاب نقش مادر در تعیین زاویۀ نگاه فرزند به زن بود. حتماً تصدیق خواهید کرد که زیستبوم و فرایند تربیت در تعیین جهت انسان به زندگی و واقعبینی و قضاوتهای درست و نسنجیده نقش فراونی دارد. در میان نویسندگان نمونههایی بهچشم میخورد که_متأثر از رفتار مادر_، مروج فلسفۀ بدبینی به جنس زن شدهاند. شوپنهاور زنستیز بود. میگویند مادرش به او مهری نداشت. به عقیده بسیاری فلسفۀ او حاوی عقایدی نیمه حقیقی در مورد زنان است. در حالی که شوپنهاور زنان را موجوداتی سطحی، دروغگو و ضعیف میداند؛ اما رومن گاری از زنان به احترام یاد میکند و میگوید: آنچه در کتابهایم[دربارۀ زنان] الهام گرفتهام و نوشتهام تصویری است که از مادرم دارم، تصویری از جنس زن و آن عشق فراوانی که من به جنسیت زنانه دارم. و این همان چیزی است که مرا در تقابل با فمنیستها قرار میدهد. چون معتقدم نخستین صدای زنانۀ این جهان ونخستین مردی که از این صدای زنان سخن گفت حضرت مسیح بود. مهرورزی، ارزشهای مهربانی و همدلی و عشق جملگی ارزشهای زنانهای است که نخستین بار توسط یک مرد که همان عیسی مسیح بود، بیان شد.
«تربیت اروپایی» اولین رمانش است و «میعاد در سپیده دم» خودزندگینامهاش. «ریشههای آسمان» نیز که در حمایت از محیط زیست و دربارۀ موجوداتی که _ به تعبیر رومن گاری-، موجوداتی دستوپا چلفتی، مزاحم و دستوپا گیر به نام فیل که آدم نمیدانست با آنها چکار کند، کتاب دیگر او است. این کتاب نخستین رمانش بود که جایزه گنکور را دریافت کرد. جایزه گنکور هر ساله نصیب «بهترین کتاب داستانی» میشود که طی «همان سال» منتشر شده باشد. «زندگی در پیش رو» که با نام مستعار امیل آزار منتشر کرده بود نیز همین جایزه را از آن خود کرد. از دیگر کتابهایش میتوان به «شب آرام خواهد بود» و «خداحافظ گاری کوپر»_که در ایران معروفترین اثر اوست_، اشاره کرد. تصمیم دارم «میعاد در سپیده دم» و این آخری را بخوانم!
@masaelepazuheshi
بازدلم آمده در پیچ وتاب
انقلب ینقلب انقلاب
حسن حسن زاده آملی. این نام بر جلد کتاب انسان در عرف عرفان دیده میشود. بدون هیج تکلف. نه علامهای و نه ذوفنونی و نه چیز دیگر! اگرچه همه اینها بود. از نوجوانی با نام ایشان آشنا بودم. عمدتاً در کنار آیتالله جوادی آملی. و اغلب هرگاه بحثهای عرفانی و تجربههای عرفانی عرفا مطرح می شد، نام او و استادش علامه طباطبایی و اساتید سلوکیشان- مرحوم قاضی و مرحوم حسینقلی همدانی و مرحوم سیدعلی شوشتری وسید جولا جلوهگری میکرد. و هرگاه به روحانی ترازی که در علوم مختلف صاحبنظر است و مایه فخر روحانیت و الگوی طلبگی میخواستیم اشاره کنیم نام ایشان میدرخشید. انسان در عرف عرفان کتابی بود که در دهه اول طلبگی با آن آشنا شدم و کتاب هزار و یک کلمه و دیوان شعری از او و بهگمانم با طلیعهای اینچنین:
باز دلم آمده در پیچ و تاب
انقلب، ینقلب، انقلاب
همچو گیاه لب آب روان
اضطرب یضطرب اضطراب
آتش عشق است که در اصل و فرع
التهب یلتهب التهاب
نور خداییست که درشرق و غرب
انشعب ینشعب انشعاب
آب حیاتست که در جزء وکل
انسحب ینسحب انسحاب
شک که دل موهبت عشق را
اتهب یتهب اتهاب
از سرشوق است که اشک بصر
انحلب ینحلب انحلاب
صنع نگارم بنگر بی حجاب
احتجب یحتجب احتجاب
سر قدر از دل بیقدر دون
اغترب یغترب اغتراب
آُمُلیا موعد پیک اجل
اقترب یقترب اقتراب
دربارهاش زیاد میشنیدیم و این معاشرت با اهالی معرفت در گعدههای بیتکرار طلبگی برای ما زمینهای برای به خود آمدن بود. سالها گذشت تا با کتاب تصحیح و تعلیقه بر اشارات و تنبیهات بوعلیاش انس بیشتری یافتم. مخصوصا در نمط نهم که بوعلی چشمهای از تسلط عرفانیاش را به رخ میکشد و از 《عشق عفیف》 و 《فکر لطیف》 و 《عبادت مقرون با تفکر》 میگوید، را خواندم.
اغلب او را در حال پیادهروی میدیدم. حوالی منزلش در خیابان صفائیه قم. شنیده بودم مریدگریز است، مزاحمش نمیشدم؛ یک بار به دیدنش رفتم. اواخر دهه هفتاد بود. برای مصاحبه و بهمنظور درج درنشریهای که برای مبلغین طرح هجرت تولید میشد. به درب خانهاش رفتم. شخصاً دررا بازکرد. نه دفتری و نه دستکی! درخواستم را مطرح کردم. ناشی بودم و بدون هماهنگی و وقت قبلی و معرف و امثالهم انتظار داشتم مصاحبه عمیق داشته باشم. نمیدانم برای او که اهل تکلف نبود این تمهیدات یا حواشی چقدر مهم بود؟. اما به هرحال امکان مصاحبه محیا نبود، اما حدود 5 دقیقه بیرون منزل گفتگو میکردیم. خیلی با احترام و همراه با مطایبه صحبت میکرد. در همان زمان کوتاه بداهههای جالبی شکل گرفته بود.
این روزها که خبر ارتحالش را شنیدم همه گذشته تداعی شد. جهان علم انسان بزرگی را ازدست داد. شیعه و حوزه عزادار شد. خداوند رحمتش کند.
@masaelepazuheshi
محمد صدرا مازنی
درباره کتاب رهبری فرگوسن
کتاب «رهبری» ماجرای زندگی مردی است که توانسته از دل سختی ها، افتخار بیرون بکشد؛ مردی که زندگی برایش به مفهوم کار است و کار نیز به معنای خلاقیت و این هر دو را چنان به هم پیوند زده که تبدیل به یکی از خلاق ترین و ماندگارترین مردان روزگار خود شده است. این کتاب فقط درباره فوتبال نیست؛ درباره مدیریت زندگی و کار است. مدیریت آرزوها و برنامه ریزی برای آنها تا قله دستیابی. حکایت سرسختی مردی است که نظم بریتانیاییاش را با خلاقیت جوانگرایی درهم آمیخته تا به ما نشان دهد که هیچ کدام از این دو عنصر به تنهایی برای موفقیت کافی نیست و فقط با ترکیب دو عنصرِ نظم و خلاقیت میتوان به راهی گام گذاشت تا همیشه در اوج باشی. این کتاب نه تنها کتاب راهنمایی برای اهالی فوتبال است؛ بلکه برای هر خوانندهای که به خود و آرزوهایش ایمان دارد، خواندنی است؛ زندگی نامهای که مدیریت را به ما میآموزد.
سر آلکس فرگوسن(1941- )، بازیکن و مربی اسکاتلندی، 26 سال سرمربی تیم منچستر یونایتد بوده است. فرگوسن که اکتبر 2013 کتاب «زندگینامه»اش را منتشر کرد و بسیار پرفروش شد، سپتامبر 2015 با کتاب «رهبری» بار دیگر به صدر اخبار کتابهای ورزشی آمده است. «رهبری» از سوی فرگوسن و سر مایکل ماریتز نوشته شده و حاوی همه جنبههای مربیگری و مدیریتی 38 سال زندگی حرفهای فرگوسن به عنوان مربی فوتبال است. ماریتز که ولزی تبار است و در ایالات متحده زندگی می کند، نویسنده و محقق به شمار میرود و پیش از این یکی از مدیران گوگل هم بوده است. او که کتاب «قلمرو کوچک: قصه خصوصی کامپیوتر اپل» را هم نوشته یکی از دوستان فرگوسن است. فرگوسن در «زندگینامه»اش توضیح داده بود چگونه ستارههای منچستر یونایتد را هم به عنوان یک فوتبالیست رهبری کرد و هم به عنوان یک انسان. او هم به توصیف چالشهای مربیگریاش درون زمین پرداخت و هم رویاروییاش با مدیران را زیر ذره بین برد. فرگوسن در 2014 یک کلاس یک روزه هم در دانشگاه هاروارد - در بخش دروس تجارت دانشگاه - برگذار کرد. جایی که درباره چگونگی رهبری باشگاه و تیم وارد جزئیات مدیریتی و روانشناسانه شد.
او آن روز در بخش کلیدی سخنانش گفت: «... اولین چیزی که 99 درصد مربیان در بدو ورود به باشگاه بدان فکر می کنند کسب پیروزی است چرا که به بقا می اندیشند. به همین دلیل به سوی بازیکنان با تجربه می روند که معمولا پیشتر با آن ها کار کردهاند. ولی فکر میکنم مهمترین نکته، ساختار باشگاه به شمار میرود و نه تیم. شما باید پایه استواری برای ساختن در اختیار داشته باشید و بدون آن ستون هر آن چه انجام دهید برباد خواهد رفت».
مقامات دانشگاه هاروارد اعتقاد داشتند تجربیات فرگوسن در فوتبال ورای پیروزیهای کسب شده از سوی او است و دستاوردهای مدیریتی گرانبهایی دارد. حال، عنوان کتاب جدید فرگوسن یعنی «رهبری» نشان می دهد این بار به طور مستقیم به مقوله رهبری خرد و کلان پرداخته و دستاوردهای دوران مربیگری اش را به کلی ورای زمین فوتبال برده است. این کتاب فقط درباره فوتبال نیست؛ درباره مدیریت زندگی و کار است.
در بخشی از کتاب می خوانیم:
«می دانم که نیروهای بسیاری ورای مشاهده ، گوش دادن و خواندن در ساختن ما نقش دارند ... همه ما دو مجموعه ابزار بسیار قدرتمند در اختیار داریم که کاملاً در کنترل ماست و عبارت اند از چشم و گوشمان. نگریستن به دیگران و گوش سپردن به نصیحتهایشان و نیز مطالعه درباره افراد، سه تا از بهترین کارهایی هستند که در تمام زندگیام انجام داده ام».
@masarlepazuheshi
محمد صدرا مازنی
ساعتی در حرم(۱)
از دو روز پیش تصمیم میگیرم تا صبح جمعهام را بهقصد زیارت خانم فاطمه معصومه(س) به حرم مطهرش بروم. صبح جمعه میشود. نمازم را میخوانم. کتابی را که دو روز پیش گشودم را نشان میکنم. تا صفحاتی از آن را پس از نماز و تلاوت قران بخوانم. وسوسه فضای مجازی مانع میشود! آفتاب بالا آمده و من هنوز سطری از آن را نخواندم! آماده میشوم و به راه میافتم. بدعهدیام عذابآور است! از پلههای نخستین منزل شروع میکنم به خواندن صفحاتی از کتاب. بجای رفتن به سمت خودرو به سمت دیگر حیاط میروم. کتاب باز است. صدای پرندهها به گوش میرسد.، آنسوی درب بستۀ پارکینگ، صدای بلند جدالگونه دو نفر بهگوش میرسد. محلی نمیگذارم. با خواندن چند صفحه گویی دینم را ادا کرده باشم سوار خودرو میشوم. دیگر خبری از صدا نیست. به راهم ادامه میدهم اولین پیچ خیابان بانویی با پوششی نامتعارف با سبک زندگی مردم شهر جلب توجه میکند. به انتظار خودرو ایستاده است. رد میشوم. خیابان جدیدی که افتتاح شده و مسیر منزل را به حرم بسیار کوتاهتر کرده است، انتخاب میکنم. پیچ رادیو باز است و دعای ندبه در حال پخش: «وَ قَالَ مَنْ كُنْتُ أَنَا نَبِيَّهُ فَعَلِيٌّ أَمِيرُهُ وَ قَالَ أَنَا وَ عَلِيٌّ مِنْ شَجَرَةٍ وَاحِدَةٍ وَ سَائِرُ النَّاسِ مِنْ شَجَرٍ شَتَّى...»
به اولین فلکه میرسم. چندنفر کارگر را میبیینم که در انتظار کارفرمایی بر گِرد فلکه حلقه زدند. از آنها نیز عبور میکنم. به پارکینگ حرم میرسم و خودرو را در نزدیکترین لاین خالی به حرم پارک میکنم. از داشبورد اتومبیلم جعبه ماسک را بر میدارم. تنها یکی باقی مانده. بر صورت میزنم. ساعت مچیام را به دست چپم و انگشتر عقیق سبز رنگم را به انگشت انگشتری دست راستم میگذارم و دست آخر عبایم را به دوش میکشم و با کتابم به سمت حرم میروم.
از بازارچه مسیر حرم رد میشوم. انتخابی درکار نیست! تنها راه برای رسیدن به حرم همین است. بازارچه در کنار شکوه حرم وصلهای ناجور است. گویی سبک زندگی و فرهنگ مردم این شهر را نمایندگی میکند. سیمایی نافرم دارد. بهدلیل کرونا نیمه تعطیل است. بسیاری از غرفههایش را خالی میبینم. پرچمهای دهه آخر صفر و اربعین امام حسین(ع) بر پیشانی غرفهها افراشه است. بیرقهای سیاه مسیر پارکینگ تا حرم حال و هوای سوگواری دهه آخر صفر را بیشتر نمایان میکند.
از پلههای برقی بالا میروم و از گیت بازرسی رد میشوم. به سمت گنبد و بارگاه بیبی دست بر سینه سلام میکنم و فاتحهای نثارش. بر تارک نمایشگاه محصولات فرهنگی نوشتهای میبینم. از قول رهبری معظم انقلاب: «در جامعه اسلامی کتابخوانی باید همگانی و فراگیر شود.» این جنس سخنان را دوست دارم. آرزو میکنم مردم کشورم با کتاب آشتی کنند!
بهراهم ادامه میدهم. وارد خیابان ارم میشوم. زمانی اینجا محل تردد وسایل نقلیه بود. اینک اما از صدای بوق و دود اگزوز خودررو خبری نیست. روبهرویم درب بزرگ دو لنگهای است. به خط ثلث حکاکی شده: «سلام علیکم ادخلو الجنه بما کنتم تعملون.» سلامی دوباره و فاتحهای و عهدی که بسته بودم را به یاد میاورم. هزار صلوات نثار مادر انام زمان نرجس خاتون (س).
وارد صحن امام رضا(ع) میشوم. جمعیت محدودی مشاهده میشوند. به قاعده کرونا. اغلب ماسک بر چهره دارند. مردی سیوسه سیو چهار ساله با شلواری گشاد و بومی عشایر بختیاری در حال انداختن عکس پسر نوجوانی است. بهگمانم فرزندش باشد. پشت سرش ضریح بیبی نمایان است. از آنجا وارد صحن عتیق میشوم. شعار عباس(ع) که امیری حسین و نعمالامیر نوشته بر پارچهای مشکی و آویخته بر سمت راست دیوار به پیشواز چشمانم میآید!
لختی درنگ میکنم. هنرمند خوشنویسش را تحسین میکنم.
@masaelepazuheshi
محمد صدرا مازنی
ساعتی در حرم(۲)
به سمت تابلویی میروم که زیارت بیبی بر روی ان درج شده است. مرد بختیاری را با پسرش میبینم که زودتر از من به صحن عتیق رسیده و دست بر سینه در حال خواندن زیارت هستند. در گوشهای بر فرشی مینشینم به امید نوری از عرش!
تسبیح گردان سفید رنگم را از جیب شلوارم در میآورم و صلوات را شروع میکنم. الهم صل علی محمد وآل محمد....
سمت راستم به فاصله حدود ۵ متر مردی با دشداشه و روسری نشسته است. با پایی برهنه. حنای کف پایش پیداست. کنار فرش زیراندازش را پهن کرده است. رحلی مقابل دارد. کیف مخملی سبزرنگ که شبیه کیف مصحف شریف است، روی سنگفرش و عرقچینی تیره رنگ که تصویر حرمی بر روی آن نقش بسته کنارش است. به سیاق زبان عربی عراقی باصدای بلند قران میخواند: «و انی جاعلک لناس اماما». چنان با احساس میخواند که گویی آیاتش هماینک نازل شده باشد! همه زائران متوجه اویند. اهمیتی به اطرافش نمیدهد! بیتوجهیاش به یمین و یسار اخلاصگونه است. «سَيَقُولُ السُّفَهَاءُ مِنَ النَّاسِ مَا وَلَّاهُمْ عَنْ قِبْلَتِهِمُ الَّتِي كَانُوا عَلَيْهَا قُلْ لِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ يَهْدِي مَنْ يَشَاءُ إِلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ...» این ایات را با احساس بیشتری میخواند. گاهی بر میخیزد و ایستاده تلاوت میکند: «إِنَّ اللَّهَ بِالنَّاسِ لَرَئوفٌ رَحِيم» این آیه توجه مرا به خود جلب میکند. خدایی که با انسانها_نه فقط مومنین_، مهربان است. جنس تلاوتش متفاوت است....برخی از کلمات قران را تکرار میکند. از زبان بدن نیز بهره میگیرد. دستها را بالا و پایین میبرد.
@masaelepazuheshi
محمد صدرا مازنی
ساعتی در حرم(۳)
جوانی به سمت من میآید. روبه رویم میایستد. پرسشی دارد. دعوتش میکنم. کنارم با فاصلهای یک متری مینشیند. ماسکی بر چهره دارد. بر انگشتان دست و گردنش خالکوبی شده است. میگوید: اهل زاهدان است و مدتی است مجاور امام رضا(ع) در مشهد شده و یک ماهی است به قم آمده! مادرش یا تنها عضو خانوادهاش الان مشهد است. از من کمک میخواهد: «چه کنم تا از جسم و روحم سوء استفاده نشود؟» راه رشد را از من میخواهد! میگوید جندبار به خطا رفته و دیگر نمیخواهد مسیر را اشتباه برود. میگفت واکس صلواتی میزنم. گفتمش شغلت است؟ میگوید: خیر؟ میپرسم شغلت چیست؟ پاسخ میداد بیکارم! گفتم خب، چرا بابت واکس پول نمیگیری؟ گفت نمیگذارند! این جملهاش مرا به فکر وا میدارد. پرسشهایم از ایشان و پاسخهای نصفه نیمهاش تکلیفم را روشن میکند. رفع مشکلش کار من نیست. گفتوگوی من و آن جوان که پیدا بود از آخرین استحمامش چند هفتهای میگذرد حدود یک ربع گذشت و من ناتوان از راهنمایی در خور از او عذر خواستم و روایتی از پیامبر که الهم ارنی الاشیا کما هی را به هدیه میدهم و میگویم همواره از خداوند حق را بخواه و در زندگی حقیقت را جستجو کن. به او گفتم شخص دیگری را برای حل مشکلش بیابد. هنوز جوان نشسته است که مردی شیک موش و جنتلمن میآید. پرسش سادهای درباره زیارتنامه حصرت معصومه(س) دارد. پاسخش را میدهم.
درکنارم گنجشکی پرسه میزند. میآید و بر سنگ فرش صحن نوک میکوبد و بعد از ثانیههایی پرواز میکند و لحظهای دیگر برمیگردد و دوباره درپی دانه است. گاهی چنان نزدیک میشود که میتوانم به دستم بگیرمش. یاد کودکی و نوجوانیام میافتم. اگر سنم در ده دوازده سالگی متوقف میشد، نسل گنجشک منقرض میشد! من بودم و پسرعمویم مسلم عزیز و شکار پرندهها! یادش بخیر!
جوانی باچشمهایی سبز از سمت چپم نزدم میآید. از من درباره مرد عرب می پرسد؛ دینش چیست؟ میگویم مسلمان به نظر میرسد.
پوشش شبیه اسماعیلیان عربستان است که در مسجدالحرام دیده بودم. اما بعد از جستجو در گوگل متوجه میشوم که تفاوتهایی با نحوه پوشش آنها دارد
میپرسد در دستش چه کتابی است؟ میگویم قران کریم. سری تکان میدهد. خنده را در چشمهایش میبینم. پیداست که حیران رفتار مرد عرب است.
خانواده ای میآیند ترک زبان. چند دقیقه مینشینند و میروند. گویی ترجیح میدهند مکان دیگری را برای زیارت انتخاب کنند.
مرد عرب همجنان درحال تلاوت قران است. مردی میانسال کنارش مینشیند. میخواهد چیزی به او بگوید. جوان سیاه چردهای به اشاره میکند خلوت مرد عرب را بهم نزند. او کنار من بود با فاصلهای حدود سه متر اما تا آن لحظه متوجه او نبودم. به نظر میرسد همراهش است.
خادمی که ویلچر به دست دارد و با آن سالمندان را جابجا میکتد به سمت مرد عرب میرود و به زبان فارسی از او میخواهد با صدای آرامتری تلاوت کند. مرد عرب بیتوجه به تلاوتش ادامه میدهد. جوان سیاهچردهای که مرد عرب را همراهی میکند با اشاره از او میخواهد که به او کاری نداشته باشد. خادم ویلچر به دست وقتی متوجه میشود مخاطبش فارسی نمیداند سعی میکتد با زبان اشاره به جوان سیاهچرده منظورش را برساند. میگویم کاری به او نداشته باشد. روحانی جوانی که کمی عقبتر در سمت راستم نشسته است به کمک میآید. خادم ویلچر بهدست قانع میشود و میرود. هزار صلواتم به پایان میرسد. صفحاتی از کتاب را در آن شلوغی مطالعه میکنم و بر میخیزم تا از این مکان به مکان دیگری در حرم نقل مکان کنم. چهره مرد عرب را میبینم. محاسنش نیز حناگون است.
بعد از دقایقی و زیارتی و مناجاتی به سمت خروجی میروم.
از مسیری که به مسجد محمدیه منتهی میشود، خارج میشوم. به یاد دورانی میافتم که مهمترین تجمعات و سخنرانیهای سیاسی چپ و راست در همین مسجد انجام میشد. از آن دوران و آن مسجد خاطرهها دارم. در طرح توسعه حرم جزو حرم شده است؛ اما نام و مقام مسجد را حفظ کرده است.
نوشته روی درب را میخوانم: بر لنگه راستش نوشته: کسی گیرد خطا بر نظم حافظ* که هیچش لطف در گوهر نباشد و بر لنگه چپش: عجب راهیست راه عشق کانجا *کسی سر بر کَند کش سرنباشد!
@masaelepazuheshi
📝محمدصدرا مازنی
💠بازار روزهای تحقیر!
🔸️اخیراً بهلطف آسمانی شدن قیمتها پایمان به بازارهای روز قم باز شد. گشتوگذاری در دو ناحیه قم که این بازار برپا میشود، داشتم. دوشنبه و پنجشنبه. این سیر و سلوک را در چند شهر دیگر نیز تجربه کرده بودم.
یکی دو شهر شمالی و نیز چندی قبل در حومه شهر نیوکاسل واقع در ایالت نیوساوت ولز استرالیا. به اتفاق آقای دکتر اخوان طاهری-همکار خوبم در آن روزهای غربت-، قبل از سفر گواهینامه بینالمللی رانندگی گرفته بود. در مسیر محل سکونت به محل کار بودیم و بساط حاشیه خیابان توجهمان را جلب کرد. با دیدن صحنه بازار روز در کشور مدرنی چون استرالیا خشکمان زد. ماشین را در محل مناسبی پارک کردیم و به سمتش روانه شدیم. خیلی بزرگ نبود. حدود بیست سی نفر از زن و مرد و نوجوان بساط پهن کرده بودند. از مربا تا ابزارآلات و سایر وسایل مورد نیاز نو و دست دوم یافت میشد. بماند که برخی از مشاهداتمان عجیب مینمود. ناباورانه چیزی دیدیم که هرگز انتظارش را حتی در ایران نداشتیم! یک نفر لوازم آرایش دست دوم مثل کرم قوطی میفروخت.
البته محل بحث من بیان ابزارهایی که در بازارهای روز میفروشند نیست؛ بلکه نکته محوری و نقد من درباره مکان بازار روزهای روز قم است.
هر سه مورد از بازارهای شهرهای شمالی و استرالیا مکان مناسب و قابل قبولی داشتند. زمین بازار روز شهرهای شمالی در خیابانی خلوت و آسفالته که تردد خودرو کم بود و مسیرهای جایگزین مناسبی داشت و زمین بازار روز واقع در استرالیا نیز چمن بود.
اما در شهر کریمه اهل بیت(ع) بازار روز دوشنبهها و پنجشنبهها را تجربه کردم. هردو در زمین خاکی و بسیار زشت و توهینآمیز و زننده. ای کاش زمین خاکیاش مسطح بود و مشتری صرفاً نگران ریههایش در این ایام اپیدمی درگیری ریه نبود. بایست مراقب پاهای خویش نیز باشی. گاهی با فراز و فرود زمین و چاله چولههایی مواجه میشوی که لحظهای غفلت باعث زمین خوردن و در رفتن یا شکسته شدن دست و پا میشود. از یکی از فروشندگان پرسیدم: شهرداری بابت بساطتان عوارضی هم میگیرد؟ قبل از اینکه جواب دهد جوانی که مشتریاش بود گفت: حاج آقا، شهرداری از آب کره میگیرد! انتظار داری از اینها عوارض نگیرد؟. خب اخذ عوارض در قبال چه خدمتی؟ وقتی به منزل آمدم کفش مشکیام از خاکوخل پوشیده شده بود. شلوارم تا زانو خاکی بود و میبایست به شکم ماشین لباسشویی میرفت!
مسئولین مربوطه اگر نتواند چنین مشکل سادهای را حل کنند، چگونه میتوانند از پس معادلات دشوار و پیچیده شهری بر آیند؟ وقتی در شهری مذهبی به بدیهیترین حق انسانی توجه نمیشود، چه اعتمادی به رعایت حقوق مهمتری که از چشم عامه مردم پنهان است میتوان داشت؟
زیبنده نیست مردمی که از هرطرف در محاصره مشکلاتند و برای صرفهجویی در هزینه ناچار به آمدن در بازارهای روز هستند چنین توهین و تحقیری را تحمل کنند.
به امید تدبیری برای رفع این مشکل.
@masaelepazuheshi
محمد صدرا مازنی
بیگانه و پنج ساعت بیوقفه روی مبل!(1)
حدود پنج ساعت کافی بود تا بیگانۀ آلبرکامو را بههمراه مقدمۀ تحلیلی ژرمن بره و کارلوس لینز بخوانم. پنج ساعت بیوقفه روی مبل! اما پنجاه ساعت تفکردربارهاش نیز کم است. نه برای بیگانه، بلکه برای انسانی که از خود بیگانه میشود و نه برای نسل آلبرکامو که برای نسل خودم! کافی است به زوایای پیدا و پنهان این اثر دقت شود. بیگانه پروژهای بر شکست دین در روزگار افول کلیسا است. و این هشداری برای من و صنف من است. در مصاف ظاهری خیر و شر قابیل پیروز شد، علی(ع) خانه نشین شد، حسین(ع) به قربانگاه رفت و مهدی(ع) پرده نشین شد. اما امید در من و خویشاندان روح من زنده است. به ظهورش و پیروزی ابدی خیر بر شر.
این اثر برنده جایزه نوبل ادبیات ۱۹۵۷ شد.
امیرجلالالدین اعلم آن را برای نشر نیلوفر ترجمه کرد. زیبا بود. کامو آن را در سال ۱۹۴۲ بههنگام دهشت جنگ جهانی دوم نوشت. زمانی که شاید بدبختی مردم، بسیاری را به مذهب بدبین و کورسوی امید به آینده و سرنوشت انسان و وعدۀ ادیان به واپسین زندگی را با چالش جدی مواجه کرده بود. در داستان خبری از جنگ نیست، اما پیداست که تفکرات قهرمان داستانش بسامدی از انسان جنگ زده است. آبشخور بیگانه به گفته ژرمن بره: «تجربه شخصی نویسنده از زندگی بود.» آلبرکامو با نسلی میزیست که دو جنگ جهانی را تجربه کرده بود و مگر برای مردمی که زندگی را با بیپدری، بیهمسری، بیفرزندی و دیگر آسیبهای جسمی و روانی جنگ و با رنج و غم نان سپری کرده باشند باوری باقی میماند؟.
کامو بازمانده جنگ بود. پدر فرانسویاش در ۱۹۱۴ در جبهه مُرد و مادر اسپانیایاش او و دودیگر فرزندش را به الجزایر برد. از کودکی کار میکرد تا نان خانواده را تأمین کند. و این نیز شاید برایش حجتی برناباوری به خدا و پوچی بود.
بیگانه سرگذشت کارمند جوانی فرانسوی بهنام مورسو در شهر الجزایر است که به رشته تصادفی از رویدادها گرفتار میشود. مورسو هنجار نمیشناسد و در دنیایی زندگی میکند که مفاهیمش با آنچه عامه میپسندند متفاوت است.
مرگ مادری که در آسایشگاه جان میدهد او را نمیآزارد. شب را در کنار جنازه مادر صبح میکند، بدون اینکه قطرهای اشک در فراقش خرج کند. در تشییع جنازهاش شرکت میکند و درست فردایش را به شنا میرود و با دختری آشنا میشود و با او به خانه میآید. بهگفته ژرمن بره« مورسو از این رو چنین مینماید که از ریا و وانمودکاری ناتوان است و بیاعتنا بههمرنگی با جماعت است.» به نظر میرسد همین تفرد او را به اگزیستانسیالیسم الحادی نزدیک میکند، اگرچه کامو گرایشی به نیچه، کییرکگارد، هایدگرو یاسپرسس دارد، اما اتهام تمایل به فلسفه وجودی را رد میکند. از نظر او داستانش صرفاً تبیینی از پوچی است.
بهگمان راوی داستان هیچ چیز معنایی ندارد با این حال رواقیگونه دم را غنیمت میشمرد و از فرصتهایش حتی با نسیمی لذت میبرد. زندگی برای مورسو درآغاز اینگونه نیست. او جلوههای هستی بخش(خدا) را نمیبیند. اساساً کسی نیست تا او را به حضور باری آشنا کند.( أَلَمْ يَأْتِكُمْ نَذِيرٌ) و آنجا که در آخرین ساعات زندگی قبل از اعدام- با گیوتین-، کشیشی برای دعا و طلب استغفار به سویش میآید، او را نمیپذیرد و سرسختانه ناامیدیاش را به زندگی پس از زندگی ابراز و با کشیش دست به یقه میشود، چرا که او کمکهای دین و فلسفه را فریب میشمرد!
با این حال درپایان به ارزش بیمانندی زندگی پی میبرد و همین برای دم غنیمت شمردن و لذت بردن از زندگی برایش کافی است.
رفتارش در لحظات پایانی زندگی نیز با عرف عام متفاوت است. اگر بدانیم چیزی به پایان عمر ما نمانده چه میکنیم؟ بسیاری از ما زودتر از زمان فرارسیدنش میمیریم. باقیمانده عمر را احساس خفگی میکنیم. بیاشتها میشویم و زندگی را برای خود و دیگران زهرمار میکنیم. اما مورسو بهرغم تُرد و شکنندهای زندگی در لحظات پایانیاش، آن را در آغوش میکشد! بهزعم او ارزش زندگی در لحظههای پایانی بیشتر میشود.
@masaelepazuheshi
محمد صدرا مازنی
بیگانه و پنج ساعت بیوقفه روی مبل!(۲)
داستان قتل نیز آنهم «به علت آفتاب» ما را به یاد ماجرای آیشمن در اورشلیم میاندازد و تعبیر زیبای هانا آرنت. با خواندنش ابتذال شر هانا آرنت برایم تداعی شد. چگونه میشود با دلیلی پیشپا افتاده مرتکب قتل مردی شد؟ خیلی ساده! نیازی به مرور پروندههای جنایی نیست!
ژان پل سارتر فیلسوف و نویسنده فرانسوی در مقدمهای بر این رمان مینویسد: بیگانه اثر آقای کامو تازه از چاپ بیرون آمده بود که توجه زیادی را به خود جلب کرد. این مطلب تکرار میشد که این اثر «بهترین کتابی است که از متارکه جنگ تاکنون منتشر شده». در میان آثار ادبی عصر ما این داستان، خودش هم یک بیگانه است. داستان از آن سوی سرحد برای ما آمدهاست، از آن سوی دریا؛ و برای ما از آفتاب، و از بهار خشن و بی سبزه آنجا سخن میراند؛ ولی در مقابل این بذل و بخشش؛ داستان به اندازه کافی مبهم و دو پهلو است: چگونه باید قهرمان این داستان را درک کرد که فردای مرگ مادرش «حمام دریا میگیرد، رابطه نامشروع با یک زن را شروع میکند و برای اینکه بخندد به تماشای یک فیلم خنده دار میرود.» و یک عرب را «به علت آفتاب» میکشد و در شب اعدامش در عین حال که ادعا میکند «شادمان است و باز هم شاد خواهد بود.» آرزو میکند که عده تماشاچیها در اطراف چوبه دارش هر چه زیادتر باشد تا «او را به فریادهای خشم و غضب خود پیشواز کنند...»
@masaelepazuheshi
محمد صدرا مازنی
خنده پاییز روی لبهای انار!
روند ناتمام افزایش لحظهای قیمتها سبک زندگی خیلیها را تحت تاثیر قرار داد. اینکه برخی از میوهها جزو خوراکیهای لوکس شده یا قیمت گوشت و مرغ و تخم مرغ و ماست و برنج و مانتد آنها مردم را به ستوه آورده، سویه منفی افزایش قیمتها بوده. اما برای من جنبههای مثبتی هم داشت! مثلا در منزل ما دوتا اتوی خراب بود که هفته گذشته تعمیرش کردم. بماند که هزینه تعمیر از قیمت خریدش بیشتر شده! اتوهایی که از هفت هشت سال قبل استفاده نشده بود و جایش را به اتوی نویی داده بود. یا جاروبرقیای داشتیم که نیاز به تعمیر داشت و رفتیم جارویی دیگر خریدیم. حدود پانزده سال پیش. یک ماهی میشود که فروتنانه سراغ جاروی قدیمی رفتیم و بعد از تعمیرش به کار گرفتیم. یا اینکه به یُمن همین آسمانی شدن قیمتها تلاش کردیم تا گوجه فرنگی تهیه کنیم و رب خانگی را به هوای صرفهجویی تجربه کنیم. صبح امروز هم سعادتی نصیب ما شد تا بیست و هفت هشت کیلو انار به قیمت کیلویی چهارهزار و پانصد تومان تهیه کنیم به امید تهیه رب انار.
ساعت چهار تا شش بعداز ظهر به اتفاق همسر و دخترم نشستیم بر گرد وجود انارها حلقه زدیم تا دانههای یاقوتی را از پوستش جدا کنیم. در یک دست قاشقی چوبی و در دست دیگر اناری که تکههای به هم متصلش با ضربههای قاشق چوبی منفصل میشد. یاقوتها هم قِل میخورد درون ظرف. بیاختیار پرت شدم به دوران کودکیام. خانه کاهگلی کوچکی در محله مازنیها در مرکز روستایی که اینک برای خودش شهری شده! تنها دو اتاق سه در چهار داشت و یک آشپزخانه که بعدها اضافه شده بود. به زبان محلی بهش کنتور میگفتیم.
سقفش با چوب تزئین شده بود. دیوارهای کاهگلی هرچندوقت یک بار بهرنگ آبی آسمانی پوشیده میشد. افتخار این مسئولیت بزرگ بهعهده برادرم حاج محمد بود و من! کف اتاقها با کاهوگلهای مخصوص اندوده می شد. شیروانیاش انبار بزرگی بود برای خودش! اغلب سیر و پیاز و گردو و انار و کدو روی بام پهن بود. حفرهای روی سقف تعبیه شده بود که از طریق نردبان ما را به بام خانه میرساند. خانههای آن روزها عمدتا با سفال تزئین شده بود، خانه ما اما حلبی بود. روزهای بارانی بمباران صدا بود دانهها که نه، رشتههای ممتد باران وقتی به سقف حلبی خانه میخورد، انگار چند هواپیما در حال بمباران خانه هستند!
ایوانش اما جنس خاطرهها یمان را از ان خانه جور میکرد. با ستونها و نردههای چوبی روی ایوان حصیربافت پدرم بود. حیاط خانه کوچک بود، با این حال داخلش حوزچهای داشت. روی دیوار و نردههای ایوان پر بود از گلها. شمعدانیهای روی دیوار و نوعی گلهای زرد خودرو که بهش قُزِواش میگفتیم بیشتر به چشم میآمدند.
پاییز گرم انارها از درخت جدا میشد. روی ایوان که بهش تختسر میگفتیم انارها روی پارچهای روفرشیمانتد و سینیهای مدور بزرگ که بهش مجمع میگفتیم، گذاشته میشد. دور انارها حلقه میزدیم. من بودم و مادر و پدر بودند و برادرم محمدباقر و خواهرم صدیقه. اغلب همسایهها هم بودند. خیرالنساء همسر عمویم اصغر که بهش خیران عمه میگفتیم و اخیرا به رحمت خدا رفت. به همراه محمد علی که همسن و سال بودیم و اغلب باهم بودیم. زن عمو صفرعلی. و گاهی دخترش زهرا خانم و پسرش قاسمعلی. زن عمو غلامرضا و دخترها و پسرهایش. مخصوصا مسلم. خلاصه همسایهها کم نبودند. مدل زندگی اون روزها هم مثل امروز نبود. همسایهها باهم بودند. در کار خانه و مزرعه به هم کمک میکردند.
انارها را دون میکردیم. مقداری آب به قابلمه اضافه میشد و حدود دو ساعت روی اجاق هیزمی که بهش کِلِه میگفتند، میماند. در این مرحله دخترها و پسرها کاسه بهدست منتظر بودند تا ملاقهای از انار پخته شده بخورند. انار ترش و ملس. وای که چقدر میچسبید!
مرحله آخر هم فرایند فشردن و ابگیری شروع میشد. و در نهایت روی شعله کم حدود چهار پنج ساعت آبش بخار میشد و عصارهاش میماند.
بچهها فقط در مرحله دون کردن مشارکت تفننی داشتند و در مرحله دوم از انار پخته شده میخوردند. مراحل دیگر به عهده مادرها بود. نه برایشان جاذبهای داشت و نه اجازه داشتند به این مرحله خطرناک که با شعلههای آتش همراه بود نزدیک شوند.
در مرور صفای آن روزها بودم که خویش را در خانهای دیدم که دیگر کاهگلی نبود و خیلی چیزهای دیگر نیز جور دیگر شده بود!
@masaeleaklaqi
محمد صدرا مازنی
جهان زندان من است. من در خواب رؤیایی دیدم! (۱)
🔹️«اگر مدتی را در زندان مُردوویا نبودهای اصلا نمیدانی زندانی بودن یعنی چه». «زنان زندانی مجبور میشوند روزی شانزده تا هفتده ساعت کارکنند و هر هشت هفته تنها یک روز حق استراحت دارند!!!» این تنها بخشی از مجازاتِ نقد پوتین رئیس جمهور روسیه توسط گروهی پانک راک به نام پوسیرایت در روسیه بود. گروهی که خواننده اصلیاش خانم «نادژدا تولوکونیکووا» است. او را یکی از برجستهترین و رادیکالترین هنرمندان قرن بیستویکم دانستهاند که تعدادی از جنجالیترین و مهمترین اجراهای موسیقی این سالها را در ضدیت با سیاستهای پوتین، دولت چین، کلیسای ارتودوکس و البته سرمایهداری جهانی به سرپرستی آمریکا داشته است. امروز فرصتی دست داد تا کتاب «جهان زندان من است. من در خواب رؤیایی دیدم» را بخوانم. روایت گفتوگویی که بین اسلاوی ژیژک فیلسوف اسلوونیایی مشهور چپِ زنده جهان، با نادژدا تولوکونیکووا.
🔹️این زن وقتی به زندان مردوویا منتقل میشود با اردوگاهی کیفری که بیشترین موازین امنیتی، طولانیترین روزهای کار اجباری و وقیحانهترین میزان سرکوب حقوق زندانیان را دارد، مواجه میشود. قبل از تجربه مردوویا در زندان دیگری به نام پارتسا سرهنگی به نام گوپریانف به او میگوید: «بهتر است از همین حالا بدانید که وقتی موضوع سیاسی میشود، من بیشتر استالینیستم». برای فهم این جمله نیازی به خواندن تاریخ دوران سیاه استالین نیست. کافی است کمی منطق حکومتهای توتالیتر و الیگاریشی را بشناسی یا با آشویتس هیتلر آشنایی مختصری داشته باشید. استالینیسم برای یک سرهنگی که اداره اردوگاه کار اجباری را برعهده دارد یعنی گولاک! و کافی است نامش را بشنوی تا لرزه بر اندامت بیافتد! تاعطای سیاست را به لقایش ببخشی. تا عدالتطلبی یادت برود! گولاک سرواژۀ اداره کل اردوگاههای کار و اصلاح است که نواحی سردسیری نظیر سیبری و استپهای قزاقستان و بیابانهای ترکمنستان را در زمان ژوزف استالین اداره میکرد. نادژدا در اولین نامهاش به اسلاوی ژیژک مینویسد: «زندانیان مجبورند تا در گذرگاهی حصاربندی شده بنام لوکالکان میان دو منطقه اردوگاه تا خاموشی صبر کنند و حق مراجعه به محل اسکان خود را ندارند، حال میخواهد پاییز یا زمستان باشد، تفاوتی ندارد. در گروه معلولین و سالخوردگان، روزی زنی از فرط انتظار در گذرگاه لوکالکا به حدی دچار سرمازدگی شد که مسئولین مجبور شدند انگشتان یکی از پاهای وی را قطع کنند».
🔹️بهرغم همه سختیهای زندان، اما بزرگترین ناراحتی نادژدا مربوط به موضوع دیگری است؛ او از اینکه مسئولین اداره اردوگاه با توسل به شدیدترین ابزار سرکوب از درز هرگونه شکایت دربارۀ اردوگاه کیفری به بیرون از دیوارهای آن جلوگیری میکنند، گلایه میکند! تحمل همه مشکلات از جمله کار شبانهروزی شانزده تا هفده ساعته بهخاطر این است که اگر زبان به اعتراض بازکنی با انبوهی از مشکلات و آزار و اذیت مواجه میشوی. اعتراض، گلایه و درز اطلاعات زندان به بیرون نه تنها مشکل را حل نمیکند، بلکه شرایط زیست درون زندان را برای بقیه نیز سختترخواهد ساخت. برای انصراف شما از اعتراض از تهدید فشار جمعی استفاده میکنند: «تو از نبودن آب گرم کافی شاکی هستی، پس آب گرم را کاملاً و برای همه قطع میکنیم. تا جایی که آزار صرفاً به شخص برسد، تحمل آن ممکن است، ولی هنگامی که آزار جمعی میشود و تأثیرش را همه احساس میکنند، چیز دیگری است. بدین معنی که ممکن است تمام زندانیان اردوگاه به خاطر شما تنبیه شوند».
@masaelepazuheshi
محمد صدرا مازنی
جهان زندان من است. من در خواب رؤیایی دیدم! (۲)
🔹️در لابلای مکاتبات ژیژک و نادژدا نکات جالبی به چشم میخورد. ژیژک در نامه سوم از ول جان. جی. چپمن، مقالهنویس سیاسی آمریکایی، در سال1900 درباب رادیکالها نقل میکند: «مرغ آنها همیشه یک پا دارد تغییر نمیکنند؛ آنها زیر سیل جرائم و افتراها از قبیل خودخواهی، شهوت قدرت، بیتفاوتی به فرجام آرمانشان، فناتیسم-عصبیت و جموداندیشی به یک فرقه-، بیهودگی، بیمزگی، لودگی و بیاحترامی بسر میبرند. اما نوای آنها گوشهایی را خوش میآید. این است قدرت عظیم عملی رادیکالها، در ظاهر هیچکس پیروشان نیست، اما همه حرف آنها را باور میکنند. آنها با دیاپازونهایشان نتِ لا را مینوازند و همه میدانند که آن نت حقیقتاً لا است گرچه نوای مقدس دیرین، سُل بم است.»
و نادژدا در نامه چهارم مینویسد: «دوسال زندان پیشکشی به تقدیرمان بود و به سبب آن توانستیم نت لا را زمانی بشنویم که همه آن نت را سل بم میشنیدند.»
در نامه پنجم ژیژک به نادژدا ضمن نقد سرمایهداری معاصر از قول فیلسوف دلوزی، برایان ماسومی وضعیت سرمایه داری معاصر را تشریح میکند که چگونه از منطق هنجارسازی تمامیتخواهانه عبور کرده و منطق افراط در تنوع را درپیش گرفته است: «هرچه متنوعتر، حتی به گونهای افراطی، بهتر. زیرپای هنجار سست شده است، قوانین سست و سستتر میشوند و این بخشی از دینامیک سرمایهداری است.»
در مقابل نادژدا در نامه ششم مینویسد: «سرمایه داری مدرن میخواهد به ما بقبولاند که کارکردش بر مبنای اصول خلاقیت آزاد، توسعۀ نامحدود و متنوع است، روی دیگر سکهاش را پنهان میکند تا بر این واقعیت سرپوش بگذارد که میلیونها نفر بردۀ شیوۀ تولید ابرقدرت همیشگی هستند، ما میخواهیم این دروغ را برملا کنیم.»
🔹️و وقتی ژیژک از او میخواهد از وضعیتش در زندان بگوید و درباب روزمرگی زندگیاش و اینکه چقدر برای خواندن و نوشتن وقت دارد و رفتار زندانبانان با او چگونه است، با عزت نفسی مثالزدنی مینویسد: «تو نباید از اینکه من از سختی واقعی زجر میکشم ناراحت و نگران باشی، چرا که تو در حال برملاکردن دروغهای تئوریک سرمایهداری هستی، من ارزش محدودیتها و چالشهای پیشرو را میدانم و حقیقتاً دوست دارم که ببینم: چطور با آن کنار میآیم؟ و چگونه میتوانم این را به تجربهای سازنده برای خود و دوستانم تبدیل کنم؟...» این جملات موجب میشود که ژیژک در مقام یک فیلسوف نامه بعدیاش نه خطاب به یک هنرمند خوانندۀ پانک، بلکه خطاب به یک فیلسوفی دیگر بنویسد و آن را با این جمله شروع کند: «بعد از خواندن پاسخت شرمسار شدم، نوشته بودی تو نباید از اینکه من از سختی واقعی زجر می کشم ناراحت باشی...نامه اخیرت نشان داد که بیش از آنی [که درباره سختیهای زندان با توسخن بگویم]، تو یک شریک در بحث تئوریک هستی»
🔹️درباره این کتاب میخوانیم: «کتاب «جهان زندان من است؛ من در خواب رویایی دیدم...» روایت گفتوگوی اسلاوی ژیژک با نادژدا تولوکونیکووا در زمانیست که این خواننده در زندان روسیه و در انتظار روز محاکمهاش به سر میبرد. این گفتوگو که جرقهاش از روایت نادژدا دربارۀ رویای نامهنگاریاش با ژیژک زده شده، در واقعیت سرشار از گشودگی و باز شدن دریچههایی رو به سیاست و فرهنگ در جهان امروز است. ژیژک با همان وجد بیمانندش در جهان زندان من است برابر تولوکونیکووا قرار گرفته که با ذهن جوان، خلاق، باهوش، هوشیار و حملهورش، یکی از بهترین دیالوگهای این سالها را میان فیلسوف و هنرمند شکل داده است. جهان زندان من است اعلان جنگ علیه همه ساختار استثمار و بردگی صاحبان قدرت و سرمایه است که با شواهد و استدلالهای کمنظیرش افسانه دوگانههای چین/ روسیه و آمریکا را پایان میدهد و همۀ آنها را به درستی در یک سو و زمین و انسانهای گرفتار در چنگال آنها را در دیگر سو قرار میدهد»
پ. ن۱: در زمان استالین سه چهارم افسران و تمام پیشکسوتان کمونیست و یاران لنین بجز خود استالین محاکمه و به جرم خیانت اعدام شدند یا با یک درجه تخفیف محکوم به کار اجباری در گولاگ شدند. در ضمن تمام افراد خانواده محکومین به جرم خیانت زندانی میشدند، حتی کودکان و سالخوردگان را نیز شامل میشد. بسیاری از زندانیان از سرما، گرسنگی و خستگی جان باختند.
پ.ن۲: دیاپازون وسیلهای فلزیست دارای دو شاخه که انتهای آنها به یک پایهٔ مشترک وصل شدهاست. با وارد شدن ضربه به شاخههای آن، دیاپازون به ارتعاش درمیآید و امواج صوتی در یک بسامد-فرکانس-، خاص تولید میکند.
دیاپازون کاربردهای مختلفی از جمله کنترلکردن نُتها و کوک کردن سازهای موسیقی دارد.
پ.ن۳: نت لا ششمین نُت از هفت نت اصلی موسیقی است.
@masaelepazuheshi
#اطلاعیه
🔸سلسله نشستهای علمی🔸
📍عنوان: پژوهش در حوزه
(ضرورت، راهکارها، لوازم)
🎙استاد مدعو: حجتالاسلام والمسلمین مازنی (دبیر جشنواره علامه حلی کل کشور )
📆 زمان: سه شنبه مورخ ۱۴۰۰/۰۷/۲۷
🕰 ساعت:۱۰ الی ۱۱:۳۰ صبح
🏢 مکان : حوزه علمیه ابوذر (رضی الله عنه)
🆔 @pazhuhesh_abuzar
@masaelepazuheshi
محمدصدرا مازنی
علم پزشکی، امکان کشف یک ابَر راز و دهشت آینده! (۱)
«میلیونها نفر از مردم، در حال مبارزه با اضافه وزن هستند و بهرغم تلاشهای فراوان و ورزش، موفق به کاهش وزن نمیشوند. بهتازگی دانشمندان متوجه شدهاند که باکتریهایی که تحت عنوان میکروبیوم در بدن ما زندگی میکنند ممکن است در کاهش یا افزایش وزن مؤثر باشند. به همین دلیل است که به فکر استفاده از روش جدیدی به نام لاغری با پیوند مدفوع و یا کپسول مدفوع افتادند.» دسترسی به این خبر دشوار نیست. با یک جستجوی ساده در اینترنت این خبر و خبرهای دیگری از این دست را میتوان یافت.
اینکه در درمان بعضی از بیماریها از مدفوع استفاده شود، احتمالاً برای بسیاری از خوانندگان تازگی دارد. برای من نیز این خبر چندان مسبوق به سابقه نبود. بهگمانم اولین بار خرداد سال1399 ویدئویی از دکتر ملکزاده وزیر اسبق بهداشت پخش شده بود. او گفته بود افرادی که لاغرند اگر مدفوعشون را پیوند بزنیم به افراد چاق آن افراد لاغر میشوند. و برعکس. به گفته دکتر ملکزاده این روش درمانی که به پیوند مدفوع شهرت دارد در ده سال گذشته متداول شده است.
در خبری دیگر خواندم: « شهروندان ماساچوست میتوانند از مدفوع خود کسب درآمد کنند! این مطلب خیلی عجیب به نظر میرسد تا اندازهای هم حال آدم را بد میکند. اما این مسئله واقعیت دارد و اهالی ماساچوست مدفوع تحویل میدهند و پول میگیرند.
بانک خون و بانک سلولهای بنیادی شنیده بودیم، اما «بانک مدفوع» نه. اما سازمانی به نام OpenBiome در ماساچوست هست که یک بانک مدفوع به شمار میرود و برای داوطلبانی که مدفوع خود را در اختیار آنها قرار میدهند، روزانه 40 دلار دستمزد پرداخت میکند.»
گویا سابقه این روش درمانی نیز چندان جدید نیست! در جستجویی دیگر دیدم: «اولین مثال پیوند مدفوع را میتوان در چین، در قرن چهارم میلادی جستجو کرد که نوشتارهای آن زمان به استفاده از پیوند مدفوع در درمان مسمومیت غذایی و اسهال اشاره میکنند. بعدها در قرن شانزدهم، گیاهشناس معروف لی شیزن بیماریهای گوارشی را با استفاده از دارویی به نام «سوپ زرد» یا «شربت طلایی» درمان میکرد. این ماده حاوی مدفوع تازه، خشک شده و یا تخمیر شده بود....طی جنگ جهانی دوم، سربازان آلمانی گزارش کردند که برای درمان اسهال خونی باکتریایی، به طور مؤثر از مدفوع تازه شتر استفاده میکردند». بهنظر میرسد علم پزشکی در این فقره دارد به جاهای جالبش نزدیک میشود. موضوعی که به آرزوی کهن انسانها درباره طول عمر انسان مرتبط است. شب گذشته خبری توجهم را جلب کرد: «محققان در شرایط آزمایشگاهی با جایگذاری مدفوع موشهای جوانتر در روده موشهای پیرتر، پروسه زوال شناختی مرتبط با فرآیند پیر شدن موشها را معکوس کردند. این مقاله در یک ژورنال علمی چاپ شده و در واقع اولین مقالهای است که ارتباطی بین سلامت روده و معکوس شدن سن در جوندگان را نشان میدهد. چنین اتفاقی مثل این است که دکمۀ به عقب بازگشتن در پروسه افزایش سن جانداری را فشار دهیم. مدفوع یک موش جوان رو 8 هفته دادن به یک موش پیر توانایی مغزی موش پیر برگشت به حالت جوانی ...» نامیرایی که نه، زیرا اگرچه درشرایط طبیعی امکان زندگی انسان به هزار هم برسد، اما عوامل دیگراخلاقی و طبیعی نظیر قتل و تصادفات جادهای و سیل و زلزله و مانند اینها همچنان تهدید جدی زندگی انسان بهشمار میرود. با این حال اگر انسانها امکان زندگی طولانی به مدت هزار و بیشتر را داشته باشند کمی ترسناک نمیشود؟ ما به همین مدت عمر و زندگی کوتاه عادت کردیم. دیدن یک پیرمرد نود ساله ما را به وجد میآورد. اما برای خودمان در شرایطِ «همه چیز عالی» بیش از هفتاد هشتاد سال را پیشبینی نمیکنیم! من در این مورد خیلی شانس داشته باشم شصت را تجربه کنم!
@masaelepazuheshi
محمدصدرا مازنی
علم پزشکی، امکان کشف یک ابَر راز و دهشت آینده! (۲)
به راستی اگر قرار بر تجربه هزارهها باشد، بشر با چه چالشهایی مواجه خواهد شد؟ انسانی که برای زندگی هفتاد هشتاد ساله-که دهۀ آخر عمرش را با بیماریهای رنگارنگ دست و پنجه نرم میکند_، به انواع کثافات از دروغ و دزدی و غارت بیتالمال و قتل و کشتار دست میزند، چه خواهد کرد؟ ناتوانی در درمان برخی از بیماریها موجب توسل عدهای از بیماران به اتانازی شده است، آیا اتانازی با پیشرفت علم پزشکی به موزه تاریخ ملحق میشود؟ یا این مشکل برای انسانهای هزارهای هم باقی است؟ بحران معنی چه حالی خواهد داشت؟ وضعیت خودکشیها و یأس و ناامیدیها چگونه میشود؟ مؤلفههای روانشناختیِ نرم امید به زندگی-نظیرشادکامی-، بالاتر میرود؟ جنس حکمرانی دنیای آینده به شکل پیشبینی جرج ارول در کتاب 1984 خواهد بود یا مانند آیندهنگری آلدوس هاکسلی در دنیای قشنگ نو؟ آیا دنیای آینده دنیای جنگ ابرقدرتها برای تصاحب زمین بیشتر خواهد بود؟ یا نبرد دیگری را باید به انتظار نشست؟ آیا زمین برای زندگی هزارهها تنگ نخواهد شد؟ آیا پیشبینی زندگی در مریخ و امکان خرید قطعاتی در آن سیاره توجیه پذیرتر نمیشود؟ آیا حکمرانان دنیا به جای کشورگشایی به فکر فتح سیارهها نخواهند افتاد؟ در وضعیتی اینچنین بعضی از صاحبنظران آیندهپژوهِ معاصر همچنان سرحرفشان میایستند که: «آینده از آن دیتا است و حذف انسان توسط هوش مصنوعی و دیگر گونههای دستسازش دور نیست»؟، چنانکه انسان خردمند گونههای دیگری را به تاریخ ملحق کرده است؟
این پرسشها بابی است برای پرسشهای فراوان دیگر. ربطی به روش درمانی ندارد. حتمی بودن مرگ دلهرهای تاریخی است که او را به جستجوی رازی برای مانایی مشغول کرد. دیر یا زود این ابَرراز کشف خواهد شد. جاودانگی آرزویی دیرین و معنی بخش است. دین این مشکل انسان طبیعتگرا را حل کرده بود. اما میل به زندگی بیشتر در این دنیا یک خواست طبیعی است که دیندار و بیدین نمی شناسد. باور معاد از جنس دینشناختی است، اما عشق به زندگی در دنیا یک مسئله روانشناختی است. مؤمنین نیز هزارسال زندگی عزیز را از صد سال و کمتر دوستتر دارند!
پ. ن: حدیث تردد گواه مطلب اخیرم است که مؤمنین نیز دوستدار زندگی در دنیایند: از امام صادق(ع) روایت شده است که پیامبرخدا(ص) فرمود: «قَالَاللَّهُ عَزَّوَجَلَّ: مَا تَرَدَّدْتُ فِی شَیْءٍ أَنَا فَاعِلُهُ کَتَرَدُّدِی فِی مَوْتِ عَبْدِیَ الْمُؤْمِنِ إِنَّنِی لَأُحِبُّ لِقَاءَهُ وَ یَکْرَهُ الْمَوْتَ فَأَصْرِفُهُ عَنْهُ ...تردید ندارم در چیزی که کنم؛ چون تردیدم در مرگ بنده مؤمنم که ملاقات او را خواهانم و او مرگ را نخواهد و آن را از او بگردانم ...».
@masaelepazuheshi
محمد صدرا مازنی
ضیافت باران
به هوای زیارت مادر چمدان را بستم و به راه افتادم. به اتفاق خانواده. نیمی از راه را بر جادهای خشک راندم. آسمان پاک و آبی بود. بدون لکهای ابر. خورشید میتابید. هوا گرم و لاجرم کولر خودرو روشن. حوالی فیروزکوه انبوه ابر را بر فراز ارتفاعات البرز دیدم. مشت بارش بود. آغوشش مرا به خویش میخواند! پیچ و خم گدوک مه به استقبال آمد. من نگین بودم و مه حلقهای که مرا در بر گرفته بود. بی صدا و مهربان برگردم حلقه زد و دستم را از قطرههایش پر کرد. با نوازشش بدرقه شدم. از تونل گذشتم. ماموریت مه به پایان رسیده بود. آنسوی تونل قیامت بود. تیم تشریفات طبیعت سنگ تمام گذاشته بود. دهانه شمالی پل ورسک گروه موزیک آسمان سمفونی چهار فصل ریوالدی را با مهارت مینواخت! از آنجا روز جدیدی آغاز شده بود، بدون اینکه آن روز غروب کرده باشد! تا مقصد باران بارید. بیتوقف.
سه ساعت آسمان بود و باران و باران و جادهای که تمام نمیشد. برف پاککن خودرو همراه غبراقی بود که بیدرنگ کار میکرد. قرار نداشت این شیءِ دستساز آدمیزاد. با دور تندش باران را کنار میزد. و خودرد میتاخت. لحظههای گرگ و میش هیجانیترین زمان سفر بود. هوشیاری مضاعف میطلبید. باران هم قصد کوتاه آمدن نداشت. من برای دیدن مسیر سرم را به شیشه نزدیک کرده بودم. شب از راه رسید. دوباره باران. چشمهایم سنگین شده بود. خواب کافی نداشتم. اما باید میرفتم. زیر باران هم باید رفت! برای چیره بر خواب میبایست در پی چاره میبودم. دشوار نیست. راننده جاده باید سرش گرم باشد تا چشمانش گرم نشود! رانندگی حواس جمع میخواهد و تناولیدن بهترین امکان جمعوجور شدن حواس. هرچه از خوردنی در دسترس باشد. خوب است. تنقلات بهتر است. اگر چیزی هم پیدا نشد به فروشگاههای کنار جاده و سوپرمارکتهای شهرهای شمالی که در فاصله کمی از هم قرار دارند، مراجعه کنید، آنجا به قدر کافی خوراکی پیدا میشود!
چاره دیگری هم برای مبارزه با خواب نداشتم و البته خوردن هم راهکار بدی نبود. بهعلاوه زیر چَکاچَک باران تند پاییزی مگر میشود خودرو را متوقف کرد و چرتی میهمان چشمها کرد؟ هوا هم صاف باشد و اسباب مهیا، من آدمش نیستم کنار جاده را برای چرت انتخاب کنم. مگر اینکه همه راهها مسدود باشد تا مختصر خوابی به چشمانم هدیه دهم! پس سراغ سادهترین و لذتبخشترینش رفتم. تخمه آفتابگردان، چای نبات، میوه. دوباره تخمه آفتابگردان و چای و میوه و شعر مرتضی ساعتچی و صدای حجت اشرفزاده: «باران ببارد میروی، باران نبارد میروی... » و نگاه به جاده و بارانی که کوتاه نمیآمد. همان بهتر که کوتاه نیاید! آخرین بارانی که در قم دیدم را یادم نیست. مگر اینکه شهرهای شمالی ما را به ضیافتی چنین سخاوتمندانه دعوت کند....دوباره خواب و دوباره چای و باران ممتد و مستمر. گاهی بارانِ مجتمع در کنارههای سمت چپ جاده که حالا برای خودش رودخانهای شده با اصابت چرخ خودرو سونامیوار پرواز میکرد و چون شلاق بر شیشه خورو میکوبید. چرتم میپرد و همچنان برف پاککن بهکار است. مانند دو دست نحیف و قوی باران راه گمکرده را به سمت دیگر جاده هدایت میکرد. گاهی طوفان باران برای من یکنواخت بود و آرامش بخش. چشمها گرم میشد و ناگاه چرخ خودوری جلویی ماشه را میچکاند و بارانهای مجتمع را به شیشه ماشینم شلیک میکرد. و صدای دکلمه رضا رشیدپور در لابلای ترانه اشرف زاده که شعر زنده یاد قیصر امین پور را میخواند: «قطار میرود، تو میروی تمام ایستگاه میرود و من چقدر سادهام که سالهای سال در انتظار تو کنار این قطار ایستادهام و همچنان به نردههای ایستگاه رفته تکیه دادهام.» و خودرو چون قطار شعر قیصر میرود. من میروم. تمام جاده با من میرود به مقصد میرسم. به مقصود... و به مادر.
@masaelepazuheshi
محمدصدرا مازنی
روزمرّگی
روی مبل نشتهام. بعد از یک روز کاری مثل همیشه، با کمی تفاوت. تا ساعت۱۶ کار بود. خواب عصرگاهی حدود نیم ساعت_پیش بیاید بعدازظهرها استراحت میکنم_. و تا ساعت ۱۹ و سی دقیقه مطالعه و نوشتن درسنامه آداب و روش نقد و تا ساعت ۲۱ گشتی در شهر به همراه خانواده. شامم را هم میل کردم.
با خواندن و نوشتن از روزمرّگی فاصله میگیرم. اعتراف تولستوی کتابی است که در دست مطالعه دارم. از نشر نو. در باب معنای زندگی. گاهی نیز چشمم به تلویزیون دوخته میشود. از اخبار تا سریال و تا دیدن بازی حساس لیگ برتر فوتبال بین تیمهای محبوب کشور. فضای مجازی هم قوت غالب شده است. همنسلهایم همگی کمابیش آلودهاند. از واتساپ به ایتا و از ایتا به اینستاگرام و تلگرام. این سیروسلوک گاهی متوالی و نوبتی متناوب انجام میشود. اگر به برنامههای اصلیات صدمه نزند، خوب است. اگرچه زده است! مقایسه راندمان مطالعه در سالهایی که فضای مجازی نبود با این روزها هم میتواند جالب باشد. در محیط کار هم. برای خودش مصیبتی شده است. زمانی در فرنگ به چشم خویش دیدم کارگری را که مدیرش برخورد سختی با او کرده بود. چرا؟ جوان ببچاره جرمش این بود که بهرغم اینکه به سختی درحال کار کردن بود_آنهم کار یدی که چندان به تفکر نیاز ندارد_، با هدفون درحال گوش کردن موزیک بود. من شگفتزده شدم. امروز اما پرسه در فضای مجازی در محل کار چالشی برای راندمان کاری شده. آنجا را نمیدانم که آیا برای حل این مشکل ضابطهای تدوین شده یاخیر، در ایرانمان که مقرراتی برای این فقره تنظیم نشده است.
خلاصه اینکه خبر هک پمپ بنزینها را میتوان هضم کرد. مخصوصا اگر باک بنزین خودروات را روز قبل پر کرده باشی! اما از دسترس خارج شدن فضای مجازی را نه. وقتی شرایط زندگیات عوض بشود و مدتی در شرایط بهتری زندگی کنی، بازگشت به شرایط سابق عذاب آور میشود
طرح صیانت میخواهد چجوری اجرا شود که مردم عصبانی نشوند؟.خدا میداند. میگفتم میشود بدون بنزین زیست، اما بدون فضای مجازی نه! به یک باره آدم احساس میکند قرنها به عقب برگشته.
بند آخر یادداشت را همینجوری نوشتم. آقای آقاتهرانی نخواند!
@masaelepazuheshi
محمد صدرا مازنی
فصل گس پاییز یا بیوریتم زندگیام چسبیده به محور افقی نمودار؟
ساعاتی است به تکمیل چند یادداشت نیمه تمام میاندیشم. حتی توان رفتن به اتاقم و روشن کردن لپتاپم را هم ندارم. اصلاً دستم به نوشتن نمیرود. مدتی است حتی خاطرات روزانهام را با عجله مینویسم. یعنی تقصیر بازی پاییز است؟
شاید بیوریتم زندگی این روزهایم در پایینترین سطح نمودارش قرار دارد. شاید هم از خط خارج شده! نمیدانم ممکن است متوقف شده باشد! مثلا به چیزی گیر کرده! وقتی اینگونهای چگونه میتوانی بنویسی؟ حافظ هم که باشی شعرت نمیآید! کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد؟
مولوی هم سخنش ناقص میماند:
این سخن ناقص بماند و بیقرار.
دل ندارم بی دلم معذور دار
با این همه باور دارم این حالت درماندگی برای انسان عادی است و گذرا. این حالم را جزئی از زندگیام تفسیر میکنم. احترام و جایگاه خودش را دارد. مثل پاییز و زمستان این نیز میگذرد. بهار میآید.
ای دل به سردمهری دوران صبور باش
کز پی رسد بهار چو پاییز بگذرد
@masarlepazuheshi
محمد صدرا مازنی
ایلان ماسک و آینده فرهنگ
ایلان ماسک ادعا میکند پروژهای را در دست بررسی دارد که در صورت موفقیت نیازی به یادگیری زبان یا مترجم و مانند آن برای فهم زبانهای غیر مادری نیست!
به گفته او با ادامه توسعه تراشه مغزی نورالینک تا ۱٠ سال دیگر یادگیری زبان منسوخ میشود.
این یعنی اتفاقاتی بزرگ در راه آینده! یعنی احتمالا ورشکست شدن بازارهای ترجمه، مترجمان آثار مکتوب، مترجمان مجالس، لیدرهای تورهای گردشگری، یعنی به جهانی شدن نزدیکتر شدن! اگر این پرژه موفق شود_که میشود_، تفاوت فرهنگی و زبان و بوم با تهدید جدی مواجه خواهند شد، فرهنگها واسطهها را حذف میکنند و این نه به معنی حفظ فرهنگها بلکه بهمنزلۀ ادغام فرهنگها است. چالش جدید خطر التقاط فرهنگی است. بازار علم مطمئنتر ، فهم متن نیز برای اندیشمندان سادهتر و صرفهجویی در حوزه نشر و مانند آن بیشتر خواهد شد. نخبگانی که اصالت فرهنگی خویش را حفظ میکنند سادهتر میتوانند بهفهم و تحلیل و تفسیر و ارزیابی دیدگاهها و نظریههای رقیب بپردازند، اما مسئلههایشان بیشتر و دشوارتر میشود. چرا که عامۀ مردم از نخبگان پیروی نمیکنند، نخبگان و صاحبنظران برای آنها ناآشنایند! و این عجیب نیست. اینک نیز جوانان ما سلبریتیها و شاخهای فضای مجازی را بهتر از بزرگان علم و ادب میشناسند، آنزمان شرایط بدترخواهد شد. بجای مطالعۀ کتاب با ابزارهای نوین فناوری مأنوسند. فرصتی برای خواندن کتاب ندارند، حتی احساس نیاز به خواندنش نمیکنند. همه چیز با یک جستجوی ساده فراهم است و همه آنچیزهایی که فراهم است در بازارهای روزانه و شبانهای یافت میشود که کالایش را دانشمند و نخبۀ بومی که برخاسته از فرهنگ و جغرافیای فرهنگی کشورمان باشد، فراهم نکرده است. این چالش که فرهنگهای اصیل و خردهفرهنگها تبدیل به یک یا چندابرفرهنگ شوند تهدیدی جدی است.
@masaelepazuheshi
محمد صدرا مازنی
از چشمانداز ابدیت(۱)
هرگاه میخواستم هزینه فایده زندگی را برای دانشجویان تشریح کنم خط ممتد افقی بر تخته رسم میکردم که ته خط از تخته بیرون میزد! از نقطۀ شروع خط چند سانت جلو میرفتم و بیرحمانه آن را قطع میکردم. میگفتم این خط که تا بینهایت امتداد دارد خط زندگی است. نقطۀ آغاز خط بهمعنی تولد هر یک از من و شما است و این محدوده؛ یعنی «از نقطۀ شروع خط تا نقطهای که قطع شد»، محدودۀ زندگی دنیایی من و شما است. قطع شدن خط به مثابه قطع شدن وابستگی روح از بدن بود. یعنی زندگی در دنیا به خط پایان رسیده است. اما خط ابدیت ادامه داشت. زندگی جاری بود. سپس میگفتم زندگی را از چشمانداز ابدیت بنگرید. که اگر با اینچنین چشمی به زندگی نگاه کنید لحظههای زندگی به طرز شگفتانگیزی آسانتر سپری میشود هرچند سختودشوار باشد. این چشم به ما میآموزاند که انسان با همه غمهاوشادیها، بیمهاوامیدها، اضطرابهاوآرمشها تنها به اندازه یک وجب از زندگیاش را اینجا سپری میکند. و اگر از چشمانداز ابدیت نگریسته شود، یکوجب در مقابل خطی که تا بینهایت ادامه دارد، چیزی نیست. خوش باشیم، میگذرد. در رنج هم زندگی کنیم، میگذرد. خوب یا بد هم باشیم باید گذاشت و گذشت. پایداری ابدیت و فایده و لذتهای ابدی زندگی، هزینه و رنجهای زندگی این دنیا را توجیه میکند. «لقد خلقنا الانسان فی کبد.» اينكه انسان در دل رنج و سختى آفريده شده، يعنى كاميابىهاى دنيوى آميخته با رنج و زحمت است. «و ان الدار الاخره هی دارالقرار» [بیثباتی و بیوفایی برای زندگی دنیایی نوشته شده] و آنچه بادوام و پایدار است زندگی در ابدیت است. وقتی از این دریچه نگاه میشود زندگی معنای دیگری میگیرد. اگر آلبر کامو زندگی را از این منظر میدید در آغازین کلمات کتاب افسانه سیزیف نمیگفت: «فقط یک مسئله واقعاً جدی در زندگی وجود دارد و آنهم خودکشی است.» اگرچه او در ادامه، زندگی را پیشنهاد میدهد، اما بر پوچی و بیمعناییاش اصرار داشت و در نتیجه زندگی را فاقد ارزش زندگی دانسته و با طرح این سؤال که چرا باید زحمت زندگی کردن به خودمان را بدهیم میگوید: باید زمنیه پوچ وجود را تصدیق کنیم، و آنگاه بر احتمال همیشگی ناامیدی چیره شویم. او ارزش زندگی را نه به خاطر ابدیتی پیش رو که به دلیل اینکه میان زندگی و خودکشی، زندگی با ارزشتر است بر میگزیند. گویی میان بد و بدتر یا میان یک نوشیدنی ترش و تلخ مجبور به انتخاب باشیم!
@masaelepazuheshi
محمد صدرا مازنی
از چشمانداز ابدیت(۲)
امروز با عبارتی از اسپینوزا (1632-1677م) مواجه شدم که شبیه نگاهم به زندگی و ابدیت بود. او آموزههای سنتی و رسمی یهودیت، را به چالش میکشید و سرانجام در بیست و چهار سالگی(1677م) از جامعۀ یهودی طرد شد. اسپینوزا میگفت: «وظیفۀ فلسفه این استکه به ما بیاموزد چگونه به چیزها، مخصوصاً به رنجها و ناامیدیهایمان، از چشمانداز ابدیت نگاه کنیم، یعنی گویی از فاصلهای بسیار دور و یا از سیارهای دیگر به زمین نگاه میکنیم. از این چشمانداز رفیع، حوادثی که ما را به دردسر میاندازند دیگر آنقدر تکاندهنده یا بزرگ به نظر نمیرسند.»
اسپینوزا موحد بود. از دکارت الهام میگرفت، از او اما فراتر میاندیشید. دکارت میخواست تمام جهان مادی را بجز خدا و ارواح انسانی با قوانین مکانیکی و ریاضی تفسیر کند؛ اما اسپینوزا قصد داشت این روش را در مورد خدا و روح و رفتار و اعمال انسان هم تعمیم دهد. اسپینوزا هم مانند آلبرکامو دریافته بود که غالب چیزهایی که در زندگانی عادی به آن بر میخوریم، پوچ و بیفایده است، اما پیشنهاد او با پیشنهاد کامو متفاوت بود. آلبرکامو زندگی کردن را واجد ارزش میدانست، اما نه برای مفهومی والاتر، بلکه برای طی شدن تا نیستی محض. اما اسپینوزا در پیِ یافتن معنای زندگی در ابدیت بود. در جستجوی خدا.
میگفت: به تجربه دریافتم که غالب چیزهایی که در زندگانی عادی به آن بر میخوریم، پوچ و بیفایده است و چیزهایی که من بدانان دلبستهام یا گریزانم، به خودی خود نه خوب و نه بد هستند و نیک و بدها همه نسبیاند. اگر دلبستگی انسان به چیزهای ناپایدار و زودگذر باشد، چون از دست بروند، سبب یأسواندوه میشوند. بالأخره تصمیم گرفتم که بهجستجوی چیزی بپردازم که بهخودیخود خوب است و میتواند خوبی خود را به آنان منتقل کند و بهوسیله آن از سعادت ابدی برخوردار باشم. آنکه دلبسته به امور پایدار باشد، خوشی او همیشگی خواهد بود. دیدم مردم دنیا همه به دنبال اموری چون لذتهای حسی، ثروت و شهرت میروند و بهخاطر آن خود را متحمل سختیها و رنج و خطر میکنند؛ اما این قبیل امور هرچه افزونتر شوند، بیشتر مطلوب میگردند و سبب رضایت و سکون خاطر نمیشوند و موجب رنجها و دشمنیها و فسادها میگردند. این امور نباید مقصد قرار گیرند؛ بلکه باید وسیلهای برای رسیدن بهخیر بالاتر باشند. تنها عشق به یک حقیقت جاودانی و لایتناهی میتواند چنان غذایی برای روح تهیه کند که او را از هر رنج و تعبی آسوده دارد. بنابراین باید با شوق و نیروی هرچه تمامتر به دنبال آن رفت.»
@masaelepazuheshi
محمدصدرا مازنی
گعده شبانه(۱)
از ساعت هفت صبح که به اداره آمدم، فرصتی برای استراحت نداشتم. ناهار و شامم هم یکی شد. از اون روزهای پرکار بود. روزهای متراکم جلسهای. شدیم آیتالله مجلسی!
حدود ساعت ده صبح از جلسه کوتاه بارش فکری با مدیران معاونت پژوهش حوزه برای بررسی راهکارهای تقویت تولید علم در مراکز تخصصی که به پیشنهاد خودم برگزار شد به جلسه شورای معاونت پژوهش رفتم و از آنجا به جلسه کارگروه بررسی کاربرگهای ارزیابی جشنواره علامه حلی و از آنجا جهت شرکت در اجلاسیه مدیران واحدهای آموزشی وارد سالن اجلاسیه دارالاعلام شدم و دوباره در جلسه بررسی کاربرگها حاضر شدم و سپس به جمع دوستانم در جلسه تحریریه مجله رهنامه پژوهش در اتاق محل کارم پیوستم. نماز مغرب و عشا را همانجا خواندم و ناهار و شامم را میل کردم.
تعدادی از نامههای کارتابل اتوماسیون اداری را بررسی کردم و بخشی از کارهای مانده روی میزم را انجام دادم. ساعت هشت شب شد و من طبق برنامهریزی قبلی به سمت مجتمع یاوران مهدی راه افتادم. همسایه دیوار به دیوار محل کارمان در ساختمان مرکز مدیریت حوزههای علمیه بود. پرده ضخیم درب نگهبانی اداره را که کنار زدم، چشمم به آقای اسحاقی قائم مقام معاونت افتاد. ادامه مسیر کوتاهمان را در معیت او بودم. وارد حیاط مجتمع شدیم. دو لاله گمنام آرمیده در حیاط مجتمع را زیارت کردیم. توجه آقای اسحاقی به سن و سالشان جلب شد.
یکی نوزده و دیگری هفده ساله! احساس شرم کردم و حقارت در برابر عظمت روحشان. به یاد تعریض اخیر در فضای مجازی افتادم که شهدا را نه در پارکها که میبایست جلوی چشم مسئولین دفن کنند تا با دیدنشان بار سنگینی که به دوششان سنگینی میکند به یادشان بیاید.
برای لحظهای به خود پیچیدم و ترسیدم. گویی بودم در سرازیریای که اختیاری به کف ندارد و در راهی بینهایت میرود و نمیداند به کجا ختم میشود....
با آقای اسحاقی درباره شهدا مشغول گپ زدن بودیم که آقای اخلاقی هم از همکاران بینالملل به جمع ما ملحق شد. کمی بعد آقایان علیزاده و فرهنگیان دو دیگر مدیر معاونت پژوهش هم آمدند.
به اتفاق وارد لابی شدیم. لابی بزرگ مجتمع پر بود از همکاران. مدیران معاونت آموزش هم بودند. آقایان عینی و غبیشی و امیرخانی را یادم هست. همکاران بخش قائممقام مدیر هم که دستاندرکار اجلاسیه بودند، در تکاپوی کارها طولوعرض لابی را طی میکردند. روبروی درب اصلی لابی میزی برپابود و برای خودش نمایشگاهی بود از آثار مکتوب معاونت تهذیب. مشغول صحبت با یکی از مدیران مدارس شدم. از استان زنجان. دغدغه پژوهشیاش را شنیدم. آقای میرمطلبی مسئول امور طلاب هم از راه رسید. اندکی بعد آقای آل ایوب از مدیران امور بینالملل حوزه آمده بود. آن طرفتر آقای اسحاقی مشغول گفتوگو با آقای حقیقی مدیر استان هرمزگان شد. به جمع دونفرهشان پیوستم. پس از گپوگفتی کوتاه با راهنمایی یکی از همکاران بخش قائممقام مدیر به اتاق بزرگی هدایت شدیم. با مدیرانی که آنجا اسکان داده شده بودند حلقهای شکل گرفت. جمعا حدود پانزده_شانزده نفری میشدیم. سر صحبت با افت انگیزه طلاب جوان باز شد و معیشتشان و اینکه کرونا در ریزش طلاب از حوزه نقش داشت و میباید مطالعهای درخصوص دلایل افت انگیزه طلاب انجام شود.
و نیز برای جذب طلبه ناظر به نیازمندیها آیندهپژوهی شود.
آقای اسحاقی که مدیریت این گعده صمیمانه را برعهده داشت همدلانه خاطرهای از دوران دفاع مقدس گفت و اینکه دوشبانهروز را طی کرده بود تا به خط مقدم جبهه برسد. میگفت: شما امااینک در صف مقدم جبهه مبارزه فرهنگی قرار دارید. بدون اینکه نیازی به سیروسلوک چندصدکیلومتری باشد!
به درایت آقای اسحاقی بحث به سمت مشکلات و مسائل پژوهشی مدارس هدایت شد. بالاتفاق از ضرورت آموزش پژوهشمحور میگفتند و اینکه مهمترین رکن تقویت پژوهش طلبه استاد است و نیز میبایست انگیزههای پژوهشی اساتید تقویت شود. آقای علیزاده بر امنیت شغلی اساتید تاکید کرد و همگان بر این مهم متفق بودند.
به ذهنم آمد که این موضوع مورد اتفاق چرا تاکنون به نتیجه نرسید؟! گرچه از گامهای مثبت همکارانمان در امور اساتید معاونت آموزش بیخبر نیستم. اما چرا امنیت شغلی اساتید همچنان مسئله مهم حوزه است؟!
میهمانان ما از شهرستانها که حالا ما میهمانشان در اتاق استراحتشان بودیم به فکر پذیرایی هم بودند. فلاسک چای بهراه بود. من تشنه بودم و بی تعارف دو فنجان نوشیدم.
@masaelepazuheshi
محمدصدرا مازنی
گعده شبانه(۲)
گعده با چای داغ، داغتر شد! از ضرورت شناسایی استعدادها و تشویق آنان به حوزه گفته شد و اینکه به پایاننامههای تولیدی در رتبهبندی پژوهشگران امتیاز تعلق گیرد. درباره آموزش مهارتهای پژوهشی به اساتید هم صحبت شد گفتم بیش از هشتصد نفر دوره عمومی را آموزش دیدند و تا آخر سال میباید دوهزار نفر دیگر آموزش ببینند. تاکید بر امنیت شغلی نیز موضوع دیگر گپوگفت صمیمی بود.
میگفتند مدارس معاون پژوهش ندارند، از اساتید استفاده شود و البته ساعات حضور پژوهشی اساتید درس محاسبه شود. پیشنهاد دیگرشان این بود که سالیانه حداقل یک مقاله توسط اساتید تولید شود. آییننامه متروک فعالیتهای پژوهشی که دو سال پیش در شورای پژوهش تصویب شد و به دلیل مشکلات بودجه و اعتبار خاک خورده را یادآور شدم.
گفته شد دوره آموزش مهارتهای پژوهشی به معاونان پژوهش اهتمام شود که گفتم هماینک دوره آموزش مهارتهای پژوهشی به معاونان پژوهش استان هرمزگان در حال اجرا است و برای سایر استانها نیز در حال بررسی هستیم.
چارهاندیشی برای نگهداری نسخ خطی دغدعه دیگرشان بود. آقای فرهنگیان از امکان حراست از این گنجینهها گفت و اینکه نیاز مدارس به کتابهای تخصصی قابل پیگیری و تامین است.
یکی از مدیران میگفت پنجشنبههای مهارتی داریم و در آن روز فقط آموزش مهارتهای پژوهشی و تهذیبی و تبلیغی و... برقرار است. یه یاد پیشنهادم به آقای مقیمی افتادم: یک روز در هفته به پژوهش در مدارس اختصاص یابد. تجربهای که ماه گذشته در مدرسه ابوذر تهران دیده بودم.
پیشنهاد ماده واحده پنج نمره پژوهش درسی برای آموزشهای غیرحضوری هم جالب بود و تربیت مدرس آموزش مهارتهای پژوهشی و سرعت بخشیدن به طرح تربیت مدرس مهارتهای پژوهشی و توسعه برنامههای پژوهشی به سطوح عالی هم از جمله نکات این گفتوگوی دوساعته بود. آقایان اسحاقی، فرهنگیان، علیزاده و من کوتاه سخن گفتیم. به برخی از پرسشها پاسخ داده شد. و قول پیگیری پارهای از دغدغههایشان را دادیم.
ساعت ده و نیم شد. همه خسته بودند و نیاز به خواب و استراحت در میزبانان ما محسوس بود و میهمان هم گرچه عزیز است، ولی همچو نفس خفه میسازد اگر آید و بیرون نرود! به رسم این شعر حکیمانه جمعشان را ترک کردیم!
@masaelepazuheshi
محمدصدرا مازنی
با دوستان جدید هرمزگانی در قم(۱)
حوالی ساعت ده و نیم صبح روز جمعه مشغول مطالعه و نوشتن بودم. تلفن همراهم زنگ خورد. آقای مقیمی بود. معاون پژوهش حوزه. رئیس ما. سفارش معاونین پژوهش مدارس استان هرمزگان که برای شرکت در دوره آموزش مهارتهای پژوهشی به قم آمدهاند را میکرد. میگفت: از قرار اطلاع کلاس درسشان در مدرسه فیضیه فاقد امکانات مناسب گرمایشی است. امتثال امر کردم. با آقای توسلی از مسئولین مدرسه امام کاظم(ع) تماس گرفتم و از وضعیتشان گفتم. درخواستم درباره اختصاص کلاس درس به مدت یک هفته را رد نکرد. قول پیگیری داد. برای تغذیهشان نیز با آقای میرمطلبی مسئول امور طلاب تماس گرفتم. طبق برنامه قبلی ساعت پانزده روز یکشنبه بههمراه همکارانم در مدیریت ترویج پژوهش بهدیدارشان رفتیم. منتظر بودند. تعداد صندلیهای کلاس کم بود. به کمک هم از کلاس مجاور صندلی مورد نیاز را تامین کردیم. نحوه نشستن به پیشنهاد من تغییر کرد. هم حلقه زدیم. صمیمانهتر شد. از ساختار معاونت و مدیریت ترویج پژوهش گفته شد و معرفی همکاران و ماموریت بخشها. به نقش و مسئولیتشان در تقویت پژوهش طلاب و اساتید اشاره شد و اینکه سیاست مدیر محترم حوزه بر واسپاری امور به واحدهای پژوهشی است.
آقای اکبرپور از امکان ساده و آسان راهاندازی مجله مدرسهای گفت و از امکان رتبهبندی پژوهش آموزان و نقش معاونان پژوهش در این امر.
آقای خیراندیش معاون پژوهش استان میگفت: معاونین ما حتی سیستم رایانه ندارند و هر وقت بخواهند امورات اداری انجام دهند باید منتظر وقت فراغت معاون آموزش مدرسه باشند، تا از سیستم رایانهاش استفاده کنند. یکی از همکارانش اضافه کرد: گاهی تا پاسی از شب مشغول کارهای پژوهش طلاب مدرسه هستیم.
دوباره صحبت زیرساختهای پژوهش به میان آمد مثل شب پیشین که با مدیران مدارس گفتگو داشتیم و مانند دهها جلسه دیگر آسیبشناسی. درد را میشناسیم، اما از درمانش ناتوانیم. اختصاص یکی دو دستگاه سیستم رایانه به امر پژوهش مدرسه زیادهخواهی نیست.
آقای اسحاقی از پژوهش درسی و شیوهنامه جدیدش گفت. به نقش نظارتی و ستادی مرکز تاکید شد و اینکه انتظار میرود مدارس کارهای واسپاری شده را بهنحو مناسب انجام دهند
آقای صمدزاده هم از دوره آموزش مهارتهای پژوهشی اساتید و نقش معاونان پژوهش در انگیزهبخشی اساتید گفت.
همچنین از آموزش مهارتهای پژوهشی به طلاب.
و نیز تربیت مدرس مهارتهای پژوهشی و درسنامههای در حال تدوین توسط مرکز تدوین متون برای طلاب سطح یک.
در جمعبندی ضمن تاکید بر نکات گفته شده بر این مطالب توجه داده شد: ضرورت برنامهریزی برای تقویت نقش اساتید در گروههای علمی و سایر فعالیتهای پژوهشی، ضرورت همراهی برای کیفیسازی پژوهش درسی، لزوم تهیه شیوهنامه یا توضیحنامه ارزیابی و نیاز به برنامهریزی پژوهشی برای پ۱ و ۲ در برنامه جامع پژوهش. ضرورت آموزش پژوهشمحور.
یکی از معاونان بر ضرورت شاخصهای پژوهشی در گزینش اساتید تاکید کرد.
گرم گفتوگو با همکاران پژوهش استان هرمزگان بودیم که آقای اکبرپور درگوشی خبر زلزله در بندرعباس و قشم را به من داد. نگران شدم، بحث را قطع نکردم، اما نگران بودم.
آقای مظاهری تاریخچه مختصری از جشنواره گفت. هرمزگان چهارمین جشنواره را برگزار میکند. در نخستین جشنواره سراسری در سال ۱۳۸۷ صفر اثر و در سیزدهمین دوره ۶۵۱ اثر ارائه شد.
دوره یازدهم و دوازدهم یک برگزیده کشوری از استان هرمزگان افتخارآفرین و نشاندهنده ظرفیت این استان در عرصه پژوهش است.
میگفت: میانگین ارزیابی استان هرمزگان۸۴ بود. میانگین کشوریاش ۷۴، یعنی ده امتیاز اختلاف. تحلیلش این بود که این مقدار اختلاف قابل قبول است.
نکته جالب در کلام آقای مظاهری بیان نقاط ضعف آثار ارایه شده به جشنواره کشوری بود. ایرادهای عمده عبارت بود از: تکراری بودن موضوع، ضعف در چکیدهنویسی، کلیگویی و عدم تشریح مناسب مطالب و عدم پردازش محتوا به وسیله نویسنده.
اذان شد و نماز مغرب و عشا را در مسجد مدرسه بهجماعت خواندیم و ادامه جلسه از کلاس بهسوئیت منتقل شد. سوئیت خوب بود. هم مکانش آبرومند بود و هم اینکه پذیرایی داشت. مخصوصا چای! دو فنجان حق مطلب را ادا میکرد!
@masaelepazuheshi