8.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷قرص آرامشبخش برای تمام کسانیکه تا این لحظه با نگرانی تمام، پیگیر نتایج انتخابات ریاست جمهوری هستند...
@pavaragi
انتخابات ریاست جمهوری به پایان رسید و رئیس جمهور نیز توسط ملت انتخاب شد. طرفداران دو نامزد محترم بعد از قدری استراحت، تمام محتواهایی که در فضای مجازی منتشر کردند را مرور کنند. آنگاه با استانداردهای سواد رسانه بسنجند. اگر درست عمل کردند به حکم وظیفهگروی اخلاقی خشنود باشند، حتی اگر نامزدشان رٱی نیاورده باشد، چرا که عندالله ماجورند، اگر بد عمل کردند و خدای ناکرده تهمتی به این و آن زدند، استغفار کنند. برای حقالناس هم فکری کنند.
#اخلاق
✍ محمد صدرا مازنی
@pavaragi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شکر خدا را که در پناه حسینیم
گیتی از این خوبتر ندارد!
@pavaragi
خودحقپنداری و توهم راستکرداری گاهی چنان بر دیدگان پرده میافکند که کودک شش ماهه نیز دشمن دیده میشود! درحالی که تشنهکامترین کودک با مشتی آب سیراب میشود، اما «برای خدا» نباید آبی به او رسانده شود. تیر سهشعبه نیز وسیلهی تقرب است!
دین وقتی ابزار میشود، همه چیز مباح میشود!
با این قوم مدعی چه میتوان کرد؟
✍ محمد صدرا مازنی
#علی_اصغر
#جهل_مقدس
@pavaragi
اَنا عَلِیُّ بنُ الحُسینُ بنُ عَلِیٍّ
نَحنُ و بیتُ اللهِ اَولی بالنَّبِیِّ
مِن شَبَثٍ و شَمَرٍ ذاکَ الدَّنِیّ
اَضرِبُکُم بِالسَّیفِ حَتّی یَنثَنی
ضَربُ غُلامٍ هاشِمیٍّ عَلَوِیٍّ
و لا اَزالُ الـیومَ اَحـمی اَبی
تااللهِ لا یَحکُمُ فینا اِبنُ الدَّعِیّ
من علی پسر حسین پسر علی (ع)هستم.
به خانه خدا سوگند که ما به نبّی(ص) نزدیکتر و اولی هستیم تا شبث و شمر فرومایه
آنقدر با شمشیر به شما میزنم تا شمشیر تاب بردارد؛
شمشیر زدن جوان هاشمی علوی.
به خدا قسم پیوسته امروز از پدرم حمایت میکنم تا فرزند ناپاکزاده در میان ما حکومت نکند.
#علیاکبر
@pavaragi
همهی اصحاب به شهادت رسیدند، به امام و فرزندانش غیرت داشتند، در زمان حیاتشان احدی از خاندان سیدالشهدا وارد میدان نشد.
علی اکبر اولین هاشمی است که به سوی دشمن میرود. قبل از حرکت، چشمانش به پدر افتاد،
فرزندم بیا!
و قدری مقابل من راه برو.
رو به آسمان که:
خدایا جوانی را به مبارزه میفرستم که شبیهترین انسان به رسولالله(ص) است.
بیدرنگ اجازه مبارزه داد!
گمان مدار که گفتم برو، دل از تو بریدم
نفس شمرده زدم همرهت پیاده دویدم
محاسنم به کف دست بود و اشک به چشم
گهی به خاک فتادم، گهی زجای پریدم
وارد میدان شد، جنگ نمایانی کرد،
هوای گرم و تشنگی شدید و سنگینی لباس رزم...
نمیدانم آیا دلش هوای پدر کرده بود یا واقعا برای آب نزد پدر آمد.
مگر نمیدانست آبی نزد پدر نیست؟!
اگر آبی میافت، لبان تشنهی برادر ششماههاش را با آن سیراب میکرد.
نه! او برای دیدار دوباره آمده بود.
برای دیدن پدر.
پدر جان تشنهام!
پدر چه میتواند بکند؟!
شاید پدر هم در انتظار دیگرباره دیدن فرزند بود!
بیا فرزندم.
ز اشک دیده، لبم تر شد آن زمان که به خیمه
زبان خشک تو را در دهان خویش مکیدم
دوباره به سوی میدان رزم روانه شد.
رجزهای علی اکبر شنیدنی است.
از پدر گفت و از امیرامومنین:
من علی فرزند حسین پسر علی هستم.
و از نسبتش با پیامبر.
آنگاه قدرت و سلحشوریاش را به رخ میکشد. کمین دشمن منتظر فرصت بود.
شاید با اولین نیزهای که بر بدنش اصابت کرد به یاد زمانی افتاد که در راه از پدر کلمه استرجاع را شنید.
سراسیمه از پدر پرسید: ٱلسنا علی الحق؟
جملهای برای ابدیت!
برای جوان، در همیشهی تاریخ
و آنگاه که پدر حقانیت کاروان را با سوگند به پروردگار تایید میکند، همراه با آرامش و سکون میگوید:
إذاً لاَ نُبالی بِالْمَوتِ
مرگ اگر مرد است گو نزد من آی
تا درآغوشش بگیرم تنگ تنگ
هریک از دژخیمان ضربهای به علیاکبر زدند.
یکی با نیزه،
دیگری با شمشیر
بر فرق سر...
در مقاتل مطلبی نوشتهاند که حتی شنیدنش سخت و دشوار است:
علیاکبر براثر جراحتی که برسرش وارد شد اختیار از کف داد،
دست به گردن اسب انداخت،
خون سر، روی چشمان اسب ریخت،
اسب به جای اینکه به سمت خیمه ها برگردد، به دل سپاه دشمن رفت.
شد آنچه که نباید میشد!
آمده بودند برای تقرب،
برای پاداش نزد رسول خدا
پس میبایست کاری میکردند تا شایسته پاداش الهی شوند!
علی را محاصره کردند،
یکی با نیزه میزند قربهالی الله!
آن دیگری با شمشیر ، او هم برای تقرب!
و دیگری و دیگری...
ابی عبدالله آخرین صدا و آخرین نفسهای فرزند را میشنود؛
ابَتا عَلَیکَ مِنّی السَّلامَ
بابا سلام!
سلامی برای وداع!
و سیدالشهدا آنگاه که بر پیکر مطهر علی اکبر آمد جملهای گفت که هرگز نگفته بود، نه قبل از شهادت پسر و نه پس از آن:
علی الدنیا بعدک العفا؛
پس از تو خاک بر سر دنیا.
بعد از پسر دلِ پدر آماجِ تیر شد
آتش زدند لانهٔ مرغِ پریده را
✍ محمد صدرا مازنی
@pavaragi
با موجی از نگرانی و دیدگانی اشکبار گفت: «بشير! از حسين(ع) مرا باخبر كن!
بشير از شهادت عباس(ع) گفت!
دوباره گفت: از حسین(ع) برایم بگو!
از شهادت جعفر، عبدالله و عثمان، دیگر فرزندانش خبر داد.
سخان بشیر را قطع کرد و گفت: فرزندان من و آنچه زير اين آسمان است، فداى حسین(ع)!
خبر شهادت حسین(ع) را که شنید، بند دلش پاره شد، نالهای زد و بیهوش نقش زمین شد.
درباره مواجهه امالبنین و زینب گفته شد: بانو سپر خونین عباس را از زیر چادر در آورد و به امالبنین داد. امالبنین، نتوانست تاب بیاورد و بیهوش بر زمین افتاد.
از آن زمان به بعد هر روز دست نوهاش عبیدالله(همان فرزند پسرش عباس)، را میگرفت و به سمت بقیع میآمد و برای شهیدان کربلا سوگواری میکرد.
گاهی زنان مدينه همراهیاش میکردند و با او به بقیع میآمدند و در رثای امام و فرزندانش گریه میکردند.
ندبههایش دل مخالفان را نیز نرم میکرد. گفتهاند مروان حکم نیز با نالههای امالبنین اشک میریخت.
در قبرستان بقيع مویهکنان میگفت:
روزگارانی مرا پسرانى بود كه به سبب آن، مرا امّالبنين میگفتند، ولى امروز بیپسر شدهام.
شاید لابلای ندبهها به روزگارانی پرواز میکرد که قنداقه عباس را به علی(ع) هدیه کرده بود.
نجوای همسرش را که در گوش ابوالفضل اذان میگفت، را به خاطر میآورد.
آنگاه که بر دستان کوچک عباس بوسه میزد را در ذهنش مرور میکرد.
به اینجا که میرسید؛ متبسم بود یا اشک آلود؟
نمیدانم چه قدر از جزئیات خبر شهادت فرزند باخبرش کرده بودند. اما حتما میدانست که عباس برای رزم نرفته بود، که برای تهیه آب روانه شریعه شده بود.
که برای رساندن آب برای سکینه و رقیه راهی شریعه فرات شده بود.
و میدانست که به آب رسید، اما از آن ننوشید. در حسرت آن کفی که برداشت
از آب و فرو فکند و بگذاشت ،
هر موج به یاد آن کف و چنگ
کوبد سر خویش را به هر سنگ
کف بر لب رود و در تکاپوست
هر آب رونده در پی اوست
چون مه، شب چارده بر آید
دریا به گمان ، فراتر آید
ای بحر ! بهل خیال باطل
این ماه کجا و بوفضایل
گیرم دو سه گام برتر آیی
کو حد حریم کبریایی؟
و به او گفته بودند که دستهای فرزندش را بریدند و بر چشمش تیر زدند.
برای همین بود که اخبار کربلا را با خود مرور میکرد و برای غربت عباس مویهای تازه آغاز میکرد:
به من خبر دادهاند كه عمود آهنين بر فرق عباسم زدهاند. واى بر من از فراق فرزندم! اگر دست بر بدن داشتی و شمشير در دستانت بود احدى به تو نزديك نمیشد.
پن: امام صادق(ع) دربارهاش فرمود: «بُکی الحُسَینُ(ع)خَمسَ حِجَجٍ، و کانَت امُّ جَعفَرٍ الکلابِیةُ تَندُبُ الحُسَینَ(ع) و تَبکیهِ و قَد کفَّ بَصَرُها؛ بر حسین(ع) پنج سال گریسته شد. اُمّ جعفر کِلابى(امّالبنین) براى حسین(ع) مرثیه مىسرایید و مىگریست تا اینکه چشمانش نابینا شد.
✍ محمد صدرا مازنی
@pavaragi
برایشان عجیب مینمود، آنگاه که او را چون شیر خشمگین و پر قدرت میدیدند! یکی گفته بود: چگونه چنین چیزی ممکن است! همان کودک شش ماهه کافی بود تا پاهایش سست شود، نیرویش تحلیل رود و نای بر دست گرفتن شمشیر را نداشته باشد. مگر میتوان این همه مصیبت دید و تاب آورد و توان در بدن داشت؟
باور کردنی نبود مردی را که بار این همه رنج را به دوش کشیده باشد، اما اینگونه دلیرانه در صحنه نبرد ابراز شجاعت کند، تا آنجا که دشمن هم به صورت گروهى به جنابش یورش برند، اما حضرت به آنان حملهور شود و دشمنان تارومار شوند..
عمر بن سعد که با این منظره مواجه شد به لشکر خود گفت: واى بر شما، آیا میدانید با چه کسى میجنگید؟ او پسر علی(ع) است. از همه طرف بر او حمله کنید.
آماج تیرها به طرفش باریدن گرفت.
بین او و خیمهها جدایی افکنده شد، دیگر نمیتوانست زینب را ببیند و سکینه را!
اما منظرهای دید که صدایش به آسمان برخواست: واى بر شما، اى دنباله روان آلابىسفیان، اگر دین ندارید و از معاد و قیامت نمیهراسید، پس در این دنیا آزاده باشید.
شمر که در آن هجوم کفتاران، صدای حسین(ع) را نشنیده بود، او را به نام مادرش صدا کرد و گفت: فرزند فاطمه(ع) چه مىگویى؟
فرمود: من با شما مىجنگم و شما با من و بر زنان گناهى نیست، پس تا من زنده هستم این سرکشان را از تعرض به حرم من باز دارید. شمر که خود دستور حمله به خیمهها را صادر کرده بود از تصمیمش منصرف شده و دستور لغو حمله را صادر کرد، اما آنها را متوجه حسین(ع) کرد. با فرمان شمر شغالان به سوی حسین(ع) هجوم آوردند.
نوشتهاند؛ حضرت به سمت آب میرفت در حالی که جراحات زیادی بر بدن داشت، به شط رسید، نزدیک شد تا آبی بنوشد، اما تیری به دهانش اصابت کرد.
تیر را بیرون کشید درحالی که دو دستش از خون پر شد. خون را به آسمان بخشید، مانند خون کودک شش ماههاش!
آسمان حالا امانت دار دو خون شد: خون فرزند رباب و خون خدا!
روایت دیگر میگوید: حضرت به سوی خیمهها در حرکت بود، که شمشیری برسرش اصابت کرد.
شمر با جمعی از پیادهسواران حسین(ع) را محاصره کردند. عبدالله پسر امام حسن(ع) سوى او آمد، خواهرش زینب تلاش کرد مانع شود، اما نتوانست.
آمد کنار عمو و با چشم اشکبار تماشاگر جراحتهای بیشمار عمو شد.
بحر بن کعب شمشیر بر حسین فرود آورد، عبدالله دستش را حائل کرد، دست کوچکش قطع و به پوست، بند شد.
از درد فریاد کشید، حسین(ع) او را به سینه چسباند و دلداری داد.
حرمله چشمانش را تیز کرد، تیر بر چله کمان گذاشت و به سوی عبدالله پرتاب کرد.
لابد به خود میبالید از شکارهای امروزش، کودک کشی از آن روز در صفوف اشقیا باب شد.
عبدالله هم با تیر حرمله به آسمانها پر کشید.
امام دیگرباره به سوی دشمن حملهور شد. از ابنشهرآشوب روایت شده است در آن روز هزارونهصدوپنجاه نفر از نیروهای عمرسعد را به هلاکت رساند.
در آن حال از زخم شمشیر و تیر و نیزه جایی از بدن امام سالم نمانده بود. از امام صادق(ع)روایت شده است که به غیر جراحت تیر، سى و سه زخم نیزه و سى و چهار اثر شمشیر بر بدن حسین(ع) دیده شد.
امام(ع) از شدت جراحات، ناتوان شده بود که یکی دیگر از نامردها تیری رها کرد و به پیشانی مبارک اصابت کرد.
تیر را بیرون کشید، صورتش آغشته بهخون شد. جامه را برداشت که خون از پیشانی پاک کند، ناگاه تیر زهرآلود سه شعبه بر سینهاش نشست،
گفتهاند این تیر هم از سوی حرمله پرتاب شد.
چون تیر را کشید خون روان شد، آن را به کف خود گرفت و به جانب آسمان انداخت. گفتهاند یک قطرهاش به زمین برنگشت!
مالک بن بشر آمد و ضربتى بر سر مبارکش زد که عمامهاش پر از خون شد،
نامردی دیگر نیزه بر پهلوى آن حضرت زد که بر روى در افتاد،
در آن حال زینب از خیمه بیرون دوید و فریاد وا اخاه بر آورد و آرزو میکرد: ای کاش در این وقت آسمان بر زمین مىچسبید و کوهها میشکافت و از هم گسیخته میشد!
پس به عمر گفت که: اى پسر سعد، حسین را مىکشند و تو نگاه مىکنى، در آن وقت آب از دیدههاى آن سنگیندل روان شد و رو گردانید.
امام(ع) خون خود را بر سر و رو مىمالید و با خدایش زمزمه میکرد.
شمر گفت: چرا کارش را تمام نمىکنید؟
کفتارها دوباره آمدند! تیری بر حلق شریفش نشست. ضربتى بر دست چپ و ضربتى دیگر بر شانهاش زده شد.
سنان با نیزه آمد،
نیزه را به بدن مبارک امام زد و آن حضرت را بر رو در انداخت.
سنان به خولى گفت: سرش را جدا کند.
خولى برای بریدن سر نزدیک شد، دستش لرزید و جرأت نکرد.
این لکه سیاه به نام شمر هم نوشته شد. گفتهاند: آن ناپاکزاده از اسب به زیر آمد تا سر آن امام را از بدن جدا کند...
نوشتهاند: با شهادتش بادى عظیم وزیدن گرفت! چو زمین بلرزید! و باد سیاهى برخاست که هوا تیره شد! و آفتاب منکسف گردید!
و مردم گمان کردند که این عذاب الهی است و قیامت برپا شد!
پس به برکت وجود شریف حضرت امام زینالعابدین(ع) آرامش برقرار شد.
✍ محمدصدرا مازنی
@pavaragi