فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥قاسم سلیمانی خانواده من است، امکان ندارد اسم او را از پایان نامهام حذف کنم.
@payamavarannoor
33.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⸤•🎞✨•⸣
.
.
به وقتِ زنگِ🔔ِ خندھ😁🤪😂
قسمت6⃣
: درخدمتوخیانتسیاستمداران😖🤫
『#تابیـخِ_پہـلوے🔥』
『#علے_زکریایی🎙』
@payamavarannoor
⚠️ کاور بر روی آهنگ جدید شروین ...
چشماتو - روی گناه - ببند!
@payamavarannoor
🇮🇷پیام آوران نور🇮🇷
🔥🎧 کاور بر روی آهنگ جدید شروین ... چشماتو - روی گناه - ببند! #کاور #علی_زکریایی @payamavarannoor
از اینکه نشرش میدین ممنونم...😊
471932673_-2112649190.mp3
3.19M
﷽
کنترل نگاه خیلی مهمه بچهها!
چرا؟!چون راه داره به دل
به قول اقای قرائتی:چشم میبینه،دل میخواد
ارسالی از شما #مصطفی_برقبانی✍ شهر سبزوار
@payamavarannoor
🇮🇷پیام آوران نور🇮🇷
﷽ کنترل نگاه خیلی مهمه بچهها! چرا؟!چون راه داره به دل به قول اقای قرائتی:چشم میبینه،د
﷽
رفیق!
به خودت گاهی وقتا سخت بگیر
بگو من نباید فلان ڪارو ڪنم
فلان گناهو ڪنم
سخت بگیر به خودت ...
یه روایت داریم
حضرت امام(خمینی)
هوسِ هندونه میڪنن
بعد ڪه مهیا میشه هندونه
بهش نمڪ میزنن
چرا؟
ڪه دیگه دلشون اینجوری نلرزه واسه چیزی
ڪه نچسبه
ڪه دیگه دله انقدر مشتاق نباشه و اینجوری هوس نڪنه ...
@payamavarannoor
2_144138278188590205.mp3
8.81M
📢#صدای_انقلاب شماره۶۲۸
💠آیا جمهوری اسلامی دشمنتراشی میکند؟
✍یداالله جوانی
🎙از جمله پرسشهای اصلی که باید بهصورت مستدل و منطقی برای مردم، بهویژه برای جوانان به آن پاسخ داد، این است که «دلیل دشمنیهای آمریکا، چند کشور اروپایی، برخی از دولتهای عربی و برخی از گروهها و جریانها با جمهوری اسلامی، مردم و کشور ایران چیست؟»
#سرمقاله
#دشمن
#صبح_صادق
#صدای_انقلاب
#قرارگاه_جنگ_نرم_پیام_آوران_نور
🆔 @payamavarannoor
➖➖🍃🌺🍃➖➖🍃🌺🍃➖➖
#یهویی
نوجوان ها و جوان های کانال بهتون افتخار میکنممممممممم
میوه های درخت ( کانال) خودتون هستید بودنتون باعث کلاس و سربلندی😎😌😍💞
May 11
🇮🇷پیام آوران نور🇮🇷
#دختر_شینا #رمان #قسمت_هفدهم بچه ها را تر و خشک کردم. شیرشان را هم خورده بودند، خیالم راحت بود تا چ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_هجدهم
فردا صبح، دوباره صمد دنبال پیدا کردن کار رفت. توی قایش کاری پیدا نکرد. مجبور شد به رزن برود. وقتی دید نمی تواند در رزن هم کاری پیدا کند، ساکش را بست و رفت تهران.
چند روز بعد برگشت و گفت: «کار خوبی پیدا کرده ام. باید از همین روزها کارم را شروع کنم. آمده ام به تو خبر بدهم. حیف شد نمی توانم عید پیشت بمانم. چاره ای نیست.»
خیلی ناراحت شدم. اعتراض کردم: «من برای عید امسال نقشه کشیده بودم. نمی خواهد بروی.»
صمد از من بیشتر ناراحت بود. گفت: «چاره ای ندارم. تا کی باید پدر و مادرم خرجمان را بدهند. دیگر خجالت می کشم. نمی توانم سر سفرة آن ها بنشینم. باید خودم کار کنم. باید نان خودمان را بخوریم.»
صمد رفت و آن عید را، که اولین عید بعد از عروسی مان بود، تنها سر کردم. روزهای سختی بود. هر شب با بغض و گریه سرم را روی بالش می گذاشتم. هر شب هم خواب صمد را می دیدم. وقتی عروس های دیگر را می دیدم که با شوهرهایشان، شانه به شانه از این خانه به آن خانه می رفتند و عیدی می گرفتند، به زور می توانستم جلوی گریه ام را بگیرم.
فروردین تمام شده بود، اردیبهشت آمده بود و هوا بوی شکوفه و گل می داد. انگار خدا از آن بالا هر چه رنگ سبز داشت، ریخته بود روی زمین های قایش.
یک روز مشغول کارِ خانه بودم که موسی، برادر کوچک صمد، از توی کوچه فریاد زد.
ـ داداش صمد آمد!
نفهمیدم چه کار می کنم. پابرهنه، پله های بلند ایوان را دو تا یکی کردم. پارچه ای از روی بند رخت وسط حیاط برداشتم، روی سرم انداختم و دویدم توی کوچه. صمد آمده بود. می خندید و به طرفم می دوید. دو تا ساک بزرگ هم دستش بود. وسط کوچه به هم رسیدیم. ایستادیم و چشم در چشم هم، به هم خیره شدیم. چشمان صمد آب افتاده بود. من هم گریه ام گرفت. یک دفعه زدیم زیر خنده. گریه و خنده قاتی شده بود.
یادمان رفته بود به هم سلام بدهیم. شانه به شانة هم تا حیاط آمدیم. جلوی اتاقمان که رسیدیم، صمد یکی از ساک ها را داد دستم. گفت: «این را برای تو آوردم. ببرش اتاق خودمان.»
اهل خانه که متوجه آمدن صمد شده بودند، به استقبالش آمدند. همه جمع شدند توی حیاط و بعد از سلام و احوال پرسی و دیده بوسی رفتیم توی اتاق مادرشوهرم. صمد ساک را زمین گذاشت. همه دور هم نشستیم و از اوضاع و احوالش پرسیدیم. سیمان کار شده بود و روی یک ساختمان نیمه کاره مشغول بود.
کمی که گذشت، ساک را باز کرد و سوغاتی هایی که برای پدر، مادر، خواهرها و برادرهایش آورده بود، بین آن ها تقسیم کرد.
همه چیز آورده بود. از روسری و شال گرفته تا بلوز و شلوار و کفش و چتر. کبری، که ساک من را از پشت پنجره دیده بود، اصرار می کرد و می گفت: «قدم! تو هم برو سوغاتی هایت را بیاور ببینیم.»
خجالت می کشیدم. هراس داشتم نکند صمد چیزی برایم آورده باشد که خوب نباشد برادرهایش ببینند. گفتم: «بعداً.» خواهرشوهرم فهمید و دیگر پی اش را نگرفت.
وقتی به اتاق خودمان رفتیم، صمد اصرار کرد زودتر ساک را باز کنم. واقعاً سنگ تمام گذاشته بود. برایم چند تا روسری و دامن و پیراهن خریده بود. پارچه های چادری، شلواری، حتی قیچی و وسایل خیاطی و صابون و سنجاق سر هم خریده بود. طوری که درِ ساک به سختی بسته می شد. گفتم: «چه خبر است، مگر مکه رفته ای؟!»
گفت: «قابل تو را ندارد. می دانم خانة ما خیلی زحمت می کشی؛ خانه داری برای ده دوازده نفر کار آسانی نیست. این ها که قابل شما را ندارد.»
گفتم: «چرا، خیلی زیاد است.»
خندید و ادامه داد: «روز اولی که به تهران رفتم، با خودم عهد بستم، روزی یک چیز برایت بخرم. این ها هر کدام حکایتی دارد. حالا بگو از کدامشان بیشتر خوشت می آید.»
#ادامه_دارد
📚 @payamavarannoor
🇮🇷پیام آوران نور🇮🇷
#دختر_شینا #رمان #قسمت_هجدهم فردا صبح، دوباره صمد دنبال پیدا کردن کار رفت. توی قایش کاری پیدا نکرد.
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_نوزدهم
همة چیزهایی که برایم خریده بود، قشنگ بود. نمی توانستم بگویم مثلاً این از آن یکی بهتر است. گفتم: «همه شان قشنگ است. دستت درد نکند.»
اصرار کرد. گفت: «نه... جان قدم بگو. بگو از کدامشان بیشتر خوشت می آید.»
دوباره همه را نگاه کردم. انصافاً پارچه های شلواری توخانه ای که برایم خریده بود، چیز دیگری بود. گفتم: «این ها از همه قشنگ ترند.»
از خوشحالی از جا بلند شد و گفت: «اگر بدانی چه حالی داشتم وقتی این پارچه ها را خریدم! آن روز خیلی دلم برایت تنگ شده بود. این ها را با یک عشق و علاقة دیگری خریدم. آن روز آن قدر دلتنگت بودم که می خواستم کارم را ول کنم و بی خیال همه چیز شوم و بیایم پیشت.»
بعد سرش را پایین انداخت تا چشم های سرخ و آب انداخته اش را نبینم.
از همان شب، مهمانی هایی که به خاطر برگشتن صمد بر پا شده بود، شروع شد. فامیل که خبردار شده بودند صمد برگشته، دعوتمان می کردند. خواهرشوهرم شهلا، شیرین جان، خواهرها و زن برادرها.
صمد با روی باز همة دعوت ها را می پذیرفت. شب ها تا دیروقت می نشستیم خانة این فامیل و آن آشنا و تعریف می کردیم. می گفتیم و می خندیدیم. بعد هم که برمی گشتیم خانة خودمان، صمد می نشست برای من حرف می زد. می گفت: «این مهمانی ها باعث شده من تو را کمتر ببینم. تو می روی پیش خانم ها می نشینی و من تو را نمی ببینم. دلم برایت تنگ می شود. این چند روزی که پیشت هستم، باید قَدرَت را بدانم. بعداً که بروم، دلم می سوزد. غصه می خورم چرا زیاد نگاهت نکردم. چرا زیاد با تو حرف نزدم.»
این خوشی یک هفته بیشتر طول نکشید. آخر هفته صمد رفت. عصر بود که رفت. تا شب توی اتاقم ماندم و دور از چشم همه اشک ریختم.
به گوشه گوشة خانه که نگاه می کردم، یاد او می افتادم. همه چیز بوی او را گرفته بود. حوصلة هیچ کس و هیچ کاری را نداشتم. منتظر بودم کسی بگوید بالای چشمت ابروست تا یک دل سیر گریه کنم. حس می کردم حالا که صمد رفته، تنهای تنها شده ام. دلم هوای حاج آقایم را کرده بود. دلتنگ شیرین جان بودم. لحافی را روی سرم کشیدم که بوی صمد را می داد. دلم برای خانه مان تنگ شده بود. آی... آی... حاج آقا چطور دلت آمد دخترت را این طور تنها بگذاری؟! چرا دیگر سری به من نمی زنی. آی... آی... شیرین جان چرا احوالم را نمی پرسی؟!
آن شب آن قدر گریه کردم و زیر لحاف با خودم حرف زدم تا خوابم برد.
صبح بی حوصله تر از روز قبل بودم. زودرنج شده بودم و انگار همه برایم غریبه بودند. دلم می خواست بروم خانة پدرم؛ اما سراغ دوقلوها رفتم. جایشان را عوض کردم و لباس های تمیز تنشان کردم. مادرشوهرم که به بیرون رفت، شیر دوقلوها را دادم، خواباندمشان و ناهار را بار گذاشتم. ظرف های دیشب را شستم و خانه را جارو کردم. دوقلوها را برداشتم و بردم اتاق خودم. بعد از ناهار دوباره کارهایم شروع شد؛ ظرف شستن، پختن شام، جارو کردن
حیاط و رسیدگی به دوقلوها. آن قدر خسته شده بودم که سر شب خوابم برد.
انگار صبح شده بود. به هول از خواب پریدم. طبق عادت، گوشة پرده را کنار زدم. هوا روشن شده بود. حالا چه کار باید می کردم. نان پخته شده و درِ تنور گذاشته شده بود. چرا خواب مانده بودم. چرا نتوانسته بودم به موقع از خواب بیدار شوم. حالا جواب مادرشوهرم را چه بدهم. هر طور فکر کردم، دیدم حوصله و تحمل دعوا و مرافعه را ندارم. به همین خاطر چادرم را سر کردم و بدون سر و صدا دویدم طرف خانة پدرم.
با دیدن شیرین جان که توی حیاط بود، بغضم ترکید. پدرم خانه بود. مرا که دید پرسید: «چی شده. کی اذیتت کرده. کسی حرفی زده. طوری شده. چرا گریه می کنی؟!»
نمی توانستم حرفی بزنم. فقط یک ریز گریه می کردم. انگار این خانه مرا به یاد گذشته انداخته بود. دلم برای روزهای رفته تنگ شده بود. هیچ کس نمی دانست دردم چیست. روی آن را نداشتم بگویم دلم برای شوهرم تنگ شده، تحمل تنهایی را ندارم، دلم می خواهد حالا که صمد نیست پیش شما باشم.
یک هفته ای می شد در خانة پدرم بودم. هر چند دلتنگ صمد می شدم، اما با وجود پدر و مادر و دیدن خواهرها و برادرها احساس آرامش می کردم. یک روز در باز شد و صمد آمد. بهت زده نگاهش کردم. باورم نمی شد آمده باشد.
#ادامه_دارد
📚 @payamavarannoor
🇮🇷پیام آوران نور🇮🇷
#دختر_شینا #رمان #قسمت_نوزدهم همة چیزهایی که برایم خریده بود، قشنگ بود. نمی توانستم بگویم مثلاً این
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_بیستم
اولش احساس بدی داشتم. حس می کردم الان دعوایم کند. یا اینکه اوقات تلخی کند چرا به خانة پدرم آمده ام. اما او مثل همیشه بود. می خندید و مدام احوالم را می پرسید. از
دلتنگی اش می گفت و اینکه در این مدت، چقدر دلش برایم شور می زده، می گفت: «حس می کردم شاید خدای نکرده، اتفاقی افتاده که این قدر دلم هول می کند و هر شب خواب بد می بینم.»
کمی بعد پدر و مادرم آمدند. با آن ها هم گفت و خندید و بعد رو به من کرد و گفت: «قدم! بلند شو برویم.»
گفتم: «امشب اینجا بمانیم.»
لب گزید و گفت: «نه برویم.»
چادرم را سر کردم و با پدر و مادرم خداحافظی کردم و دوتایی از خانه آمدیم بیرون. توی راه می گفت و می خندید و برایم تعریف می کرد. روستا کوچک است و خبرها زود پخش می شود. همه می دانستند یک هفته ای است بدون خداحافظی به خانة پدرم آمده ام. به همین خاطر وقتی من و صمد را با هم، و شوخ و شنگ می دیدند، با تعجب نگاهمان می کردند. هیچ کس انتظار نداشت صمد چنین رفتاری با من داشته باشد. خودم هم فکر می کردم صمد از ماجرای پیش آمده خبر ندارد. جلو در خانه که رسیدیم، ایستاد و آهسته گفت: «قدم جان! شتر دیدی ندیدی. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. خیلی عادی رفتار کن، مثل همیشه سلام و احوال پرسی کن. من با همه صحبت کرده ام و گفته ام تو را می آورم و کسی هم نباید حرفی بزند. باشد؟!»
نفس راحتی کشیدم و وارد خانه شدیم. آن طور که صمد گفته بود رفتار کردم. مادرشوهر و پدرشوهرم هم چیزی به رویم نیاوردند. کمی بعد رفتیم اتاق خودمان. صمد ساکی را که
گوشة اتاق بود آورد. با شادی بازش کرد و گفت: «بیا ببین برایت چه چیزهایی آورده ام.»
گفتم: «باز هم به زحمت افتاده ای.»
خندید و گفت: «باز هم که تعارف می کنی. خانم جان قابل شما را ندارد.»
دو سه روزی که صمد بود، بهترین روزهای زندگی ام بود. نمی گذاشت از جایم تکان بخورم. می گفت: «تو فقط بنشین و برایم تعریف کن. دلم برایت تنگ شده.»
هر روز و هر شب، جایی مهمان بودیم. اغلب برای خواب می آمدیم خانه. کم کم در و همسایه و دوست و آشنا به حرف درآمدند که: «خوش به حالت قدم. چقدر صمد دوستت دارد.»
دلم غنج می رفت از این حرف ها؛ اما آن دو سه روز هم مثل برق و باد گذشت.
عصرِ روزی که می خواست برود، مرا کشاند گوشه ای و گفت: «قدم جان! من دارم می روم؛ اما می خواهم خیالم از طرفت راحت باشد. اگر اینجا راحتی بمان؛ اما اگر فکر می کنی اینجا به تو سخت می گذرد، برو خانة حاج آقایت. وضعیت من فعلاً مشخص نیست. شاید یکی دو سال تهران بمانم. آنجا هم جای درست و میزانی ندارم تو را با خودم ببرم؛ اما بدان که دارم تمام سعی ام را می کنم تا زودتر پولی جمع کنم و خانه ای ردیف کنم. من حرفی ندارم اگر می خواهی بروی خانة حاج آقایت، برو. با پدر و مادرم حرف زده ام، آن ها هم حرفی ندارند. همه چیز مانده به تصمیم تو.»
کمی فکر کردم و گفتم: «دلم می خواهد بروم پیش حاج آقایم. اینجا احساس دلتنگی می کنم. خیلی سخت می گذرد.»
بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، گفت: «پس تا خودم هستم، برو ساک و رخت و لباست را جمع کن. با خودم بروی، بهتر است.»
ساکم را بستم و با صلح و صفا از همه خداحافظی کردم و رفتیم خانة پدرم. صمد مرا به آن ها سپرد. خداحافظی کرد و رفت.
با رفتنش چیزی در وجودم شکست. دیگر دوری اش را نمی توانستم تحمل کنم. مهربانی را برایم تمام و کمال کرده بود. یاد خوبی هایش می افتادم و بیشتر دلم برایش تنگ می شد. هیچ مردی تا به حال در روستا چنین رفتاری با زنش نداشت. هر جا می نشستم، تعریف از خوبی هایش بود. روزبه روز احساس علاقه ام نسبت به او بیشتر می شد. انگار او هم همین طور شده بود. چون سر یک هفته دوباره پیدایش شد. می گفت: «قدم! تو با من چه کرده ای! پنج شنبه صبح که می شود، دیگر دل توی دلم نیست. فکر می کنم اگر تو را نبینم، می میرم.»
همان روز با برادرم رفت و اسباب و اثاثیه ام را از خانة مادرش آورد و خالی کرد توی یکی از اتاق های پدرم. آن شب اولین شبی بود که صمد در خانة پدرم خوابید. توی روستای ما رسم نبود داماد خانة پدرزنش بخوابد. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامد.
صبحانه و ناهارش را بردم توی اتاق. شب که شد، لباس پوشید و گفت: «من می روم. تو هم اسباب و اثاثیه مان را جمع کن و برو خانة عمویم. من اینجا نمی توانم زندگی کنم. از پدرت خجالت می کشم.»
#ادامه_دارد
📚 @payamavarannoor
‹ 📸 ›
بهـرافرشتـنپرچـمقـرآنآیـد💕🔗
السَّلامُعَلَیکیاخَلیفَةَاللهِفےارضِھ^^!
‹ ↵#سلامباباجان🌤 ›
•
.
@payamavarannoor
891.5K
"🎗"
نخستینوظیفهایکهدر
قبالِامامِزمانﷻ بهعنوانپدرمانداریم...
🔗⃟♥️|#خودمونیم
@payamavarannoor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌پیشرفت زنان بااستعداد، بزرگترین ضربه را به تمدن غرب زد
به سبک دختر ایرانی
زنِ باشرف و بااستعداد ایرانی یکی از بزرگترین ضربهها را به تمدن غرب زده. اینها دلشان پُر است ... دویست سال است که میگویند زن اگر چنانچه از قیود اخلاقی و شرعی رها نشود نمیتواند پیشرفت کند. زن ایرانی این را در عمل تکذیب کرده؛ زن ایرانی در همه میدانها با موفقیت و سربلندی و با حجاب اسلامی ظاهر شده. اینها واقعیتهای محسوس جامعه ماست.
۱۴۰۱/۵/۵ - رهبر انقلاب
@payamavarannoor
💵بهترین سرمایهگذاری چیست؟
💢این روزها هرکسی مقداری پول در بانک داشته باشد، از ترس افت ارزش آن، روی ملک، طلا یا دلار سرمایهگذاری میکند؛ غافل از اینکه خانه، ماشین و ویلا همه ابزار آسایش هستند، نه سرمایه! اما آنچه در سرمایهگذاری واقعاً از آن غافل هستیم، به تعبیر امیرالمؤمنین علی عليهالسلام خود ما هستیم؛ «عَجِبْتُ لِمَن يُنْشِدُ ضـالَّتَهُ وَ قَدْ اَضَلَّ نَفْسَهُ فَلا يَطْلُبُها»؛ «در شگفتم از كسى كه در پى يافتن گمشده خويش مىگردد، در حالى كه خود را گم كرده و در پى يافتن خويش نيست».
💰سرمایهگذاری روی شخصیت خودمان، اصلاً ریسک ندارد! ریسک یعنی دو تا پله بالا میرویم، ولی ممکن است که چهار پله سقوط کنیم! اما وقتی ما آگاهتر از قبل میشویم، یعنی رو به رشد هستیم و احتمال سقوطمان بسیار کم میشود.
👨🏻👱🏻♂️من و تو تنها محصولی هستیم که نه میشود از ما دزدید و نه میتوان با آن رقابت کرد و نه میشود جلوی واردات و صادراتش را گرفت و نه میشود آن را ممنوع اعلام کرد. وقتی این چنین محصول منحصر به فردی در دستانمان داریم، چرا آن را به سودآوری نرسانیم!؟
📚ميزان الحكمه، ج7، ص141
📎 #خانواده_سبک_زندگی
📎 #مشاوره
🌐https://btid.org/fa/news/231331
🔰 معاونت #قرارگاه_جنگ_نرم_پیام_آوران_نور_امور فرهنگی
🌐 @payamavarannoor