🌹روزهایی که قرار بود امام بیاید، ما هر لحظه انتظار میکشیدیم که ایشان هم بیاید.
خیلی چشم انتظار بودم که او را پهلوی امام ببینم. امام که آمد، آمدند و ما را بردند پهلوی ایشان.
آنجا بود که فهمیدم آقا شهید شده است. وقتی امام خبر شهادت او را به ما داد، باور نمیکردم🕊.
گفتم نه، ولی امام گفت: "چرا، اینگونه است و سید بزرگوار شهید شده است."
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، "تهرانی" شکنجه گر معروف ساواک، در اعترافاتش قضیهی شهادت سید را تعریف کرد و مزار او را در بهشتزهرا (س) نشان داد.
آنروز که ما را بردند سر مزار آقا، خیلی ضجه زدم و گریه کردم😔😭. پنج شش ماه ،انتظار داشتم تا او را ببینم، ولی حالا سنگ سرد قبری را میدیدم که میگفتند شوهرم، پدر چهار فرزندم، زیر آن خوابیده است. الان هم آقا در قطعهی 39 در زیر سنگی ساده و غریب خفته است. غریبغریب.🍂
🥀شادی روح همه شهدا به خصوص این شهید بزرگوار صلوات 🥀
#ستاره ها
@payame_kosar
#معرفی_کتاب
🌸«چریک تنها» که به تازگی از سوی گروه شهید ابراهیم هادی تدوین و منتشر شده، نگاهی انداخته به زندگی و سیر مبارزاتی شهید اندرزگو.
کتاب در ابتدا به معرفی این شهید و فعالیتهای او در زمینه مبارزه با شاه میپردازد و در ادامه از زبان همراهان و خانواده، نگاهی نزدیکتر انداخته به شخصیت او.
کتاب در واقع تلاش دارد تا با روایتهای کوتاه و در عین حال با زبانی ساده، شخصیت این شهید را به مخاطب جوان معرفی کند.🌸
🍀(یاران امام)این کتاب هشتمين كتاب از سري كتابهاي ياران امام که به روايت اسناد ساواك است .
✨سه شهید:
حمید داودآبادی یکی از نویسندههای فعال در عرصه ادبیات انقلاب و دفاع مقدس که آثار بسیاری در این زمینه ها از او منتشر شده، در یکی از تازهترین آثارش به روایت زندگی سه شهید انقلاب اسلامی پرداخته است. ✨
🌹دار بر دوش (رمان تاریخی – زندگینامه داستانی شهید سید علی اندرزگو)
زندگینامه مبارزاتی و دائما در تعقیب و گریز شهید سید علی اندرزگو که به مرد هزار چهره مبارزات علیه رژیم پهلوی شهره است و اقدامات مخاطره آمیزی چون ترور حسنعلی منصور ( نخست وزیر وقت) و برنامه ریزی برای ترور محمد رضا شاه در کارنامه مبارزاتی اش به چشم می خورد. 🌹
#ستاره ها
@payame_kosar
17.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگه فرزندان دلبندتون پرسیدن مامان مباهله چیه؟؟؟ 🤔
حتما این کلیپ رو بهشون نشون بدین😊
عیدتون مبارک☺️
@payame_kosar
نشانه قبولی نماز ☘
امام صادق (ع ) :
هرکس دوست دارد بداند نمازش قبول شده یا نه ، ببیند که آیا نمازش او را از گناه و زشتی باز داشته یا نه ؟ پس به هر قدر که نمازش او را از گناه باز داشته به همان اندازه نمازش قبول شده است .
بحار الانوار، ج82 ص 198
#نماز_اول_وقت
╭─💕─═✨💜✨═─💕─╮
🌹 🌕@payame_kosar 🌹
╰─💕─═✨💜✨═─💕─╯
میرزا جواد ملکی تبریزی:
سه عمل در نورانیت قلب بسیار موثر است:
1-خواندن صد مرتبه سوره قدر در شب جمعه
2_خواندن صدمرتبه سوره قدر در عصر جمعه
3-هر روز یک سجده طولانی با ذکر یونسیه
@payame_kosar
14.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 مجموعه 【 از غدیر تا عاشورا 】
💠 قسمت چهارم: ماجرای جنگ امیر امیرالمومنین علی(ع) با عمرو بن عبدود
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@payame_kosar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 به اندازه یک لیوان آب!
⏪حجت الاسلام والمسلمین ماندگاری
@payame_kosar
قسمت چهل: صدور حکم مرگ
برگشتم خونه ... هنوز پام رو تو نگذاشته بودم که پدرم محکم زد توی گوشم و با عصبانیت سرم داد زد: شیر مادرت، حلال بود. منم به تو لقمه حلال دادم، حالا پسرمن که درس دین می خونه، توی گوش عالم دین خدا می زنه؟ ... بعد هم رو به آسمان بلند گفت: خدایا! منو ببخش ... فکر می کردم توی تربیت بچه هام کوتاهی نکردم ... این نتیجه غرور منه .. .
در حالی که صورتش از خشم سرخ شده بود، رفت داخل و روی مبل نشست ... بدون اینکه چیزی بگم، سرم رو پایین انداختم و رفتم داخل ... چند لحظه صبر کردم ... رفتم سمت پدرم و کنار مبل، پایین پاش نشستم ... .
خم شدم و دستی که باهاش توی صورتم زده بود رو بوسیدم ... هنوز نگاهش مملو از خشم و ناراحتی بود ... همون طور که سرم پایین بود گفتم: دستی که به خاطر خدا بلند میشه رو باید بوسید ... نمی دونم چی به شما گفتن ولی منم به خاطر خدا توی گوشش زدم ... اون عالم نبود ... آدم فاسقی بود که داشت جوان ها رو گمراه می کرد ... .
مگه تو چقدر درس خوندی که ادعا می کنی از یه عالم بیشتر می فهمی؟ ... با ناراحتی اینو گفت و رفت توی اتاق ... .
هنوز با ناراحتی و دلخوری پدرم کنار نیومده بودم که برادرم سراسیمه اومد و بهم خبر داد که علمای وهابی تصمیم گرفتن یه جلسه عقاید بزارن و تا اعلام نتیجه هم حق خروج از کشور رو ندارم ... .
با خنده گفتم: خوب بزارن. هر سوالی کردن توکل بر خدا ... اینو که گفتم با عصبانیت گفت:می فهمی چی میگی؟ بزرگ ترین علمای کشور جلوت می ایستن ... فکر کردی از پسشون برمیای؟ ... یه اشتباه کوچیک ازت سر بزنه یا سر سوزنی بهت شک کنن، حکم مرگت رو صادر می کنن ... .
ولو شدم روی تخت ... می دونستم علمم در حدی نیست که از پس افرادی که برادرم اسم شون رو برده بود؛ بر بیام ... .
چشم هام رو بستم و گفتم: خدایا! شرمنده ام. عمر دوباره به من بخشیدی اما من هنوز قدمی برنداشتم ... راضیم به رضای تو ... .
خوشحال بودم که این بار توی بستر بیماری نمی مردم.
#رمان
@payame_kosar
قسمت چهل و یک: غسل شهادت
زمان و مکان جلسه رو اعلام کردن ... جلسه توی یه شهر دیگه بود و هیچ کسی از خانواده و آشنایان حق همراهی من رو نداشت ... راهی جز شرکت کردن توی جلسه نمونده بود ... .
از برادرم خواستم چیزی به کسی نگه ... غسل شهادت کردم ... لباس سفید پوشیدم ... دست پدر و مادرم رو بوسیدم و راهی شدم ... .
ساعت 9 صبح به شهری که گفتن رسیدم ...دنبال آدرس راه افتادم ... از هر کسی که سوال می کردم یه راهی رو نشونم می داد ... گم شده بودم ... نماز ظهر رو هم کنار خیابون خوندم ... این سرگردانی تا نزدیک غروب آفتاب ادامه پیدا کرد ... .
خسته و کوفته، دیگه حس نداشتم روی پام بایستم ... نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... کی باور می کرد، من یه روز تمام، دنبال یه آدرس، کل شهر رو گشته باشم؟ ... نرفتنم به معنای شکست و پذیرش تهمت ها بود ... اما چاره ای جز برگشتن نبود ... .
توی حال و هوای خودم بودم و داشتم با خدا حرف می زدم که یهو یه جوان، کمی از خودم بزرگ تر به سمتم دوید و دست و شونه ام رو بوسید ... حسابی تعجب کردم ... .
با اشتیاق فراوانی گفت: من از طلبه های مدرسه ... هستم و توی جلسه امروز هم بودم ... تعریف شما رو زیاد شنیده بودم اما توی جلسه امروز نفسم بند اومد ... جواب هاتون فوق العاده بود ... اصلا فکرش رو هم نمی کردم کسی در سن و سال شما به چنین مرتبه ای از علوم دینی رسیده باشه و ... .
مغزم هنگ کرده بود. اصلا نمی فهمیدم چی میگه. کدوم جلسه؟ من که تمام امروز داشتم توی خیابون ها گیج می خوردم ... گفتم: برادر قطعا بنده رو اشتباه گرفتید ... و اومدم برم که گفت: مگه شما آقای ... نیستید که چند روز پیش توی گوش اون مبلغ زدید؟ ... من، امروز چند قدمی جایگاه شما، نشسته بودم ... اجازه می دید شاگرد شما بشم؟ ...
#رمان
@payame_kosar
قسمت آخر: دست خدا، بالای تمام دست هاست
وقتی رسیدم خونه دیدم یه عده ای دم در اجتماع کرده بودن ... تا منو دیدن با اشتیاق اومدن سمتم ... یه عده خم می شدن دستم رو ببوسن ... یه عده هم شونه ام رو می بوسیدن ... هنوز گیج بودم ... خدایا! اینجا چه خبره؟ ... .
به هر زحمتی بود رفتم داخل ... کل خانواده اومده بودن ... پدرم هم یه گوشه نشسته بود ... با چشم های پر اشک، سرش رو پایین انداخته بود ... تا چشم خواهرزاده ام بهم افتاد؛ با ذوق صدا کرد: دایی جون اومد ... دایی جون اومد ... .
حالت همه عجیب بود ... پدرم از جا بلند شد و در حالی که دونه های اشک یکی پس از دیگری از چشم هاش جاری بود و الحمدلله می گفت؛ اومد سمتم و پیشونیم رو بوسید ... .
مادرم و بقیه هم هر کدوم یه طور عجیبی بودن تا اینکه برادرم سکوت رو شکست ... از بس نگرانت بودم نتونستم نیام ... یواشکی اومدم داخل جلسه و رفتم یه گوشه ... فقط خدا می دونه چه حالی داشتم تا اینکه از دور دیدمت وارد شدی ... وقتی هم که رفتی پشت بلندگو داشتم سکته می کردم ... تا اینکه سوال و جواب ها شروع شد ... اصلا باورم نمی شد چنین عالم بزرگی شده باشی ... .
بعد هم رو به بقیه ادامه داد ... خدا شاهده چنان جواب اونها رو محکم و قوی می داد که زبان شون بند اومده بود ... چنان با قرآن و حدیث، حرف می زد که ... نتیجه هم این شد که حکم عدم کفایت اون مبلغ رو اعلام کردن ... .
برادرم پشت سر هم تعریف می کرد و من فقط به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... از جمع عذرخواهی کردم. خستگی رو بهانه کردم و رفتم توی اتاق ... هنوز گیج و مبهوت بودم و درک شرایط برام سخت بود ...
اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... و مدام این آیه قرآن در سرم تکرار می شد ... شما در راه خدا حرکت کنید، ما از فضل خود شما را حمایت می کنیم ...
اللهم لک الحمد و الحمد لله رب العالمین ... .
#رمان
@payame_kosar