eitaa logo
پیام کوثر
744 دنبال‌کننده
14هزار عکس
8.1هزار ویدیو
170 فایل
برنامه های ثابت کانال پیام کوثر : #امام_زمانم ، #یاران_آسمانی، #سبک_زندگی_اسلامی ، #جهاد_تبیین ، #فرزندآوری ، #تربیت_فرزند ، #داستانک ، #مسابقه ، #تلنگر ، #پندانه ، #گزارش و... ارتباط با ما : @Hkosar
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 برگزاری جشن بزرگ ریحانه ها 💫 به مناسبت فرارسیدن دهه کرامت و ولادت حضرت معصومه(س) و روز دختر، جشن بزرگ ریحانه ها ، برگزارشد. 🌿 در این جشن باشکوه که با استقبال دختران کودک و نوجوان همراه بود، با اجرای شاد و زیبای گرده بانوان یاس و با حضور مشاور امور بانوان فرمانداری و مسئول جبهه فرهنگی خواهران برگزارشد. ☘ اجرای مسابقه و سرود ، نمایش طنز، مولودی و هم خوانی ، همدردی با دختران غزه و اجرای حرکت رزمی_نمایشی توسط گروه کاراته و دفاع شخصی دختران ، از جمله برنامه های این جشن بود. 🥀 میهمان ویژه این مراسم دختر شهید انتظاریان بودند که توسط دختران از ایشان تجلیل شد. 🖇 این جشن به همت حوزه مقاومت بسیج کوثر اردکان و همکاری بسیج دانش آموزی شهدای اردکان و بسیج دانشجویی و مدرسه علمیه فاطمه زهرا(س) اردکان برگزارشد. ♥️⃟༈╰➤‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⃝⃔@payame_kosar
🪴 به مناسبت هفته بسیج سازندگی به همراه تعدادی از خانم های پایگاه از کارگاه کاربافی مریم بافت در محله بازدید به عمل آمد. (س) (س) 🌼༈╰➤‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⃝⃔@payame_kosar
🌱 مناسبت هفته بسیج سازندگی بازدید از کارگاه کاربافی سنتی 🪴⃟༈╰➤‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⃝⃔@payame_kosar
🌼نظافت مسجد توسط خواهران گروه جهادی شهیدمجتبی الهی فرد ♥️⃟༈╰➤‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⃝⃔@payame_kosar
🪴برنامه پیاده روی هفتگی در پارک آزادی همراه باغبارروبی مرقد شهید گمنام و قرائت سوره یس و صرف صبحانه . (س) (س) 🌸⃟༈╰➤‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⃝⃔@payame_kosar
🥀 برگزاری مراسم اربعین شهدای مدافع وطن و شهید حسین انتظاریان با حضور خانواده محترم شهید انتظاریان و مداحی برادر نیکو نژاد و تقدیر از دختر شهید انتظاریان به مناسبت ولادت حضرت فاطمه معصومه (سلام الله علیها) و روز دختر و تقدیر از مادر و همسر شهید عزیز 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
‼️مانع از آب رسیدن در وضو 🔷 س ۱۰۴: آیا چربی هایی که به طور طبیعی در مو و صورت به وجود می آیند، مانع محسوب می شوند؟ ✅ ج: مانع محسوب نمی شود، مگر آن که به حدّی باشد که مانع از رسیدن آب به پوست و مو گردد. 📕منبع: KHAMENEI.IR 🌸🍃 @payame_kosar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم سینمایی اخت الرضا 🎥 فیلم «اخت الرضا» سفر بانوی کرامت حضرت معصومه سلام‌ الله علیها را از مدینه تا قم روایت می‌ کند.در این فیلم ضمن به تصویر کشیدن رخدادهای مسیر، زمانه حضرت، توطئه‌ ها و تلاش‌ های مأمون برای شهادت ایشان تلاش می‌ کند تا روایتی عارفانه از شخصیت حضرت معصومه را بیان نماید. فیلم سینمایی اخت الرضا را رایگان در تلوبیون تماشا کنید. تماشای تلوبیون برای کاربران اینترنت ثابت مخابرات رایگان محاسبه می شود. ~•~🌿꧁🌹꧂🌿~•~ @payame_kosar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥دستگیری یکی از دختران قمی توسط ماشین گشت ارشاد رئیس جمهور 🇮🇷@payame_kosar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 تصویری از دختر شهید علیرضا محمدی‌‌پور شهید حادثه تروریستی کرمان که روز گذشته به‌دنیا آمد 🔹شهید علیرضا محمدی‌‌پور قبل از شهادت نام دخترش را زینب انتخاب کرده بود. 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 @payame_kosar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 مجمع عمومی سازمان ملل متحد به عضویت کامل فلسطین در این سازمان با اکثریت آرا رأی مثبت داد🇵🇸 ~•~🌿꧁🌹꧂🌿~•~ @payame_kosar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صمد باز هم سنگ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسری هایی که آخرین مدل روز بود و پارچه های گران قیمت و شیکی که همه را به تعجب انداخت. مادرم هم برای صمد چیزهایی خریده بود. آن ها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. کفش و لباس زیر و جوراب، با یک پیراهن و پارچة شلواری و صابون و نبات. بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود به بقچه وصل کرد و گفت: «قدم جان! بگو آقا صمد طناب را بکشد.» رفتم روی کرسی؛ اما مانده بودم چطور صدایش کنم. این اولین باری بود که می خواستم اسمش را صدا کنم. اول طناب را چند بار کشیدم، اما انگار کسی حواسش به طناب نبود. روی پشت بام می خواندند و می رقصیدند. مادرم پشت سر هم می گفت: «قدم! زود باش. صدایش کن.» به ناچار صدازدم: «آقا... آقا... آقا...» خودم لرزش صدایم را می شنیدم. از خجالت تمام بدنم یخ کرده بود. جوابی نشنیدم. ناچار دوباره طناب را کشیدم و فریاد زدم: «آقا... آقا... آقا صمد!» قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند آمده بود. صمد که صدایم را شنیده بود، از وسط دریچه خم شد توی اتاق. صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگاهم می کرد. تصویر آن نگاه و آن چهرة مهربان تپش قلبم را بیشتر کرد. اشاره کردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا کشید. دوستان صمد روی پشت بام دست می زدند و پا می کوبیدند. بعد هم پایین آمدند و رفتند توی آن یکی اتاق که مردها نشسته بودند. بعد از شام، خانواده ها دربارة مراسم عقد و عروسی صحبت کردند. فردای آن روز مادر صمد به خانة ما آمد و ما را برای ناهار دعوت کرد. مادرم مرا صدا کرد و گفت: «قدم جان! برو و به خواهرها و زن داداش هایت بگو فردا  گلین خانم همه شان را دعوت کرده.» چادرم را سرکردم و به طرف خانة خواهرم راه افتادم. سر کوچه صمد را دیدم. یک سبد روی دوشش بود. تا من را دید، انگار دنیا را به او داده باشند، خندید و ایستاد و سبد را زمین گذاشت و گفت: «سلام.» برای اولین بار جواب سلامش را دادم؛ اما انگار گناه بزرگی انجام داده بودم، تمام تنم می لرزید. مثل همیشه پا گذاشتم به فرار. خواهرم توی حیاط بود. پیغام را به او دادم و گفتم: «به خواهرها و زن داداش ها هم بگو.» بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم. می دانستم صمد الان توی کوچه ها دنبالم می گردد. می خواستم تا پیدایم نکرده، یک جوری گم و گور شوم. بین راه دایی ام را دیدم. اشاره کردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: «چی شده قدم؟! چرا رنگت پریده؟!» گفتم: «چیزی نیست. عجله دارم، می خواهم بروم خانه.» دایی خم شد و در ماشین را باز کرد و گفت: «پس بیا برسانمت.» از خدا خواسته ام شد و سوار شدم. از پیچ کوچه که گذشتیم، از توی آینة بغل ماشین، صمد را دیدم که سر کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه می کرد. مهمان بازی های بین دو خانواده شروع شده بود. چند ماه بعد، پدرم گوسفندی خرید. نذری داشت که می خواست ادا کند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرد. صبح زود سوار مینی بوسی شدیم، که پدرم کرایه کرده بود، گوسفند را توی صندوق عقب مینی بوس گذاشتیم تا برویم امامزاده ای که کمی دورتر، بالای کوه بود. ماشین به کندی از سینه کش کوه بالا می رفت. راننده گفت: «ماشین نمی کشد. بهتر است چند نفر پیاده شوند.» من و خواهرها و زن برادر هایم پیاده شدیم. صمد هم پشت سر ما دوید. خیلی دوست داشت در این فرصت با من حرف بزند، اما من یا جلو می افتادم و یا می رفتم وسط خواهرهایم می ایستادم و با زن برادرهایم صحبت می کردم. آه از نهاد صمد درآمده بود. بالاخره به امامزاده رسیدیم. گوسفند را قربانی کردند و چندنفری گوشتش را جدا و بین مردمی که آن حوالی بودند تقسیم کردند. قسمتی را هم برداشتند برای ناهار، و آبگوشتی بار گذاشتند. نزدیک امامزاده، باغ کوچکی بود که وقف شده بود. چندنفری رفتیم توی باغ. با دیدن آلبالوهای قرمز روی درخت ها با خوشحالی گفتم: «آخ جون، آلبالو!» صمد رفت و مشغول چیدن آلبالو شد. چند بار صدایم کرد بروم کمکش؛ اما هر بار خودم را سرگرم کاری کردم. خواهر و زن برادرم که این وضع را دیدند، رفتند به کمکش. صمد مقداری آلبالو چیده بود و داده بود به خواهرم و گفته بود: این ها را بده به قدم. او که از من فرار می کند. این ها را برای او چیدم. خودش گفت خیلی آلبالو دوست دارد.» تا عصر یک بار هم خودم را نزدیک صمد آفتابی نکردم. بعد از آن، صمد کمتر به مرخصی می آمد. مادرش می گفت: «مرخصی هایش تمام شده.» گاهی پنج شنبه و جمعه می آمد و سری هم به خانة ما می زد. اما برادرش، ستار، خیلی تندتند به سراغ ما می آمد. هر بار هم چیزی هدیه می آورد. . ~•~🌿꧁🌹꧂🌿~•~ @payame_kosar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا