#گزارش_تصویری 📸
📌جشن روز دختر در شهرخرانق
💠 به مناسبت میلاد کریمه اهل بیت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها و روز دختر به همت پایگاه جوادالائمه برادران و پایگاه فردوس خواهران خرانق جشنی به همین مناسبت در کتابخانه شهید احمدی روشن خرانق برگزار شد .
🔻در این برنامه علاوه بر اهدای جوایز از طرف والدین و پایگاه بسیج به دختران حاضر در مراسم به مشاوره در مورد تربیت فرزندان نیز پرداخته شد.
🔸ضمن دعوت مسؤل معاونت اجتماعی حوزه چهارانصارالله از مرکز مشاور خانه مهر بسیج اردکان مبنی بر روشنگری ناهنجاری های فرهنگی ، مشکلات و چالش های اجتماعی قبل از شروع مشاوره اطلاع رسانی و هم اندیشی شد.
#هفته_بسیج_سازندگی۱۴۰۳
#دهه_کرامت
#برکت_ایران
#بشری
#اردکان_برکت
#ناحیه_مقاومت_بسیج_اردکان
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
#پایگاه_فردوس_خواهران_خرانق
#کتابخانه_شهید_احمدی_روشن_خرانق
♥️⃟༈╰➤⃝⃔@payame_kosar
#گزارش_تصویری
🖇 حضور حلقه های قرآنی و حلقه های صالحین بزرگسال پایگاه حضرت معصومه(س) در مصلی امام خمینی (ره) در برنامه میقات صالحین و شرکت در نماز جمعه ، با حضور و بازدید مسئولین استان و شهرستان ، 🌸 تهیه کاردستی همراه با پیامهایی از حضرت معصومه(س) و هدیه آن به دختران به مناسبت ولادت حضرت معصومه (س) و روز دختر
#گروه_جهادی_حضرت_معصومه(س)
#پایگاه_حضرت_معصومه(س)
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
🌱༈╰➤⃝⃔@payame_kosar
#گزارش_تصویری
✅مسابقه ربات رالی
🔸 کلاس: رباتیک ترم دوم(فول ربات)
🔸روز برگزاری کلاس: جمعه ها ساعت ۱۰ونیم تا ۱۲ظهر
🔸مربی
🍃 سرکار خانم : منصوری
تعداد نفرات: ۶نفر
🔸مکان برگزاری کلاسها:
⬅️پایگاه شهید شرکایی
#پایگاه_شهید_شرکایی
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
🪴༈╰➤⃝⃔@payame_kosar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 مطالباتی که از تریبون #نمازجمعه طرح شد و به نتایجی رسید.
~•~🌿꧁🌹꧂🌿~•~
@payame_kosar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 دختر ایران یعنی امثال دکتر بحری ...
🔹کسی که حقوق 10 هزار یورویی داشت و رئیس کلینیک هماتولوژی بیمارستان آراسموس هلند بود!
🔹ولی این موقعیت رو به خاطر وطنش رها کرد و به ایران برگشت!
#روز_دختر_مبارک
«اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌤
~•~🌿꧁🌹꧂🌿~•~
@payame_kosar
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
دفتر مراقبه اعمال شهید کبودوندی که به تازگی شهید شده
آقا هرکسی الکی شهید نمی شه
شهید تو نگاه نامحرم به خودش ۴۰ داده
مجازی خیلی سخته آقا
تو مجازی بودن و نمره بالا ده دادن خیلی سخته آقا
«اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌤
~•~🌿꧁🌹꧂🌿~•~
@payame_kosar
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_هشتم
یک بار یک جفت گوشوارة طلا برایم آورد. خیلی قشنگ بود و بعدها معلوم شد پول زیادی بابتش داده. یک بار هم یک ساعت مچی آورد. پدرم وقتی ساعت را دید، گفت: «دستش درد نکند. مواظبش باش. ساعت گران قیمتی است. اصل ژاپن است.»
کم کم حرف عقد و عروسی پیش آمد. شب ها بزرگ ترهای دو خانواده می نشستند و تصمیم
می گرفتند چطور مراسم را برگزار کنند؛ اما من و صمد هنوز دو کلمه درست و حسابی با هم حرف نزده بودیم.
یک شب خدیجه من را به خانه شان دعوت کرد. زن برادرهای دیگرم هم بودند. برادرهایم به آبیاری رفته بودند و زن ها هم فرصت را غنیمت شمرده بودند برای شب نشینی. موقع خواب یکی از زن برادرهایم گفت: «قدم! برو رختخواب ها را بیاور.»
رختخواب ها توی اتاق تاریکی بود که چراغ نداشت؛ اما نور ضعیف اتاقِ کناری کمی آن را روشن می کرد. وارد اتاق شدم و چادرشب را از روی رختخواب کنار زدم. حس کردم
یک نفر توی اتاق است. می خواستم همان جا سکته کنم؛ از بس که ترسیده بودم. با خودم فکر کردم: «حتماً خیالاتی شده ام.» چادرشب را
برداشتم که صدای حرکتی را شنیدم. قلبم می خواست بایستد. گفتم: «کیه؟!» اتاق تاریک بود و هر چه می گشتم، چیزی نمی دیدم.
ـ منم. نترس، بگیر بنشین، می خواهم باهات حرف بزنم.
صمد بود. می خواستم دوباره دربروم که با عصبانیت گفت: «باز می خواهی فرار کنی، گفتم بنشین.»
اولین باری بود که عصبانیتش را می دیدم. گفتم: «تو را به خدا برو. خوب نیست. الان آبرویم می رود.»
می خواستم گریه کنم. گفت: «مگر چه کار کرده ایم که آبرویمان برود. من که سرِ خود نیامدم. زن برادرهایت می دانند. خدیجه خانم دعوتم کرده. آمده ام با هم حرف بزنیم. ناسلامتی قرار است ماه بعد عروسی کنیم.
تا الان یک کلمه هم حرف نزده ایم. من شده ام جن و تو بسم الله. اما محال است قبل از این که حرف هایم را بزنم و حرف دل تو را بشنوم، پای عقد بیایم.»
خیلی ترسیده بودم. گفتم: «الان برادرهایم می آیند.»
خیلی محکم جواب داد: «اگر برادرهایت آمدند، من خودم جوابشان را می دهم. فعلاً تو بنشین و بگو من را دوست داری یا نه؟!» از خجالت داشتم می مردم. آخر این چه سؤالی بود. توی دلم خدا را شکر می کردم. توی آن تاریکی درست و حسابی نمی دیدمش. جواب ندادم.
دوباره پرسید: «قدم! گفتم مرا دوست داری یا نه؟! اینکه نشد. هر وقت مرا می بینی، فرار کنی. بگو ببینم کس دیگری را دوست داری؟!»
ـ وای... نه... نه به خدا. این چه حرفیه. من کسی را دوست ندارم.
خنده اش گرفت. گفت: «ببین قدم جان! من تو را خیلی دوست دارم. اما تو هم باید من را دوست داشته باشی. عشق و علاقه باید دوطرفه باشد. من نمی خواهم از روی اجبار زن من بشوی. اگر دوستم نداری، بگو. باور کن بدون اینکه مشکلی پیش بیاید، همه چیز را تمام می کنم.»
همان طور سر پا ایستاده و تکیه ام را به رختخواب ها داده بودم. صمد روبه رویم بود. توی تاریکی محو می دیدمش. آهسته گفتم: «من هیچ کسی را دوست ندارم. فقطِ فقط از شما خجالت می کشم.»
نفسی کشید و گفت: «دوستم داری یا نه؟!»
جواب ندادم. گفت: «می دانم دختر نجیبی هستی. من این نجابت و حیایت را دوست دارم. اما اشکالی ندارد اگر با هم حرف بزنیم. اگر قسمت شود، می خواهیم یک عمر با هم زندگی کنیم. دوستم داری یا نه؟!»
جواب ندادم. گفت: «جان حاج آقایت جوابم را بده. دوستم داری؟!»
آهسته جواب دادم: «بله.»
انگار منتظر همین یک کلمه بود. شروع کرد به اظهار علاقه کردن. گفت: «به همین زودی سربازی ام تمام می شود. می خواهم کار کنم، زمین بخرم و خانه ای بسازم. قدم! به تو احتیاج دارم. تو باید تکیه گاهم باشی.» بعد هم از اعتقاداتش گفت و گفت از اینکه زن مؤمن و باحجابی مثل من گیرش افتاده خوشحال است.
قشنگ حرف می زد و حرف هایش برایم تازگی داشت. همان شب فکر کردم هیچ مردی در این روستا مثل صمد نیست. هیچ کس را سراغ نداشتم به زنش گفته باشد تکیه گاهم باش. من گوش می دادم و گاهی هم چیزی می گفتم. ساعت ها برایم حرف زد؛ از خیلی چیزها، از خاطرات گذشته، از فرارهای من و دلتنگی های خودش، از اینکه به چه امید و آرزویی برای دیدن من می آمده و همیشه با کم توجهی من روبه رو می شده، اما یک دفعه انگار چیزی یادش افتاده باشد، گفت: «مثل اینکه آمده بودی رختخواب ببری!»
راست می گفت. خندیدم و پتویی برداشتم و رفتم توی آن یکی اتاق، دیدم خدیجه بدون لحاف و تشک خوابش برده. زن برادرهای
دیگرم هم توی حیاط بودند. کشیک می دادند مبادا برادرهایم سر برسند
ساعت چهار صبح بود. صمد آمد توی حیاط و از زن برادرهایم تشکر کرد و گفت: «دست همه تان درد نکند. حالا خیالم راحت شد. با خیال آسوده می روم دنبال کارهای عقد و عروسی.»
وقتی خداحافظی کرد، تا جلوی در با او رفتم. این اولین باری بود بدرقه اش می کردم.(پایان فصل چهارم)
#ادامه_دارد.
~•~🌿꧁🌹꧂🌿~•~
@payame_kosar
4_5791935884542609352.mp3
21.06M
💬 قرائت دعای "عهــــد"
🎧 با نوای علی فانی
هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه ❤️🌹
•┈••••✾•☘️🌸☘️•✾•••┈•
@payame_kosar
روزانه دهها هزار نفر از میدان ولیعصر عبور می کنند
و این ۲ ون با ظرفیت ۲۰ نفر، از صبح تا شب برای طرح نور کنار میدان ایستاده اند.
البته bbc با تجربه موفق قتل عام نیمی از مردم ایران در قحطی بزرگ، نگران سرنوشت دختران ایرانی است...
~•~🌿꧁🌹꧂🌿~•~
@payame_kosar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتی باورش هم سخته!/ ماجرای صدور بیش از یک میلیون مجوز
🔹ماجرای صدور یک میلیون مجوز
🔸شاید باورش براتون سخت باشه، اما سامانه درگاه ملی مجوزها تا امروز بیش از یک میلیون مجوز صادر کرده
🔸تازه اونم بدون حضور و بدون کاغذ! کار بزرگی که قطعا شایسته تقدیر هست.
📌البته نقش پلیس نظارت بر اماکن عمومی فراجا و رده های متناظر استانی در دستیابی به موفقیت یاد شده بی نظیر بوده است.
«اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌤
~•~🌿꧁🌹꧂🌿~•~
@payame_kosar
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
حجتالاسلام زاهددوست امام جمعۀ خورموجِ بوشهر جمعه بهمناسبت روز دختر به همراه دختر خردسالش در نماز جمعه حاضر شد👌😍😄
#روزدختر
~•~🌿꧁🌹꧂🌿~•~
@payame_kosar