📌 برگزاری مراسم پیاده روی نمادین خانوادگی نمازگزاران مسجد صدرآباد و بسیجیان پایگاه امام جعفر صادق علیه السلام اردکان به مناسبت سالگرد ارتحال حضرت امام خمینی (ره)
🔻 به گزارش پایگاه خبری #اردکان_برخط، همزمان با سالگرد ارتحال ملکوتی حضرت امام خمینی (ره)، نمازگزاران مسجد صدرآباد و بسیجیان پایگاه امام جعفر صادق علیه السلام اردکان با حضور در جوار مقبره شهید گمنام حوزه علمیه خواهران ضمن گرامیداشت یاد و خاطره بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران و شهدای قیام خونین ۱۵ خرداد با آرمان های انقلاب اسلامی و شهدای گرانقدر تجدید بیعت کردند.
🔻 مداحی و قرائت زیارت وارث و توزیع شله زرد و ...از دیگر برنامه های این مراسم بود.
#پایگاه_امام_جعفر_صادق_ع
#گروه_جهادی_شهید_محمد_ترابی
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
─═༅🍃🌹🍃༅═─
@payame_kosar
#ارسالی_مخاطبین
حضور جمعی از مردم ولایتمدار اردکان در حرم مطهر امام خمینی (ره)
🔹مردم ولایتمدار اردکان در مراسم رحلت امام خمینی (ره) که دوشنبه ۱۴ خرداد در حرم مطهر امام خمینی برگزار شد شرکت کردند.
🔻همچنین پای سخنان رهبر معظم انقلاب اسلامی آیت الله خامنه ای نشستند تا اقتدا به ولایت فقیه کرده باشند.
#ایران_مقتدر
#امام_وعده_های_صادق
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
✦࿐჻ᭂ❣🌙❣჻ᭂ࿐✦
@payame_kosar
#گزارش_تصویری 📸
💥برگزاری نشست بصیرتی در خصوص انتخابات پیش رو با حضور حجتالاسلام والمسلمین فدایی بعد از نماز مغرب و عشا در مسجد امام رضا (ع) با حضور نماز گزاران و بسیجیان برگزار شد.
#امام_وعده_های_صادق
#پایگاه_شهید_مصطفی_صدرزاده
#مسجد_امام_رضا_علیه_السلام
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
─═༅🍃🌹🍃༅═─
@payame_kosar
#گزارش_تصویری
🌱جلسه حلقه صالحین پایگاه امام حسین (علیه السلام) با سخنرانی سرکار خانم هاتفی برگزار شد.
موضوع :سیره امام خمینی رضوان الله تعالی علیه و تفسیرنهج البلاغه
#امام_وعده_های_صادق
#پایگاه_امام_حسین_ع
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
╭┅─•❀♡❀♡•─┅╮
@payame_kosar
╰┅─•❀♡❀♡•─┅╯
#گزارش_تصویری
💠 برگزاری حلقه شهید اسلامی
موضوع:
🔸 ابتدا تلاوت دسته جمعی سوره ناس و دعای سلامتی امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) ،
🔸 در مورد شخصیت امام خمینی (رحمهالله علیه ) و جانشین ایشان امام خامنهای (مدظله) ،
🔸روز دحوالارض و معنی آن
سرگروه:فاطمه اسلامی
#پایگاه_شهید_چمران_شریف_آباد
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
࿐჻ᭂ🌸💚🌸჻ᭂ࿐
@payame_kosar
📸#گزارش_تصویری
برنامه دوشنبه تاریخ ۱۴۰۳/۳/۱۴⬇️
🔸 کلاس زبان هفتم : ساعت : ۱۸ الی ۱۹
🍃دبیر زبان : آقای عموئی
👩🎓تعداد شرکت کنندگان : ۱۵ نفر
🔸مکان برگزاری کلاس:
⬅️ پایگاه علمی حضرت ابوالفضل( علیه السلام)
#معلم_جهادگر
#گروه_جهادی_شهید_دهستانی
#پایگاه_حضرت_ابوالفضل_ع
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
-----------*✨🌹✨*----------
@payame_kosar
-----------*✨🌹✨*-----------
پایگاه شهید شرکایی گروه جهادی شهید مهدی باکری برگزار میکند
کلاس تقویتی فارسی📗📕 قبل از امتحان
8⃣ویژه پایه هشتم
روز جمعه18 خرداد ماه⏰ 8 صبح
محل پایگاه شهید شرکایی
مربی جهادگر:🧕 خانم نادی زاده
کلاس رایگان نذر ظهور گل نرگس🌸🌼🌻
وهدیه به روح شهدای خدمت
✨لطفا دانش اموزان عزیز با مانتو وشلوار مدرسه در کلاس حاضر شوند.
#خدمت_بی_منت
#گروه_جهادی_شهید_مهدی_باکری
#پایگاه_شهید_شرکایی
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
─═༅🍃🌹🍃༅═─
@payame_kosar
پاسدار مدافع حرم سعید آبیار، از اهالی استان البرز در بمباران دیشب رژیم صهیونیستی در نزدیکی حلب به شهادت رسید.
~•~🌿꧁🌹꧂🌿~•~
@payame_kosar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 مسلمان شدن یک مسیحی بخاطر تناقضات سایر ادیان
پسری که در خانوادهای مسیحی به دنیا اومد و بخاطر منطقی نبودن متون انجیل شروع به تحقیق دربارهی دینهای مختلف کرد و در آخر مسلمان شد...
~•~🌿꧁🌹꧂🌿~•~
@payame_kosar
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_سی
فصل یازدهم
حالا دو تا دختر داشتم و کلی کار. صبح که از خواب بیدار می شدم، یا کارهای خانه بود یا شست وشو و رُفت و روب و آشپزی یا کارهای بچه ها. زن داداشم نعمت بزرگی بود. هیچ وقت مرا دست تنها نمی گذاشت. یا او خانة ما بود، یا من خانة آن ها. خیلی روزها هم می رفتم خانة حاج آقایم می ماندم. اما پنج شنبه ها حسابش با بقیه روزها فرق می کرد. صبح زود که از خواب بیدار می شدم، روی پایم بند نبودم. اصلاً چهارشنبه شب ها زود می خوابیدم تا زودتر پنج شنبه شود. از صبح زود می رُفتم و می شستم و همه جا را برق می انداختم. بچه ها را تر و تمیز می کردم. همه چیز را دستمال می کشیدم. هر کس می دید، فکر می کرد مهمان عزیزی دارم. صمد مهمان عزیزم بود. غذای مورد علاقه اش را بار می گذاشتم. آن قدر به آن غذا می رسیدم که خودم حوصله ام سر می رفت. گاهی عصر که می شد، زن داداشم می آمد و بچه ها را با خودش می برد و می گفت: «کمی به سر و وضع خودت برس.»
این طوری روزها و هفته ها را می گذراندیم. تا عید هم از راه رسید. پنجم عید بود و بیشتر دید و بازدیدهایمان را رفته بودیم. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد گفت: «می خواهم امروز بروم.»
بهانه آوردم: «چه خبر است به این زودی! باید بمانی. بعد از سیزده برو.»
گفت: «نه قدم، مجبورم نکن. باید بروم. خیلی کار دارم.»
گفتم: «من دست تنهام. اگر مهمان سرزده برسد، با این دو تا بچه کوچک و دستگیر چه کار کنم؟»
گفت: «تو هم بیا برویم.»
جا خوردم. گفتم: «شب خانة کی برویم؟ مگر جایی داری؟!»
گفت: «یک خانة کوچک برای خودم اجاره کرده ام. بد نیست. بیا ببین خوشت می آید.»
گفتم: «برای همیشه؟»
خندید و با خونسردی گفت: «آره. این طوری برای من هم بهتر است. روز به روز کارم سخت تر می شود، و آمد و رفت هم مشکل تر. بیا جمع کنیم برویم همدان.»
باورم نمی شد به این سادگی از حاج آقایم، زن داداشم، شیرین جان و خانه و زندگی ام دل
بکنم. گفتم: «من نمی توانم طاقت بیاورم. دلم تنگ می شود.»
اخم هایش تو هم رفت و گفت: «خیلی زرنگی. تو طاقت دوری نداری، آن وقت من چطور دلم برای تو و بچه ها تنگ نشود؟! می ترسم به این زودی چهار پنج نفر بشوید؛ آن وقت من چه کار کنم؟!»
گفتم: «زبانت را گاز بگیر. خدا نکند.»
آن قدر گفت و گفت تا راضی شدم. یک دفعه دیدم شوخی شوخی راهی همدان شده ام.
گفتم: «فقط تا آخر عید. اگر دیدم نمی توانم تاب بیاورم، برمی گردم ها!»
همین که این حرف را از دهانم شنید. دوید و اسباب اثاثیة مختصری جمع کرد و گذاشت پشت ژیان و گفت: «حالا یک هفته ای همین طوری می رویم، ا ن شاءالله طاقت می آوری.»
قبول کردم و رفتیم خانة حاج آقایم. شیرین جان باورش نمی شد. زبانش بند آمده بود. بچه ها را گذاشتیم پیشش و تا ظهر از همة فامیل خداحافظی کردیم. بچه ها از مادرم دل نمی کندند. خدیجه از بغل شیرین جان پایین نمی آمد. گریه می کرد و با آن زبان شیرینش پشت سر هم می گفت: «شینا، شینا.»
هر طور بود از شینا جدایش کردم. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. صمد آن قدر ماشین را پر کرده بود که دیگر جایی برای خودمان نبود. ژیان قارقار می کرد و جلو می رفت.
همدان خیلی با قایش فرق می کرد. برایم همه چیز و همه جا غریب بود. روزهای اول دوری از حاج آقایم بی تابم می کرد. آن قدر که گاهی وقت ها دور از چشم صمد می نشستم و های های گریه می کردم، این سفر یک خوبی داشت. صمد را هر روز می دیدم. هفته اول برای ناهار می آمد خانه. ناهار را با هم می خوردیم. کمی با بچه ها بازی می کرد. چایش را می خورد و می رفت تا شب. کار سختی داشت. اوایل انقلاب بود. اوج خراب کاری منافقین و تروریست ها. صمد با فعالیت های گروهک ها مبارزه می کرد. کار خطرناکی بود.
آمدن ما به همدان فایدة دیگری هم داشت. حالا دوست و آشنا و فامیل می دانستند جایی برای اقامت دارند. اگر خرید داشتند یا می خواستند دکتر بروند، به امید ما راهی همدان می شدند. با این حساب، اغلب روزها مهمان داشتم. یک ماه که گذشت. تیمور، برادر صمد، آمد پیش ما. درس می خواند.
#ادامه_دارد
~•~🌿꧁🌹꧂🌿~•~
@payame_kosar