eitaa logo
پیام کوثر
850 دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
8.7هزار ویدیو
176 فایل
برنامه های ثابت کانال پیام کوثر : #امام_زمانم ، #یاران_آسمانی، #سبک_زندگی_اسلامی ، #جهاد_تبیین ، #فرزندآوری ، #تربیت_فرزند ، #داستانک ، #مسابقه ، #تلنگر ، #پندانه ، #گزارش و... ارتباط با ما : @Hkosar
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 همایش پیاده روی بانوان بسیجی پایگاه ثامن الائمه (ع) رباط پشت بادام با حضور افتخاری مادر شهید در روز شهادت امام محمد باقر (ع) 🔸همراه با پذیرایی چای آتیشی ، نان محلی و صبحانه 🔷 پخش نذری توسط مادر شهید به نیت شهدای خدمت و در پایان مرثیه سرایی و سینه زنی به مناسبت روز شهادت امام محمد باقر (ع) ࿐჻ᭂ🌸💚🌸჻ᭂ࿐   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@payame_kosar
توجه توجه توجه 🔈🔈🔈🔈🔈🔈🔈🔈🔈 🔻 برگزاری رویداد تربیتی غدیر 《 ویژه توانمند سازی مربیان طرح های تربیتی بسیج دانش آموزی و سرمربیان ، مربیان و سرگروه های طرح صالحین شهرستان اردکان 》 ✔️ اولین جلسه توجیهی سلسله کارگاه های توانمند سازی (تحت عنوان رویداد غدیر) 🔻با حضور مسئول بسیج دانش آموزی استان یزد و جمعی از مجریان و دست اندرکاران ▪️زمان : عصر شنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۳ از ساعت ۱۷:۳۰ ▪️مکان : سالن سنایی اداره آموزش و‌ پرورش شهرستان اردکان 🔺حضور همه ارکان تربیتی طرح های تربیتی بسیج دانش آموزی و طرح صالحین بسیج شهرستان اردکان مورد انتظار است.   🍃🥀🥀🥀🥀🥀🍃 🌷ستاد شجره طیبه صالحین شهرستان اردکان🌷 کانال تربیتی "طلایه داران صبا" اردکان 👇👇👇 https://eitaa.com/saba_salehin_ardakan_1403 🌹🌹🌹🙏🌹🌹🌹 𖠇𖠇࿐ྀུ༅࿇༅═‎┅─── @payame_kosar
🔔🔔🔔🔔سلام به دخترا وخانمای🧕🧕🧕 بسیجی وفعال انشالله به خواست خداوند قراره با کمک برادر بسیجی استاد هادی محمودی از ماه تیر کلاس فن بیان رو با قیمت بسیار مناسب البته با همکاری یکی از اهالی خیّر محل برگزار نماییم البته این کلاس باتخفیف فقط برای بسیجیان میباشد لطفا اگر قراره ثبت نام کنید تا اخر خرداد هم اطلاعات خود را به ایدی زیر ارسال نمایید @Behjatiaz وهم کلمه شهید شرکایی به شمار ه سامانه ٩٠٠٠١٣۵٢داخل پوستر بفرستین تعداد محدود 2رده سنی الف. 13 تا 19 سال ب:20 سال به بالا هزینه اصلی :10 جلسه دو میلیون و500هزار تومان با تخفیف ویژه بسیجیان 750،000ت با همراهی بانی خیر زمان. پنج شنبه ها ساعت⏰⏰ 9و نیم الی11 صبح در دو رده سنی ثبت نام خواهیم نمود هرکدوم امارش به حد نصاب رسید💪💪 کلاس برای اون رده سنی برگزار خواهد شد گروه جهادی شهید مهدی باکری 🇮🇷🇮🇷 https://eitaa.com/shohadayeshahed 𖠇𖠇࿐ྀུ༅࿇༅═‎┅─── @payame_kosar
🌹پیامبر اکرم (ص) : ما مِن یَومٍ أکثَرَ أن یُعتِقَ اللَّهُ فِیهِ عَبدَاً مِنَ النّارِ مِن یَومِ عَرَفَهَ 💠خداوند در هیچ روزی به اندازه روز عرفه، بندگانش را از آتش دوزخ نمی‏رهاند صحیح مسلم، ج 4، ص 107. 🌺روز عرفه، روز شناخت و روز عید عارفان است. 🤲مراسم دعای پرفیض عرفه 🎤بانوای: حجت الاسلام و المسلمین اعلایی 🔸زمان: یکشنبه ۲۷ خرداد ۱۴۰۳ 🕰شروع مراسم: ساعت ۱۶:۳۰ 🕌مسجد روح الله اردکان ما را در ایتا و روبیکا دنبال کنید؛ 📱@masjed_rohullah 💻 rubika.ir/masjed_rouhallah
📣📣توجه توجه 🌟.به مناسبت عید بزرگ‌ مسلمانان 🌟 مسابقه روز شمار غدیر به صورت مجازی برگزار می شود. 🌱از امروز هر روز فرازهایی از خطبه غدیر به صورت روز شمار در کانال بارگزاری میشود. 🌱سوالات را در روز عید غدیر بارگزاری می کنیم 🌸به نیت سلامتی و ظهور آقا امام زمان در روز عید غدیر به ۱۲ نفر از عزیزانی که به سوالات پاسخ صحیح بدهند به قید قرعه جوایزی اهدا میشود🌸 🔹شرط سنی برای شرکت در مسابقه🔹 ۱۲تا ۱۵سال https://eitaa.com/eshg1400 🌷گروه جهادی شهید محمدعلی دهستانی🌷 https://eitaa.com/joinchat/2606563974C2b15f506c7 ╔══🌼══🍃══╗      @payame_kosar ╚═══🌼══🍃═╝
🔴 رئیس جمهور بعدی واقعا کار سختی داره! میپرسی چرا؟ 🔹 چون شهید رئیسی یه مناطقی رو میرفتن بازدید که خود مسئولین بومی هم نمیرفتن! ~•~🌿꧁🌹꧂🌿~•~ @payame_kosar
7.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 حرمت وعده دادن‌های بدون پیشتوانه 🔹 توصیه مقام معظم رهبری به نامزدهای ریاست‌جمهوری ~•~🌿꧁🌹꧂🌿~•~ @payame_kosar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نشست وسط اتاق و گفت: «ای داد بی داد. ای داد بی داد. تو که نیستی ببینی هر روز چه دسته گل هایی جلوی چشم ما پرپر می شوند. خیلی هایشان زن و بچه دارند. چه کسی این شب عیدی برای آن ها لباس نو می خرد؟» نشستم روبه رویش و با لج گفتم: «اصلاً من غلط کردم. بچه های من لباس عید نمی خواهند.» گفت: «ناراحت شدی؟!» گفتم: «خیلی! تو که نیستی زندگی مرا ببینی، کِی بالای سر من و بچه هایت بودی؟! ما هم به خدا دست کمی از بچه های شهدا نداریم.» عصبانی شد. گفت: «این حرف را نزن. همة ما هر کاری می کنیم، وظیفه مان است. تکلیف است. باید انجام بدهیم؛ بدون اینکه منّتی سر کسی بگذاریم. ما از امروز تا هر وقت که جنگ هست عید نداریم. ما هم درد خانواده شهداییم.» بلند شدم و رفتم آن اتاق، با قهر گفتم: «من که گفتم قبول. معذرت می خواهم. اشتباه کردم.» بلند شد توی اتاق چرخی زد و در را بست و رفت. تا عصر حالم گرفته بود. بُق کرده بودم و یک گوشه نشسته بودم. نه حال و حوصلة بچه ها را داشتم، نه اخلاقم سر جایش بود که بلند شوم و کاری بکنم. کلافه بودم. بغضی ته گلویم گیر کرده بود که نه بالا می آمد و نه پایین می رفت. هوا تاریک شده بود. صمد هنوز برنگشته بود. با خودم فکر کردم: «دیدی صمد بدون خداحافظی گذاشت و رفت.» از یک طرف از دستش عصبانی بودم و از طرف دیگر دلم برایش تنگ شده بود. از دست خودم هم کلافه بودم. می ترسیدم قهر کرده و رفته باشد. دیگر امیدم ناامید شده بود. بلند شدم چراغ ها را روشن کردم. وضو گرفتم تا برای نماز آماده بشوم. همان موقع، دلم شکست و گفتم: «خدایا غلط کردم، ببخش! این چه کاری بود کردم. صمدم را برگردان.» توی دلم غوغایی بود. یک دفعه صدای در آمد. صدای خنده و جیغ و داد بچه ها که بلند شد، فهمیدم صمدم برگشته. سر جانماز نشسته بودم. صمد داشت صدایم می زد: «قدم! قدم جان! قدم خانم کجایی؟!» دلم غنج رفت. آمدم توی اتاق. دیدم دو تا ساک بزرگ گذاشته کنار پشتی و بچه ها را بغل کرده. آهسته سلام دادم. خندید و گفت: «سلام به خانمِ خودم. چطوری قدم خانم؟!» به روی خودم نیاوردم. سرسنگین جوابش را دادم. اما ته دلم قند آب می شد. گفت: «ببین چی برایتان خریده ام. خدا کند خوشت بیاید.» و اشاره کرد به دو تا ساک کنارِ پشتی. رفتم توی آشپزخانه و خودم را با آشپزی مشغول کردم. اما تمام حواسم به او بود برای بچه ها لباس خریده بود و داشت تنشان می کرد. یک دفعه دیدم بچه ها با لباس های نو آمدند توی آشپزخانه. نگران شدم لباس ها کثیف شود. بغلشان کردم و آوردمشان توی اتاق. تا مرا دید، گفت: «یک استکان چای که به ما نمی دهی، اقلاً بیا ببین از لباس هایی که برایت خریده ام خوشت می آید؟!» دید به این راحتی به حرف نمی آیم. خندید و گفت: «جان صمد بخند.» خنده ام گرفت. گفت: «حالا که خندیدی، آن ساک مال تو. به جان قدم، اگر بخواهی اخم و تَخم کنی، همین الان بلند می شوم و می روم. چند نفری از بچه ها دارند امشب می روند منطقه.» دیدم نه، انگار قضیه جدی است و نمی شود از این ادا اطوارها درآورد. ساک را برداشتم و بردم آن یکی اتاق و لباس ها را پوشیدم. سلیقه اش مثل همیشه عالی بود. برایم بلوز و دامن پولک دوزی خریده بود، که تازه مد شده بود. داشتم توی آینه خودم را نگاه می کردم که یک دفعه سر رسید و گفت: «بَه... بَه...، قدم! به جان خودم ماه شده ای. چقدر به تو می آید.» خجالت کشیدم و گفتم: «ممنون. می روی بیرون. می خواهم لباسم را عوض کنم.» ~•~🌿꧁🌹꧂🌿~•~ @payame_kosar