فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نون خوشمزه صبحانه تون😇🔥
مواد لازم :
آرد -530 +/- گرم
تخم مرغ -2 عدد
شیر -200 میلی لیتر
روغن سبک -90 گرم
مخمر -11 گرم
شکر -80 گرم
نمک -0.5 قاشق چایخوری
~•~🌿꧁🌹꧂🌿~•~
@payame_kosar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 معاندین شبهه میکنن و میگن اصلا وجود حضرت #علی_اصغر (ع) و ماجرای شهادتش دروغه و برای تحریک احساسات ساخته شده...
پاسخ رو ببینید و نشر بدین
#ضد_شبهه
~•~🌿꧁🌹꧂🌿~•~
@payame_kosar
🌍 ایران دیگر شیعه خانه نیست
🔹روزنامه های مطرح عربستان سعودی
ضمن خوشحالی زیاد , در حرکتی هماهنگ اقدام به انتشار مقاله
با این عنوان کردند :
🔻بر اساس نسبت رشد فرزندآوری خانواده های اهل تسنن ، نسبت به شیعه، حداکثر تا ۳۰ سال آینده اکثریت جمعیت ایران نیز، سنی خواهند بود ...
#فرزندآوری
#شیعه_خانه
#ایران
#تلنگر
~•~🌿꧁🌹꧂🌿~•~
@payame_kosar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌️پاسخ جالب ۵ثانیه ای به شبهه خانمی که کشف حجاب کرده بود!
✾࿐༅•••{ 🌸✨🌸 }•••༅࿐✾
@payame_kosar
🔴 تصاویر «عبدالله کویته» طراح عملیات تروریستی کرمان که توسط وزارت اطلاعات به داخل کشور انتقال داده شد.
✾࿐༅•••{🌼🦋🌼}•••༅࿐✾
@payame_kosar
#گزارش_تصویری
🔶 مراسم شیرخوارگان حسینی در روستای رباط پشت بادام
#ماه_محرم
#پایگاه_ثامن_الائمه_رباط_پشت_بادام
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
╭┅─•❀♡❀♡•─┅╮
@payame_kosar
╰┅─•❀♡❀♡•─┅╯
#گزارش_تصویری
🌱کلاس تقویت هوش هیجانی ویژه کودکان دبستانی
#نو_جوانه_ها
#پایگاه_شهید_شرکایی
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
https://eitaa.com/shohadayeshahed
𖠇𖠇࿐ྀུ༅࿇༅═┅───
@payame_kosar
#گزارش_تصویری
🌱 تهیه و توزیع بسته های فرهنگی همراه با احادیث نبوی و آيات قران در مورد حجاب بین محجبه ها و افراد شل حجاب در سطح شهر و در مراسم محرم
به مناسبت هفته عفاف وحجاب
توسط گروه جهادی شهید مهدی باکری
#عفاف_و_حجاب
#پایگاه_شهید_شرکایی
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
https://eitaa.com/shohadayeshahed
𖠇𖠇࿐ྀུ༅࿇༅═┅───
@payame_kosar
#گزارش_تصویری
✅ آموزش کمکهای اولیه به صورت جهادی توسط خانم کمالی
🔷 با موضوع راهکارهای مواجهه با گرمازدگی ، خفگی و فشار خون بالا
#گروه_جهادی_حضرت_معصومه_س
#پایگاه_حضرت_معصومه_س
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
𖠇𖠇࿐ྀུ༅࿇༅═┅───
@payame_kosar
🌱 و اما تصاویری ببینید از شیرخوارگان حسینی که مادران زینبی آنها را نذر یاری امام زمان(عج) کردند و نام فرزندان خود را در سپاه آن حضرت ثبت کردند. 🥀
💠 مادران محترم می توانند جهت تحویل گرفتن عکس نوگلان خود به آیدی زیر پیام بدهند .
@fatem26eh
#ماه_محرم
#فرزندآوری
#امام_زمانم
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
╭┅─•❀♡❀♡•─┅╮
@payame_kosar
╰┅─•❀♡❀♡•─┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پاسخهای قاطعانه سینا عضدی، تحلیلگر سیاسی به اظهارات وقیحانه مجری و کارشناس اینترنشنال مبنی بر حمله نظامی به خاک ایران!
✾࿐༅•••{ 🌸✨🌸 }•••༅࿐✾
@payame_kosar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ بهر آزادی قدس از کربلا باید گذشت...
مادری اما میدانی امانتت را تنها در دستانِ پدر در آسایش مییابی؛ اما امان از درخششِ شمشیر و سیاهیِ لشگر و سرخیِ آسمان؛ راستی؛ فرزندت چگونه سیراب شد؟!
✾࿐༅•••{ 🌸✨🌸 }•••༅࿐✾
@payame_kosar
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_هفتاد_سه
از بین حرف هایی که این و آن می زدند، متوجه شدم جنازة ستار مانده توی خاک دشمن. صمد با اینکه می توانسته جسد را بیاورد، اما نیاورده بود.
به همین خاطر مادرشوهرم ناراحت بود و یک ریز گریه می کرد و می گفت: «صمد! چرا بچه ام را نیاوردی؟!»
آخر شب وقتی خانه خلوت شد؛ صمد آمد پیش ما توی اتاق زنانه. کنار مادرش نشست. دست او را گرفت و بوسید و گفت: «مادر جان! مرا ببخش. من می توانستم ستارت را بیاورم؛ اما نیاوردم. چون به جز ستار جسد برادرهای دیگرم روی زمین افتاده بود. آن ها هم پسر مادرشان هستند. آن ها هم خواهر و برادر دارند. اگر ستار را می آوردم، فردای قیامت جواب مادرهای شهدا را چی می دادم. اگر ستار را می آوردم، فردای قیامت جواب برادرها و خواهرهای شهدا را چی می دادم.» می گفت و گریه می کرد. تازه آن وقت بود متوجه شدم پشت لباسش خونی است. به خواهرشوهرم با ایما و اشاره گفتم: «انگار صمد مجروح شده.»
صمد مجروح شده بود. اما نمی گذاشت کسی بفهمد. رفت و لباسش را عوض کرد. خواهرش می گفت: «کتفش پانسمان شده انگار جراحتش عمیق است و خونریزی دارد.» با این حال یک جا بند نمی شد. هر چه توان داشت، گذاشت تا مراسم ستار آبرومندانه برگزار شود.
روز سوم بود. در این چند روز حتی یک بار هم نشده بود با صمد حرف بزنم. با هم روبه رو شده بودیم، اما من از صدیقه خجالت می کشیدم و سعی می کردم دور و بر صمد آفتابی نشوم تا یک بار دل صدیقه و بچه هایش نشکند. بچه ها را هم داده بودم خواهرهایم برده بودند. می ترسیدم یک بار صمد بچه ها را بغل بگیرد و به آن ها محبت کند. آن وقت بچه های صدیقه ببینند و غصه بخورند.
عصر روز سوم، دختر خواهرشوهرم آمد و گفت: «دایی صمد باهات کار دارد.»
انگار برای اولین بار بود می خواستم او را ببینم. نفسم بالا نمی آمد. قلبم تاپ تاپ می کرد؛ طوری که فکر می کردم الان است که از قفسة سینه ام بیرون بزند. ایستاده بود توی حیاط. سلام که داد، سرم را پایین انداختم. حالم را پرسید و گفت: «خوبی؟! بچه ها کجا هستند؟!»
گفتم: «خوبم. بچه ها خانة خواهرم هستند. تو حالت خوب است؟!»
سرش را بالا گرفت و گفت: «الهی شکر.»
دیگر چیزی نگفتم. نمی دانستم چرا خجالت می کشم. احساس گناه می کردم. با خودم می گفتم: «حالا که ستار شهید شده و صدیقه عزادار است، من چطور دلم بیاید کنار شوهرم بایستم و جلوی این همه چشم با او حرف بزنم.» صمد هم دیگر چیزی نگفت. داشت می رفت اتاق مردانه، برگشت و گفت: «بعد از شام با هم برویم بچه ها را ببینیم. دلم برایشان تنگ شده.»
بعد از شام صدایم کرد. طوری که صدیقه متوجه نشود، آماده شدم و آمدم توی حیاط و دور از چشم همه دویدم بیرون.
دنبالم آمد توی کوچه و گفت: «چرا می دوی؟!»
گفتم: «نمی خواهم صدیقه مرا با تو ببیند. غصه می خورد.»
آهی کشید و زیر لب گفت: «آی ستار، ستار. کمرمان را شکستی به خدا.»
با آنکه بغض گلویم را گرفته بود، گفتم: «مگر خودت نمی گویی شهادت لیاقت می خواهد. خوب ستار هم مزد اعمالش را گرفت. خوش به حالش.»
صمد سری تکان داد و گفت: «راست می گویی. به ظاهر گریه می کنم؛ اما ته دلم آرام است. فکر می کنم ستار جایش خوب و راحت است. من باید غصة خودم را بخورم.»
داشتم از درون می سوختم. برای بچه های صدیقه پرپر می زدم. اما دلم می خواست غصة صمد را کم کنم. گفتم: «خوش به حالش. کاشکی ما را هم شفاعت کند.»
همین که به خانة خواهرم رسیدیم، بچه ها که صمد را دیدند، مثل همیشه دوره اش کردند. مهدی نشسته بود بغل صمد و پایین نمی آمد. سمیه هم خودش را برای صمد لوس می کرد. خدیجه و معصومه هم سر و دستش را می بوسیدند. به بچه ها و صمد نگاه می کردم و اشک می ریختم. صمد مرا که دید، انگار فکرم را خواند، گفت: «کاش سمیة ستار را هم می آوردیم. طفل معصوم خیلی غصه می خورد.»
گفتم: «آره، ماشاءالله خوب همه چیز را می فهمد. دلم بیشتر برای او می سوزد تا لیلا. لیلا هنوز خیلی کوچک است. فکر نکنم درست و حسابی بابایش را بشناسد.»
صمد بچه ها را یک دفعه رها کرد. بلند شد و ایستاد و گفت: «سمیه را یک چند وقتی با خودت ببر همدان. شاید این طوری کمتر غصه بخورد.»
#ادامه_دارد
~•~🌿꧁🌹꧂🌿~•~
@payame_kosar