فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸با نام رضا دلت مصفا گردد
✨درد و غم سینه ات مداوا گردد
🌸گر روی نهی به درگهش با اخلاص
✨هر عقده ز کار بسته ات وا گردد
☘جانمان را با صلوات بر سلطان انس و جان معطر كنيم.☘
#ختم صلواتخاصهامامرضا
💙✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨💙
✨اللّـهُم صـلِّ على عــَلِیِّ بـــنِ مُوسَى الرِّضاالْــمُرْتَضَى✨ الاِمــام التَّقِیِّ النَّقِعیِّ✨ وَحـُجَّتکَ عَلى مَنْ فَــوْقَ الاَرْضِ🍃 وَمــَن تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ،🍃 صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةًمُتَواصِلَة مُـــتَواتِرَةً مــُتَرادِفَةً،✨🍃 کـــَاَفْضَل مــــاصـــَلَّیْتَ عـــَلى اَحـــَد مــِنْ اَوْلِـیائِک.🍃✨
@payame_kosar
#گزارش_تصویری
⚫️برپایی هیئت حسینی کودکان🏴
پایگاه قاسم بن الحسن🏴
🏴شب هفدهم محرم
فعالیتها:
✅نقاشی و بازی فکری
✅خواندن دعای فرج توسط یکی ازکودکان
✅ اجرای مسابقه موضوع راه خوشبختی توسط خانم سلطانی
برگزاری مراسم با همراهی خواهران سلطانی وامامی
#ماه_محرم
#پایگاه_قاسم_بن_الحسن
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
╔══🌼══🍃══╗
@payame_kosar
╚═══🌼══🍃═╝
#گزارش_تصویری
🌱 پنجمین جلسه از سواد رسانه
با حضور جناب آقای روح پرور
در خصوص مبحث آشنایی با تنظیمات گوشی
#سواد_رسانه
#پایگاه_امام_جعفر_صادق_ع
#ناحیه_مقاومت_بسیج_اردکان
╭┅─•❀♡❀♡•─┅╮
@payame_kosar
╰┅─•❀♡❀♡•─┅╯
#گزارش_تصویری
🔶 جارو و نظافت مسجد به همت تعدادی از بسیجیان
#گروه_جهادی_شهید_محمد_ترابی
#پایگاه_امام_جعفر_صادق_ع
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
─═༅🍃🌹🍃༅═─
@payame_kosar
#گزارش_تصویری
🔶 حلقه صالحین دختران زهرایی با سرگروهی خانم رستگار
درمسجد علی بن ابیطالب (ع)
پاسخگویی به شبهات عاشورا
#نو_جوانه_ها
#پایگاهحضرتعلیبنابیطالبع
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
𖠇𖠇࿐ྀུ༅࿇༅═┅───
@payame_kosar
📸#گزارش_تصویری
🔷 برگزاری کلاس آموزشی شنا (استخر نور) سانس ویژه دخترای گلمون روزهای زوج با مربیگری سرکار خانم صفار
#نو_جوانه_ها
#پایگاه_حضرتابوالفضل(ع)
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
࿐჻ᭂ🌸💚🌸჻ᭂ࿐
@payame_kosar
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_هشتاد_چهار
آقا تیمور از ماشین بالا رفت. چند تا تابوت را با کمک چند نفر دیگر پایین آورد. صمد بین آن ها نبود. آقا تیمور تابوتی را گذاشت جلوی پایم و گفت: «داداش است.»
برادرها، خواهرها، پدر، مادرش و حاج آقایم دورتادور تابوت حلقه زدند. دلم می خواست شینا پیشم بود و توی بغلش گریه می کردم. این اواخر حالش خوب نبود. نمی توانست از خانه بیرون بیاید. جایی کنار صمد برای من و بچه ها نبود. نشستم پایین پایش و آرام گریه کردم و گفتم: «سهم من همیشه از تو همین قدر بود؛ آخرین نفر، آخرین نگاه.»
پدرشوهر و مادرشوهرم بی تابی می کردند. از شهادت ستار فقط دو ماه گذشته بود. این دومین شهیدشان بود. برادرهای صمد تابوت را برداشتند و گذاشتند توی آمبولانس. خواستم سوار آمبولانس بشوم، نگذاشتند. اصرار کردم اجازه بدهند تا باغ بهشت پیشش بنشینم. می خواستم تنهایی با او حرف بزنم، نگذاشتند. به زور هلم دادند توی ماشین دیگری. آمبولانس حرکت می کرد و ما دنبالش. صمد جلوجلو می رفت، تندتند. ما پشت سرش بودیم، آرام و آهسته. گاهی از او دور می شدیم. گمش می کردیم. یادم نمی آید راننده چه کسی بود. گفتم: «تو را به خدا تندتر بروید. بگذارید این دم آخر سیر ببینمش.»
راننده آمبولانس را گم کرد. لحظة آخر هم از هم دور بودیم. دلم تنگ بود. یک عالمه حرف نگفته داشتم. می خواستم بعد از نه سال، حرف های دلم را بزنم. می خواستم دلتنگی هایم را برایش بگویم. بگویم چه شب ها و روزها از دوری اش اشک ریختم. می خواستم بگویم آخرش بدجوری عاشقش شدم.
به باغ بهشت که رسیدیم، دویدم. گفتم: «می خواهم حرف های آخرم را به او بگویم.» چه جمعیتی آمده بود. تا رسیدم، تابوت روی دست های مردم به حرکت درآمد. دنبالش دویدم. دیدم تابوت آن جلو بود و منتظر نماز. ایستادم توی صف. بعد از نماز، صمد دوباره روی دست ها به حرکت درآمد. همیشه مال مردم بود. داشتند می بردندش؛ بدون غسل و کفن، با همان لباس سبز و قشنگ. گفتم: «بچه هایم را بیاورید. این ها از فردا بهانه می گیرند و بابایشان را از من می خواهند. بگذارید ببینند بابایشان رفته و دیگر برنمی گردد.»
صدای گریه و ناله باغ بهشت را پر کرده بود. تابوت را زمین گذاشتند. صمد من آرام توی تابوت خوابیده بود.
جلو رفتم. خدیجه و معصومه را هم با خودم بردم. من که این قدر بی تاب بودم، یک دفعه آرام شدم. یاد حرف پدرشوهرم افتادم که گفت: «صمد توی وصیت نامه اش نوشته به همسرم بگویید بعد از من زینب وار زندگی کند.»
کنارش نشستم. یک گلوله خورده بود روی گونة سمت چپش. ریش هایش خونی شده بود. بقیة بدنش سالم سالم بود. با همان لباس سبز پاسداری اش آرام و آسوده خوابیده بود. صورتش مثل آن روز که از حمام آمده بود و آن پیراهن چهارخانة سفید و آبی را پوشیده بود، قشنگ و نورانی شده بود.»
می خندید و دندان های سفیدش برق می زد. کاش کسی نبود. کاش آن جمعیت گریان و سیاه پوش دور و برمان نبودند. دلم می خواست خم شوم و به یاد آخرین دیدارمان پیشانی اش را ببوسم. زیر لب گفتم: «خداحافظ» همین. دیگر فرصت حرف بیشتری نبود. چند نفر آمدند و صمدم را بردند. صمدی که عاشقش بودم. او را بردند و از من جدایش کردند. سنگ لحد را که گذاشتند و خاک ها را رویش ریختند، یک دفعه یخ کردم. آن پارة آتشی که از دیشب توی قلبم گر گرفته بود، خاموش شد. پاهایم بی حس شد. قلبم یخ کرد. امیدم ناامید شد. احساس کردم بین آن همه آدم، تنهای تنها هستم؛ بی یار و یاور، بی همدم و هم نفس. حس کردم یک دفعه پرت شدم توی یک دنیای دیگر، بین یک عده غریبه، بی تکیه گاه و بی اتکا. پشتم خالی شده بود. داشتم از یک بلندی می افتادم ته یک درة عمیق.
#ادامه_دارد
~•~🌿꧁🌹꧂🌿~•~
@payame_kosar
4_5791935884542609352.mp3
21.06M
💬 قرائت دعای "عهــــد"
🎧 با نوای علی فانی
هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه ❤️🌹
•┈••••✾•☘️🌸☘️•✾•••┈•
@payame_kosar
امام علی - علیه السلام - فرمودند:
هر چیزی با انفاق کم میشود؛ مگر علم (که به گفتن، بسیار میگردد.)
غرر الحکم، ج ۲، ص ۵۴۷.
#امام_علی(ع)
#علم
~•~🌿꧁🌹꧂🌿~•~
@payame_kosar