سلام👋
خانمای زیادی میبینم که باخط چشم وخط لب دائمی👄 وابروهای میکروبلید کرده از خونه🏡 بیرون میان آیا این آرایشها که همیشگی هست شرعا اشکال داره❓❓
✅ سلام علیکم
هر آنچه در عرف مردم متدین زینت حساب شود پوشیدن آن واجب است
نکته❇️ نپوشیدن زینت باعث گناه میشود.
@payame_kosar
91.9K
نرگس خانم افخمی آخرین شرکت کننده ما که با صدای زیباشون شعر خوندن😍
آفرین دخترم👏👏👏
دست علی یارت 🌸
خدا نگهدارت 🌸
@payame_kosar
سلام عزیزان، روز جمعه تون بخیر ،
در خدمت شما هستیم با آخرین بخش از تصاویر شرکت کنندگان در پویش
#دخترم_باحجاب_زیباترست. 💞
🌱🌱🌱💓🌹💓🌱🌱🌱
یه موضوع دیگه اینکه،
به مناسبت هفته عفاف و حجاب ، یه نمایشگاه مجازی داریم با ۱۵ درصد تخفیف ،
🎊🎊🌾🌺🌾🎊🎊
این نمایشگاه تا پایان هفته آینده تمدید شده ،
افرادی که درخواست بن تخفیف دارند لطفا کدملی خود رو به آیدی زیر ارسال نمایند،
@Hkosar
☘☘🌸💖🌸☘☘
برای خرید به غرفه حجاب فروشگاه بوستان انتظار واقع در خیابان طالقانی ، روبه روی استخر طراوت ، مراجعه فرمایید و اسم کانال و کدملی خود رو بیان فرمایید تا از تخفیف ۱۵ درصد بهره مند شوید ،
@payame_kosar
🌸خب دیگه وقتشه🌸
ابتدا از همه دوستان که در مسابقه ما شرکت کردند و کلی ما رو خوشحال کردند خیلی خیلی سپاسگزاریم. 🌹😊
و بعد اعلام اسامی برندگان🌸
برنده مسابقه محتوایی روز پنج شنبه:
🌸خانم ام البنین سادات موسوی🌸
تبریک سادات عزیز🌹
برندگان مسابقه شعر خوانی:
کوچولوهای عزیز:
١- آقا امیرعلی ندافت🌸
٢-یسنا خانم فتوحی🌸
۳-سید محمد موسوی 🌸
.
.
.
برندگان بخش عروسک دوزی:
١- فاطمه خانم مجاور🌸
٢- آقا محمد صادق زارع 🌸
٣-نرگس خانم افخمی🌸
.
.
.
برندگان بخش ساخت کلیپ:
١-راحله سادات شمس الدینی🌸
٢- فاطمه خانم فتوحی 🌸
٣-فاطمه خانم ندافیان 🌸
تبریک عزیزان😊🌹
ان شاءالله برای دریافت جایزه روز دوشنبه مورخ 4/30 از ساعت 9 الی 12 به حوزه کوثر خانم ملاحسنی تشریف ببرید.
4_319465989668340179.mp3
844.2K
🔴 مناجات فوق العاده زیبا
با امام زمان عجل الله تعالی فرجه
از کربلایی حمید علیمی
پیشنهاد ویژه
📢 بیا و راحتم کن و ...
#به وقت دلتنگی😭
@payame_kosar
📣📣توجه توجه
🌸ادامه داستان جذاب عاشقانه ای برای تو 🌸
دوستان نویسنده این داستان شهید مدافع حرم طه ایمانی هستند. که در وبلاگ "تا بیکران جبهه جنگ نرم" داستان های ایشان انتشار یافته است.
در این وبلاگ گفته شده که داستان واقعی هست.
@payame_kosar
قسمت بیست : نذر چهل روزه
همه رو ندید رد می کردم ... یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینم شون ... حق داشت ... زمان زیادی می گذشت ... شاید امیرحسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود ... اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم ... .
رفتم حرم و توسل کردم ... چهل روز، روزه گرفتم ... هر چند دلم چیز دیگه ای می گفت اما از آقا خواستم این محبت رو از دلم بردارن ... .
خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن ... اما مشکل من هنوز سر جاش بود ... یک سال دیگه هم همین طور گذشت ... .
اون سال برای اردوی نوروز از بچه ها نظرسنجی کردن ... بین شمال و جنوب ... نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم ... جنوب بوی باروت می داد ... .
با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم ... اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب ... از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم ... .
هر چند امیرحسین از خاطرات طولانی اساراتش زیاد حرف نمی زد که ناراحت نشم ... اما خیلی از خاطرات کوتاهش توی جبهه برام تعریف کرده بود ... رزمنده ها، زندگی شون، شوخی ها، سختی ها، خلوص و ... تمام راه از ذوق خوابم نمی برد ... حرف های امیرحسین و کتاب هایی که خودم خونده بودم توی سرم مرور می شد ... .
وقتی رسیدیم ... خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود ... برای من خارجی تازه مسلمان، ذره ذره اون خاک ها حس عجیبی داشت ... علی الخصوص طلائیه ... سه راه شهادت ... .
از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه ... اونقدر حس حضور شهدا برام زنده بود که حس می کردم فقط یه پرده نازک بین ماست ... همون جا کنار ما بودن ... .
اشک می ریختم و باهاشون صحبت می کردم ... از امیرحسینم براشون تعریف کردم و خواستم هر جا هست مراقبش باشن ...
@payame_kosar
قسمت بیست و یک : دعوتنامه
فردا، آخرین روز بود ... می رفتیم شلمچه ... دلم گرفته بود ... کاش می شد منو همون جا می گذاشتن و برمی گشتن ... تمام شب رو گریه کردم ... .
راهی شلمچه شدیم ...برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم ... ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم ... چادرم رو انداخته بودم توی صورتم ... با شهدا حرف می زدم و گریه می کردم توی همون حال خوابم برد ... .
بین خواب و بیداری ... یه صدا توی گوشم پیچید ... چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟ ... ما دعوتتون کردیم ... پاشو ... نذرت قبول ... .
چشم هام رو باز کردم ... هنوز صدا توی گوشم می پیچید ... .
اتوبوس ایستاد ... در اتوبوس باز شد ... راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد ... زمان متوقف شده بود ... خودش بود ... امیرحسین من ... اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... .
اتوبوس راه افتاد ... من رو ندیده بود ... بسم الله الرحمن الرحیم ... به من گفتن ...
شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش می کردم ... هنوز همون امیرحسین سر به زیر من بود ... بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی نگاه کنه ...
@payame_kosar
قسمت آخر : غروب شلمچه
اتوبوس توی شلمچه ایستاد ... خواهرها، آزادید. برید اطراف رو نگاه کنید ... یه ساعت دیگه زیر اون علم ...
از اتوبوس رفت بیرون ... منم با فاصله دنبالش ... هنوز باورم نمی شد ... .
صداش کردم ... نابغه شاگرد اول، اینجا چه کار می کنی؟ ... .
برگشت سمت من ... با گریه گفتم: کجایی امیرحسین؟ ... .
جا خورده بود ... ناباوری توی چشم هاش موج می زد ... گریه اش گرفته بود ... نفسش در نمی اومد ... .
همه جا رو دنبالت گشتم ... همه جا رو ... برگشتم دنبالت ... گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای ... هیچ جا نبودی ... .
اشک می ریخت و این جملات رو تکرار می کرد ... اون روز ... غروب شلمچه ... ما هر دو مهمان شهدا بودیم ... دعوت شده بودیم ... دعوت مون کرده بودن ... .
@payame_kosar
34.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸فعالیت های خواهران فعال
بسیجی پایگاه شهید عاصی زاده 🌸
🌹🌹🌹🌹
و اما حرف آخر...
خوشحالیم که یک هفته ای میزبان شما بزرگواران در پایگاه شهید عاصی زاده بودیم.😊
در این هفته گاهی با هم خندیدیم😂
گاهی با هم گریستیم😭
گاهی با هم همفکری کردیم🤔
گاهی...
خلاصه اینکه دور هم بودیم و خوش و کلی انرژی + گرفتیم☺️
ما تمام سعیمان بر این بود که به فضل خدا لحظات شما را با بهترینها پر کنیم.
ان شاءالله مورد عنایت شما قرار گرفته باشد. 🤲
با تشکر از همه شما عزیزان.التماس دعا
# خواهران پایگاه شهید عاصی زاده
@payame_kosar