eitaa logo
پایگاه ویژه بسیج سلمان کن
417 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
1هزار ویدیو
148 فایل
📌اطلاع رسانی و گزارشات پایگاه سلمان کن salmankan.blog.ir وبلاگ📌
مشاهده در ایتا
دانلود
قابل توجه دوستان عزیز ماسک سه لایه پرستاری (با کیفیت عالی) و کش دوخته شده ، قیمت هر عدد ۱۰۰۰ تومان و جعبه های ۵۰ عددی ۵۰۰۰۰ تومان ماسک N95 هر عدد ۶۰۰۰ تومان عرضه میگردد. جهت خرید به پایگاه ویژه بسیج سلمان کن مراجعه فرمائید. @paygah_salman_kan
یااباعبدالله... پیدا شدیم هرچه در این راه گم شدیم یعنی فقط حسین چـراغ هدایت است @paygah_salman_kan
تا خداهست می توان شهید شد شهادت را نه در جنگ در مبارزه می دهند ماهنوز شهادت بی درد می طلبم غافل که شهادت را جز به اهل دردنمی دهند شهداتوانستند،آمده ایم تاماهم بتوانیم! ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده @paygah_salman_kan
🌹شهدا شمع محفل بشریتند🌹 ۱ مرداد سالروز شهادت شهیده زهرا خدنگ گرامی باد http://salmankan.blog.ir/post/5182 @paygah_salman_kan
🌹شهدا شمع محفل بشریتند🌹 ۱ مرداد سالروز شهادت شهید شوذب محمدی گرامی باد http://salmankan.blog.ir/post/5183 @paygah_salman_kan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | رهبر انقلاب، امروز: من بعد از تزریق نوبت اول مطلقا هیچ عارضه‌ای نداشتم. نه درد و تب و از چیزهایی که گفته میشود مطلقا نبود. @paygah_salman_kan
پایگاه ویژه بسیج سلمان کن
فرازهایی از کتاب: (قسمت چهارم) آن روز خیلی توجه نداشتم. بعدا فهمیدم در عشیره بزرگ ما، هیچ کس مثل مادر و پدرم مهمان نواز نیستند . همیشه، در خانه ما مهمان بود .(ص35) زنی بود به نام حسنیه از عشیره ما بود . زنی تقریبا 50 ساله که ظاهرا مرض سل داشت . همه او را رها کرده بودند . پدرم رفت او را به پشت خود کرد و آورد خانه ما. چهار سال مادرم از او پذیرایی می کرد تا حسنیه از دنیا رفت . هرگز ندیدم مادرم یا پدرم در این مورد بگو مگویی داشته باشند .(ص36) چوپان و ارباب، روضه امام حسین علیه السلام را می گرفتند . روضه خوان، یک ماه تمام، ظهر و شب خانه این و آن روضه می خواند . ران گوسفندی به علاوه پنج یا دو تومان پول هم می گرفت. ( ص 39) اتوبوس، شب به شهر کرمان رسید. اولین بار ماشین هایی به آن کوچکی می دیدم ( فولکس و پیکان). محو تماشای آن ها بودم. که اتوبوس روی میدان باغ ایستاد. (ص42) در هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاه را میزدم و سوال می کردم " آیا کارگر نمی خواهد؟" همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیف من می کردند و جواب رد می دادند. (ص43) اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت :" می تونی آجر بیاری؟". گفتم:"بله" . گفت:" روزی دو تومان بهت میدم، به شرطی که کارکنی". (ص44) با صدای زار گفتم:" آقا کارگر نمی خوای؟". آن قدر زار بودم که خودم هم گریه ام گرفت. چهره مرد عوض شد. گفت:"بیا بالا". از چند پله کوتاه بالا رفتم. با مهربانی نگاهم کرد. گفت:" اسمت چیه؟". گفتم:" قاسم". گفت:"فاملیلی ت؟". گفتم:"سلیمانی". گفت:" مگه درس نمی خونی؟". گفتم:" چرا آقا ولی می خوام کار هم بکنم" .(ص48) جرئت و شجاعت عجیبی در وجودم احساس می کردم . ساواک را حریف کاراته خودم فرض می کردم که به سرعت او را نقش زمین می کنم. آن قدر در وجودم مملو از نشاط جوانی بود که ترسی از چیزی نداشتم . حالا من یک انقلابی دو آتشه شدیدتر از علی یزدان پناه بودم و بدون ترس از احدی بی محابا حرف می زدم. (ص64) من به دلیل عدم تجربه و نشاط جوانی و روحیه ورزشی و سلحشوری عشایری که ذاتی من بود، بی پروا حرف می زدم و از شاه و خانواده او بد می گفتم . (ص65)‌‌ @paygah_salman_kan