رفتم در اتاقشو زدم دیدم جواب نمیده🥲
در رو باز کردم دیدم رو تختش پتوشو بغل کرده ریز ریز اشک میریزه😢😭
رفتم تو اتاق در رو بستم
جلو رفتم و گفتم ببخشید خب؟🤗 من که چیزی نگفتم ریحانم💓 ...
دیدم اِفاقه نداره حرفام
کنارش رو تخت نشستم دستشو با نوازش گرفتم بوسیدم گفتم : حالت خوبِ مشکلی داری بگو به داداشت کمکی ازم برمیاد به من بگو ...😘😘
دستمو کشیدم رو سرش ، انگشتامو بردم تو موهای بلند خرماییش و گفتم : گریه نکن گریههات داداشتو اذیت میکنه ، با انگشتام گولهی اشکاشو پاک کردم و پیشونی و گونشو بوسیدمو گفتم : داداشت بمیره اشکتو نبینه خوشگلم ...😢💔
گریش قطع شد گفت : خدا نکنه جونم عمرم ...🥺
بهش گفتم عزیزم فِنچِ پدرجان، دلت میاد داداشیت امروز تنهایی بره خواستگاری ...؟ اصلا اگه تو نیای منم نمیرم ، بذار حاج خانم تنهایی بره ...
نفس داداش ، داداشی رو میبخشی؟
هِق هِق اشکاش بند اومدو گفت : داداش قول بده هیچوقت تنهام نذاری، قول بده همیشه کنارم باشی؟؟🥺
( خدایی دل نازکی این دختر منو به گریه انداخته بود ولی خب قرص و محکمیم اجازه نمیداد به روی خودم بیارم )🥺😢
دست انداختم دورِ کمرش محکم بغلش کردم و در گوشش گفتم : هیچوقت تنهات نمیذارم ، ماهی قرمزِ دل داداش عروسکِ دلبندم ، نفس داداشت به نفسات به خندههای روی ماه تو بندِ ، بخند خوشگلِ داداش بخند شکرپنیرم بخند پولکیِ من ، زندگی بدون تو به کامِ من تلخه بخند قربونت بشم بخند فدات بشم بخند...🥺
ریحان جانم تبسم به لباش نشست و گفت : خدا نکنه عمرم ، خدا بهت عمر و سلامتی بده عروسیتو ببینم ، ثمرهیِ عشقتونو ببینم ... گوششو گذاشت رو سینمو گفت : خدایا صدایِ قلب (....)م آهنگِ زندگیمه ، ازم نگیرش ، همیشه خوشیشو ببینم ❤😢🥺 نفسمه😘🥰💞
ریز قلقلکش دادم خندش گرفت😀
دستشو گرفتم گفتم بلندشو عزیزم دست و صورتتو بشور صبحونتو بخور گلم
برای تو حلیم خریدم بخوری با بربری😋 جون بگیری🙂
ریحانجان رفت دست و صورتشو شست اومد حلیم کشیده بودم ، گفتش یکم میخورم دو سه قاشق خورد ، فهمیدم به خاطر حالش نمیتونه بخوره...🤫
گفت میرم حموم...
تا دیدم اینجوریِ ، یه پیمونه جو دو سر پَرَک با آب گذاشتم آبپز بشه بعد دو لیوان شیر ریختم روش گذاشتم قوام بیاد... قوری رو برداشتم یه قاشق بابونه و رازیانه یه کوچولو زنجفیل ریختم توش با دو لیوان آب گذاشتم رو گاز دم بکشه... برای حال و بدنش خوبه...
اولین دیدار خانوادهها
پیراهنِ سفیدِ یقهِ فرنچی
کت و شلوارِ نوک مدادی
جورابِ مچیِ مشکی
کفشِ کالجِ پوست ماری
عطرِ تلخِ شیرینِ مست کنندهیِ تروساردی بعد از حمام
که کلی نفس رو جمع میکنه تو سینه
و رُخِ کار؛ موهایی لَخت که نصف بیشتر صورتم رو میگرفت؛ عقب شونه کردم
باد ، موجی خروشان و رها ازشون رو سمت چپ آبشار کرده بود🥰
حاج خانم هم با کت شلوار سفید طرحدار و روسری حریر و چادر مشکی کنکن و کفش پاشنه بلند شده بودن مادمازل😍
فاطمه ریحانم که کت دامنِ سبزِ کمرنگ و جوراب مشکی، روسری سفید گُلدار مدل ترکیهای بسته بود با چادر مشکی حریر و کفش پاشنه بلند، منتول نفسهام شده بود عزیزِدلم🥰😍😘
جفتشون شده بودن سوپر مدل💫😍
خلاصه...😅😊
جلسه خواستگاری بعد از ظهرِ یه جمعهی نیمه ابری بود
با حاجخانم و همشیره راهی شدیم
بخاطر عید ترافیک بود ولی خب روان
و این یه کوچولو استرس رو بیشتر میکرد
بخاطر تهیه گل و شیرینی🌹 و 🍰
گل رو از امیر رفیق گلفروشم با کلی تخفیف خفن گرفتم😅😁🤣😘
یه دسته گل شیک و پیک💐🤩😍
فقط شیرینی موند که فرصت نشد از جایی که میخواستم بگیرم ،
بین راه چند تا شیرینی فروشی دیدم ولی خب به دلم ننشستن ؛ هم مغازهها و هم شیرینیهاشون
میخواستم از یه جای یونیک و خاص و با کیفیت خرید کنم
مسیر رو ادامه دادیم تا اینکه
چشمم افتاد به یه جای آس🤩 نزدیک خونشون
خیابون اصلی محلشون
شیرینیسرای بزرگی بود با تابلویی طلایی و شیک که روش نوشته بود...
زدم بغل
به حاجخانم و همشیره گفتم پیاده بشن برن داخل تا من ماشین رو پارک کنم بیام...
داخل شیرینی سرا رفتم دیدم حاجخانم و همشیره دارن شیرینیهارو تماشا میکنن
یه راست رفته بودن پشت ویترین شیرینی تَرااا😋🍰
سه تا یخچال بزرگ شیرینی تَرِ رنگارنگ و جورواجور
هر کدوممون یه نظری میدادیم😅
به من بود میگفتم از همه بکشن؛ یه سه چهار جعبه حداقل میگرفتم
ولی خب نظرمون رو بیشتر شیرینیهای خوش چشمی جلب کردن که باب مجالسِ خاص بودن😍🤌
شیرینی رو گرفتیم اومدیم سوار ماشین شدیم
چند دقیقهی دیگه رسیدیم منزلشون پلاک...
ساختمان شمالی نوساز با سنگ نمای روشن و در...
یه باغچهی قشنگ و دلباز با بنفشههایی که زیبایی و چشمگیریش رو دو چندان کرده بود
ماشین رو پارک کردم، پیاده شدیم
همین حین که کت رو تنم میکردم
ادامه دارد ...
کپی با ذکر منبع و لینک👇
💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
#گونیا
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه
حاجخانم زنگشون رو زدن
گل دست منو شیرینی هم در دستانِ فاطمه ریحان جان
بعد از لحظاتی جواب دادن
سلام علیک و خوش آمدگویی و تعارف ...
درو باز کردن
وارد شدیم
جلوتر رفتم که دکمه آسانسور رو بزنم
آسانسور اومد همکف
سوار شدیم
طبقه پنجم رو زدم5️⃣
تو آینهی طلایی کابین آسانسور موهامو مرتب میکردم و یه دستی به ته ریش و محاسن و سبیلم کشیدم👌 فاطمه ریحانم میخندید و قربون صدقم میرفت🙂😊
🎶طبقهی پنجم🔉
حاج خانم و همشیره جلو و من پشت سرشون
در باز بود
مادرِ عزیزِ دلم جلوی در😍🤗🥲
سلام علیک و پیشاپیش تبریک عید و احوالپرسی ...
راهنمایی کردن سمت مبلها
دسته گل و شیرینی رو خدمتشون دادیم
و نشستیم
شروع احوالپرسی و صحبتهاااا ...
آشپزخونه تو دید نبود👀 کنار اتاقا
دلبرم از اتاقش اومده بود اونجا
چند قدم فاصله بود بینمون ، دلم تنگِ اومدنش بود
میخواستم بدوئم برم آشپزخونه ببینمش🥲😍
کمی بعد از صحبتهای حاجخانم و مادرش و آبجی خانم
مادرش پا شد رفت سمت آشپزخونه
فاطمه ریحان پِچ پِچ میکرد که چرا عروس خانم نمیاد ببینیمش ، دیگه صبرم تموم شده ، پاشم برم آشپزخونه خودم ببینمش ...😅😆
حاجخانم هم گفتن ؛ دختر آبرومونو نبر الان ماه از پشت ابر بیرون میاد😊
مادرش دسته گل رو داخل گلدون گذاشتن آوردن روی میز گذاشتن ، خودشون نشستن
حاجخانم با تبسم گفتن : عروس خانم تشریف نمیارن روی ماهشونو ببینیم😊
مادر مهربونش هم گفتن : بله چرا که نه ، زهراجان دخترم چایی رو بیار
نفسا و نگاها حبس شده بود
فقط نگاهای فاطمه ریحان 👀 ... 😆🤭😅
و بعد سینی چایی که عروس شاه پریون آورد❤😍
قلبم تند تند میزد و دستام عرق کرده بودن
سرم پایین بود که با سلامش
حاجخانم و همشیره سلام کردن و به احترامش بلند شدن
برق خوشحالی و رضایت رو تو چشمای حاجخانم و آبجیم میدیدم ،
و دلبرجان که با خجالت خاص خودش میگفت : بفرمایید ، بفرمایید خواهش میکنم ...😌😊😇
منم بلند شدم
سرمو بلند کردم
چشمم بهش افتاد
به چشماش😍
به چشمایی که یک لحظه به من نگاه کردنو خودشونو ازم میدزدیدن و فرار میکردن ...
و من سوار بر اسب سیاه به تاخت دنبالشون بودم😍
سرخ و سفید رخسارش، رقص نور مجلس شده بود ...
نفسم ، نفس نفس میزنی واسه چی🥺
یه بغل بیشتر که ندارم ، اونم واسه طُ
تبِ گرمِ لبات ، جوش میزنه واسه چی
خنکایِ تنم نسیمِ شمالی ، اونم واسه طُ
گلبرگِ تنتو آبی بزن تو برکهیِ وجودم عزیزم
نفسی تازه کن ، کامی تازه کن از جرعهی عشقم❤
چشمم بهش افتاد
به خانومیش
به چادر سفید و گل گلیش
به روسریِ حریرِ طرحدارِ سفید گلیش
به پیرهنِ سفید با گُلایِ یاسیِ بند انگشتی
به دامنِ شیری رنگ و جورابایِ رنگِ پاش
یه عروسکی شده بود ساراتر از سارا ...
یکپارچه خانوم شده بود😍
یکپارچه عسل که به کندویِ دلم نشست🥰
یکپارچه ماهِ شبِ چهارده در شبِ تارِ من
نفسم حبس شده بود و لبخندی که پشتِ ته ریش و محاسنم استتار کرده بود🧔
بند بندِ دلم داشت باز میشد از اینکه پروانمو دارم تو ابریشمِ رویاهام میبینم
چشمام بود که میخندید😍
رفتم جلو سینی چایی رو ازش گرفتم گذاشتم رو میز
برگشتم مثل برق بغلش کردم😍🥰
سینمو خالی کردم از تمام عطر و هوای قبل از اون
سرمو آوردم پایین
صورتمو کشیدم سمتِ دامنهیِ گردنش
ریههامو مثل کپسول اکسیژن پر از عطر و نفسهای وجودش کردم
تمومی نداشت اتمسفرِ تنش🥰
دستامو حلقه کرده بودم به دورِ کمونِ کمرش
انگار یه دسته گلِ نرگس تو حصارِ دستام گیر افتاده باشن😍🥰
اونم داشت از خجالت قطره قطره عصاره گیری میشد😅 بدون هیچ تقلایی تک آهویِ رامِ دشتِ سینهام شده بود
مُشکِ وجودش ، آخ مُشکِ وجودش ، آخ ...🥺😔🥰
چشماش حلقه زدن انگارحواسش به خانوادم و مادرش بود ...
زمان ایستاده بود که ...
با صدای آقا (....) به خودم اومدم ...
تو یه چشم به هم زدن گذشت این رویایِ دورِ نزدیک
حاج خانم اشاره کردن که شاخهِ گلم داره چایی تعارف میکنه😍😘
و من با سرخِ رُزِ خجالتیش🌹 فنجون چایی رو برداشتم و تشکر کردم همینجور داشتم صورت ماهشو دقیق رصد میکردم😍🤩🥰👌💘
فکر کنم همه فهمیدن تو چشمام نیمه شعبان شده بود😅😁
تو چشمام طاقِ نصرتی بنا شده بود و کوچه به کوچهی دلم شربت و شیرینی پخش میکردن ...🥲🤗🥰💖
...
فضا رو عطرِ تلخم و عطرِ گلها و عطرِ خیار عجیب مجلسی کرده بود ...🥺🥰
بعد از صحبتهایی که شد ...
ادامه دارد ...
کپی با ذکر منبع و لینک👇
💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
#گونیا
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه
با اجازهی مادرِ دلبرجان رفتیم اتاق صحبت کنیم
مثلِ ستارهیِ دنباله دار بلند شد🌠
پشت سرش راه افتادم ، عطرِ نفسهاشو به دنیایِ درونم میکشیدم
داخلِ اتاق چراغ رو روشن کرد
صندلیِ میز مطالعشو آورد جلو تعارف زد که بفرمایید بنشینید و خودش رویِ صندلیِ آینه کنسول نشست
سرمون پایین بودو الاکلنگی به همدیگه نگاه میکردیم😍
شروع صحبتها با من بود
به صورت ماهش نگاه کردم گفتم : خوبید شما؟
با طنازی که خاصِ خودش بود گفت :
ممنونم به لطف شما خوبم
نگاهش پایین بود
و منی که محوِ در تماشایِ صورتِ ماهش که بوم نقاشیِ خدا بود ...
صحبت میکردیم ...
و برای اینکه از خجالت آب نشه
نگاهمو میگرفتم😌
ولی طلایِ وجودش مغناطیسمِ چشمامو دوباره سمت خودش جذب میکرد👀😍🤩
فقط دو سه قدم فاصله داشتم باهاش
دیگه طاقتم سر اومده بود ...
پاشُدم رفتم دستایِ لطیفِ کوچیکشو تو دستام گرفتم بهش گفتم :
قرار نیست از نگاهِ من فرار کنی😍
قرار نیست کسی غیرِ من نگاهش به نگاهت گره بخوره
خواست بگه: ولی ...
که انگشتامو بردم رویِ لباش گذاشتم
گفتم بهش :
ببین حالم چقدر خوبه چقدر عالیه ،
لبخند طوعه که باعث خوشحالیمه ،
لب تو لب قندون لب فنجون تلخم
تو بخند با سرخ لب غروبت عسلم
.....
با ط پر از دلخوشییم
لحظه لحظه بودن طوعه که آرزومه😍🥰
تموم دنیام طویی ،
اونی که از این زندگی میخوام طویی
عشق منی همه کسم ،
آرزوم بوده که به طُ برسم
معلومه که هیچکی جاتو نمیگیره ،
طُ باشی غم دنیا یادم میره
خواست که دوباره چیزی بگه
که پریدم وسط حرفش گفتم :
منو تبعید کن به عمقِ چشمات ....😍💘🥰
همین حین بود که به چشماش زُل زده بودم
دیدم چشماش دوباره حلقه زد🥺💘
تو دلم به خدا گفتم :
این دختر چقدر لطیفه ،
چقدر مظلومه ،
چقدر با همه فرق داره
خدا خودت میدونی که این ریحانتو میخوام🌹
قلبمو مهریهاش میکنم منو به وصالش برسون
منو نگهبانِ قلبِ پاکش کن ، اونو ملکهیِ قلبم کن❤
گرمای دستشو داشتم با ریشهیِ وجودم جذب میکردم که صدایی مبهم تو گوشم پیچید ...
صدا واضحتر شد
آقا (....)
به خودم اومدم دیدم
خودشه ، عشقم💘 نفسم عمرم ؛
همونی که یک عمر دنبالش بودم
و از خدا طلب میکردم😭😭
چقدر اسمم با صدای آرامش بخش اون جذاب و قشنگ و خواستنیتر بود
داشت میگفت شما دیگه سوالی صحبتی ندارید؟
من هنوز گُنگ بودم هنوز رویایِ دستاش گرمابخش وجودم بود که گفتم : نه .....
ادامه دارد ...
کپی با ذکر منبع و لینک👇
💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
#گونیا
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه
💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔
دلم گرفته
مثل اون همسرِ شهیدی که
تو آوار غمها بی صدا گریه میکنه
تو چشمِ دیگرون تحقیر میشه
از زبانشون توهین میشنوه
از شونشون طعنه میخوره
با یا حسین زمین میخوره
با قوت یه یا علی بلند میشه
به عشقِ یکی یدونهی عشقش
بلند میشه به عشقِ دخترش
بلند میشه به عشقِ پسرش
بلند میشه چادر خاکیشو
از غبارِ بیمهریِ آدما
از غبارِ بی مهریِ
روزگار
میتکونه ،
دلم گرفته ...
مثل اون دخترِ شهیدی که
زانو زده رویِ مزارِ پدرش
خیس شده قبرِ پدری
به اشکِ چشمِ دختری
معصوم و پاک سرشت
دخترِ جوونِ دمِ بختی که با چشمِ گریون
اومده از پدرش اجازه بگیره برای ازدواج
با پسری که عشقشه ، دل داده به اولین
مردِ قصهیِ زندگیش بعدِ پدرش ...
یادش میاد اون وقتا که کوچیک بودش
اون وقتا که تازه باز شده بود زبونش
بابایی با واکمن صداشو ضبط کرده بود
دخترک قصه با تمنای بابا میگفت : باع باع
بابایی دلش میرفت برا یکی یدونه دخترش
میبوسید دو لبِ غنچهیِ سرخِ دخترش
گلِ یاس خمیده بود
گل برایِ پدرش خریده بود
چادرِ سیاهش خاکی شده بود
خاکیِ چادر تو و خیسِ مزارِ پدرت
آخ دلِ من ، آخ پهلویِ شکستت
بگذریم روضه نگم . . .
خبر از دلی بِدم . . .
وای به دلِ اون پسر
که میلرزه با دلت ...
دلِ من خوش دلِ من
گریه نکن، تو رو به جانِ ، پدرت
دلِ من گرفته
مثل اون مادری که
خبرِ شهادتِ تکپسرش رو آوردن
همون که شب تا صبح گریه میکرد
بعد از شیر بهش کمی قَنداق میداد آروم بشه
همون که کلاسِ اول دستشو گرفت ، بردش مدرسه
لقمه گرفت واسش تا زنگ تفرییا بخوره ولی اون با دوستاش تقسیم میکرد، همون که زخمی شدش تو بازی با بچههای محل ، حالا خمپاره خورده تو سینش ، توی تابوت که لبخند میزنی ، مادرت هم با لبخندت اشک
شوق میریزه ، تو آخر و عاقبتت بخیر شد پسرم
دعا کن مادرتم مثل سِساله از غمت شهید بشه
گریه میکرد ، فداش میشد و زخمای لبشو
دست میکشید ، نفسش دیگه بالا نمیومد
خانما آب آوردن بلکه به حال بیاد مادرِ
شهید ، ولی انگار جونِ یا کریمِ مادرِ
پسر، پر پروازش باز شده بود، پر
زدش... پرید و رفت به آغوشِ
پسر ، رسید به آرزویی که
میخواست ولی ...
دلِ من گرفته
از این ...
قفس🥀
...
پ ن : دلنوشتهای با قلم جان و جوهر اشک ، تقدیم به همسران ، مادران ، دختران ، پدران و پسران عزیز شهدا و شما همراهان ماندگار ♡🥺
حال دلتون سبز💚
و ؏ـشق تجلی نام طـوســت❤
کپی با ذکر منبع و لینک
__________________
💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه
💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔
دختر باید شیطون باشه
دختر باید بَلاااااا باشه😍
بَلای دلِ عشقش باشه
بَلای دلِ باباییش باشه
دختر باید سر مست باشه
دختر باید پرررِ احساس باشه
دختر باید همرنگ بهار و پاییز باشه
دختر باید نفس بابایی باشه
دختر باید بغلی باشه
باید تو بغل عشقش قفلی باشه
دختر باید لوندی کنه
باید واسه عشقش بلوند کنه
دختر باید صداش خوب باشه
باید واسهیِ عشقش خاص باشه
دختر باید نفسهاش داغ باشه
باید هایِ نفسهاش جاز باشه
دختر باید جلو عشقش قرتی باشه
دختر اگر دخترهِ ...
دخترِ بازیِ پسرِ قصهیِ عاشقانهیِ زندگیشه
دختر باید شونهیِ موهاش انگشتای دست عشقش باشه
دختر باید یه دستش رژ قرمز باشه و یک دستش ریمل
دختر باید کرشمههاش آتیش به دل عاشق بندازه🔥
چشم و ابروش زخمی کنه دل عاشقِو
بوسهیِ لبایِ عاشقش خونی بشه
دختر باید اهل قِر و فِر باشه
باید لباساش جیغُ ویغ باشه
دختر باید اهل ریسک باشه
باید پایهی برف بازی باشه
دختر باید زیر چتر ،
شونه به شونهی عشقش باشه😍
دختر باید بلور باشه
سنگ ازش به دور باشه
دختر باید دسته گل باشه
آفتاب ازش به دور باشه
جلوی باد کولر باشه
خنک باشه ، زلال باشه
یه پاش خونه و باشگاه
یه پاشم اگر خدا قبول کنه
پایِ سجادهیِ نماز ... ،
تو قنوتش ربنا هب لنا... باشه
بماند که اگر دستپختش ناب باشه
قورمه و قیمش حسینی باشه ،
ته چیناشم طلایی و مجلسی باشه
هنرمند تک نواز باشه
دست به قلم ، نقاشیاش نامزد بیپی و ترنر باشه
دختر باید جون باشه نفس باشه یه بغل پُر فشار باشه
دختر باید اسم عشقشو با کوک ناله عاشقانه و نیاز عارفانه صدا کنه❤😍
غمِ صدایِ دختر خریدار داره
بهاش چی میتونه باشه جز ؛
یه هوا بوسه بیمنت تمام وجودشو
یه بغل گرم و عمیق تو سرمای تنهاییش
یه نوازش از صمیم قلب به وقت دلتنگیاش
یه رایحهی تند مردونه رو نبضِ گوشهیِ گردنش
یه سوپرایز تو حالی که ، خودش ندونه چه حالیه😍
آخه میدونی چیه؟
دختر ، غزلِ دیوانِ شعرِ دنیاس
دفتر شعر بی غزل ، سیاه مشق و بیمعناست
دختر تو وجودش یه دختر کوچولوی بازیگوش داره
دختر تو وجودش یه مامانِ همیشه حامی داره
دختر تو دلش یه بهشت داره
یه خیابون فرشته داره
یه خونهیِ مُشرف به
کاخ سعد آباد داره
آرزو میکنم رویای عاشقانتون آفریده بشه
آرزو میکنم اشکاتون پلی به لبخندی مانا بشه
آرزو میکنم ثانیههای بدون شما و عشقتون بمیره
آرزو میکنم دنیایی که با عشقتون ساختید
تا ابد رنگین برقرار باشه🌈
آرزو میکنم آرزوهاتون ، آرزوهای آرزو باشه
الهی دلِ آشیانهیِ مرغِ عشقتون دنیایِ بیتکرار
الهی لحظه لحظهیِ لحظههاتون بارون لبخند خدا
الهی هلالِ لبتون خسوفِ لبِ بومِ یار باشه
الهی شاهزادهی قلبتون به تاجگذاری برسه
الهی ثمرهی عشقتون دختر خوبی مثل شما باشه
الهی عروس آقازادتون تو خانمی چون شما باشه
الهی لالایی مادرانتون تو گوش عروستون سروده بشه
الهی مادری کنید برای همهیِ دنیا ، برای دلِ گنجیشکِ خودتون
الهی روز از روزتون بهشتتر و پرنورتر
الهی دنیا دورتون بگرده ،
الهی خوشبخت بشید
ای عزیزایِ دلِ عزیزِ دلتون ، روزتون مبارک🌺
پ ن : به مناسبت روز زن این سرودهی زیبا رو با افتخار تقدیم شما مخاطبان محترم و همهی دختران و زنان و مادران میهنم میکنم ، فرقی نمیکنه ولادت حضرت زهرا س چه روزی نامگذاری کنیم ، چون خانمدختری بودن که برای پدرشون و فرزندانشون مادری کردن و برای همسرشون خانمی ، چشم امیدمون بعد از خدا به مادری ایشون و پدری آقا امیرالمومنین ع است. ان شا الله سرودهای هم برای روز مرد و پسرا👌
( میدونم جاهاییش که میخونید لبخند رو لبتون میاد😅 دلتون شاد )
و ؏ـشق تجلی نام طـوســت❤
کپی با ذکر منبع و لینک
__
💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه
عاشقانهای دیگر❤
دلم پر میزنه واسه یه بار دیدن صورتت ،
واسه یه بار دیدن خندههات
یادته فردایِ عروسیمون قرار بود بریم خونهی خالهیینا پاگشا بشیم ولی مشکلی براشون پیش اومد ،
مهمونی افتاد برای یه شب دیگه
پیش خودم گفتم امشب برای شوهرم سنگتموم میذارم
به شوهرم ثابت میکنم که منم کدبانوام و
آشپزیم بیسته👌
اما چیکار کردم ...!🤔
غذا رو سوزوندم ...!🥲😓 ،
گریم گرفته بود که چرا انقدر بیعرضم😭
ولی تو بغلم کردیو بوسیدیم😘
و با خنده گفتی فدای سرت عزیزم ایشا الله فردا
بهترشو درست میکنی ... 🤗 ،
میخندیدی و
سوختههای غذا رو هم تا دونهی آخرش خوردی،
شرمندت شدم ، چرا که اولین و آخرین شام
زن و شوهریمون زیر سقف خونهی خودمون بود
اون شب بهت زنگ زدن گفتن فردا اعزامی سوریه ...
تو شبش خوابیدی ولی من پلک رو هم نذاشتم
تمام شب از اولین روزی که دیدمت ...
تا همون شب از جلوی چشمم گذشت ،
فکر اینکه بعد اعزامت چی میشه ... ،
هزار و یک فکر به ذهنم خطور کرد
تا لحظهی مرگمو دیدم🥺
محمدجان یادتِ چه قولی بِهِم دادی؟
قول دادی میری و زود برمیگردی که ماه عسل بریم پا بوس
آقا امام رضا💚
ولی تو بد قولی کردی و رفتی ...
رفتی که رفتی و یادگاریتو پیش من گذاشتی ...
چقدر میخواستم همدمم بمونی ...
اما حالا همدم تنهایییام شده قاب عکس و
پیرهن دامادیت که هر شب بغلمه❤😭
یادته با موتورت اومدی دنبالم
منو بردی شهر ری زیارت عبدالعظیم حسنی
با هم رفتیم زیارت ولی نگو تو زودتر زیارت کردی اومدی رفتی از بازار قدیم برام هدیه قرآن گرفتی ، وقتی که اومدم از حرم تو حیاط تو رو دیدم که یه چیزی رو قایم کردی😍 ...
حالا سنگ صبورم همون قرآنیهِ که تو نامزدی بِهِم هدیه دادی🥺بعدشم بردیم نون داغ کبابداغ مهمونم کردی🥲
اون اوایل رفتنت هر شب
یه چشمم کاسهی اشک بود
و یه چشمم کاسهی خون 😭
حالا دیگه اوضاع فرق کرده محمدم
دیگه از اون اشکا خبری نیست
حالا دیگه از اون بغضهایِ
شکستهیِ شبانهام خبری نیست
دیگه نمیتونم ...
نه که نخوام
نه که نکشم
نههه ...
محمدم فقط بخاطر ثمرهی عشقمونه❤
عشقت تو سینمِهو میوهش کنارمون ...💘
بلند شو ببین محمدم
بلند شو ببین کی اومده ...
پسرمون ، آقا محمد حسین😍
آقایی شده واسه خودش ، مرد مامانشه🥲
نگاه کن ببین چه رو پاهای خودش راه میره ...
گفتم میریم دیدن بابایی
ببین چه واسه باباش تیپ زده😍
تو مهدکودک مربیش میگفت کاردستیاش خیلی قشنگن🤩
مثل تو ؛ که تو دوران عقد گل خریدی ، کاغذ پیچش کردی آوردی برام ، لای کاغذ نوشته بودی : دلیل خندههام تویی ، دوستت دارم تک ستارهی قلبم ...💫🥺❤😭
محمد جان میدونی چیه؟
وقتی بهت بله گفتم گوهر دلمو
با دلواپسیهای گاه و بیگاه
به عشقت گره زدم❤🥲
دلمو بردی بیمعرفت و خودت هم آسمونی شدی
مرد آسمونی من دیگه کم آوردم دلمو بر گردون ...😭
دلمو برگردون ...😭🥺
دلمو بر گردون عزیزِ جونم❤😭
پ ن : برشی از زندگینامهی عاشقانه شهید ... با قلم پدر فانتزی خاورمیانه ( قرار بود سالگرد حاج قاسم بگذارم ولی نشد _ ان شا الله بعد از رمان فعلی این رمان رو قرار میدم ) اگر دلتون لرزید و اشکی از چشمتون جاری شد منم دعا کنید 🙏 دلتون با امام زمان و شهدا❤
و ؏ـشق تجلی نام طـوســت❤
کپی با ذکر منبع و لینک
______
💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه