سلام و درود
مهم✋❣
شبتون بخیر همراهان عزیز🌺
از اینکه کمی فاصله پستهای داستان چند روزی طول میکشه عذر خواه هستم ، به قلب بزرگ و رئوف و مهربونتون ببخشید😔
پستها و داستان (در وضعیتی که هر روز زیر سر و صدا و داد و فریاد و دشنام و شعارها و مرگ برهاااااا و .... داره شنیده میشه) از نوشته به متن دیجیتالی تبدیل میشه و چندین و چند بار ویراست و اصلاح روش صورت میگیره و تدوین میشه ،
شخصیت اول داستان اسم مشخصی داره ولی جاش خالی گذاشته شده و شما میتونید اسم مورد نظر و مورد علاقتون رو قرار بدید، همینطور شخصیت مکمل خانم هم اسم انتخابی و مشخصی داره اما اگر دوست دارید اسم شخصیت مکمل خانم رو بنا بر سلیقه شما عزیزان تغییر بدم یا جای خالی بگذارم حتما پیام بدید بگید🙏
با دقت فراوانی ریزترین و جزئیترین مسائل از نگارش و انتخاب کلمات و رابطه جملات صورت میگیره ، ارتباطهای داستانی و احساسی به شدت روش کار میشه و سعی میشه بهترین روایت از شخصیت حقیقی داستان صورت بگیره ...
از خدا میخوام حالتون خوب باشه🙏
آرزوی خوشبختی برای همهی شما عزیزان💐
ارادتمند شما #پدر_فانتزی_خاورمیانه 🤗
نظراتتون رو به آیدی پایین بفرستید👇
✼ ҉ َپیام بـہ اـבمین פּ نویسنـבه ҉ ✼
@pedarfkhn 👈
@pedarfkhn 👈
#نکات #نظرات
... ادامه :
روز جمعه نعععع؟
آره درسته روز جمعه بود روز قبل
الان صبح شنبس؟!
( حواسم نیس حواسم نیس منه عاشقِ دلباخته ...❤)
حالم بد بود متوجه ایام نبودم ...
سر میز صبحونه پدرجان و مادرجان نشسته بودن
سلام علیک کردم
صبح بخیر
پدر جان: سلام آقا(....) صبح شما هم بخیر
خوب خوابیدی؟
گفتم: خوب و سنگین ، خواب هفت پادشاه رو میدیدم...😄
پدرجان: ملکه هم داشتی؟🤭
من: نه دیگگگگهههه من تماشاچی بودم و ملکهها واسه از ما بهترون بودن...😃😁😅
پدرجان: تو خواب هم دستت تو حنا مونده، نتونستی محبوب رو پیدا کنی؟!😏 پسر جون سر به هوا نباش قرار نیست از آسمون برات ملکه بیارن دور و برتو ببینی دخترای خوبی هم پیدا میشن ...🤨
من:🤔😐 پدرجان فرمایشتون درست فقط بفرمایید کدوم دختر کدوم مورد؟
پدرجان: (....)جان دیگه من که نباید بگم، خودت میای و میری ، خدا دوتا چشم داده بهت پسرجان یعنی یه نظر هم ندیدی و خبر نداری؟؟!😒
من: نه والا من نمیدونم شما دربارهی کی صحبت میکنید؟!🙄
پدرجان: من که میدونم خودتم میدونی ولی خب باشه
پدرجان بی معطلی گفتن: همین دختر حاج قاسم مدیر مجموعه فرهنگی ..... پدرش رفیق قدیمم هست از بچههای جنگ ، خانواده با اصالت و متدین ، دخترش هم فاطمه خانم ماشاالله خانمیه نجیب محجبه تحصیلکرده حقوق خونده ...
حاج خانم مثل همیشه تو اینجور موضوعات که پای ثابت بودن گفتن: 😊😍 اتفاقا تو جلسات مادر و دختر رو همیشه میبینم ، عجب دختر نجیبو اصیل و ماهیه👌 با حجب و حیا🤩 ، چند باری هم با خود فاطمه جان صحبت کردمو مزه دهنشو چشیدم دختر خیلی خوب و خانمیه، ولی اگر آقازاده موافقت کنن همین امروز زنگ میزنم یه قراری میگذارم، جلسهای همدیگر رو ببینیم ...
من: 😶 بله متوجه هستم که ایشون دختر خانم نجیب و خوبی هستن ولی نظر و ملاک من چیز دیگهای هست ...😑
حاج خانم: نظرت چیه عزیزدلم؟ تو که همیشه میگفتی دختر باید نجیب و با حیا و خانوادهدار و خداشناس باشه ... غیر از اینه؟!
من: نه غیر از این نگفتم ولی چیزی که من بیشتر رُوش تاکید دارم این هست که دختری که قراره یه عمر مونس و همراهم باشه؛ باید به دلم بشینه باید همدلم بشه ... باید عاشقش بشم و عشق و علاقم به دلش بیوفته...❤ ( با اینکه من همیشه رُک و بی رو دربایستی کلامم رو منعقد میکنم ولی اینجاهای حرفم بود که از حیا و خجالت در حضور حاج آقا و حاج خانم نگاهمو دزدیدم و حرفمو محکم زدم ...😊🤗😇😌 )
حرفم که تموم شد حاج آقا یه نگاهی به حاج خانم کردن، لبشون رو به حالت تبسم غنچه شده جمع کردن که در همین حالت زبونشون رو روی دندونشون حرکت میدادن و چشماشون هم میخندید، بعد گفتن:
آره خانم فهمیدم ایشون کی رو میخوان؟ از همون اولم میدونستم ...، ولی به روی خودم نمیآوردم ...😏
من: یعنی چی رو میدونن😐😶😥؟!
حاج خانم با حالت کنجکاوی و تعجب، سوال پرسیدن کیو میخواد حمید آقا ...؟😳
(....) جان آقات چی میگه...؟🤨🧐😳
من: نمیدونم والا ....🙄😒
حاجآقا: چرا خوبم میدونی چی میگم ، تو لیلا رو میخوای
حاج خانم: کدوم لیلا؟! (....)م تو کسی رو میخوای و به مادرت نگفتی؟!
من تو فکرم : یعنی من الان باید چی بگم خداااا😶🤕🤒🤯؟!
حاج آقا:
تو لیلای قصهها رو میخوای و خودتم میخوای مجنون عشقت باشی ... شما جوونها ماجراجو هستید و دنبال ماجراجویی شیرین و فرهادی هستید ....
( من که دست حاج آقا رو خوندم فهمیدم باز مثل همیشه رو دستی زدن... ، رودستی زدنها و پیش دستی کردنهای پدرجان حرف نداره👌 حاج آقا منو غافلگیر کرده بود و از کوچیکی در خاطرم هست، با هوشی که دارن بلد بودن غافل گیر کردن رو ، از فرصتها خوب استفاده میکردن و کارشونم درست بود، با اینکه متوجه شدم این بحث رو با مادرجان هماهنگ کرده بودن ولی حاجخانم هم غافلگیر شدن😁😆😅 یعنی حاج آقا کارشون رو خوب بلدن ...👌🤭)
منم با خنده گفتم😊 : درسته که پیدا کردن لیلای قصه سخته شایدم هیچوقت نمایان نشه ولی منی که مجنون هستم حق دارم لیلی رو پیدا کنم...🤗😅 زندگی بدون عشق چه معنایی داره؟
من که نمیتونم تصور کنم عشقی نباشه و ازدواجی صورت بگیره و زندگیای تشکیل بشه....😤
حاج خانم گفتن: پسرم تو که لیلی رو پیدا نکردی که بخوای مجنون بشی ...، قرار نیست که از اول حُب و عشق و علاقه بوجود بیاد، عشق و علاقه به مرور تو زندگی بوجود میاد ، عشقی که تو میگی تو قصههاست، گل پسرم اگر همه میخواستن مثل تو فکر کنن که الان کسی ازدواج نکرده بود .....
میون صحبتهای مادر جان بود که پدر زرنگ و وقت شناسم پرید میون صحبت حاج خانمو گفتن:
البته که هیچکس مثل من خدادوستش نداره که لیلیشو بدست بیاره ... 😉🥰
ادامه داره ...
کپی با ذکر منبع و لینک👇
💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
#گونیا
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه
ای پدر ناقلا خوب هم میدونه چطور دل مادر جان رو سرِ بِزنگاه ببره👌😄
حاج خانم هم تو دلشون قند آب شدو با لبخندی گوشه چشمی به پدرجان کردن و گفتن:
پسر کو ندارد نشان از پدر☺😏 آقازاده به شما رفتن پدرجان گفتن : حمید آقا شما لیلی رو هم زود بدست آوردی و هم به موقع ، نه به سن و سال (....)جانم، اگر خدا نمیخواست لیلیت رو بدست بیاری الان چیکار میکردید؟ تا الان مجرد بودی ...
تا اینو مادر جان گفتن، حاج آقا هم با خوشمزگی همیشگی گفتن: الان طباخی حاج احمد داشتم صبحونه کلپچ میزدم...😋 بعدش زدن زیر خنده🤣
حاج خانم به حاج آقا چشم غره(غُله) رفتن و با چشم به سمت من اشاره کردن و گفتن : کللللپچ برای شما ضرر داره ....😒
بعد سریع پدرجان خودشون رو جمع و جور کردن و گفتن: دنیارو میگشتم تا تو رو پیدا کنم ملکهی من😍...
من : 🤣🤣🤣🤣😆😆😆😅👌
کلا اون چیزی که برنامه ریزی کرده بودن، تا من رو متقاعد کنن که پی عشق و عاشقی نَرَم و این فکر رو خیالات رو از سرم بیرون کنم ، همش نقشه بر آب شده بود و همینکه مقدمهای باشه که زیر زبون منو بکشن ببینن این ایام چِمِه؟
و منی که دستشونو خونده بودم...😉
بعد که دیدن من هیچ جوره زیر بار نمیرم
چند مورد دیگه اسم بردن و نشونی دادن و صحبتشون رو کردن ....
ولی من بازم روی حرف خودم پافشاری میکردم ...✌
وقتی دیدن هیچ جوره دیگه من از نظرم منصرف نمیشم
سکوت کردن و صبحونه رو میخوردیم
یهو دیدم مادرجان با شوق به حرف اومدن گفتن:
ببین (....)م اگر نه روی حرفم نیاری یک مورد خوب دستهی گل پنجهی آفتاب رو بهت پیشنهاد کنم؟
من با تعجب نگاه کردمو کنجکاوانه خیره شدم🧐🤨
حاج خانم: بگو خب تا بگم عزیزم؟
من که چارهای جز تایید نداشتم گفتم : خب😶😊
یعنی دیگه کیو زیر سر دارن که از قلمشون افتاده و میخوان معرفی کنن؟!
حاج خانم همینجوری که داشتن به پدر جان نگاه میکردن گفتن: برای آخر هفته میریم شب نشینی خونه دایی سعیدت و من یه صحبتهایی در رابطه با تو و دختر داییت با سعید جان داشته باشم ، تو و ...
همین حین پدرجان گفتن:
کی ؟ (....) و بیتااااااااا ؟؟!!😳
حاج خانم با سگرمههای در هم کشیده شده و متعجبانه گفتن : حمید جان یجور میگید بیتاااآاا انگار دختر طفل معصوم چه مشکلی داره یا چیکار کرده؟؟؟!😒 بچه برادرم به این خوبی و خانمیتی که داره (....)جانم از کجا دیگه میتونه دختر و همسری به این خوبی پیدا کنه و داشته باشه؟ خارج رفته و تحصیلات عالیه تو بهترین دانشگاه فرانسه رو داره به سه تا زبان مسلطه و دنیا دیدس ، پاک و معصوم فقط یه خورده حجابش مشکل داره که اونم با (....)م ازدواج کنه درست میشه ...
من که بعد از شنیدن این حرفااا و باز شدن دوبارهی این موضوع و آوردن اسمش ناراحت شدم ، سرمو انداختم پایین ، حرص میخوردم و چیزی به روی خودم نمیآوردم ...😔😣😬
حاج آقا بخاطر اینکه مادرم از لحن گفتن ایشون ناراحت نشن رو به من کردن و گفتن : دختر طفل معصوم چیزیش نیست ،
اشکال کار اینجاست که (....)آقا نمیخوادش ...
من که تو حالِ خودم بودم و فقط شنونده😐🙄
حاج خانم رو کردن سمت من و گفتن: (....) گفته بود، ولی نگفتش چرا؟ هر دفعه هم یه بهانهای میاره ، آخر حرفش این هست که من به چشم خواهری به بیتا نگاه میکنم نه همسر آیندم!
(....) جان ، جان من بگو چرا آخه؟
بیتا چه مشکلی داره؟چه ایرادی داره؟
چرا دل به دلش نمیدی؟
من که چند باری غیر مستقیم دربارهی تو باهاش صحبت کردم ، دختر گل و نجیب چیزی نگفت و لبخند زده ، اون دلش پیش توئه ولی تو دل به دلش نمیدی ....
با حالت بیتفاوتی یه قُلُپ چایی خوردم، نگاهی به پدر جان کردم و متمایل شدم به سمت مادرجان گفتم: دربارهی این موضوع قبلا تمام صحبتها و بحثهارو با هم کردیم ، اگر فکر میکنید صحبتی مونده ، من صحبتی ندارم مگر اینکه شما علاقمند باشید به این موضوع و بحث که اگر اجازه بدید من مرخص بشم ....😒😑
سرمو انداختم پایین . ..😔
وقتی دیدن من ناراحت شدم و تو خودم رفتم
دیگه بحث تموم شد
پدرجان تا دیدن اینجوری شد و نتیجه بحث این شد گفتن :
محبوبه جان سر به سر این گل پسر نذاریم بهتره
بچه که نیست
مردی شده واسه خودش ...
صلاح خودش رو بهتر میدونه
عاقل و بالغِ ، اهلِ علمِ ...
برای آینده و زندگیش باید خودش تصمیم بگیره و انتخاب کنه ....
حاج خانم خواستند اِن قلت بیارن که پدر جان با اشاره دست و ادامه کلامشون مانع شدن و صحبتشون رو ادامه دادن: اجازه بده محبوبه جان ...
ولی خب ...
ایشون لیلا رو میخواد ....
لابد یا پیداش کرده ..!🤭
یا لیلا ، آقازاده رو پیدا کرده😉😏
این سر به سر گذاشتنارو دوست داشتم؛ چون شیرینترین و بجاترین شوخیها از بهترین پدر دنیا بود🥺
ادامه دارد ...
کپی با ذکر منبع و لینک👇
💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
#گونیا
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه
حاج خانم هم از ادامه دادن به این موضوع بیرون اومدن...
منم تبسمی کردم ، همین تبسم باعث شد حاج آقا صحبتهاشون رو ادامه بدن؛
پدرجان: حالا کوه رفتی خوش گذشت؟
گفتم: جای شما خالی، عالی ، هوا مناسب بود ولی خوب تا یه جایی مسیر رو رفتیم، بعد یه جای باصفا چایی آتیشی زدیم، باقیشم دلتون نخواد زدیم😋😅😉...
پدر جان: ناقلا زودتر میگفتی منم میومدم ...🙂
من: نفرمایید پدر جان، اینجور جاها برای شما شوخیه، با شما باید بریم دماوند👌😅😉😄
اینو که گفتم حاج آقا بد جور زدن زیر خنده😆🤣😂
بنده خدا خرده غذا پرید تو گلوش سرفش گرفت قرمز شد😮
رفتم زدم پشتشون
حاج خانم از ترس سریع یه لیوان آب آوردن ، منم این وسط هول شدم میخواستم چایی داغ بدم به حاج آقا بخوره که گلوشون باز بشه😅 و گفتم غلط کردم باشه دفعه بعدی باهم میریم کلکچال😁🥲😅
حاج خانم گفتن: عه (....) نمیتونی آقاتو وسط غذا خوردن نخندونی🤨
حاج آقا هم لحظاتی بعد که حالشون جا اومد گفتن: اِه اِه ، خانم به پسرت بگو کجاها که من نمیرفتم؟🙄
حاج خانم: خوبه حالا الان هوایی نشی با این حال و اوضاع بری تپه نوردی....
من : 🤣😅😆😁
حاج آقا: دِکی...😶😒🙄 ، من با همین پای ناقصم دماوند و سبلان و دنا و ... فتح کردم😤
منم که دیدم حاج آقا جدی هستن گفتم: احسنت پس که اینطور!؟😏
( البته پدر جان جانباز جنگ هستن و پای چپشون رو از دست دادن و با پروتز پا حرکت میکنن، و با عصا و همین پا کوهنوردی کردن و مقام آوردن، الان هم با تیم رفقاشون میرن گردش ... )
حاج آقا: والا بخداااا😒
حاج خانم هم تا دیدن اینجوریه برای اینکه خاطر حاج آقا رو جمع کنن ، با زبان نرم و عاشقانه خودشون گفتن آره خب حاجی اون موقع که اومدن منو از آقام خواستگاری کنه بدن ورزیدهای داشت خوش تیپ خوش قد و بالا ....
حاج آقا: یعنی الان نیستم؟🙄
دیگه داشت پدرجان لوس میشد واسه حاج خانم😁😅
مادر جان هم یه چیزی گفتن که اصلا نگم براتون؛ گفتن : شراب شیرازی جان من ، مستیات دو چندان ...😍🥲
پدرجان که اینو شنیدن تو پوست خودشون نمیگنجیدن🥰 خیلی کیف کردن ...😍😊
همین جا بود که همشیره از خواب خوش بیدار شده بود اومد بیرون گفت چرا منو زود بیدار نکردید جلسه صبحونه گذاشتید😬 ....
ما خندیدیم و مادرجان پاشدن چایی بریزن و به همشیره گفتن برو دست و صورتتو بشور بیا صبحونه دخترگلم
دو سه ساعتی گذشت ...
تلفن خونه زنگ زد☎️
دایی سعید بود
با حاجخانم صحبت کردن و بعد از حال و احوال پرسیدن
که چرا (....)جان نیومده سر کار؟
حاج خانم هم گفته بودن که ععه! نمیدونم والا خان داداش ، فکر کردم مرخصی گرفته! ....
دایی سعید پرسیدن مشکلی پیش اومده؟
مادرجان گفتن: نه خدارو شکر ، نمیدونم پس چرا نرفته سرکارش؟؟!..... بذار بپرسم ببینم ....
دایی سعید هم گفتن : عیبی نداره حالا، فشار کار و درس هست نیاز به استراحت داشته حتما ، نگرانش شدم اگه مشکلی پیش اومد، مرخصی بگیره یا اگر نمیاد لااقل به بچههای مجموعه خبر بده تا هماهنگیهای لازم رو انجام بدن ...
من هم که متوجه شده بودم با اشاره گفتم باشه ...
بعد از تلفن حاجخانم گفتن: (....)جان چرا نرفتی سر کارت؟ داییت میگفت خبر ندادی؟ سابقه نداشته بیخبر نری ...
من: آره دیروز بعد از اینکه اومدم خسته بودم و یادم رفت خبر بدم ...
. . .
نمیدونم ، فک کنم یه بوهایی برده بودن نسبت به ارتباط دیروز با سر کار نرفتنم یا نه! این نوسانات روحیم خبر از چیزی میداد ولی هنوز به اصل قضیه پی نبرده بودن اما شاید یه چیزایی دستگیرشون شده بود ...
رفتم تو اتاق کتاب برداشتم بخونم ...
خطها میرفتن جلو و چشمام غلت میخورد رو صفحه مطلب رو میفهمیدم ولی در کنارش ادراکات جدیدی رو دریافت میکردم که فراتر از مفاهیم کتاب بود شاید مرتبط با موضوع درس شایدم موضوع خود کتاب،
داشتم به چیزایی که میخوندم شک میکردم ، اینکه ته این خوندنا و علم آموزی و این تفکرات و این عقلانیت کجاست و چه وقت و چطور به کارم میاد؟
معرفت حاصل میشه ... ، جایگاه عقل و عشق چه زمانی و چطور با هم تحکیم و جمع میشه؟ اصلا عقل و عشق با هم جمع میشن؟ مسئلهای که اختلاف نظرات زیادی بین صاحب نظرا هست ....
تو ذهنم کلماتی با صدای سوم شخص اکو میشد و میپیچید ؛
فرد محبوب، موضوعیت و اهمیت ویژهای داره و تنها یک فرد خاص، میتونه نیمه گمشده فرد باشه و به او کمال خاص را ببخشه ...
اتحاد جسمانی، نمادی از اتحاد روحی و وجودی عاشق و معشوقه ...
هدف عشق اینه که عاشق، یک شخص خاص رو بر مسندی فوقالعاده رفیع بنشونه و خویشتن رو بر مبنای اون شخص، از نو مجسم بسازه ، مَفری از گمنامی جهان اخلاقی کانتی بیافرینه و در جهانی بباله که هر دو با هم ساختن ...
ادامه دارد ...
کپی با ذکر منبع و لینک👇
💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
#گونیا
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه
ظاهراً برای اینکه عشق رو احیا کنیم، به چیزی بیش از دوسویه بودن عشق نیاز داریم، مگر اینکه فکر کنیم برای احیای عشق کافیه نشون بدیم که مردا و زنها *وقتی که عاشق میشن* به مخمصه واحدی گرفتار میشن ...
ولی بیشترین چیزی که منو داشت اذیت میکرد این بود که؛
عاشق عمیقاً به پاسخ متقابل محبوب خود محتاجه و از این حیث، کاملاً و دیوانهوار وابسته اونه♡ عاشق نمیتونه به اتکای قدرت و توان خود به تمنای عشقش یعنی پاسخ متقابل برسه ...
دیگه تصمیمم رو گرفتم ...
دیگه میخواستم برم بهش بگم ...
بهش بگم دوستش دارم💘
بهش بگم نگات رو دلم زوم کرده❤
دلم با دیدنت بوم بوم میکنه ...😊💓
بهش بگم به خدا از ط گفتم😇❤
از خوبیهات و حال خوبم🥰
یه وقت نشی رفیق نیمه راه من
دلی که بردی رو مدیونی پس بدی
پیش خودم مقدم چینی میکردم،
روی کاغذ یا جلوی آینه ، که چی بگم؟
چطور بگم؟ کجا بگم .....
یعنی تو ایستگاه اتوبوس بگم...؟
یا تو خیابان ...
یا ...
تمام افکارم رو متمرکز کردم
و شیوه و محل گفتگو رو به ذهنم سپردم
رفتم آرایشگاه موهای سر و صورتم رو اصلاح کردم ، آنکارد کرده و حموم رفته و تر و تمیز👌😊😉
به زبان بدن و پوشش اعتقاد داشتم و
سعی کردم برای دیدار دوباره با وسواس بیشتری لباسام رو انتخاب کنم و بپوشم ...
یه تیپ سنگین مردونه زدم🙂🥰
کاپشن پارچهای کلاسیک طوسی با آستر خز مشکی
با پیرهن سفید و شلوار طوسی تیره
و نیم بوت مشکیااا
شیشه عطر اَکلت رو برداشتم
شب رفتم سر کار
و حواسم به ساعت بود و ثانیه شماری میکردم برای دیدنش
یه چشمم به کتاب بود
یه چشمم به ساعت
و استرس و فکرهایی که تو ذهنم میومد و میرفت ...
خلاصه صبح شد
و یکم زودتر تایم کاریمو تموم کردم
زودتر رفتم ایستگاه اتوبوس منتظر نشستم🚍
مشغول مطالعه ...
چند دقیقهای گذشت ...
میخواستم خودمو خونسرد نشون بدم ولی نمیشد
کتابو گذاشتم کیفم رفتم یه نسکافه و کیک گرفتم اومدم تو ایستگاه قدم میزدم ولی خبری از دلبرجانم نبود
چیزی از گلوم پایین نمیرفت ...😔
خیابانو نگاه میکردم ...
ماشینا ...
ساختمونا ...
آدمهای رهگذر رو نگاه میکردم ولی هیچکدوم شبیه ماه من نبودن ...
گه گاهی یه خانم چادری میدیدم ولی هیچکدوم اون نبودن ، حتی تو پوشش ...
اصلا انگار به قول پدرجان من مجنونم و پی لیلا،
ولی خب حوا (لیلا) تو زندگی آدم(مجنون) فقط یکی هست و فقط یکبار طلوع میکنه ...
چند تا اتوبوس اومدن و رفتن ولی خبری از اونی که باید میشد نشد
چند ساعتی گذشت ولی دلبرجان نیومد😑😥😢
تصمیم گرفتم برم جلو دانشکدش...
سوار تاکسی شدم
نزدیک دانشکده پیاده شدم
حوالی دانشکدشون قدم رو میرفتم و شیش دونگ حواسم بود که از کدوم سمت میخواد بیاد؟
چند دقیقهای گذشت ...
دیدم نه خبری نیست ...😔
رفتم دانشگاه خودم، چون دیگه وقت کلاس داشت دیر میشد ...
تو کلاسا هم فکرم پیشش بود😔
دختر خانم دلنازم چی شدی گلی جونم🌹🥀
فردای همون روز باز همون تیپ و باز همون ایستگاه ...
انتظار و انتظار و انتظار ...
و فکرهایی که پی در پی تو ذهنم ترافیک راه انداخته بودن
دلواپسی و دلشوره داشتم😰
و بی قراری همیشگی که همراهم بود ...🥺
نه میتونستم یه جا بشینم، نه یه جا وایسم، نه حرکت کنم ..
کلا قفل کرده بود مغزم
نکنه اتفاقی براش افتاده..؟
نکنه عزیز دلم ...
زبونمو گاز گرفتم ...
حیرون داشتم اینور و اونورو نگاه میکردم
میخواستم داد بزنم ، پرواز کنم کل شهر رو زیر و رو کنم تا خبری ازش بگیرم ...😢🥺😟
به اینو و اون بگم ...
بگم از خاتون قلبم خبری ندارید ...؟🥺😭
اعصابم خرد و به هم ریخته بود🤕
نمیدونستم باید چیکار کنم ...
به کی بگم...؟
هر چی درد و غم بود تو خودم میریختم ...😣
یاد گرفته بودم برای مهار احساساتم رو پای خودم وایسم💝
محکم ...
ولی این محکمی، روحمو شکنجه میداد ...
روانم رو مخدوش میکرد ...
از درون نابودم میکرد😖🥺
تو دلم میگفتم :
دیگه غیر قابل تحمل شده دوریت عزیزم🥺❤
همه دنیارو گشتم و اثری ازت نیست جون دلم💔😖
فقط یکبار دیگه خودتو نشون بده تا دورت بگردم فدات بشم💞
خدایااااااا فقط یکبار دیگه فرشتمو بذار جلوی راهم🧚♂️💖
خدااااییاایایاایاااااااااااا😭🥺💔💘
بغضم گرفته بود🥺 خودمو لعنت میکردم و به خودم میگفتم ای کاش تو این ایام اینقدر از احساسم فراری نبودم، اینقدر به خودم سخت نمیگرفتم ، احساسم رو باور میکردم و به قلبم اعتماد داشتم، اینقدر بدبین نبودم به حسم، ای کاش تایم و مسیرمو تغییر نمیدادم😔 ، ای کاش همون روز یا فرداش میرفتم جلوی دانشکدش و بهش میگفتم و اسم و شماره منزلشو میگرفتم
ولی خب کاریه که شده بود و نمیشد به عقب برگشت
دیگه حالم میزون نبود و نیاز به استراحت و آرامش داشتم
دیگه امروز دانشکدش نرفتم و مستقیم رفتم دانشگاهم و بعدشم خونه ...
ادامه دارد ...
کپی با ذکر منبع و لینک👇
💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
#گونیا
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡ ♡ از پشت کـہ بغلت میکنم
صورتم رو توے آبشار موے تو میبرم؛
عشق❤،
زنـدگی🌱و
آرامش رو احساس میکنم🥰
وقتے دارم قلقلکت میـدم ، قهقهے ط
تمام وجودمو شـیـــــدıllıllı میکنه
و طعم خوشبختی رو میچشم
فرشتهی من🧚♂️
وجودت مستـدام❤
حس من
حس یـہ بچه دبستانیِ کـہ ...
کـہ عاشقِ خانم معلمِ کلاسش شـده ♡
( این پست پر احساس با افتخار تقدیم به شما مخاطبان و همراهان محترم ، شب همگی بخیر و خوشی💫✋ )
پ ن : با هنذفری گوش بدید
حال دلتون خوش💐💝
قلبتون پر نور ، تنتون سلامت💖🌿
◉━━━━━━─────── ↻
◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ ㅤ⇆
♡ ㅤ ❍ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
سلام و درود🤗
همراهای عزیز شبتون بخیر
ممنون میشم نظراتتون رو ارسال کنید
◄°l||l° نـظـرات °l||l°►
امیدوارم از خوندن رمان لذت ببرید💐🍀
من که لحظات غمگینش اشک ریختم🥺😢
با شادیش خندیدم🥲
با سرماش سردم شد
با گرماش گُر گرفتم
حستون پاییزی🍂روزتون مردادی🌞شبتون بهشت🌱
وجودتون نور🌞
آرزو میکنم چند هفتهی باقی مونده از فصل زیبا و عاشق پاییز رو در کنار یار عاشقانه سپری کنید🙏
اگر رمان و محتوای کانال به دلِ گنجیشکیتون نشسته ، به دوستای دل گنجیشکیتون هم معرفی کنید تا قدم تو دنیایِ احساسی من بگذارن🌱💖
روز و روزگارتون خوش
ارادتمند🤗
یاعلی🙏
و ؏ـشق تجلی نام طـوســت❤
______________________________
https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ᐠ⸜ˎ_ˏ⸝^⸜ˎ_ˏ⸝^⸜ˎ بـــــــرزخ ˏ⸝^⸜ˎ_ˏ⸝^⸜ˎ_ˏ⸝ᐟ
به قلم : پـــدر فانتـــزی خاورمیـــانه
💌 : کپی با ذکر منبع و لینک https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
📚 #گونیا
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه
... ادامه :
نزدیکای عصر از خواب بیدار شدم
یه چیزی زدم، لباسایی رو که میخواستم برای دیدار باهاش بپوشم رو دوباره تن کردم ...
زنگ زدم محل کار مرخصی گرفتم ...
به حاج خانم هم گفتم میرم بیرون کار دارم ممکنه دیر بیام ، شامو بخورید منتظر من نمونید ... خداحافظی کردم
ماشین رو برداشتم زدم بیرون
رفتم شهرک یکی از پاتوقای همیشگی ...
نشستم اوپن اسپیسِ رکورد
یه لانگو سفارش دادم با کوکی و یه کاپ آبجوش
لمس همزمان گرما و سرمایِ محیط، دقیقا قسمت کوچیکی از حال شدید درونی من رو در فضای لانژ تداعی میکرد ...
سر و صدای محیط و موسیقی، رفت و آمد آدما، چهرههای غریبه ؛ چقدر دورن از اون کسی که عزیزِ دلمِ❤
فقط داشتم حسِ محیط رو جذب و خاطرات اونجارو رو مرور میکردم ...
حسی آشنا که ...🥀
جفتایی که روبرو و کنار هم نشسته بودن💞
چشماشون که دو به دو داشتن همدیگرو میخوردن😍
بغل میکردن😍🥺
دستاشون تو دستِ هم ...🤝
رویِ میز ...
پشتِ دستِ معشوق، کفِ دستِ عاشق
کفِ دستِ عاشق،تو کفِ دستِ معشوق
کفِ دستِ معشوق، پشتِ دستِ عاشق
نوازش پنبهیِ دستِ معشوقِ دلبرِ ناب
آتیشِ بوسیدنِ عاشق، گلبرگایِ نازِ دلش
چشمایی که غَنج میبُرد دلِ عاشقشو
لبایِ سرخِ معشوق، هلالِ سرخِ خسوفِ
جفتِ کبوترِ چشمایِ قشنگش در اوج
و من🥺
و تنهایی😞
و چشمایی که تو شهر میدوئن😢
هایِ بخاری که از نفسم میزد بیرون
هاااااآاآآآآآاااااا
هااااااا هااآآآآآاا هاااااااا
سفارشام اومدن
دو سه قُلُپ لانگو گرم زدم
فرهاد کوکیا شدم و شهد شیرینش رو بوسه میزدم😍 پشت تلخیِ تاریکیِ شب و قهوهیِ اَبروش🥲🥺
داشتم نگاه میکردم به فنجون
بخارشو میدیدم و یکی یکی خاطراتم رو مرور میکردم ...
حواسم با دقت به پِچ پِچ مرغِ عشقای اونجا بود
گوشام محو صداشون بود ...
خندههااااااااا...🥺
نگاهاااااااشووون...😟
پاهایی که از زیر میز همدیگرو بغل کرده بودن...😔
سلفیایی که میگرفتن ...🤳💔
بوی عطرایی که به مشامم میرسیدن و از کنارم رد میشدن؛ جوزف، دیور هیپنوتیک،گودگرل،کوکو....
همه چیز خوب، عالی و دلانگیز ...
ولی دلنشین نبود چون همنشینم نبود، چون نفسم جای دیگه بندِ نفسهای یکی دیگه بود، شنیدی میگن تعهد به یه قلب تا ابد ...💕💔
. . .
آقا ...
آقاااااا ....
ببخشید🤗
آقا ببخشید
گوشام سنگین بود
حواسم پرررت ...
جلوم داشتم حرکتی میدیدم؛ حرکت یه دست🖐
دو تا صدا داشتن هجوم میاوردن که نقش رویامو به هم بزنن
موج صدا منو به خودم آورد
متوجه صدای یه دختر ...
و یه پسر شدم
که یه لحظه نگاهشون کردم دیدمشون...
وقتی دیدن متوجهشون شدم دختره با حالت خجالت و رودربایستی گفت :
سلاااام ، ببخشید که مزاحمتون شدیم ...
گارسون گفتش همهی جاها پره چه داخل و چه بیرون ، ولی چون اینجا میزش چهار صندلی داره و شما تنها نشستید اگر امکانش هست و کسی غیر شما دیگه اینجا نمیاد اجازه میدید منو و نامزدم اینجا بشینیم؟🤗😊
منم یه نگاه به پسره کردم و فهمیدم غرورش اجازه نداده بود که بیاد درخواست کنه و پیش قدم شه ، عقبتر از دختره بود ، لبخند زدم سلام کردم و با تبسم و خوش آمدگویی تعارف کردم و گفتم :
البته بفرمایید ، نیم خیز بلند شدم دستمو جلو بردم به پسره دست دادم و حال و احوال کردم، گرم گرفتم که معذب نباشن، گفتم : منم اتفاقا میخواستم برم چه خوب که اومدین و اطلاع دادین ...
تشکر کردن و از رفتار و برخوردم خوششون اومد خواستن چیزی سفارش بدن و منو مهمون کنن ولی من تشکر کردم ... ، بهشون گفتم چند وقته نامزدین گفتن شیش ماه، و یک ماه آینده عروسیمونه ... بلند شدم برم سفارشمو حساب کنم که گفتم عشقتون پایدار به پای هم پیر بشید🤗 ... با خوشحالی تشکر کردن، ازشون خداحافظی کردم و رفتم پای صندوق صورت حساب خودم رو بعلاوه حساب اون دختر و پسر رو قبل از سفارش دادنشون که چهار برابر حساب خودم شد رو هم حساب کردم و برگشتنی از جلو میزشون رد شدم گفتم امشب رو مهمون من هستید، شیرینی عروسیتونه شام و کافی ...
حد ذوق مرگی و شرمندگی و خجالت تو چشم و صورتشون بد جور موج میزد ، جفتشون بلند شدن تشکر کردن و با پسره دیده بوسی کردم ، اصرار که شام کنار ما باشید ولی من تشکر و آرزوی خوشبختی کردم ، خداحافظی کردم و اومدم بیرون .....
یکم قدم زدم رفتم سمت ماشین سوار شدم بخاری رو زدم تا ماشین گرم شه
چشم من بود و نور ماشینا ...
حالی نه چندان خوب، شاید بد، هر چی بود، سر حالیِ من فقط کسی بود که الان جاش کنارم خالیه ...😔
آروم حرکت کردم و خیابونای بلند شهرک رو بالا و پایین کردم
نزدیک میدون زدم بغل ، پارک کردم ، پیاده شدم ماشینو قفل کردم
ادامه دارد ...
کپی با ذکر منبع و لینک👇
💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
#گونیا
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه
هم پایِ پیاده رو شدم ...
هم پایِ زوجها زیر تیر چراغ ...
هم پایِ درختایِ چنار و سرو و صنوبر و بوتههای یاس زرد، که اونا هم مثل من در انتظار یار بهاریشون بودن، خستگی روحمو سپردم به خیابونای عاشق و دلبر ...
حالم خیلی بهتر شده بود نفسم باز، احساس سبکی بهم دست داده بود...
البته همیشه من تو این خیابونا و حال و هوای خوبشون انرژی میگرفتم و حالم خوب میشد ولی ...
یه حس مهربون یه عشق بی نظیر یه نور روشن از آسمون ، سهم من بود که روز و شبم رو تاریکتر از هر سیاهی کرده ، که باید باشه روح رنگ سرخ رخسارم ...
میخواستم بال دربیارم پرواز کنم ...
اما الان شاید ...
دلیل حالِ خوبم، حالِ خوبه اون دو تا مرغ عشق بود شاید دعای خیرشونه؟
شاید نگاه مهربون و رحیم خداست
شاید این دلِ مظلوم و مغمومم سربلند از امتحان الهی دراومده و لایق شادی شده ولی خب این شادی برای من وجود اون دختر ناز و گل هست که نمیدونم کی و کجا پرندهی وجودش میشینه روی بوم دلم ...❤
چشمم به شلوغی خورد و نور پاساژی که چشم رو میزد
رفتم پاساژِ ...... بوتیکارو نگاه کنم ...
اما چیزی که میدیدم فراتر از بوتیکا و مغازهها بود...
خانوادهها و زوجهایی که دست تو دست هم داشتن شونه به شونه قدم میزدن، خرید میکردن و ...😍
غرق رابطهها شدم ...🤩
دستایی که گرمِ رابطه بودن، گرمِ عاشقانهای دلپذیر ...
دستایی که لباسو، رو تنِ معشوقه مرتب میکردن
آینههایی که نظارهگر عاشق و معشوقا کنار هم بودن...
دستایی که رو تن معشوقه سُر میخوردن ...
این همه عاشقانه تویِ پردهیِ چشمام به نمایش در میومدن و دستایِ خالیِ من سرد و خالی از گرماگرمیِ لیلام بودن ...
دیوارِ جنونِ عاشقیم بالا میرفت و پنجرهای که بشه باهاش لیلیمو ببینم هنوز وجود نداشت ...
هنوز دری باز نشده بود که بشه رفت بیرونو با دستِ راست شاخهیِ انگشتایِ راستِ ظریفشو بگیرم بیارم بالا و گلبرگِ دستشو ببوسم 🌹😘، دست به قوسِ کمرش بِندازم، بیارمش تو دنیای رنگین کمونیم ...
آخه این رنگین کمون بدون تابش لیلی دوام نمیاره ...
بیا فرصت عاشقی رو از همدیگه نگیریم
بیا جون و دل و نفسِ همدیگه باشیم❤
بیا از هر چی غیر ما دوتاست دست بکشیم
بیا جمع و خلوت و غم و شادیِ هم باشیم
بیا رقم بزنیم نقشِ بهار رو در همهی فصلها
بیا دستامو بگیر ...
دیگه نمیکشم از این جدایی عزیزم
لیلای شیرینم بگو کجایی عزیزم
تو آسمونِ من فقط ط ماهی عزیزم
گم کردم خودمو تو چشمایه ط عزیزم
فرق داره حسِ ط با بقیه عزیزم، عزیزم عزیزم...
بوتیکای لباس زنونه رو نگاه میکردم و تو خیالم سِیر میکردم مدل به مدل و تن به تن لباسا رو به تن لیلام
اون تونیک سرخ آبی گلدارِ یا اون یکی تونیک شیری رنگ با گلهای صورتی و شلوار صورتی ، عجب آبنباتی شدی ...😍
یا اون تونیک کِش سفید چه به تنت میشینه با آبشارِ مشکیِ مویِ ط و قوسِ دستهیِ فنجون کمرت ؛ یه فنجون شیر عسلی شدی😍😋 ، با گردنبند مروارید و زنجیرِ طلا عجب ستی کردی، دلمو چنجه کبابی کردی با اون قوس و قزحی که به پا کردی ...🥰🥲
چند تا مغازه جلوتر ، دیدم بومِ جلوهیِ تن آسایِ یار رو؛
یه ستِ سفید چیندار میکرو و بلوز دکلته حریرِ آستین توری به چشمم خورد، ط بپوش و بگرد و برقص و بچرخ و بچرخ و بچرخ دور شمع وجودم ، پروانهی بلوری دل نازک من ...🥰❤🥺
نمیخواستم از این حس و حال و هوا در بیام
میخواستم ادامه دار باشه این رویایِ باقلوااااا...🥺😢
هااآآآاااععععععع هاععااآآآآآآآآآآااا هاااعااآآاآآآاااعع ....🥺
. . .
سوار ماشین شدم رفتم خونه
کلید انداختم رفتم تو
سلام علیکم
حاج خانم و حاج آقا رو مبل نشسته بودن و داشتن با هم صحبت میکردن و همشیره هم بود و با گوشیش مشغول بود
حاج آقا : علیکم السلام آقازاده، رسیدن بخیر ...
حاج خانم :
سلام پسرم، خوبی ... شام خوردی؟
همشیره : سلام داداش چخبر ....؟؟😉🙂
من: ممنون یه چیزی خوردم میل ندارم ...😶😐😌
حاجخانم: برو لباساتو دربیار یه چایی بریزم بخوری خستگیت در بِرِه ...
رفتم اتاق لباسامو در بیارم
دست و صورتمو شستم
اومدم تو حال دیدم بَهبَه کنار چای، شامیکباب و متخلفات هم هست...🥲
بوش که آدمو میکشت
ولی خب اشتها نداشتم
چون حال نداشتم ...
ولی رفتم نشستم برای اینکه به دلشون نیاد چایی رو خوردم ، یه لقمه هم غذا خوردم ...
مادر جان و پدر جان و همشیره داشتن با هم حرف میزدن و مشخص بود یه چیزی پشت حرفاشون هست
ولی به روشون هم نمیآوردن ، منم به روی خودم نمیآوردم ...
ادامه دارد ...
کپی با ذکر منبع و لینک👇
💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
#گونیا
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه
من: دست شما درد نکنه شبتون بخیر
حاج خانم : چیزی نخوردی که (....)جان
همشیره : داداش بخور، دست پخت مامانه حرف نداره اینقدر خوشمزه شده ...🤤😋😊
گفتم ممنون خوشمزه بود ولی میل ندارم، حاج خانم گفتن اینجوری که نمیشه🤨، دو سه تا لقمه گرفتن دادن به زور خوردم😶 ، بعدش گفتم واقعا سیر شدم ، بااجازتون ...
مسواک زدم رفتم اتاقم
خانواده مشغول صحبتشون شدن ...🤔
نشستم رو تخت و گفتم فردا حتما میرم دوباره ببینم پیداش میکنم یا نه🥺؟ولی دیگه نه ایستگاه اتوبوس، از اول صبح جلوی دانشکدش وایمیستم و منتظرش میمونم تا خودش رو نشون بده.....
دراز کشیدم و دیگه به چیزی فِک نکردم و خوابیدم!
با همون لباسا و تیپ دو روز پیش سوار ماشین شدم رفتم جلوی در دانشگاه ماشین رو پارک کردم پیاده شدم جلوی در دانشکدشون قدم رو میرفتم
دانشجوهای دختر و پسر میومدن دانشگاه
هر از گاهی دستای سردمو هاااااا میکردم تا گرم شن
یه کم که گذشت دیدم یه دختر چادری متین و سر به زیر داره از دور میاد
قدمام شُل شدن از دیدنش
پاهام سنگین شده بودن؛ مثل اینکه دوتا وزنه بهشون وصل شده باشن
دستام عرق کردن
کمی رفتم جلو
جلوتر
و جلوتر ...
تا اینکه چند قدم مونده بود بهش وایسادم
رسید جلوی من و متوجه دیوار بلند قامتم شد😶😐🤨
وایساد ...
سرشو با طمانینه بالا آورد
صورت در صورت
چشم در چشم
چشماش گرد شده بود😳
از تعجب توام با ترس ، سلام کرد
سلام کردم
نمیدونست چی بگه ، صورتش قرمز شده بود
پس من شروع کردم و گفتم :
صبحتون بخیر حالتون خوبه؟
بریده بریده گفت: ممنونم
شما اینجا چیکار میکنید؟
گفتم: اومدم با ط صحبت کنم ...
تعجبش بیشتر شد و چشماش گردتر و گفت:
چه صحبتی؟ شما چه صحبتی با من دارید؟!!🙄
گفتم: میگم بهت ...
وقتی دیدم جلوی راه رو گرفتیم بهش گفتم میشه بیای سوار ماشین بشی اینجا هوا سرده اذیت میشی؟🥺
گفتش: نه همینجا خوبه اگر صحبتی دارید بفرمایید؟🤨
گفتم: میگم بهت، ولی اینجا هوا سرده بیا تو ماشین بشین بخاری داره گرمت میکنه، وقتی اصرار من رو دید با لحن تند گفت: نه آقا اینجا خوبه اگه حرفی ندارید من باید برم، کلاس دارم ... بعدشم شما چرا منو تو صدا میکنید..؟!! با همه اینجورید...!؟😠
من جا خوردم از این برخوردش😐😶😒😰😥
وقتی دیدم متوجه نیست که من از رو دوست داشتن دارم بهش میگم بریم تو ماشین که سرما اذیتش نکنه، مجبور شدم صحبتم رو ادامه بدم و بهش بگم:
ببخشید منظوری نداشتم
پس یکم بیاید گوشه پیاده رو تا مانع رفت و آمد دیگران نشیم ....
با اکراه اومد کنار دیوار و گفت:
بفرمایید اگر حرفی دارید ...😒
بهش گفتم: مَ مَ مَن ...
اومدم حرفمو رُک بزنم نشد
که یکهو حرفمو کادو پیچ کردم و گفتم:
مَرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده
مبتلایم کردی به غمِ مِحنت و اندوهِ فِراق
ما بی غمانِ مست، دل از دست دادهایم
همرازِ عشق و همنفسِ جام بادهایم
بر ما بسی کمانِ ملامت کشیدهاند
تا کارِ خود زِ ابرویِ جانان گشادهایم
سگرمههاش رفت تو هم و با لحن محکمی گفت:
میشه منظورتون رو واضحتر بگید..؟!😬😡😠
اول صبح اومدید جلوی دانشگاه من ، روبروم بِرُّ و بِرُّ وایسادید منو نگاه میکنید و شعر میخونید...؟!😡
من با حالتِ شوک و بهت زده که زبونم به زور داشت میچرخید گفتم : منظوره من چیز دیگهای هست ...
بلافاصله با حالت غیض و صدای بلند تو گلو افتاده و صورتِ سرخ شده از عصبانیت گفت : میشه بفرمایید منظور شما چیه آقاااا..؟!😡
آدمهای اطراف توجهشون به ما جلب شد...
دیگه ترس و استرسم به حد اعلا رسیده بود و قلبم به شدت تند میزد ، بین اینکه بمونم و حرف دلمو بگم یا معذرت خواهی کنم و برگردم ... مونده بودم ...
توقع این نوع برخورد رو نداشتم ...
بیمعرفت، من که دارم میگم عاشقتم
روز و شب دلم تنگ توعه ...
قلبم هزار تیکه شده ...🥺😭💔
بگو کجا برم فکرت از سرم بپره؟
کاش بارون بیاد و خاطرت رو بشوره ببره ...
کاش میشد بازم بغلت کنم یه ذره❤🥺😭
من که نمیتونم فراموشت کنم یه شبه😫😭💔 ...
دلمو زدم به دریا ، من که تا اینجاش اومدم و فقط گفتن یک جملهی واضح مونده بود که دیگه به ابهامش پایان بدم و دیگه به دلم مدیون نباشم ، باقیش هر چی میخواد بشه ... تا الانش که اینجور شده ...😣
دیگه فرصتی نمونده بود بین فکر کردن و تصمیم گرفتنم که نفسی گرفتم و چشم تو چشمش قرص و محکم گفتم :
من ازت خوشم اومده ...
میخوام ماهِ دلم باشی ...🌛
میخوام زنم شی ...
میخوام تَنِت چِفتِ تَنم شِه ...💞
دست چپمو بردم جلو ... ،
دست چپمو بردم جلو و انگشتای دست راستشو گرفتم و گفتم :
خیلی دوستت دارم❤ عاشقتم💘
خیلی جا خورده بود و مضطرب بود ...😨😰😳
های کلامم تو هوا هنوز محو نشده بود که دستشو سریع کشید و یه کشیدهی محکم و آبدار بهم زد
ادامه دارد ...
کپی با ذکر منبع و لینک👇
💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
#گونیا
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه