این کتاب یک رمان زیبا و مذهبی هست به نام یادت باشد
در مورد شهید حمید سیاهکالی مرادی
این کتاب به روایت خانم این شهید هستش
ازتون میخوام که مطالعه ش کنین
فردا بیشتر براتون توضیح میدم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رای که سهله؛ من برایت جـان میدهم...
#لبیک_یا_امام_خامنه_ای ✋😍
🇮🇷 #ایران_قوی
#انتخابات
🌹@AtreNarges🌹
👆👆👆👆👆👆
به نام خدا
یادت باشد
پارت ۳
جالب بود خود حمید نیامده بود. فقط پدر و مادرش آمده بودند. هنوز از شوک شنیدن این خبر بیرون نیامده بودم که پدرم وارد اتاقم شد و بیمقدمه پرسید:« فرزانه جان! تو قصد ازدواج داری؟!» با خجالت سرم را پایین انداختم و با تته پته گفتم:« نه، کی گفته؟ من کنکور دارم، اصلاً به ازدواج فکر نمیکنم، شما که خودتون بهتر میدونین.»
بابا که رفت، پشت بندش مادرم داخل اتاق آمد و گفت:« دخترم، آبجی آمنه از ما جواب میخواد. خودت که میدونی از چند سال پیش این بحث مطرح شده. نظرت چیه؟ بهشون چی بگیم؟» جوابم همان بود، به مادرم گفتم:« طوری که عمه ناراحت نشه بهش بگین میخواد درس بخونه.»
عمه یازده سال از پدرم بزرگتر بود. قدیمترها خانه پدری مادرم با خانه آنها در یک محله بود. عمه واسطه ازدواج پدر و مادرم شده بود، برای همین مادرم همیشه عمه را آبجی صدا میکرد. روابطشان شبیه زن داداش و خواهر شوهر نبود. بیشتر با هم دوست بودند و خیلی با احترام با هم رفتار میکردند.
اولین باری که موضوع خواستگاری مطرح شد سال هشتاد و هفت بود. آن موقع دوم دبیرستان بودم. بعد از عروسی حسن آقا، برادر بزرگتر حمید، عمه به مادرم گفته بود:« زن داداش، الوعده وفا! خودت وقتی اینها بچه بودند گفتی حمید باید داماد من بشه. منیره خانم، ما فرزانه رو میخوایم!» حالا از آن روز چهار سال گذشته بود. این بار عقد آقا سعید، برادر دوقلوی حمید، بهانه شده بود که عمه بحث خواستگاری را دوباره پیش بکشد.
حمید شش برادر و خواهر دارد. فاصله سنی ما چهار سال است.
ادامه دارد....
به نام خدا
یادت باشد
پارت ۴
بیست و سه بهمن آن سال آقا سعید با محبوبه خانم عقد کرده و حالا بعد از بیست و پنج روز، عمه رسماً به خواستگاری من آمده بود. پدر حمید میگفت:« سعید نامزد کرده، حمید تنها مونده، ما فکر کردیم الان وقتشه که برای حمید هم قدم پیش بزاریم. چه جایی بهتر از اینجا؟»
البته قبلتر هم عمه به عموها و زن عموهای من سپرده بود که واسطه بشوند، ولی کسی جرات نمیکرد مستقیم مطرح کند. پدرم روی دخترهایش خیلی حساس بود و به شدت به من وابسته بود. همه فامیل میگفتند:« فرزانه فعلاً درگیر درس شده، اجازه بدید تکلیف کنکور و دانشگاهش روشن بشه، بعد اقدام کنید.»
نمیدانستم با مطرح شدن جواب منفی من چه اتفاقی خواهد افتاد. در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که عمه داخل اتاق شد. زیر چشمی به چهره دلخور عمه نگاه کردم. نمیتوانستم از جلوی چشم عمه فرار کنم. با جدیت گفت:« ببین فرزانه! تو دختر برادرمی. یه چیزی میگم یادت باشه: نه تو بهتر از حمید پیدا میکنی، نه حمید میتونه دختری بهتر از تو پیدا کنه. الان میریم، ولی خیلی زود برمیگردیم. ما دست بردار نیستیم!»
وقتی دیدم عمه تا این حد ناراحت و دلخور شده جلو رفتم و بغلش کردم. از یک طرف شرم و حیا باعث میشد نتونم راحت حرف بزنم و از طرف دیگر نمیخواستم باعث اختلاف خانوادهها باشم. دوست نداشتم ناراحتی پیش بیاید، گفتم:« عمه جون! قربونت برم. چیزی نشده که. این همه عجله برای چیه؟ یک کم مهلت بدین، من کنکورم رو بدم، اصلاً سری بعد خود حمید آقا هم بیاد، با هم حرف بزنیم، بعد با فراغ بال تصمیم بگیریم. توی این هاگیر واگیر و درس و کنکور نمیشه کاری کرد.»
ادامه دارد...
خدایا
من از تو محبتت را می خواهم
و محبت هر کسی که تو را دوست دارد
و محبت هر عملی که مرا به تو رساند
و از تو می خواهم که خودت را نزد من از هر چه غیر توست، محبوب تر گردانی...
- سید الساجدین علیه السلام
سلام ، دوشنبتون به خیر🌿