8.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شهید_القدس
#حاج_قاسم
یاران همه رفتند . . . 💔🥀
بـوےاِسپَنـدوگُلاٰبِرَمَضـاٰنمےآیـَد
هَمِـهمِهمـاٰنِدودَسٺـاٰنِڪَریٖمِحَسَنیٖـم
#ماه_رمضان🌙
29.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دارد زمان آمدنت
دیر می شود... 💔🌱!
_حضرت صاحب
_محمد حسین پویانفر
🎍مستحب است اول ماه رمضان صورت وسرتون رو با کمی گلاب مسح کنید
تمام خانواده حتی بچه کوچک
فایده گلاب برای اولین روز ماه رمضان مانع از فقر وذلت وبیماری سرطان میشود.🌷
✍🏻 از مفاتیح الجنان اعمال
🍃 فراموش نشه به همه بگید ارام ارام صدای پای رمضان به گوش میرسد دستهاى خالى من دخيل دل پاكتان..
مرا در ساعات آخر شعبان نه به بهاى لياقت،بلکه به رسم رفاقت اول حلال و بعد دعایم کنید...
."التماس دعا
🎍حضرت محمد(ص) فرمود:هرکس سوره فتح را در شب اول ماه رمضان سه بار بخواند خداوند درهای رزق و روزی را تا رمضان سال بعد به روی او می گشاید
به دیگران هم بگویید.
..............................
🎍هركسي سوره نصر و سوره يس را در روز اول ماه رمضان بخواند درطول سال خوشحال و مسرور خواهد بود. نشركنيد و پاداش آن براي شما.
سلام
وقتتون بخیر 🌿🤍
حلول ماه مبارک رمضان رو به همتون تبریک میگم.
امیدوارم قدر تک تک این لحظه های میهمانی رو بدونین🌱
میگفت :
همیشہبرای خدا بَنده باشید ..
كه اگر این چنین شد بدانید ،
عاقبت همہی شما بہخیر ختم
میشود ! .
#شھید_محسن_حججی
توصیه امام زمان به
خواندن دعای افتتاح '
دعای افتتاح را در تمام
شب های ماه رمضان
بخوانید زیرا فرشته ها
به آن گوش میدهند و
برای خواننده آن طلب
آمرزش میکنند.
صحیفهمهدیهبخش۵دعای۸ "
اگر با ادامه پارت گذاری کتاب یادت باشد موافقی،
👍 رو به آیدی
@soul_heart
ارسال کن🤍🌿
و اگر نه، 👎 رو به همون آیدی بالا بفرستین.
منتظر نظراتتون هستیم❤
سلام و عرض ادب خدمت روزه داران عزیز 🥲🌿🤍
با پیام های شما «شاید کم ولی خیلی ارزشمند» تصمیم گرفتم پارت گذاری کنم.
خدمت نگاهتون👀
به نام خدا 🤍
یادت باشد🌿
پارت ۷🕊
از خجالت سرخ و سفید شدم، انداختم به فاز شوخی و گفتم:«آره ننه،خیلی خوشگله.اصلا اسمش رو به جای حمید باید یوزارسیف میذاشتن!عکسشو بذار توی جیبن،شیش دونگ حواستم جمع باشه که کسی عکس رو ندزده!» همین طوری شوخی می کردیم و می خندیدیم، ولی مطمئن بودم ننه ول کن معامله نیست و تا ما را به هم نرساند، آرام نمی گیرد.
هنوز ننه از بالکن نرفته بود که پدرم با یک لیوان چای تازه دم به حیاط آمد. ننه گفت:«من که زورم به دخترت نمی رسه،خودت باهاش حرف بزن ببین می تونی راضیش کنی.»
پدر و مادرم با اینکه دوست داشتند حمید دامادشان شود، اما تصمیم گیری در این موضوع را به خودم سپرده بودند. پدرم لیوان چای را کنار دستم گذاشت و گفت:« فرزانه!من تو رو بزرگ کردم.روحیاتت رو می شناسم.می دونم با هر پسری نمی تونی زندگی کنی.حمید رو هم مثل کف دست می شناسم؛هم خواهرزادمه،هم همکارم.چند ساله تو باشگاه با هم مربی گری می کنیم. به نظرم شما دوتا برای هم ساخته شدین، چرا ردش کردی؟»
سعی کردم پدرم را قانع کنم. گفتم:« بحث من اصلاً حمید آقا نیست.کلاً برای ازدواج آمادگی ندارم؛ چه با حمید آقا، چه با هر کس دیگه. من هنوز نتونستم با مسئله زندگی مشترک کنار بیام. برای یه دختر دهه هفتادی هنوز خیلی زوده.اجازه بدین نتیجه کنکور مشخص بشه، بعد سر فرست بشینیم صحبت کنیم ببینیم چکار میشه کرد.»
چند ماه بعد از این ماجراها، عمو نقی بیست و دوم خرداد از مکه برگشته بود. دعوتی داشتیم و به همه فامیل ولیمه داد. وقتی داشتم از پله های تالار بالا می رفتم، انگار در دلم رخت می شستند. اضطراب شدیدی داشتم. منتظر بودم به خاطر جواب منفی ای که داده بودم عمه یا دختر عمه هایم با من سر سنگین باشند، ولی اصلاً این طور نبود.
ادامه دارد...
به نام خدا🤍
یادت باشد🌿
پارت ۸🕊
همه چیز عادی بود. رفتارشان مثل همیشه گرم و با محبت بود. انگار نه انگار که صحبتی شده و من جواب رد دادم.
روز های سخت و پر استرس کنکور بالاخره تمام شد. تیر ماه نود و یک آزمون دادم. حالا بعد از یک سال درس خواندن، دیدن نتیجه قبولی در دانشگاه می توانست خوشحال کننده ترین خبر برایم باشد. با قبولی در دانشگاه علوم پزشکی قزوین نفس راحتی کشیدم. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم، چون نتیجه یک سال تلاشم را گرفته بودم. پدر و مادرم هم خیلی خوشحال بودند. از اینکه توانسته بودم رو سفیدشان کنم، احساس خوبی داشتم.
هنوز شیرینی قبولی دانشگاه را درست مزه مزه نکرده بودم که خواستگاریهای با واسطه و بیواسطه شروع شد. به هیچ کدامشان نمیتوانستم حتی فکر کنم. مادرم در کار من مانده بود، می پرسید:« چرا هیچ کدوم رو قبول نمیکنی؟ برای چی همه خواستگار ها را رد میکنی؟»
این بلاتکلیفی اذیتم میکرد. نمیدونستم باید چه کار بکنم.
بعد از اعلام نتایج کنکور، تازه فرصت کرده بودم اتاقم را مرتب کنم. کتابهای درسی را یک طرف چیدم. کتابخانه را که مرتب میکردم، چشمم به کتاب «نیمه پنهان ماه» افتاد؛ روایت زندگی شهید «محمد ابراهیم همت» از زبان همسر. خاطراتش همیشه برایم جالب و خواندنی بود؛ روایتی که از عشقی ماندگار بین سردار خیبر و همسرش خبر میداد.
کتاب را که مرور میکردم، به خاطرهای رسیدم که همسر شهید نیت کرده بود چهل روز روزه بگیرد، به اهل بیت متوسل بشود و بعد از این چله به اولین خواستگارش جواب مثبت بدهد.
خواندن این خاطره کلید گمشده سردرگمیهای من در این چند هفته شد.
ادامه دارد...