به نام خدا🤍
یادت باشد🌿
پارت ۱۰🕊
با صدای برادرم علی که گفت:« آبجی! سبد رو بده» به خودم آمدم. با کمک هم از درخت حیاطمان یک سبد از انجیر های رسیده و خوش رنگ را چیدیم. چند تایی از انجیر ها را شستم، داخل بشقاب گذاشتم و برای پدرم بردم. بابا چند روزی مرخصی گرفته بود. وسط کاراته پایش در رفته بود، برای همین با عصا راه می رفت و نمی توانست سر کار برود. ننه هم چند روزی بود که پیش ما آمده بود.
مشغول خوردن انجیر ها بودیم که زنگ خانه به صدا در آمد. مادرم بعد از باز کردن در، چادرش را برداشت و گفت:« آبجی آمنه با پسراش اومدن عیادت.»
سریع داخل اتاقم رفتم. تمام سالی که برای کنکور درس می خواندم هر مهمانی می آمد، می دانست که من درس دارم و از اتاق بیرون نمی روم؛
ولی حالا کنکورم را داده بودم و بهانه ای نداشتم!
مانتوی بلند و گشاد قهوه ای رنگم را پوشیدم، روسری گل دار قواره ای کرم رنگم را لبنانی سر کردم و به آشپزخانه رفتم. از صدای احوال پرسی ها متوجه شدم که عمه، حمید، حسن آقا و خانمش آمده اند. شوهر عمه همراهشان نبود؛ برای سرکشی باغشان به روستای «سنبل آباد الموت» رفته بود.
روبرو شدن با عمه و حمید در این شرایط برایم سخت بود، چه برسد به اینکه بخواهم برایشان چایی هم ببرم. چایی را که ریختم، فاطمه را صدا کردم و گفتم:«بی زحمت تو چای رو ببر و تعارف کن.» سینی چای را که برداشت، من هم دنبال آبجی بین مهمان ها رفتم و بعد از احوال پرسی کنار خانم حسن آقا نشستم. متوجه نگاه های خاص عمه و لبخند های مادرم شده بودم. چند دقیقه ای بیشتر نتوانستم این فضا را تحمل کنم و خیلی زود به اتاقم رفتم.
ادامه دارد...
❣خـدایــا؛❣
ولی ما اینطوری صدات زدیما قربونت.🌱💕
🦋«یــا دافِـع النَّقـَم»🦋
💛ای دور کننده سختی ها💛
صبح بخیر 🌿
به نام خدا🤍
یادت باشد🌿
پارت ۱۱🕊
کم و بیش صدای مهمان ها را می شنیدم. چند دقیقه که گذشت، فاطمه داخل اتاق آمد. می دانستم این پاورچین پاورچین آمدنش بی علت نیست، مرا که دید، زد زیر خنده، جلوی دهانش را گرفته بود که صدای خنده اش بیرون نرود. با تعجب نگاهش کردم. وقتی نگاه جدی من را دید به زور جلوی خنده اش را گرفت و گفت:«فکر کنم این بار قضیه شوخی شوخی جدی شده. داری عروس میشی!»
اخم کردم و گفتم:«یعنی چی؟ درس بگو ببینم چی شده؟ من که چیزی نشنیدم.» گفت:«خودم دیدم عمه به مامان با چشماش اشاره کرد و یواشکی با ایما و اشاره به هم یه چیزایی گفتن!» پرسیدم:« خب که چی؟» با مکث گفت:« نمی دونم، اونطور که من از حرفاشون فهمیدم فکر کنم حمید آقا رو بفرستن که با تو حرف بزنه.»
با اینکه قبلاً به این موضوع فکر کرده بودم، ولی الآن اصلاً آمادگی نداشتم؛ آن هم چند ماه بعد از اینکه به بهانه درس و دانشگاه به حمید جواب رد داده بودم.
گویا عمه با چشم به مادرم اشاره کرده بود که بروند آشپزخانه. آنجا گفته بود:« ما که اومدیم دیدن داداش. حمید که هست، فرزانه هم که هست. بهترین فرصته که این دو تا بدون هیاهو با هم حرف بزنن. الآن هر چی هم که بشه بین خودمونه، داستانی هم پیش نمیاد که چی شد، چی نشد. اگه به اسم خواستگاری بیایم، نمی شه. اولاً فرزانه نمیذاره، دوماً یه وقت جور نشه، کلی مکافات میشه. جلوی حرف مردم رو نمی شه گرفت. توی در و همسایه و فامیل هزار جور حرف می بافن.» تا شنیدم قرار است بدون هیچ مقدمه و خبر قبلی با حمید آقا صحبت کنم، همان جا گریه ام گرفت. آبجی که با دیدن حال و روزم بدتر از من هول کرده بود، گفت:« شوخی کردم! تو رو خدا گریه نکن. ناراحت نباش، هیچی نیست!»
ادامه دارد...
به نام خدا 🤍
یادت باشد🌿
پارت ۱۲🕊
بعد هم وقتی دید اوضاع ناجور است، از اتاق زد بیرون. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید؛ دست خودم نبود. روسری ام را آزادتر کردم تا راحتتر نفس بکشم. زمانی نگذشته بود که مادرم داخل اتاق آمد. مشخص بود خودش هم استرس دارد. گفت:«دخترم! اجازه بده حمید بیاد با هم حرف بزنین. حرف زدن که اشکال نداره. بیشتر آشنا میشین. آخرش باز هرچی خودت بگی، همون میشه.» شبیه برق گرفتهها شده بودم. اشکم درآمده بود. خیلی محکم گفتم:« نه! اصلاً! من که قصد ازدواج ندارم. تازه دانشگاه قبول شدم، میخوام درس بخونم.»
هنوز مادرم از چارچوب در بیرون نرفته بود که پدرم با عصا زنان وارد اتاق شد و گفت:« من نه میگم صحبت کنید، نه میگم حرف نزنید. هر چیزی که نظر خودت باشه. میخوای با حمید حرف بزنی یا نه؟!» مات و مبهوت مانده بودم، گفتم:« نه! من برای ازدواج تصمیمی ندارم، با کسی هم حرف نمیزنم؛ حالا حمید آقا باشه یا هر کس دیگه.»
با آمدن ننه ورق برگشت. ننه را نمیتوانستم دست خالی رد کنم، گفت:« تو نمیخوای به حرف من و پدر مادرت گوش بدی؟ با حمید صحبت کن. خوشت نیومد بگو نه. هیچکس نباید روی حرف من حرف بزنه! دوتا جوون میخوان با هم صحبت کنن، سنگای خودشون رو وا بکنن. حالا که بحثش پیش اومده چند دقیقه صحبت کنید تکلیف روشن بشه».
حرف ننه بین خانواده ما حرف آخر بود. همه از او حساب میبردیم. کاری بود که شده بود. قبول کردم و اینطور شد که ما اولین بار صحبت کردیم.
ادامه دارد...
💫انگار توانش بعد از جانبازی
دوبرابر شده بود
مادر شهید خرازی از خبر جراحت پسرش روایت میکرد: "دست حسین در عملیات خیبر قطع شد؛ وقتی این خبر را شنیدم از هوش رفتم؛ توی بیمارستان یزد به دیدارش رفتم؛ گفتم «حسین، نکنه من بمیرم و تو را دیگر نبینم؟» و حسین گفت «نه مادر انشاءالله عمر طولانی داشته باشی». بعد گفت «مامان، طاقت داری دست مرا ببینی»؛ گفتم «مگه چیشده»؛ دکمههای پیراهنش را که باز کردم گفتم «حسین! پس دستت کجاست؟» و دوباره از هوش رفتم. فکر میکردم حالا که یک دست ندارد، دیگر نمیتواند هچ کاری انجام دهد؛ اما انگار توانش بعد از جانبازی دو برابر شده بود؛ همه کارهایش را خودش انجام میداد، کاری کرد که من هیچ وقت احساس نکردم او یک دست ندارد."
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
آخرین بار که آمده بود، شب ساعت ۱۱ بود که قدم میزدیم. یک مرد ناشناسی بود که نه من او را میشناختم و نه مصطفی. یک دفعه سلام کرد؛ یارو یک دفعه جا خورد گفت علیکم السلام، سریع جواب سلام داد و رفت. بعد گفتم مصطفی چرا سلام کردی؟ برگشت گفت: حدیث داریم در آخرالزمان مردمی که همدیگر را نمیشناسند به هم سلام نمیکنند. گفتم بگذار سلام کنم تا جزو این مردم نباشم.
#شهید_سید_مصطفی_صدرزاده
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه ها چقدر برای آقامون دعا کردین؟
#دلتنگی ها🤍