🍃🌸امیدوارم در سال جدید
🍃🌸مثل ماهی زنده
🍃🌸مثل سبزه زیبا
🍃🌸مثل سمنو شیرین
🍃🌸مثل سنبل خوشبو
🍃🌸مثل سیب خوش رنگ
🍃🌸و مثل سکه با ارزش باشید
🍃🌸سال 1403 پیشاپیش مبارک
🍃🌸آخرین روز شما عالی و بینظیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام رضا جان❤️🩹
به نام خدا🤍
یادت باشد🌿
پارت ۱۳🕊
صدای حمید را از پشت در شنیدم که آرام به عمه گفت:« آخه چرا اینطوری؟! ما نه دسته گل گرفتیم، نه شیرینی آوردیم.» عمه هم گفت:« خداوکیلی موندم توی کار شما. حالا که ما عروس رو راضی کردیم، داماد ناز میکنه!»
در ذهنم صحنههای خواستگاری، گلهای آن چنانی و قرارهای رسمی مرور میشد، ولی الآن بدون اینکه روحم از این ماجرا خبر داشته باشد همه چیز خیلی ساده داشت پیش میرفت! گاهی ساده بودن قشنگ است!
•••
حمیدی که به خواستگاری من آمده بود همان پسر شلوغ کاری بود که پدرم اسم او و برادر دوقلویش را پیشنهاد داده بود. همان پسر عمهای که با سعید آقا همیشه لباس یکسان میپوشید؛ بیشتر هم شلوار آبی با لباس برزیلی بلند با شمارههای قرمز! موهایش را هم از ته میزد؛ یک پسر بچه کچل فوق العاده شلوغ و بینهایت مهربان که از بچگی هوای من را داشت. نمیگذاشت با پسرها قاطی بشوم. دعوا که میشد طرف من را میگرفت، مکبر مسجد بود و با پدرش همیشه به پایگاه بسیج محل میرفت. اینها چیزی بود که از حمید میدانستم.
زیر آینه روبروی پنجرهای که دیدش به حیاط خلوت بود نشستم. حمید هم کنار در به دیوار تکیه داد. هنوز شروع به صحبت نکرده بودیم که مادرم خواست در را ببندد تا راحت صحبت کنیم. جلوی در را گرفتم و گفتم:« ما حرف خاصی نداریم. دو تا نامحرم که داخل اتاق در رو نمیبندن!»
سر تا پای حمید را ورانداز کردم. شلوار طوسی و پیراهن معمولی؛ آن هم طوسی رنگ که روی شلوارش انداخته بود.
ادامه دارد...
به نام خدا🤍
یادت باشد🌿
پارت ۱۴🕊
بعداً متوجه شدم که تازه از ماموریت برگشته بود، برای همین محاسنش بلند بود. چهرهاش زیاد مشخص نبود به جز چشمهایش که از آنها نجابت میبارید.
مانده بودیم کداممان باید شروع کند. نمکدان کنار ظرف میوه به داد حمید رسیده بود؛ از این دست به آن دست با نمکدان بازی میکرد. من هم سرم پایین بود و چشم دوخته بودم به گرههای فرش شش متری صورتی رنگی که وسط اتاق پهن بود؛ خون به مغزم نمیرسید. چند دقیقهای سکوت فضای اتاق را فرا گرفته بود تا اینکه حمید اولین سوال را پرسید:« معیار شما برای ازدواج چیه؟»
به این سوال قبلاً خیلی فکر کرده بودم، ولی آن لحظه واقعاً جا خوردم. چیزی به ذهنم خطور نمیکرد. گفتم:« دوست دارم همسرم مقید باشه و نسبت به دین حساسیت نشون بده. ما نون شب نداشته باشیم بهتر از اینه که خمس و زکاتمون بمونه.»
گفت:« اینکه خیلی خوبه. من هم دوست دارم رعایت کنیم.» بعد پرسید:« شما با شغل من مشکل نداری؟! من نظامیم، ممکنه بعضی روزها ماموریت داشته باشم، شبها افسر نگهبان بایستم، بعضی شبها ممکنه تنها بمونید.» جواب دادم:« با شغل شما هیچ مشکلی ندارم. خودم بچه پاسدارم. میدونم شرایط زندگی یه آدم نظامی چه شکلیه. اتفاقاً من شغل شما رو خیلی هم دوست دارم.»
بعد گفت:« حتماً از حقوقم خبر دارین. دوست ندارم بعداً سر این چیزها به مشکل بخوریم. از حقوق ما چیز زیادی در نمیاد.» گفتم:« برای من این چیزا مهم نیست. من با همین حقوق بزرگ شدم. فکر کنم بتونم با کم و زیاد زندگی بسازم.»
ادامه دارد...
🌺هدایت «گنده لاتها» به سبک شهید هادی؛ اول زورخانه، بعد هیئت!
☘بارها میدیدم ابراهیم با بچههایی که نه ظاهر مذهبی داشتند و نه به دنبال مسائل دینی بودند، رفیق میشد. آنها را جذب ورزش میکرد و به مرور به مسجد و هیئت میکشاند. یکی از آنها خیلی از بقیه بدتر بود؛ همیشه از خوردن مشروب و کارهای خلافش میگفت! اصلاً چیزی از دین نمیدانست؛ نه نماز و نه روزه. به هیچ چیز هم اهمیت نمیداد. حتی میگفت تا حالا هیچ جلسه مذهبی یا هیئت نرفتهام.
به ابراهیم گفتم: آقا ابراهیم، اینها کی هستند دنبال خودت میاری؟ با تعجب پرسید: چطور؟ چی شده؟ گفتم: دیشب این پسر پشت سر شما وارد هیئت شد؛ بعد هم آمد و کنار من نشست. حاج آقا صحبت میکرد از مظلومیت امام حسین و کارهای یزید میگفت و این پسر هم خیره خیره و با عصبانیت گوش میکرد. وقتی چراغها خاموش شد، به جای این که اشک بریزد مرتب فحشهای ناجور به یزید میداد. ابراهیم داشت با تعجب گوش میکرد و یک دفعه زد زیر خنده. بعد هم گفت: «عیبی نداره! این پسر تا حالا هیئت نرفته و گریه نکرده، مطمئن باش با امام حسین علیه السلام که رفیق بشه تغییر میکنه؛ ما هم اگر این بچهها را مذهبی کنیم هنر کردیم.» دوستی ابراهیم با این پسر به جایی رسید که همه کارهای اشتباهش را کنار گذاشت، یکی از بچههای خوب ورزشکار شد، چند ماه بعد و در یکی از روزهای عید همان پسر را دیدم که بعد از ورزش جعبه شیرینی خرید و پخش کرد و گفت: رفقا! من مدیون همه شما و مدیون آقای ابراهیم هستم. از خدا خیلی ممنون که با آقا ابراهیم آشنا شدم.
❁
.
نکته نـــــ😍اب امام زمانی روز دوم :
🔹#سؤال
آیـــا بــــرای #نفس_ذکیه مشخصات و
علائمــــــی در #روایات آمـــــده است؟!
🔸#جواب
نفس ذکیـــه فـرستـاده جوان امام عصر
(عج) است کـه 15 روز قـبـــل از #ظهور
بــــرای رسانــدن پیـام #امام_زمان (عج)
به مکـه فـرستـاده میشه و همونجا بین
رکــن و مقـــام (رو به روی درب کــعــبه)
توسط#مامورانحکومتی کشته میشه!
🌐 امیرالمؤمنین میفرمایند:
خون حرام در روز #حرام در سـرزمین
حرام به صورت ناگهانی ریخته میشه!
🌐 امام باقر (ع) میفرمایند:
نفس ذکـیـه از #سادات و از تبـار امام
#حسین (ع) اسـت ،نـــــام او محـمد و
نام پــــدرش حسـن میباشد همچنین
در کشتـــه شـدن او زمین و آسـمان به
خشم آیند و تــاریـخ شهادتـش 25 ذی
الحجـــه 15 روز قبــــل از #ظهور و روز
عـــــاشـــوراست...!
-رفیقشمیگفت: گاهیمـیرفتیهگوشهیِخلوت، چفیهاشرومیکشیدرویِسـرشتوحالتِسـجدهمـیموند . .! بهقولِمعروفیهگوشـهای خداروگیرمیآورد . .(:
#شھید_مصطفی_صدرزاده