به نام خدا
یادت باشد
پارت ۳
جالب بود خود حمید نیامده بود. فقط پدر و مادرش آمده بودند. هنوز از شوک شنیدن این خبر بیرون نیامده بودم که پدرم وارد اتاقم شد و بیمقدمه پرسید:« فرزانه جان! تو قصد ازدواج داری؟!» با خجالت سرم را پایین انداختم و با تته پته گفتم:« نه، کی گفته؟ من کنکور دارم، اصلاً به ازدواج فکر نمیکنم، شما که خودتون بهتر میدونین.»
بابا که رفت، پشت بندش مادرم داخل اتاق آمد و گفت:« دخترم، آبجی آمنه از ما جواب میخواد. خودت که میدونی از چند سال پیش این بحث مطرح شده. نظرت چیه؟ بهشون چی بگیم؟» جوابم همان بود، به مادرم گفتم:« طوری که عمه ناراحت نشه بهش بگین میخواد درس بخونه.»
عمه یازده سال از پدرم بزرگتر بود. قدیمترها خانه پدری مادرم با خانه آنها در یک محله بود. عمه واسطه ازدواج پدر و مادرم شده بود، برای همین مادرم همیشه عمه را آبجی صدا میکرد. روابطشان شبیه زن داداش و خواهر شوهر نبود. بیشتر با هم دوست بودند و خیلی با احترام با هم رفتار میکردند.
اولین باری که موضوع خواستگاری مطرح شد سال هشتاد و هفت بود. آن موقع دوم دبیرستان بودم. بعد از عروسی حسن آقا، برادر بزرگتر حمید، عمه به مادرم گفته بود:« زن داداش، الوعده وفا! خودت وقتی اینها بچه بودند گفتی حمید باید داماد من بشه. منیره خانم، ما فرزانه رو میخوایم!» حالا از آن روز چهار سال گذشته بود. این بار عقد آقا سعید، برادر دوقلوی حمید، بهانه شده بود که عمه بحث خواستگاری را دوباره پیش بکشد.
حمید شش برادر و خواهر دارد. فاصله سنی ما چهار سال است.
ادامه دارد....
به نام خدا
یادت باشد
پارت ۴
بیست و سه بهمن آن سال آقا سعید با محبوبه خانم عقد کرده و حالا بعد از بیست و پنج روز، عمه رسماً به خواستگاری من آمده بود. پدر حمید میگفت:« سعید نامزد کرده، حمید تنها مونده، ما فکر کردیم الان وقتشه که برای حمید هم قدم پیش بزاریم. چه جایی بهتر از اینجا؟»
البته قبلتر هم عمه به عموها و زن عموهای من سپرده بود که واسطه بشوند، ولی کسی جرات نمیکرد مستقیم مطرح کند. پدرم روی دخترهایش خیلی حساس بود و به شدت به من وابسته بود. همه فامیل میگفتند:« فرزانه فعلاً درگیر درس شده، اجازه بدید تکلیف کنکور و دانشگاهش روشن بشه، بعد اقدام کنید.»
نمیدانستم با مطرح شدن جواب منفی من چه اتفاقی خواهد افتاد. در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که عمه داخل اتاق شد. زیر چشمی به چهره دلخور عمه نگاه کردم. نمیتوانستم از جلوی چشم عمه فرار کنم. با جدیت گفت:« ببین فرزانه! تو دختر برادرمی. یه چیزی میگم یادت باشه: نه تو بهتر از حمید پیدا میکنی، نه حمید میتونه دختری بهتر از تو پیدا کنه. الان میریم، ولی خیلی زود برمیگردیم. ما دست بردار نیستیم!»
وقتی دیدم عمه تا این حد ناراحت و دلخور شده جلو رفتم و بغلش کردم. از یک طرف شرم و حیا باعث میشد نتونم راحت حرف بزنم و از طرف دیگر نمیخواستم باعث اختلاف خانوادهها باشم. دوست نداشتم ناراحتی پیش بیاید، گفتم:« عمه جون! قربونت برم. چیزی نشده که. این همه عجله برای چیه؟ یک کم مهلت بدین، من کنکورم رو بدم، اصلاً سری بعد خود حمید آقا هم بیاد، با هم حرف بزنیم، بعد با فراغ بال تصمیم بگیریم. توی این هاگیر واگیر و درس و کنکور نمیشه کاری کرد.»
ادامه دارد...
خدایا
من از تو محبتت را می خواهم
و محبت هر کسی که تو را دوست دارد
و محبت هر عملی که مرا به تو رساند
و از تو می خواهم که خودت را نزد من از هر چه غیر توست، محبوب تر گردانی...
- سید الساجدین علیه السلام
سلام ، دوشنبتون به خیر🌿
به نام خدا
یادت باشد
پارت ۵
خودم هم نمی دانستم چه می گفتم. احساس می کردم با صحبت هایم عمه را الکی دل خوش می کنم. چاره ای نبود. دوست نداشتم با ناراحتی از خانه مان بروند.
تلاش من فایده نداشت. وقتی عمه به خانه رسیده بود، سر صحبت و گلایه را با «ننه فیروزه» باز کرده بود و با ناراحتی تمام به ننه گفته بود:«دیدی چی شد مادر؟سنگ روی یخ شدیم!من یه عمر برای حمید دنبال فرزانه بودم، ولی الآن میگن نه.دل منو شکستن!»
ننه فیروزه مادربزرگ مشترک منو حمید است که ننه صدایش میکنیم؛ از آن مادربزرگ های مهربان و دوست داشتنی که همه به سرش قسم می خورند. ننه همیشه موهای سفیدش را حنا می گذارد.
هر وقت دور هم جمع می شویم، بقچه خاطرات و قصه هایش را باز می کند تا برای ما داستان های قدیمی تعریف کند. قیافه ام به ننه شباهت دارد. بنده خدا در زندگی خیلی سختی کشیده. سی ساله بود که پدربزرگم به خاطر رعد و برق گرفتگی فوت شد. ننه ماند و چهار تا بچه قد و نیم قد. عمه آمنه، عمو محمد، پدرم و عمو نقی. بچه ها را با سختی و به تنهایی با هزار خون دل بزرگ کرد. برای همین همه فامیل احترام خاصی برایش قائل اند.
°°°
چند روزی از تعطیلات نوروز گذشته بود که ننه پیش ما آمد. معمولا هر وقت دلش برای ما تنگ می شد، دو، سه روزی مهمان ما می شد. از همان ساعت اول به هر بهانه ای که می شد، بحث حمید را پیش می کشید.
ادامه دارد...
به نام خدا
یادت باشد
پارت ۶
داخل پذیرایی روبروی تلویزیون نشسته بودیم که ننه گفت:«فرزانه! اون روزی که تو جواب رد دادی، من حمید رو دیدم. وقتی شنید تو بهش جواب رد دادی، رنگش عوض شد! خیلی دوستت داره.» به شوخی گفتم:«ننه باور نکن،جوونای امروزی صبح عاشق میشن،شب یادشون میره!» گفت:«دختر!من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم.می دونم حمید خاطرخواهته.توی خونه اسمت رو می بریم لپش قرمز میشه.الآن که سعید نامزد کرده،حمید تنها مونده.از خر شیطون پیاده شو.جواب بله رو بده.حمید پسر خوبیه.» از قدیم در خانه عمه همین حرف بود. بحث ازدواج دوقلوهای عمه که پیش می آمد، همه می گفتند:«باید برای سعید دنبال دختر خوب باشیم،وگرنه تکلیف حمید که مشخصه؛دختر سرهنگ رو می خواد.»
می خواستم بحث را عوض کنم. گفتم:«باشه ننه،قبول!حالا بیا حرف خودمون رو بزنیم.یه قصه ی عزیز و نگار تعریف کن.دلم برای قدیما که دور هم می نشستیم و قصه می گفتی تنگ شده»، ولی ننه بد پیله کرده بود. بعد از جواب منفی به خواستگاری، تنها کسی که در این مورد حرف می زد ننه بود. بالاخره دوست داشت نوه هایش به هم برسند و این وصلت پا بگیرد. روزی نبود که از حمید پیش من حرف نزند.
داخل حیاط خودم را مشغول کتاب کرده بودم که ننه صدایم کرد، بعد هم از بالکن عکس حمید را نشانم داد و گفت:«فرزانه!می بینی چه پسر خوش قد و بالایی شده؟رنگ چشماشو ببین چقدر خوشگله! به نظرم شما خیلی به هم میاین.آرزومه عروسی شما دوتا رو ببینم.»
عکس نوههایش را در کیف پولش گذاشته بود. از حمید همان عکسی را داشت که قبل رفتن به کربلا برای پاسپورت انداخته بود.
ادامه دارد...
7.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤍ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد🤍
🤍تمام هستی زهرا نصیب نرجس شد🤍
سلام وقت بخیر🌱🌿
بسم رب شهدا🥀
سلام امیدوارم حالتون خوب باشه .
ببخشید که کم فعالیت میکنیم .🤐
اخه داریم تبادل میکنیم تا تعدادمون زیاد بشه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی شروع به نماز خوندن میکنی:))))