به نام خدا
یادت باشد
پارت ۵
خودم هم نمی دانستم چه می گفتم. احساس می کردم با صحبت هایم عمه را الکی دل خوش می کنم. چاره ای نبود. دوست نداشتم با ناراحتی از خانه مان بروند.
تلاش من فایده نداشت. وقتی عمه به خانه رسیده بود، سر صحبت و گلایه را با «ننه فیروزه» باز کرده بود و با ناراحتی تمام به ننه گفته بود:«دیدی چی شد مادر؟سنگ روی یخ شدیم!من یه عمر برای حمید دنبال فرزانه بودم، ولی الآن میگن نه.دل منو شکستن!»
ننه فیروزه مادربزرگ مشترک منو حمید است که ننه صدایش میکنیم؛ از آن مادربزرگ های مهربان و دوست داشتنی که همه به سرش قسم می خورند. ننه همیشه موهای سفیدش را حنا می گذارد.
هر وقت دور هم جمع می شویم، بقچه خاطرات و قصه هایش را باز می کند تا برای ما داستان های قدیمی تعریف کند. قیافه ام به ننه شباهت دارد. بنده خدا در زندگی خیلی سختی کشیده. سی ساله بود که پدربزرگم به خاطر رعد و برق گرفتگی فوت شد. ننه ماند و چهار تا بچه قد و نیم قد. عمه آمنه، عمو محمد، پدرم و عمو نقی. بچه ها را با سختی و به تنهایی با هزار خون دل بزرگ کرد. برای همین همه فامیل احترام خاصی برایش قائل اند.
°°°
چند روزی از تعطیلات نوروز گذشته بود که ننه پیش ما آمد. معمولا هر وقت دلش برای ما تنگ می شد، دو، سه روزی مهمان ما می شد. از همان ساعت اول به هر بهانه ای که می شد، بحث حمید را پیش می کشید.
ادامه دارد...
به نام خدا
یادت باشد
پارت ۶
داخل پذیرایی روبروی تلویزیون نشسته بودیم که ننه گفت:«فرزانه! اون روزی که تو جواب رد دادی، من حمید رو دیدم. وقتی شنید تو بهش جواب رد دادی، رنگش عوض شد! خیلی دوستت داره.» به شوخی گفتم:«ننه باور نکن،جوونای امروزی صبح عاشق میشن،شب یادشون میره!» گفت:«دختر!من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم.می دونم حمید خاطرخواهته.توی خونه اسمت رو می بریم لپش قرمز میشه.الآن که سعید نامزد کرده،حمید تنها مونده.از خر شیطون پیاده شو.جواب بله رو بده.حمید پسر خوبیه.» از قدیم در خانه عمه همین حرف بود. بحث ازدواج دوقلوهای عمه که پیش می آمد، همه می گفتند:«باید برای سعید دنبال دختر خوب باشیم،وگرنه تکلیف حمید که مشخصه؛دختر سرهنگ رو می خواد.»
می خواستم بحث را عوض کنم. گفتم:«باشه ننه،قبول!حالا بیا حرف خودمون رو بزنیم.یه قصه ی عزیز و نگار تعریف کن.دلم برای قدیما که دور هم می نشستیم و قصه می گفتی تنگ شده»، ولی ننه بد پیله کرده بود. بعد از جواب منفی به خواستگاری، تنها کسی که در این مورد حرف می زد ننه بود. بالاخره دوست داشت نوه هایش به هم برسند و این وصلت پا بگیرد. روزی نبود که از حمید پیش من حرف نزند.
داخل حیاط خودم را مشغول کتاب کرده بودم که ننه صدایم کرد، بعد هم از بالکن عکس حمید را نشانم داد و گفت:«فرزانه!می بینی چه پسر خوش قد و بالایی شده؟رنگ چشماشو ببین چقدر خوشگله! به نظرم شما خیلی به هم میاین.آرزومه عروسی شما دوتا رو ببینم.»
عکس نوههایش را در کیف پولش گذاشته بود. از حمید همان عکسی را داشت که قبل رفتن به کربلا برای پاسپورت انداخته بود.
ادامه دارد...
7.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤍ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد🤍
🤍تمام هستی زهرا نصیب نرجس شد🤍
سلام وقت بخیر🌱🌿
بسم رب شهدا🥀
سلام امیدوارم حالتون خوب باشه .
ببخشید که کم فعالیت میکنیم .🤐
اخه داریم تبادل میکنیم تا تعدادمون زیاد بشه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی شروع به نماز خوندن میکنی:))))
جمعـہ
شعر بلندےست
از نبودن هاے تــــو،
و دلتنگے هاے من!
کہ از صبح تا غروب
سروده مےشود💔🥀
#یاایهاالعزیز✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱
تعجیل در فرج مولایمان #صلوات🖐🏻
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
داستانعشقاست،،چشم . . 👀♥️!
چقدر خوبـھ آخرش شهـٰادت باشـھ
حسیـن جانم آخرینعبـٰارت باشھ..🖤🌿
8.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شهید_القدس
#حاج_قاسم
یاران همه رفتند . . . 💔🥀